eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 حجابم را رعایت کنم مشکلات اقتصادی حل می شود؟! 🎙 سرکار خانم اسلاملو 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 🗣ر.فنودی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فتح خرمشهر.m4a
7.86M
[• •] 🎙| کارشناس: سید جلال امینی 🌀| موضوع: فتح خرمشهر 0️⃣8️⃣1⃣ ♻️ (شبکه هادیان سیاسی) 🔖 👥 🔖 🇮🇷 ، 🖇 #ثامن 🗣ر.فنودی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
14.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ♦️شهید رضا ابراهیمی 🔺️ ای خواهران عزیزم حجاب اسلامی را رعایت کنید... 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 🗣ر.فنودی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در آورد و شروع به زمزمه ی زیارت عاشورا کرد. من هم آروم باهاش هم خوانی می کردم. ، هنوز سنگ قبرش رو نگذاشته بودن....خاک نم داری که پارچه ی افتاده به روش روهم‌مرطوب کرده بود. کلا حال و هوای گلزار فرق می کرد. دستش رو زیر پارچه برد و به خاک زد +چطوری رفیق با لبخند نگاهی به علیرضا کردم و گفتم _چی شد که رفت سوریه +عاشق بود تعجب کردم _چی؟؟ زل زد به روبروش و گفت : +عاشق خدا.....مسیر و هدف زندگی اش خدا بود و اهل بیت. ما هم..... ادامه ی حرف اش رو نتونست بگه...منتظر بهش نگاه می کردم. نفس عمیقی کشید +ما همه برای شهادت به دنیا اومدیم....اما می میریم....خیلی ظالمانه!! می دونی ظلم کی ؟؟؟؟ خودمون ظلم خودمون به خودمون خود ما هستیم که دم از شهادت می زنیم و زندگی مون شهدایی نیست مگه نبود که می گفتن شرط شهید شدن شهیدانه زیستن اس.....باید ی جوری زندگی کنیم خدا مارو بخره ما داریم خودمون رو تباه می کنیم. ساجده کار جهادی بزرگیه...حالا به قولی می گفت: شهادت هدف نیست....هدف بالا بردن پرچم امام زمان(عج) و جامعه اسلامیه...این وسط حالا شهید شدیم فدایِ سر امام زمان(عج) و اسلام. حرف هاش اذیتم می کرد.....انگار که خودش هم هوایی رفتن شده باشه. ولی از طرفی دلم آروم بود....علیرضا با من و بچه ها نمی تونست!! خودم جواب خودم رو می دادم. مگه اون روز تویِ تشییع رسول شهدایی نبودن که همسر و فرزند داشتند. _علیرضا می تونم مامان رسول رو ببینم!؟؟ +آره آره....حتما بعد از سر زدن به مزار شهدای دیگه و نماز زیارت از گلزار خارج شدیم. 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم اما هرشب زنگ می زد و احوالم رو می پرسید.....دکتر گفته بود زایمان طبیعی هست اما اگر مادر نتونه ممکنه به سزارین ختم بشه. خدایا همه چیو میسپارم به خودت ان شاءالله این ایام هم به خیر بگذره. ،،،، تمام بدنم خیس عرق بود توی اشپزخونه آروم قدم میزدم...تا علیرضا بیدار نشه. گاهی زیر دلم هم درد میگرفت ولی خیلی بود... هی می گرفت و ساکت می شد....صندلی نهار خوری رو بیرون کشیدم. دستم رو گذاشتم روی دلم به سختی گفتم. _چرا مامان و اذیت می کنید فندق و بادوم های من!؟ شکمم جمع شد و آخ آرومی گفتم. _بهتون بر خورد... نمیدونستم چکار کنم تازه دو روز دیگه نوبت دکتر داشتم.....حالم مساعد نبود از طرفی دلم نمیخواست علیرضا رو هم بیدار کنم. از روی میز آینه شمعدون.. قرآنم رو برداشتم.....سوره مریم رو شروع کردم به خوندن. و سلام بر من روزی که زاده می شوم و روزی که می میرم، و روزی که زنده برانگیخته می شوم درد شکمم به حدی زیاد شده بود که نمی توستم ادامه بدم دوباره بعد بیست دقیقه دردم ساکت شد....نمی دونم اون شب زمان چطور گذشت فقط یک لحظه متوجه اذان صبح شدم... علیرضا امشب برای نماز شب بیدار نشده بود!!! سریع به سرویس رفتم و وضو گرفتم....تا با علیرضا روبه رو نشم و متوجه حال بدم نشه. سجاده ام رو پهن کردم و نشستم. دستم رو رویِ شکمم گذاشتم. _خدایا...خودت مراقب این دوتا میوه ی دلم باش. زیر لب صلوات میفرستادم تا اذان تموم بشه....صدای علیرضا رو شنیدم +ساجده از کِی بیداری!؟ نفسم رو بیرون دادم _هان....خیلی وقته سجاده ان رو تویِ پذیرایی انداخت بودم و چراغ ها خاموش بود برای همین متوجه سرخی صورت ام و چهره ی جمع شدم نشد. به طرف سرویس رفت تا وضو بگیره باید به علیرضا می گفتم. از سرویس که بیرون اومد زیر لب اذان میگفت...به من که رسید سرش رو بالا آورد با تعجب نگاهی بهم کرد. +خوبی ساجده!؟؟ انگار نفست گرفته! صورتت سرخه لبخند بی جونی زدم _نمیدونم نگران نباش +از کی حالت اینجور شده!؟ سرم رو پایین انداختم _از سرِ شب چشم غره ای بهم رفت +الان باید بهم بگی ساجده؟؟؟شاید وقتت باشه _نه دکتر گفت دو روز دیگه بیا تا برات نوبت زایمان بزنم....گفت زایمانت میره دو سه هفته دیگه. بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه به سمت تلفن رفت....نگاهی به ساعت انداخت. +پاشو بریم بیمارستان شاید وقتت باشه. نگاهم کرد و آروم گفت + درد هم داری!؟؟ زیر دلم تیر کشید و صورتم جمع شد هول کرد و گفت +خوبی ؟ سرم رو تکون دادم +نهه....آره نمازم و بخونم بیمارستان لازم نیست. +ساجده حالت خوب نیست پاشو...خیلی نگرانم ..از سر شب درد داری و الان باید بهم بگی؟؟ باید بیدارم می کردی! بغض کرده نگاهش کردم _خوبم کمکم کن نمازم رو بخونم از جاش بلند شد و چادر نمازم رو آورد... چادر نمازم رو سرم کردم و نماز صبح ام رو نشسته خوندم. ،،،،، توی بخش زایمان بودم...دکترم رو خبر کرده بودند. تا دکتر برسه تو بخش خوابیده بودم....دردم هم کمتر شده بود. نگاهی به گوشی ام انداختم که اینجا آنتن نمی داد. به زحمت از جام بلند شدم و از بخش بیرون رفتم. علیرضا که من رو دید جلو اومد. +خوبی درد که نداری؟ _خوبم نگران نباش ، علی کیف بچه ها آماده تو کمده....برای خودمم کنار میز آرایش... یادت نره بیاری؟ +چشم خانومم تو نگران نباش _به مامان اینا گفتی؟؟ +به مامان گفتم قراره بیاد بیمارستان و مادر تورو هم خبر کنه! سری تکون دادم +ساجده _جانم +دعا برای من یادت نره...مادر شدن نعمت بزرگیه...برای من ویژه دعا کن. _خودخواه😌 لبخندی زد +ساجدهه از خدا بخواه حاجت منم بده لبخندم محو شد و لبم رو به دندون گرفتم _حاجت... *سوره‌مبارکه‌مریم(آیه‌۳۳) 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 تا اومدم بقیه ی حرف ام رو بگم پرستاری من رو صدا زد. +خب عزیزم....دکترت هم اومد...همراه ام بیا بریم اتاق معاینه. دوباره نگاهی به علیرضا کردم. پلاک "وان‌الیکاد " ای رو که باهم خریده بودیم رو از گردن اش درآورد و به دست ام داد.. +امیدت به خدا...برو خانوم من. پلاک رو توی دستم فشار دادم.. ،،،، دکترم گفته بود باید توی بیمارستان باشم احتمالآ امروز بچه ها بدنیا میومدن. مدام ذکر میگفتم.... "الا بذکر الله تطمئن قلوب" گاهی پرستار ها میومدن و وضعیت ام رو بررسی می کردن....وقتی می دیدن حال آرومی دارم تعجب می کردند. همه ی این آرامش از طرف خدایِ من بود....دلم بهش قرص بود.خیلی زیاد. هنوز اسمی برای بچه ها انتخاب نکرده بودیم..توی اون حال و هوای زایمان تو فکر اسم بچه هام بودم...خودم از وضعیت ام خنده ام گرفته بود‌. ،،،،، موقع زایمان اول ظهور امام زمان(عج) رو خواستم...تمام کسایی که ازم خواسته بودن براشون دعا کنم از جلوی چشمام رد می شدن...اما با یادآوری دعایِ ویژه علیرضا... شاید دلم نمی خواست دعاش به اجابت برسه... از علیرضا بعید بود اون در خواستی که فکر من رو مشغول کرده رو از خدا نخواد . همون درخواستی که چند وقتی هست جرائت پرسیدن اش رو از علیرضا ندارم ک اگر مهر تایید بزنه و......... 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی جالب حجت الاسلام دارستانی در مورد (عج) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
صدایت زده اند دست دوستے دراز کرده‌اند به سویت... همراهے با سخت نیست.. یا علے ڪه بگویـے خودشان دستت را میگیرند‌‌ تردیـد نڪن... دستت را در دست ابراهیم بگذار تا پرواز کنی🕊🕊🕊 بـــرادر شــهیدم ... 🌷🕊 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کس به غیر از تو نخواهم ، بسیار زیبا با ، حاج ابوذر بیوکافی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─