eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
1.03M
مصادیق آماده بکاری بسیج کارشناس سیاسی ؛ استادرجبعلی بازیاد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
84349_521.pdf
8.02M
🗞 هفته‌نامه صبح صادق 🗞 ✔️رسالت و کار ویژه بسیج در گام دوم ✔️بازگشت به عقب ✔️جریان دوم تحریف به میدان آمده است! ✔️هم‌افزایی سپاه و ارتش در اقیانوس ✔️20 میلیون تفنگدار ✔️وجه‌المصالحه سنگین سازش! 📂 همراه با پرونده مکتب عشق| نگاهی به ابعاد سیاسی بسیج و نقش آن در حراست از انقلاب اسلامی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره دکتر خیراندیش از حجامت رهبر انقلاب آقا با گلایه گفتند چرا به مردم فوائد حجامت را نمی گویید؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 28 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت وشفای همه مسلمین ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 تماس را قطع کردم و چشمانم را بستم .با یادآوری بودن کیان در کنارم حس خاصی به دلم سرازیر شد . نیم ساعتی گذشته بود که در اتاقم باز شد و روهام در چارچوپ درنمایان شد .به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم .سرم را بوسید و گفت: _خوبی فدات شم ؟خوبی خواهرکوچیکه _حالا که تو اومدی خوبم و میخوام بخوابم . لبخندی زد و پیشانیم را بوسید : _برو رو تختت بخواب . منم روی همین صندلی میشینم _داداشی میشه کنارم روی تخت بشینی و بزاری دستت رو بگیرم . _خیلی لوس شدیا _خودم میدونم . روهام کنارم نشست و دستم را گرفت.چشمانم را بستم و کم کم به دنیای بی خبری قدم گذاشتم . با صدای اذان صبح از خواب پریدم . بعد از وضو به نماز ایستادم آرامش وجودم را فرا گرفته بود . بعد از نماز حسی در وجودم مرا به بیشتر دانستن سوق میداد. در حالی که کتاب نگین آفرینش را برمیداشتم پشت میز تحریرم نشستم و شروع کردم به مطالعه . دلم میخواست بیشتر بدانم و بیشتر امامم را بشناسم. این میل دوستداشتنی و سرکش خواب را از چشمانم ربود و باعث شد تا وقت صبحانه غرق مطالعه باشم. با صدای دراتاق به خودم آمدم . روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت: _اجازه هست آبجی کوچیکه؟ خندیدم و گفتم: _تو که سرت الان تو اتاق منه .اون هیکل خوشتیپتو هم بیار داخل دیگه! در حالی که میخندید داخل شد و گفت: _حاضرجواب کی بودی تو ؟؟؟ _اوووم .فکرکنم داداشی روهی _روهی و کوفت.پاشو بریم صبحونه بخوریم به تو مهربونی و حرف با محبت زدن نمیاد .راستی وسایلت که خونه ساسان مونده بود رو آوردم تو اتاقمه بعد برو بردار. _ بریم که من خیلی گشنمه.از بعد نماز کتاب میخوندم گشنه شدم. _حالا چه کتابی میخوندی ؟ با ذوق گفتم: _وای داداش یه کتاب خیلی جذااااب .اسمش نگین آفرینش هستش _از این کتاب عاشقانه هاست کلک؟؟ _نخیر در مورد امام زمان عج هستش .وااای روهام خیلی جالبه, دوست داری واست تعریف کنم؟ در حالی که دستم را میکشید گفت: _ نخیر .هم تو میخونی کافیه .تو انتخاب کتاب هم سلیقه نداری بچه!! _بچه خودتی.خیلی هم کتاب خوبیه . _باشه بابا خوبه تو بخون . دیگربه بحث کردن با او ادامه ندادم . چون میدانستم روهام هم مثل چندماه پیش من درک نمیکند. به سمت میز رفتیم وبرعکس همیشه پدر و مادرم هم حضور داشتند . شاید این از معدود روزهایی بود که همه دور یک میز جمع میشدیم و صبحانه میخوردیم. با لبخند به جمع چهارنفره مان نگاه کردم . پدرم لبخندی زد و گفت: _عشق باباچطوره؟ _عالیم باباجونم _خداروشکر عزیزدلم روهام رو به مامان گفت: _مامان خانم ,منو از سر راه پیداکردین ؟دیگه دارم احساس کمبود محبت میکنم!!! بابا لحن لاتی به خود گرفت و گفت: _اره با ,خودم تو رو از تو جوب جُستم. پقی زدم زیر خنده که باعث خنده مامان و بابا شد.رهام گفت: _هرهرهرنمکدون.چه خوشش هم اومده مامان با لبخند گفت: _تو عشق مامانتی عزیزم حتی اگه سرراهی باشی. رهام در حالی که میخندید گفت: _قانع شدم مامان .ممنون از توضیحاتتون بابا فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت: _آقای رهام خان ادیب ,احیانا شما امروز تو اون شرکت جلسه با مهندس نعمانی نداشتی؟ روهام که با یادآوری پدر دستپاچه شده بود گفت: _ای وااای دیرم شد.خب پدر من چرا زودتر نمیگی !!! _ببخشید که وظیفه خودته یادت بمونه.پسر مسئولیت پذیر مامانت رهام خندید و گفت: _من برم باباجون یکی طلبتون. با رفتن رهام من هم بعد از خوردن چند لقمه صبحانه به اتاقم رفتم تا ادامه کتابم را بخوانم... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 چند روزی بود که ذوق و شوق عجیبی وجودم را فرا گرفته بود . دلم میخواست یک تغییر اساسی در خودم ایجاد کنم . دیگر نمیخواستم مورد توجه کسی باشم . دیگر دلم نمیخواست وقتی در خیابان قدم میزنم نگران متلک ها و توهین ها به خودم و شخصیتم باشم. احساس میکردم من وجودی ام انقدر با ارزش است که نیازی به این همه خودنمایی وجود ندارد. برای ایجاد تغییر اول باید خرید میکردم با مهسا تماس گرفتم و قرارگذاشتم که عصر باهم به خرید برویم . مشغول مرتب کردن اتاقم بودم که در اتاق به صدا درآمد و طبق معمول قبل اینکه اجازه بدهم .روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت: _سلام مهمون نمیخوای؟ _علیک سلام.والا شما بیشتر صاحبخونه ای تا مهمون . _آفرین عزیزم میخواستم ببینم میدونی من صاحبخونه ام یا نه؟ در حالی میخندیدم گفتم: _کارم داشتی؟ _پ.ن.پ اومدم فقط خودتو ببینم _بفرمایید امرتون؟ _غرض از مراحمت میخواستم بگم .ساسان امروز پرواز داره .تاکید کرده حتما با تو برم فرودگاه واسه خداحافظی _مگه امروز میره _بله دقیقا سه ساعت دیگه پرواز داره _سه ساااعت!!!پاشو برو آماده شم دیر میشه بی خیال الدوله خندید و گفت: _چقدر هولی خواهر آروم آروم آماده شد. وقتی از اتاق خارج شد سری برای بی خیالی اش تکان دادم و به سمت کمدم رفتم تا مانتویی انتخاب کنم. هرچه بیشتر میگشتم کمتر مانتوی مناسب پیدا میکردم .دیگر مانتوهایم برایم زیبا نبود و با دیدن کوتاهی انها بیشتر حرص میخوردم. بعد از کلی بد و بیراه گفتن به زمین و زمان بالاخره توانستم یک مانتو که بلندی اش تا روی زانو بود پیدا کنم و بپوشم. برخلاف همیشه که موهایم را گیس میکردم و روی شانه ام می انداختم اینبار انها را کامل جمع کردم تا از زیر روسری ام بیرون نیاد و برخلاف همیشه که روسری را آزادانه روی سرم رها میکردم ,این بار روسری را طوری بستم که موهایم دیده نشود . به تصویر ساده خودم درآینه نگاهی انداختم وباخود فکرکردم اگر مامانم مرا با این تیپ و بدون آرایش ببیند قطعا مورد سرزنش قرارمیگیرم .کیف مشکی کوچکم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. روهام که همزمان با من از اتاق خارج شده بود سوتی زد و گفت: _این دختر زشت کیه دیگه ؟ _زشت خودتی بی ادبو _اخه جوجه اردک یه نگاه به خودت انداختی _بله و بسیار از تیپم راضیم دیگه دلم نمیخواد وقتی میام خیابون همه بهم نگاه کنند _خوددانی ولی زیادی خودتو پیچوندی _ناراحتی نمیام تنها برو _بیا برو جوجه اردک زشت !چه نازی هم میکنه بالاخره بعد از کلی کل کل کردن باهم به سمت فرودگاه به راه افتادیم. دلم برای ساسان تنگ میشد او را بیشتر از روهام که نه ولی کمتر از او هم دوست نداشتم .ساسان خیلی از وقتها که در درس ها مشکل داشتم کمکم میکرد گاهی که از رفتار پدر و مادرم خسته میشدم به او پناه میبردم و او با حرفهایش آرامم میکرد. با رسیدن به فرودگاه از فکرخارج شدم و همراه با روهام به داخل سالن رفتیم و با چشم دنبال ساسان گشتم با اشاره روهام به سمتش رفتیم. روهام زد روی شانه اش و گفت: _سلام رفیق نمیه راه _سلام رفیق نمیه راه که تویی مگه قرارنبود راهی بشی با هم بریم _نشد دیگه داداش. ساسان نگاهی به من کرد و گفت: _سلام روژان جان _سلام. _این چه تیپیه واسه خودت درست کردی؟چرا انقدر گرفته ای عزیزم؟ _تیپم که به خودم مربوطه ولی دومی به تو مربوطه _باشه در اولی دخالت نمیکنم ولی دومی چرا من مقصرم در حالی که به چشمانش زل زده بودم گفتم: _واسه اینکه داری میری دیگه . با شنیدن صدای زنگ گوشی روهام به او نگاه کردم ببخشیدی گفت و از ما دور شد.ساسان در حالی که لبخند میزد گفت: _الان واسه اینکه من دارم میرم ناراحتی و چشای خوشگلت اماده باریدنه _اره.دلم برای داداشم تنگ میشه _روهام که اینجاست چرا دلت براش تنگ میشه _بدجنس نشو .منظورم خودتی . _ولی من داداشت نیستم روژان جان _همیشه واسه من داداش بودی.منو به عنوان خواهرت قبول نداری؟ _نه! &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با شنیدن حرفش شوکه شدم و از او چشم گرفتم و به دست هایم نگاه کردم. ساسان کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت: _منو ببین روژان.لطفا به من نگاه کن به او نگاه کردم که لبخند زد و گفت: _من هیچ وقت تو رو به چشم خواهرم ندیدم روژان .میخوام قبل رفتنم بدونی که من تو رو همیشه دوست داشتم ولی نه به عنوان خواهرم بلکه به عنوان کسی که وقتی اولین بار دیدمش عاشق لبخندش شدم.من دوست داشتم و دارم به عنوان همسفر زندگیم نه خواهرم. با چشمانی وحشت زده به او نگاه کردم قدمی عقب تر ایستادم.ساسان دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد ولی من سریع عکس العمل نشون دادم و گفتم : _به من دست نزن _باشه عزیزم _من عزیز تو نیستم .یعنی وقتهایی که من دلم از همه چیز میگرفت و بهت پناه می آوردم تو منو خواهرت نمیدونستی؟ _روژان جان من نمیتونم به عشقم به چشم خواهرم نگاه کنم . _من عشقت نیستم .من اصلا نسبتی با تو ندارم در حالی که اشکم میریخت گفتم: _امیدوارم هرجا هستید موفق باشید آقا ساسان _روژان جان .بیا بشینیم وباهم حرف بزنیم. _من حرفی با شما ندارم .خدانگهدار. بی توجه به صدازدن هایش از سالن خارج شدم .به روهام پیام دادم که کاری برایم پیش آمده مجبور شدم با تاکسی برگردم . سوار تاکسی شدم و آدرس پارک نزدیک خانه را به راننده دادم. دلم میخواست کمی تنها باشم شنیدن آن حرفها از ساسان برایم سنگین بود . روی نمیکتی نشستم و به روزهایی که با ساسان گذرانده بودم فکر کردم. باورهایم بهم ریخته بود دلم میخواست با کسی دردو دل کنم .نمیدانم چرا ولی وقتی به خودم امدم که صدای کیان به گوشم رسید؟ _الو بفرمایید _سلام اقای شمس _سلام خانم ادیب.اتفاقی افتاده _نه.راستش میخواستم یه سوال بپرسم ازتون _بفرمایید من در خدمتم _به نظرتون اینکه من اقایی رو مثل برادرم دوست داشته باشم و با او در ارتباط باشم گناهه؟ _به نظرتون فکر شما محرمیت ایجاد میکنه؟ _خب نه!! _پس ارتباطتون با اون گناهه _ولی من اونو واقعا مثل داداشم دوست داشتم .نه بیشتر و نه کمتر _ایا اون هم همین احساس رو نسبت به شما داشته ؟یعنی شما مطمئنید که اونم شما رو به چشم خواهرش میدیده؟ _تا حالا فکرمیکردم اینجوری بوده ولی امروز فهمیدم اون هیچ وقت منو به چشم خواهرش ندیده _خب.الان مشکلتون حل شد _استاد به نظرتون خدا منو میبخشه؟ _معلومه که میبخشه فقط کافیه از کارتون پشیمون باشید و دیگه تکرار نکنید _پشیمونم.دلم نمیخواد امام زمان ازم رو برگردونه _براتون خوشحالم که متوجه اشتباهتون شدید.میتونم یه خواهشی کنم ازتون _بفرمایید استاد _شما دلتون پاکه که خدا بهتون توجه کرده که انقدر بخاطر اینکارتون پشیمونید.واسه منم دعا کنید . _چشم استاد حتما.ببخشید مزاحمتون شدم _ممنونم.شما مراحمید بازم اگه سوالی بود من در خدمتم . _ممنونم .روزخوش _خواهش میکنم.یاعلی تماس را قطع کردم و به آسمان چشم دوختم و با تمام وجود احساس کردم خدا به من لبخند میزند &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 عصر به دنبال مهسا و زیبا رفتم تا خرید کنیم . جلوی در خانه مهسامنتظر ایستادم . کمی که گذشت هردو از خانه بیرون آمدند . به انها نگاه کردم صورت هایشان غرق آرایش بود و لباسشان مرا به فکر فرو برد . هردو مانتو جلو باز با یک شومیز کوتاه که دقیقا تا کمرشان بود به همراه شلوار جین قد نود. خودم هم شاید تا چندوقت پیش همین گونه می پوشیدم و برایم مهم نبود که لباسم جلب توجه میکند ولی حالا از دیدن آنها حرصم میگرفت . نگاهی به پوشش خودم کردم . یه مانتو ساده تا روی زانو که اکثرا تو دانشگاه میپوشیدم تا حراست گیر ندهد. با صدای مهسا که صدایم میکرد به خودم امدم و گفتم: _سلام .خوبید مهسا: _سلام ما که خوبیم ولی تو معلوم نیست چته؟ زیبا سری تکان داد و گفت: _روژان یه نگاه به خودت بنداز .مگه قرارِ بری دانشگاه که انقدر ساده اومدی؟ در حالی که به راه افتادم گفتم: _نه ولی مجلس عروسی هم نمیرم.بی خیال قیافه من بشید بگید چه خبرا .خوش میگذره؟ مهسا خندید و گفت: _یه خبر دارم واستون داغ داغ ولی خب خرج داره واستون _باشه بابا خبرت رو بده ,بستنی مهمون زیبا زیبا با دست زد به سرم و گفت: _خاک برسرت تو میخوای خبر بشنوی پولشو من بدم .نچایی عزیزم؟ _دیوونه چرا میزنی تو سرم.سرگیجه گرفتم .باشه بابا پولش رو خودم میدم.مهسا بگو دیگه _عرضم به حضورتون که من عاشق شدم خندیدم و گفتم: _این کجا داغ داغه.همه میدونن تو عاشق پسرداییت هستی _د ن د اشکان کیلو چنده .دیگه ازش خوشم نمیاد.عاشق یکی دیگه شدم _مهسا جان مگه الکیه که هی امروز عاشق بشی و فردا فارغ!! زیبا خندید و گفت: _قلب مهسا شبیه گاراژ می مونه یکی میاد یکی میره .خلاصه خرتو خریه واسه خودش _البته هنوز مشخص نیست این خره هی عاشق میشه یا اونایی که با این دوست میشن خرن.خلاصه امیدوارم یه خری بیاد تو خر رو بگیره با اتمام حرفم با زیبا زدیم زیر خنده. مهسا که حرصش گرفته بود گفت: _خیلی بیشعورید .منو بگو با کیا اومدم سیزده بدر .حسودیتون میشه که همه دوسم دارند و بهم پیشنهاد دوستی میدن .نکنه دوست دارید مثل شما دوتا باشم. با اتمام حرفش دوباره با زیبا بلند خندیدیم. مهسا با حرص گفت : _کوفت به چی میخندید.شما روژان خانم تا حالا تو عمرت با کی دوست شدی, با هیچکس! چون همه پسرا رو فراری میدادی یا شما زیبا خانم همه وقتت رو صرف عشقت به یه آدم بیکار کردی که حتی خرجش رو هم تو میدی .چندبارگفتم ولش کن ارزش نداره. میدونستم اگر جلو مهسا را نگیرم تا اشک زیبا را در نیاورد ول کن قضیه نیست . الکی خندیدم و گفتم: _باشه بابا نخور ما رو .حالا بگو این عاشق دلخسته کیه؟ مهسا با ذوق گفت: _آرش اصلانی من و زیبا همزمان با هم گفتیم: _اصلانی مهسا با افتخار گفت: _بله آرش جون دیروز به من پیشنهاد دوستی دادند و گفتند عاشقم شدند. باورم نمیشد پسری که دخترها برایش فقط نقش عروسک را داشتند و هنگامی که از آنها خسته میشد آنها را دور می انداخت حال به مهسا پیشنهاد داده.پسری که به چشم چرانی و هزار کثافت کاری دیگر معروف است و البته از حق نگذریم پولدارترین پسر دانشگاه هم محسوب میشود. از مهسا در عجبم که این پسر را میشناسد و ادعا میکند عاشق شده است با عصبانیت به او گفتم: _مهسا دیوونه شدی آیا؟تو عاشق اصلانی شدی؟کسی که به دخترها مثل یک کالا نگاه میکند و بویی از انسانیت نبرده. _همه آدمها یک روزی عاشق میشن .اونم ادعا کرده عاشق من شده _مهسا ساده نباش.خودت خوب میدونی یکی دو روز دیگه تو رو هم مثل بقیه میزاره کنار.تو ارزشت خیلی بیشتر از اونه بفهم اینو!! _نمیخوام باهاش ازدواج کنم که نگران کثافت کاریاش باشم .میخوام چندروزی رو باهاش دوست باشم.دوست دختر اصلانی شدن خیلی کلاس داره زیبا که تا حالا ساکت بود گفت: _مهسا داری اشتباه میکنی من و روژان به فکر خودتیم .اون آدم درستی نیست. _برام مهم نیست زیبا.تو هم به فکر خودت باش با اون عشقت _من عاشق سهیل هستم چون خیلی مهربونه .درسته وضع مالی خوبی نداره و واسه خرج دانشگاهش کار میکنه ولی مطمئنم به جز من به کسی دیگه فکرهم نمیکنه.مردونگیش واسه من مهمتره. برای جلوگیری از دعوا و بحث اضافه ,ماشین را روبه روی مجتمع خرید پارک کردم و گفتم: _بچه ها بی خیال .بپرید پایین که نوبتی هم که باشه نوبت خرید کردنه هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم . &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم . اول از همه به طبقه سوم که مخصوص مانتو و شلوار بود, رفتیم. از پشت ویترین به مانتو ها نگاه میکردم دلم یه مانتو خیلی خاص میخواست . ناگهان نگاهم به یک فروشگاه افتاد که اول از همه نام فروشگاه مرا به سمت خود کشید (حجاب زیبا) وقتی پشت ویترین ایستادم از دیدن آن همه مانتو های زیبا و بلند دهانم باز مانده بود. با لبخند به داخل فروشگاه رفتم و مانتوها را نگاه کردم . چشمم به یک مانتو عبایی بلند افتاد که با نوار های باریک سفید رنگ کار شده بود,بسیار زیبا بود . به فروشنده که خیلی محجبه و البته زیبا بود گفتم : _ببخشید خانم این مانتو, سایز من رو دارید؟ _بله عزیزم سایزتون هست الان میارم خدمتتون. فروشنده رفت مانتو را بیاورد تازه به یاد بچه ها افتادم . با زیبا تماس گرفتم و آدرس فروشگاه را دادم کمی نگذشت که سر و کله شان پیدا شد . با ذوق مانتو را به آنها نشان دادم و گفتم : _بچه ها این مانتو رو ببینید چطوره؟ مهسا نگاهی به مانتو کرد و گفت: _زیادی بلند نیست؟ _چون بلنده خوشم اومد ازش _من میگم تو یه چیزیت هست میگی نه!بفرما تو از کی تا حالا مانتو بلند میپوشی ؟ _ای بابا مهسا حالا دلم میخواد بپوشم. لباس را از فروشنده گرفتم و به داخل اتاق پرو رفتم. مانتو در تنم به زیبایی نشسته بود با مانتو پیش فروشنده رفتم و گفتم : _یه شلوار و روسری یا شال هم میدید که به این لباس بیاد؟ _ببین عزیزم به نظرم اگه شلوار سفید با یک روسری سورمه ای با طرح های سفید و یا یک شال سورمه ای ساده بپوشی زیبا تر میشه _خیلی عالیه پس لطفا واسم بیارید. بعد از گرفتن آنها دوباره وارد اتاق پرو شدم . با دیدن تصویر خودم در آینه شوکه شدم .بسیار از لباس ها راضی بودم دوباره از اتاق پرو خارج شدم . زیبا با دیدنم گفت: _واای روژان چقدر نازشدی.خیلی بهت میاد. _جدی میگی؟خودم خیلی خوشم اومده. مهسا نگاهی انداخت و گفت : _با اینکه از مانتو بلند متنفرم ولی خب این مدل هم خوشگله!!! فروشنده صدایم زد و گفت: _خیلی زیبا شدید .اجازه هست من شالتون رو درست کنم _ممنونم.بله حتما روبه رویش ایستادم با دقت شال را روی سرم درست میکردو در آخر با یک گیره که به نظرم زیبا بود شال را محکم کرد.خیلی دلم میخواست خودم را ببینم. انگار او هم میدانست چقدر مشتاقم , برای همین روبه رویم آینه را گرفت. با دیدن مدل شال دهانم باز مانده بود. شال را مدل لبنانی بسته بود حتی یک تار از موهایم دیده نمیشد. همیشه فکرمیکردم حجاب جلوی زیبایی را میگیرد ولی حالا با دیدن خودم به این باور میرسیدم که حجاب از همه چیز زیباتر است. از فروشنده تشکر کردم و نگاهی به مهسا و زیبا انداختم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
یـادت بـاشه... ⇩ از هر دستے بدۍ از همون دست پس ميگيرۍ... ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ,,, قلبے ﺭﺍ !! ﻭ قلبت شڪسته ﻧﺸـﻮد؟؟ ☄‍ مگر میﺷﻮﺩ,,, چشمے ﺭﺍ !! ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ ؟؟ مگرمیﺷﻮﺩ,,, ﺫهنے ﺭﺍ !! ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ ؟؟ ☄‍ ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ,,, ﺍﺣﺴﺎسی ﺭﺍ !! ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ؟؟ """""ﻣﮕــﺮ ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ """"" بیشتر مواظب باش این دنیا بی‌قانون نیست👌 ☄‍ «وخداوند درحسابرسی، است» 💕💕💕 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
هر وقت دلت گرفت این ذکر را زیاد بگو تضمینیه... یَا خَیْرَ حَبِیبٍ وَ مَحْبُوبٍ ای بهترین دوستدار و دوستی‏ پذیر این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🔰کلیپ تبریک میلاد امام حسن عسکری علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰" اثبات طولانی بودن عمر امام زمان علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─