eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🤔🤔🤔 👇 ▪️اگر گمان کنیم بدون «اصلاح سیاسی جامعه» می‌شود به معنویت رسید، در اشتباهیم😔 ✅ البته همیشه عده‌ای از نخبگان معنوی هستند که حتی در شرایط بد سیاسی هم می‌توانند خودشان را به خدا برسانند؛ اما عموم جامعه تا مشکلات سیاسی حل نشود نمی‌توانند به خدا تقرب پیدا کنند. ➖ اگر مدیریت در جامعۀ‌مان اصلاح بشود و فضای سیاسی جامعه سالم بشود به‌طوری که از آن، مدیریت‌های خوب در بیاید و خدمت به مردم به‌خوبی انجام شود، اکثر دین‌گریزی‌ها برطرف خواهد شد. 👈 👈 ☀️ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🤔🤔🤔 👇 ما چه کار داریم به کار حکومت ...⁉️ حاکم ظلم میکند ‼️ به ما چه ربطی دارد ⁉️ حاکم ظالم باشد یا عادل هیچ فرقی ندارد ...‼️ اصلا دینداری ما چه ربطی به سیاست دارد ⁉️ ما فقط منتظر امام زمان علیه السلام هستیم ...قبل ظهور هم اعتقادی به ولی فقیه نداریم ...‼️ پاسخ 👇 با این دیدگاه دشمنان اسلام خوشحال هستند و بیکار نمینشینند ،چرا که هیچ مانعی برای ظلم و ستم خود نمی بینند ... تا ظهور امام زمان روز به روز ظلم و ستم و فساد و فحشا بیشتر میشود ...😳😡 این چه تفکر باطلی هست ⁉️ مگر میشود منتظر میهمان عزیزی بود و هیچ قدمی برای ورود او برنداشت ... اسم خود را می گذارید منتظر ⁉️‼️ و معتقد هستید ،در مقابل ظلم ظالم هیچ قدمی نباید برداشت ...در برابر ترویج فساد هیچ قدمی نباید برداشت...پس آیات فراوان با مضمون دعوت به معروفها و خوبیها و بازداشتن از بدی ها و منکرات را چگونه توجیه میکنید ⁉️🤔😡 جدایی دین از سیاست یعنی فرصت دادن به حاکمان زورگو برای سوء استفاده از مردم زمانشان ....یعنی کاری به کار مسئولین سوء استفاده گر نداشته باش ...سرت بکن زیر برف که هیچ چیز را نبینی ...🤔😠 مگر ممکن است مردم زمان غیبت به حال خود گذاشته شوند و هیچ رهبر و راهنمایی نداشته باشند ⁉️‼️ و هیچ تکلیفی در مقابل رهبر خود نداشته باشند⁉️😳😡 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🤔🤔🤔 👇 هدف اصلی ما ( انجمن حجتیّه ) در زمان غیبت امام عصر ، تربیت نیرو های دینی است ...🤔😳 پاسخ 👇👇 چگونه ادعا میکنید نیروی دینی تربیت میکنید در حالیکه ... نیروی دینی که فقط ظاهر دینی داشتن نیست ، شاید در ظاهر موفق شده باشید ....اما تربیت دینی غیر از ظاهر دینی داشتن ، و دینی و دینی هم باید به دنبال داشته باشد ... ❌فقط آیات و روایات را لقلقه زبان کردید و برای تظاهر به دینداری آن را در مجالستان به کار میبرید 🤔😠 درک و فهم درست و صحیح از تفاسیر آیات قرآن و استناد به روایات موثق و به آنها مهم است ...که شما در این قسمت کاملا تهی هستید ... و تمام ادعاهای دروغین شما و تظاهر به دینداری شما ،رسوا شده و افراد با بصیرت دنباله رو شما نخواهند شد . https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
👇👇 درباره اعضای انجمن حجّتیه به مسئولین سفارش فرمودند : به آنها پست کلیدی ندهید . 🔥خطرناکند 🔥 وقتی آمدند بین شما تفرقه ایجاد می کنند ، تشتت ایجاد میکنند . برادران را به جان هم می اندازند. آنها به دنبال مسئله ی دیگری هستند . اینها با شاه همکاری میکردند . ❌از آنجا که اعتقاد بر این دارند که قبل ظهور هیچ انقلابی بر علیه ظلم نباید صورت بگیرد ...😳🤔 مکانهای فعالیت بچه های انقلابی را به ساواک لو می دادند.....😡 خود را منتظر امام زمان میدانند و اینطور با رژیم پهلوی همکاری میکردند ... 🔥 🔥 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💠🍁 🍁 ❇️ دولت انقلابی(1) 💠موضوع: چیستی دولت انقلابی ✍️ اشکان گل افشان 🔸🌺🔹 🔻برای روشن‌تر شدن ابعاد مختلف دولتی با نشان انقلاب اسلامی، لازم است تعریفی مشخص از آن ارائه شود. دولت انقلابی؛ دولتی برخوردار از روحیه جهادی، با نشاط و پر تلاش و دارای انگیزه جهت حل مشکلات کلان کشور است. 🔹 چنین دولتی در بزنگاه‌های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و بین‌المللی به جای بهانه تراشی برای فرار از مسئولیت، از تمامی ظرفیت‌های موجود کشور و محیط پیرامونی آن برای رفع موانع حرکت نظام جمهوری اسلامی به سمت اهداف مادی و معنوی خود، بهره می‌برد. باید توجه داشت که در منطق سیاسی رهبر عظیم الشان انقلاب اسلامی؛ جوان گرايی در تقابل با شايسته‌سالاری نيست. 🔸نباید با تاكيد بر جوانگرایی، شایستگان را حذف کرد و يا امور را به دست جوان کم‌تجربه‌تری سپرد که فاقد شايستگي و تخصص لازم برای پیشبرد امور کلان کشور هستند. بدون شک نگرش رهبری بر سپردن امور به جوانان شايسته و صاحب صلاحيت است و بايد نسبت به اين شاخص دقت لازم را داشت تا نسخه اتخاذ شده به فساد و ناکارآمدی بیشتر منتهی نشود. 🔹در تعریف رکن انقلابی بودن عبارت دولت باید بیان کرد که بر اساس منویات رهبر معظم انقلاب، دولت حزب‌اللهی عبارت است از: «دستگاه مدیریتی تحقق ارزش‌ها و مسئول اجرای قانون اساسی که ارکان مختلف آن معتقد به اصول و مبانی انقلاب اسلامی باشد.» به عبارت دیگر پشتوانه چنین دولتی، اعتقاد به مبانی ناب و قاطع حکومت اسلامی است و دغدغه اصلی این دولت حل مسائل مردم و انقلاب اسلامی بر اساس نظامات برآمده از اندیشه اصیل انقلاب اسلامی است. 🔺طبق بیانات آیت الله خامنه ای اگر دولت از خصیصه «روحیه انقلابی و اسلامی عمیق» بهره‌مند باشد، تمام برنامه‌ها و اهداف آن دولت در حوزه‌های روبنایی جامعه مثل اقتصاد تحقق می‌پذیرد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💠🍁 🍁 ❇️ دولت انقلابی(2) 💠موضوع: اهمیت و ضرورت ✍️ اشکان گل افشان 🔸🌺🔹 🔻طبق اصول قانون اساسی و ساختار سیاسی جمهوری اسلامی ایران، رئیس جمهور به عنوان رئیس دولت مسئول اجرای است. 🔸علاوه بر این؛ دولت بازوی اجرای سیاست ها، خط مشی‌ها و برنامه‌های بالادستی و کلان کشور نیز هست. به عبارت دیگر دولت‌ها در نظام دارای بیشترین قدرت اجرایی و بالاترین جایگاه سیاسی در بین قوا هستند؛ امری که با توجه به سوابق دولت‌های مختلف جمهوری اسلامی، علاوه بر داشتن ثمرات مثبت، آسیب‌های بی‌شماری را نیز به همراه داشته است. 🔹یکی از مهم‌ترین آسیب‌ها در موضوع دولت در جمهوری اسلامی، تفاوت نظر در مبانی انقلاب اسلامی و به دنبال آن حرکت بر خلاف سیاست‌‌ها و خط مشی‌های کلان جمهوری اسلامی است. 🔸به دیگر معنا تفاوت‌های بنیادی در نوع نگاه به بایدها و نبایدهای جمهوری اسلامی از یک طرف و برخورداری از بسط ید در تمامی امور اجرایی کشور از طرف دیگر، باعث شده تا دولت مطلوب و متناسب با ساختاری سیاسی جمهوری اسلامی شکل نگیرد و جایگاه قانونی دولت در قانون اساسی محقق نشود. 🔺نگاهی به منظومه فکری رهبران انقلاب اسلامی نشان می‌دهد در صورتی که دولت انتخابی مردم هم‌راستا با مبانی مکتبی و انقلابی باشد، شرایط کشور در حوزه‌های گوناگون رو به بهبودی خواهد رفت؛ اما در صورت روی کار آمدن دولتی با ویژگی‌های غیرمکتبی شکل بگیرد، تعارض نظری در نوع نگاه به مسائل انقلاب اسلامی کشور را به بن بست می‌کشاند؛ مسئله‌ای که به خوبی در دولت‌های جمهوری اسلامی از سال ۱۳۶۰ تاکنون به خوبی مشهود است. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 26 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: دنيا گذرگاه عبور است، نه جای ماندن، و مردم در آن دو دسته اند يكی آنكه خود را در دنيا فروخت و به تباهی كشاند، و ديگری آنكه خود را خريد و آزاد كرد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: دوست، دوست نيست مگر آنكه حقوق برادرش را در سه جايگاه نگهبان باشد، در روزگار گرفتاری، آن هنگام كه حضور ندارد و پس از مرگ. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: كسی را كه چهار چيز دادند، از چهار چيز محروم نباشد، با دعا از اجابت كردن، با توبه از پذيرفته شدن، با استغفار از آمرزش گناه، با شكرگزاری از فزونی نعمتها. (و اين حقيقت مورد تصديق كتاب الهي است كه در مورد دعا گفته است: مرا بخوانيد تا خواسته هاي شما را بپردازم. (قرآن كريم، سوره مومن، آيه ۶۰) در مورد استغفار گفته است: هر آنكه به بدی دست يابد يا بر خود ستم روا دارد و از آن پس به درگاه خدا استغفار كند، خدای را آمرزش گر و مهربان يابد. (قرآن كريم، سوره نسا، آيه ۱۱۰) در مورد سپاس فرموده است: بی شك اگر سپاسگزاريد، نعمت را برايتان می افزايم. (قرآن كريم، سوره ابراهيم، آيه ۷) و در مورد توبه فرموده است: تنها توبه را خداوند به سود كسانی عهده دار است كه از سر نادانی به كار زشتی دست می يابند و تا ديرنشده است باز می گردند، تنها چنين كسانند كه خداوند در موردشان تجديد نظر می كند، كه خدا دانا و حكيم است. (قرآن كريم، سوره نسا، آيه ۱۷)) 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: نماز موجب نزديكی هر پارسایی به خداست، و حج جهاد هر ناتوان است، هر چيزی زكاتی دارد، و زكات تن روزه است، و جهاد زن، نيكو شوهرداری است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: روزی را با صدقه دادن فرود آوريد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: آنكه پاداش الهی را باور دارد، در بخشش سخاوتمند است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: كمك الهی به اندازه نياز فرود می آيد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: آنكه ميانه روی كند تهيدست نخواهد شد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: كمی زن و فرزند يكی از دو آسايش است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: دوستی كردن نيمی از خردمندی است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: اندوه خوردن، نيمی از پيری است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 💠 و درود خدا بر او فرمود: صبر به اندازه مصيبت فرود آيد، و آنكه در مصيبت بی تاب بر رانش زند اجرش نابود می گردد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
016.سهم روز شانزدهم.mp3
3.22M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز شانزدهم : از حکمت ۱۳۳ تا حکمت ۱۴۴
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هرگونه نظر ، انتقاد و پیشنهادی رو می تونین به آیدی من و یا آیدی خانم فنودی انتقال بدین آیدی من : @bashohadatakarbala آیدی خانم فنودی : @fanoodi
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 از وقتی با ماشینم به دانشگاه میرفتم رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود. مهربان تر شده بودند و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه نروم. احساس می کردم با این کار بقیه تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام. با آنکه رفت و آمد با تاکسی و اتوبوس دشوار بود اما روی تصمیمم ایستادم. محمد از این کارم خوشش آمد. به همین خاطر آویز آیت الکرسی زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد. از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم. سعی می کردم حساس تر نشوند. نمازهایم برقرار بود. آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را درک میکنم. نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست. نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم. آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی قابل بیان نبود. بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار می گذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را مطالعه می کردند، دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند. حرف هایشان برایم جدید بود. با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم. برای جشن قبولی کنکور ساسان ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. ازدواج عمه ملیحه به واسطه ی دوستی شوهرش با دایی مسعود بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود. بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند. میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری باشد! وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت. خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود و عمو هادی شروع شد. وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند. عمو مهرداد شخصیت مستبد و دیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور می گفت. با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند اما بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند. وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت : _من درستش می کنم. دایی مسعود با خنده گفت : _ ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی. از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرده بود. صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام محمد دوست شده ام. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود. اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشنی چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم محمد به محض اینکه پیشنهاد مادرم را شنید، قبول کرد. آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفته‌اند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد. که ایکاش هرگز نمی شد... "تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..." تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت! انگار دنیا روی سرم آوار شده بود... از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند. با گرفتاری و زحمت به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم : _ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. واقعا معذرت میخوام. خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد... محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت : + ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم. _ شرمندم... اصلا نمیدونم چی بگم. مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود. مادر هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخرآمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت برای غافلگیر شدن من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد. از عصبانیت نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک رنوی سبز بود. در دهه ی هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : _ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره. من نه از مشروب میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!! نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم، با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت : + تربیت یاد بچت ندادی ؟ گفتم : _ اگه تربیت یادم نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم. + اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی. پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند، گفت : _ بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش. اما عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد. سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : _اینو بگیر. همین الان بخور! بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : _ نمی گیریم. دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. بوی سیگارش داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : _ بگیر! ... بخور!! چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران و مستاصل شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم. بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم : _ به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه. در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. حالم بد بود. باران شدیدی می بارید. به سمت خانه ی محمد حرکت کردم. ماشین را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. نا امید شدم. برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم. آنچه را می دیدم باور نمی کردم. جلوی در میخکوب شده بودم. غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود! هر دو از دیدن هم شوکه شدیم. فقط به هم نگاه می کردیم و هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود. باران به صورتم می خورد. موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید : _شما اینجا چه کار می کنید؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم : _ من.... دوستِ محمدم. همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت : _ محمد خونه نیست. پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان. ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم : _ مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی. نگاهی به مادرش کرد و گفت : _دوستِ محمده مادر. الان میام. نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم : _ از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم.... بعد از کمی من و من کردن بالاخره خداحافظی کردم و از کوچه خارج شدم. دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود. تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جملاتش، همه‌اش برایم آشنا بود. او خواهر محمد بود. جایی برای رفتن نداشتم. همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد. به بزرگی خدا فکر می کردم. تا اذان صبح بیدار بودم. باران بند آمده بود. پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای پیدا کردم و نمازم را خواندم. دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد. چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم. یک خانم میانسال چادری که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود. کمی عقب تر خواهر محمد را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم : _ سلام. بفرمایید؟ + سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟ _ بله. + دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلا بر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان. از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. "فاطمه..." اسمش هم مثل خودش دلنشین بود. سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم : _ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه. + ممنون پسرم. سلامت باشی. _ راستی... اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون. + نه مادر دستت درد نکنه. مزاحم نمیشیم. _ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد. بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر معذب است. بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم. یک دسته گل خریدم. برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم. آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم. از روز دعوا با آرمین... آشنایی ام با محمد... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم... ملاقاتم با فاطمه... نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی... میدانستم هیچ کدامش اتفاقی نبوده. یک ساعتی گذشت. نزدیک ظهر بود. فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است. اما بلاخره باید به خانه می رفتم. دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد. با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود. معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت. پشت سرش حرکت کردم. کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم و گفتم : _ منو می بخشی؟ چند قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد، برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت : _ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟ بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم : _ منو می بخشی؟ آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت : _ تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم. دیر میشه. بدست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد. علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند. متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت. مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت : _ دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره. چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند. البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. فقط ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد. بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست. چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟ چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟ اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟ همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟ آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند... ذهنم پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم. یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند ملایمی روی لبم نشاند... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq