eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 استاد: ببخشید شماخانمه؟ _ادیب هستم استاد _بله خانم ادیب ,بیایید باهم یه قراری بزاریم.شما برید از لحاظ علمی تحقیق کنید و اگر به این نتیجه رسیدید که حرفهای من درسته و منطقی هستش و امامی هست که هزار و اندی سال در غیبت به سر میبرد.شما از هفته آینده در برنامه های سه شنبه های مهدوی شرکت میکنید. و اگرخلاف این رو ثابت کردید.من این برنامه رو کلا کنسل میکنم.موافقید؟ همهمه دانشجویان بلند شد نمیدانستم هدف استاد شمس از این قول و قرار دقیقا چه بود ولی هرچه که بود باعث شد دلم بخواهد درست و حسابی حال این استاد و دوست احمقش را بگیرم . پس در حالی که شیطنت در چشمانم برق میزد. به سمت استاد رفتم و رو به روی او ایستادم و در حالی که مستقیم به او نگاه میکردم تا خجالت زده اش کنم و انتقام ظهر را بگیرم _بله استاد خیلی خیلی موافقم و مطمئنم که من محاله دیگه پام به این کلاس باز بشه. استاد شمس که از نگاه خیره من به خودش کلافه شده بود نگاهش رو پایین انداخت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم . بعد نگاهی به بچه های پشت سر من انداخت و در حالی که من مخاطبش بودم گفت: _پس ان شاءالله هفته آینده همین جا میبینمتون.دوستان جلسه تموم شد .خسته نباشید بچه ها در حال ترک کردن سالن بودند و من هنوز خانم سیفی را ندیده بودم رو به استاد شمس کردم و گفتم : _استاد شما خانم سیفی رو ندیدید؟ _توسالن بودند یک لحظه. نگاهی به سالن انداخت و گفت : _اونجاهستند به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم و با دیدن خانم سیفی لبخند به لب آوردم ولی تا چشمم به فرد روبه رویی اش افتاد اخمهایم تو هم رفت وآهسته گفتم: _عه عه برخرمگس معرکه لعنت استاد با تعجب گفت: _چیزی فرمودید _نه استاد.ممنون از کمکتون .خدانگهدار _خواهش میکنم.خدانگهدارتون. در حالی که اخم کرده بودم به سمت خانم سیفی رفتم .بدون توجه به اون پسر احمقی که امروز ظهر مرا مورد تمسخر قرارداده بود گفتم: _سلام خانم سیفی _سلام عزیزم ,جانم امری داشتید؟ _من گوشیم رو تو نماز خونه جا گذاشته بودم بچه ها گفتن ممکنه دست شما باشه. _درسته عزیزم .چندلحظه صبر کن برم بیارم _ممنونم منتظر می مونم . خانم سیفی از اون اقا عذرخواهی کرد و از سالن خارج شد . اون اقا که ظهر فهمیده بودم اسمش محسن است .در حالی که پوزخند میزد گفت: _پس دلیلتون برای شرکت تو این کلاس گوشی بود .کاملا مشخص بود امثال شما درکی از امام زمانشون ندارند. در حالی که از عصبانیت دستهایم را مشت کرده بودم گفتم: _ببین اقای نامحترم اگه ظهر جوابت رو ندادم بخاطر بی زبونیم نبود بخاطر این بود که ارزش جواب دادن رو نداشتی. امثال تو هم چیزی از امام زمانشون نمیدونند فقط ادعا میکنند بنده صالح خدا روی زمینند. پشتم را به او کردم و منتظر خانم سیفی شدم . یک لحظه چشم به استاد شمس افتاد که به این سمت می آمد. صدای محسن با عصبانیت بلندشد: _بله کاملا مشخصه که شما ده متر زبون داری .شاید من بنده صالح خدا نباشم ولی امثال تو هم بنده شیطانند. به سمتش چرخیدم و گفتم: _اره من شیطانم مواظب خودت باش که گولت نزنم ممکنه از بهشت خدا پرت بشی به جهنم من.استاد شمس باید یک تجدید نظری تو دوستانشون کنند شما ارزش دوستی ندارید. _چطوره به جای من , شماباهاش دوست بشید.اینجوری که پیداست زیادی واستون مهمه. از عصبانیت در حال انفجار بودم تا خواستم جوابش را بدهم صدای استاد شمس را شنیدم که با عصبانیت گفت: _اقا محسن حواست باشه چی میگی. بدون توجه به انها در حالی که ممکن بود هرلحظه اشکم فرو بریزد به انها پشت کردم یکی دوقدم دورتر ایستادم خانم سیفی را دیدم که به سمتم آمد و با تعجب گفت: _چیزی شده ؟چرا چشمات آماده باریدنه.بیا عزیزم اینم گوشیت . با دستهای لرزان و بغضی که تو گلو در حال خفه کردنم بود گوشی را گرفتم و گفتم: _چیزی نیست.ممنونم ازتون . _میخوای بریم تو اتاق بسیج بشینیم تا حالت خوب بشه. اشکم چکید روی گونه ام و گفتم: _نه ممنون امروز به اندازه کافی از بسیجی ها حرف شنیدم. در حالی که با نفرت به محسن نگاهی انداختم از سالن خارج شدم و توجهی به صدا زدنهای استاد شمس که صدایم میزد،نکردم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در حالی که اشکهایم بر روی گونه ام جاری شده بود از سالن دانشگاه خارج شدم . در محوطه دانشگاه ,روی نیمکت نشستم اشکهایم را پاک کردم و چند نفس عمیق کشیدم . نمیخواستم بیشتر از این شکسته شوم و بچه ها مرا با چهره گریان ببینند. بعد از اینکه حالم فقط کمی بهتر شده بود از دانشگاه خارج شدم. سوار ماشین زیبا شدم . مهسا نگاهی به من انداخت و گفت: _چه عجب خانوم یک ساعته کجایی؟گوشیتو گرفتی؟ _اره گرفتم .بچه ها ببخشید ولی امروز حس خرید نیست شما برید منم میرم خونه! زیبادر حالی که مشکوک نگاهم میکرد,گفت: _چیزی شده؟؟اتفاقی افتاده ؟چرا قیافت این شکلیه؟بعد یک ساعت اومدی میگی بیرون رفتن کنسله. _بخشید بچه ها.بعدا واستون توضیح میدم .فعال حوصله ندارم .فکرم مشغوله.مهساجان بیا اینم گوشیت ممنونم.بچه ها واقعا معذرت میخوام که علافتون کردم مهسا گوشی را گرفت و گفت: _فدای سرت ما فقط نگران خودتیم .بیا حداقل برسونیمت خونه _نه میخوام یکم تنها باشم ممنونم بچه ها فعلا _مواظب خودت باش .خداحافظ زیبا هم لبخندی زد و گفت: _اگه کاری داشتی زنگ بزن.خداحافظ _باشه.ممنون.خداحافظ. از ماشین پیاده شدم وبی هدف در پیاده رو به راه افتادم. نمیدانستم کجا میروم فقط دلم رفتن میخواست. نمیدانستم حرفهای استاد شمس باعث بهم ریختگی ذهنی و روحی ام شده یا توهین های دوستش. هرچند بار اولی نبود که از این قشر حرف شنیده بودم ولی حرفهای استاد بار اولی بود که میشنیدم و همه دانسته های ذهنم را درگیر کرده بود. همانطور که قدم میزدم صدای اذان مغرب به گوش رسید . صدا از فاصله بسیار نزدیک به گوشم میرسید به دنبال منبع صدا به آن سمت رفتم. خودم را روبه روی مسجدی یافتم. دو دل بودم وارد شوم یا نه؟ نگاهی به ظاهرم کردم,ظاهرم مثل همیشه بود . روسری که آزاد روی موهایم نشسته بود ولی انها را نپوشانده بود.مانتویی که کوتاهی اش تازه به چشمم آمده بود. با این وضع میترسیدم وارد مسجد شوم و مورد تمسخر و انتقاد مردم قراربگیرم ولی دلم عجیب میل داخل رفتن داشت . به داخل حیاط مسجد نگاهی انداختم .حوض بزرگی وسط حیاط خودنمایی میکرد و مردهایی که مشغول وضو گرفتن بودن. کودک درونم دست و پا میزد تا به سمت حوض اب برود و پاهایش را درون آب قراردهد. صدای حی علی الصلاه که به گوشم رسید به یاد خانجون افتادم . او همیشه میگفت این جمله یعنی خدا باتو تماس گرفته و منتظراست پاسخ بدهی زشت است که منتظرش بگذاری!! با نشستن دستی بر شانه ام از فکر بیرون آمدم وبه خانمی حدودا 60 ساله که کنارم ایستاده بود نگاه کردم ,عجیب مرا یاد خانجون می انداخت. در حالی که به چشمانم نگاه میکرد گفت: _سلام عزیزم چرا اینجا ایستادی؟بار اوله که اینجا میبینمت درسته؟ _سلام.بله.راستش....راستش صدای اذان منو کشید اینجا _چقدر عالی پس مهمون خدایی.بفرما تو عزیزم _اخه.... _اخه نداره عزیزمن.چرا انقدر دودلی؟ .بیا باهم بریم نماز داره شروع میشه. با خجالت گفتم: _من وضو ندارم.شما بفرمایید _بیا باهم میریم وضو میگیریم . لبخندی زدم و با او همراه شدم .به سمت وضو خانه راهنمایی ام کرد .بعد وضو گرفتن به داخل مسجد رفتیم . همه آماده نماز بودند. تا به حال نماز جماعت نخوانده بودم و نمیدانستم چگونه باید نماز بخوانم . خانمی که همراهی ام کرده بود انگار متوجه سردرگمی من شده بود که آهسته گفت: _دخترم تا حالا نمازجماعت خوندی؟ با خجالت لبم را زیر دندان کشیدم وگفتم: _نه _باشه عزیزم.من الان واست توضیح میدم اصلا نگرانی نداره! _ممنونم خانم. _اسم من مریمه .اسم شما چیه خوشگل خانم؟ _من اسمم روژانه _چه اسم زیبایی.مثل خودت. بعد از توضیحات مریم خانم ,چادر سفیدی پوشیدم و به نماز ایستادم. حسی عجیب وجودم را فراگرفته بود .حس آرامش به تک تک سلول های وجودم تزریق شده بود.. شاید به نظر مسخره بیاید ولی بعد از نماز ,وقتی به سقف مسجد نگاه میکردم لبخند خدا و آغوش بازش را حس میکردم.عجب حس آرامشی را به وجودم تزریق کرد. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با صدای مریم خانم به خودم آمدم .در حالی که لبخند میزد گفت: _قبول باشه دخترم -از شماهم قبول باشه حاج خانوم _دخترم پاشو بریم همراه با حاج خانوم به حیاط مسجد رفتیم نگاه ها و پچ پچ های مردم داخل محوطه مسجد اذیتم میکرد. سرم را پایین انداختم . از خودم در عجب بودم که چرا امروز انقدر حساس شدم. حاج خانوم که متوجه معذب بودن من شده بود دستم را گرفت و به آرامی فشرد و لبخند اطمینان بخشی زد. باهم از مسجد خارج شدیم. روبه روی حاج خانم ایستادم و گفتم: _حاج خانوم با من امری ندارید .من دیگه باید برم. _نه عزیزم خیلی خوش حال شدم دیدمت .هرموقع دوست داشتی بیا اینجا نماز . خونه ما هم آخر همین کوچه کنارمسجد .یه در قهوه بزرگه . هرموقع اومدی این طرفا حتما بیا خونه .خوش حال میشم ببینمت عزیز _چشم حاج خانوم .حتما مزاحمتون میشم.بابت امروز هم ممنون شاید اگه شما نبودید من نمیومدم داخل مسجد . _تو امروزمهمون خدا بودی عزیزم .برو دخترم شب شده دیگه خطرناکه بیرون باشی با حس خوبی که از حرفهای حاج خانم گرفته بودم با او خداحافظی کردم و به سمت خیابان رفتم و با تاکسی به خانه برگشتم. انقدر فکرم مشغول حرفهای استاد شمس بود که یادم نیست کی پول تاکسی را حساب کردم و کی وارد خانه شدم و کی به اتاقم پناه بردم . وقتی به خودم آمدم که صدای در اتاق امد. _بفرمایید داخل مامان با لبخند وارد اتاق شد و گفت: _سلام عزیزم.مشکلی پیش اومده؟ _نه چطور مگه؟ _اخه مثل همیشه نیستی.وقتی اومدی داخل خونه حتی متوجه صدا زدنم هم نشدی!! _ببخشید یکم فکرم مشغوله مامان به من نزدیک شد و کنارم روی تخت نشست و گفت: _چی فکرتو مشغول کرد؟ _مامان به نظرتون پوشش من خیلی بده؟ _هرکسی سلیقه خاصی داره .نه پوششت بد نیست .مهم اینه خودت دوست داری _ولی مامان الان حس خوبی نسبت به پوششم ندارم _وااا معلوم هست چت شده؟ _مامان از نگاه سرزنشگر بقیه خسته شدم _قرارنیست تو باب میل اونا زندگی کنی _اره حق با شماست _حالا میگی چیشده که این سوالات به ذهنت رسیده _اتفاق خاصی نیفتاده.یه استاد جدید واسمون اومده که خیلی خاصه مامان _این که خیلی خوبه .حتما از خانواده روشنفکریه که به چشم تو خاص اومده!! با تصور استاد شمس با ان ته ریش و چشمان همیشه پایین بلند زدم زیر خنده مادرم که متعجب شده بود گفت: _وا روژان خوبی ؟چته تو امشب. _مامان باید بیااای و استادمو ببینی .یک اعجوبه به تمام معناست انگار از سال 57 اومده .از اوناست که فقط زمین رو نگاه میکنه بعد از اتمام حرفم هردو به خنده افتادیم. مامان در حالی که پامیشد تا اتاقم را ترک کند گفت: _پس معلوم شد استادت از این امل های عصرحجریه.خدا به دادتون برسه. پاشو دختر به جای فکرکردن به ظاهرت و اون استاد زیادی خاصت بیا بیرون الان بابات هم میاد . _چشم میام .شام چی داریم؟ گشنمه _بیا هرچی میخوای سفارش بده _مامان من غذای خونگی میخوام. _فردا زنگ میزنم به هستی که واسه چند روز, یک نفر رو پیدا کنه بیاد آشپزی کنه تا حمیده خانم برگرده. _مامان دلم میخواد دستپخت شما رو امتحان کنم. _چشم امری باشه ؟.همینم مونده برم تو آشپزخونه و غذا بپزم .یک امشب رو با عذای رستوران سر کن وقتی مادر از اتاق خارج شد زیر لب گفتم: _کاش مثل مامانای دیگه گاهی آشپزی میکردی.کاش در حالی که آه میکشیدم لباسهایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 یک هفته به سرعت گذشت و من هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه ای میرسیدم. روزهای اول فقط بخاطر اینکه بتوانم استاد شمس و دوستش را شکست بدهم دنبال یافتن پاسخ سوالهایم بودم و بعد از یک هفته حسی در وجودم مرا وادار میکرد تا بیشتر دنبال امامی بگردم که کمتر باورش داشتم و انگار حس درونی مرا به سمت او سوق میداد. حال برایم استاد شمس کمترین اهمیت را داشت . سرگیچه های ذهنی ام مرا رها نمیکرد . انقدر ذهنم بهم ریخته بود که نمیتوانستم به چیز دیگری بیاندیشم. مادرم فکرمیکرد ذهن مرا استاد جدیدم به خود مشغول کرده پس هر از گاهی به من یادآوری میکرد که استادشمس فقط یک فرد متحجر است و ارزش فکرکردن ندارد . من بارها میخواستم برایش از سردرگمی هایم بگویم ولی میترسیدم همچون نماز خواندنم مورد استهزا او قراربگیرم پس در برابر نصیحت هایش فقط لبخند میزدم. بالاخره صبرم تمام شد و دقیقا روز سه شنبه صبح راهی دانشگاه شدم. وارد دانشگاه که شدم به سمت کتابخانه به راه افتادم ولی یک لحظه به یاد آوردم الان با استاد شمس کلاس دارم . پس به سمت دفتر اساتید رفتم تا به او بگویم در کلاس شرکت نمیکنم. راهم را به ان سمت کج کردم. وارد سالن که شدم متوجه استاد شدم که به سمت اتاق اساتید میرفت. سرعتم را زیاد کردم و با عجله گفتم: _ببخشید استاد یک لحظه استاد شمس با شنیدن صدایم همانجا جلو در اتاق ایستاد و گفت: _سلام خانم ادیب بفرمایید _ ببخشید استاد میشه من سر کلاس نیام؟ _اتفاقی افتاده؟ _نه ,راستش فکرم هنوز بعد از یک هفته درگیر حرفهای شما درمورد امام زمان عج هستش .افکارم بهم ریخته و تا وقتی به جواب سوالاتم نرسم نمیتونم رو درس تمرکز کنم _این که خیلی خوبه!! همین که فکرتون مشغول شده یعنی قلبتون پاکه و آماده پذیرش واقعیت هست. سرم را بالاگرفتم و در حالی که لبخند میزدم به او نگاه کردم . اینکه او به این نتیجه رسیده بود که قلبم پاک است مرا به وجد آورده بود.یک لحظه کوتاه نگاهم کرد و دوباره به زمین چشم دوخت. نگاه از او گرفتم و گفتم: _اگه ایرادی نداره من سرکلاستون نیام .میخوام برم کتابخونه دانشگاه و کمی مطالعه کنم. _ ایرادی نداره .این جلسه بخاطر افکار مشوشتون میتونید در کلاس حضور نداشته باشید ولی جلسه بعد حتما باید به کلاس بیاید. _ممنونم استاد .چشم .با اجازتون.خدانگهدار _چشمتون بی گناه . اگه کمکی از من ساخته بود در خدمتم. در حالی که لبخند میزدم گفتم: _ممنونم استاد پس با اجازه اتون _موفق باشید . خدانگهدارتون در حالی که حس خوبی داشتم به سمت کتابخانه رفتم . چند کتاب در مورد مهدویت پیدا کردم ,همه را برداشتم و در سالن مطالعه روی میز قرارشان دادم وبعد از سایلنت کردم گوشی, مشغول مطالعه شدم . با صدای کشیده شدن صندلی رو به رویی سرم را بالا گرفتم و متوجه استاد شمس شدم با تعجب گفتم: _سلام استاد _سلام خانم ادیب.شک ندارم از صبح اینجا نشستید و به خونه هم نرفتید _وای مگه ساعت چنده؟ استاد شمس لبخندی زد و در حالی که به ساعت مچی اش نگاه میکرد گفت: _دقیقا الان ساعت چهار و بیست و دو دقیقه عصر هستش!!! چنان سرم را بالا آوردم که صدای شکستن گردنم به گوشم رسید .با دست به گونه ام ضربه ای زدم و گفتم: _واااای خاک برسرم .نمازم قضا شد _نه خداروشکر هنوز قضا نشده .حتما نهار هم نخوردید درسته؟ _بله استاد.اونقدر غرق مطالعه بودم که زمان رو فراموش کردم _خب این همه مطالعه نتیجه ای هم داشته؟؟ _از صبح گیج ترم! هرچی بیشتر میخونم بیشتر گیج میشم و شبهه میاد تو ذهنم _ایرادی نداره من تا جایی که بدونم شبهاتتون رو رفع میکنم .تا نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه شما برید اول نمازتون رو بخونید بعد هم یه چیزی بخورید و بیاید کلاس شبهاتتون رو جواب میدم. _چشم استاد.کتابها رو بزارم سرجاشون میرم. _چشمتون بی بلا.شما بفرمایید بیشتراز این نمازتون رو عقب نندازید من این کتابها رو برمی گردونم. _اخه اینجوری شما به زحمت میفتید.من شرمندتون میشم _منم اومدم کتاب بردارم پس گذاشتن اینها سرجاشون زحمتی نداره خانم ادیب.دشمنتون شرمنده باشه.شما بفرمایید _ممنووونم استاد .با اجازه اتون با عجله وسایلم را جمع کردم و از سالن مطالعه خارج شدم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با عجله به سمت سالن کنفرانس که کلاسهای سه شنبه مهدوی آنجا برگزار میشد ,رفتم. پشت در سالن نفسی تازه کردم و وارد شدم. استادشمس در حال صحبت کردن با دانشجوها بودند که متوجه ورود من شدند . در حالی که کوله ام را روی دوشم مرتب میکردم ,گفتم: _سلام استاد اجازه هست؟ _سلام بفرمایید داخل خانم ادیب به سمت جلو قدم برداشتم و با دیدن اولین صندلی خالی سریع نشستم. استاد شمس نگاه کوتاهی به من انداختند و گفتند: _خانم ادیب به جمع ما خوش اومدید امیدوارم که بتونید به جواب سوالاتتون برسید. _ممنونم استاد.امیدوارم _خانم ادیب اگه سوالی دارید بپرسید؟ _واقعیتش استاد, سوال که خیلی زیاده و من نمیدونم دقیقاکدوم رو بپرسم که زیاد وقت جلسه گرفته نشه؟ _شما نگران وقت جلسه نباشید ما اینجا دورهم جمع شدیم تا به جواب همین سوالاتی که تو ذهن همه ما وجود داره پاسخ بدید پس خواهش میکنم راحت باشید _بله.چشم. استاد طبق گفته هایی که من شنیده ام میگن امام مهدی (عج)زمانی ظهور می کنه که حکومت طاغوت سراسر جهان را فراگرفته باشه و دنیا در فسادغرق شده باشه . ما در کتاب های دبیرستان خوندیم که ما باید کارهایی انجام بدیم که زمینه را برای ظهور فراهم کنه تا ظهور منجی انجام بگیره سوال من اینه که چطوری با کارهای خودمون زمینه رو برای ظهور فراهم کنیم ؟یعنی به نابسامان شدن اوضاع جهان و طاغوتی شدن اون کمک کنیم یا منظورش چیز دیگه ای هستش؟ممنون میشم جواب بدید. _سوال خوبی پرسیدید. ببینید این برداشت اشتباهیه که از روایات معصومین (ع)صورت گرفته و شاید برای اینکه روایات متعددی داریم که امام عصر (عج) در عصر ظهور زمین را از عدالت پر می کنند، همانگونه که پر از ظلم و جور شده. عده ای با نگاه ابتدایی می گن که عدالت مهدوی محقق نمیشه مگر اینکه زمین پر از ظلم و جور باشه پس باید چنین اتفاقی بیفته و نتیجه می گیرن که نباید جلوی ظلم را گرفت و حتی خودمون هم باید ظلم و گناه کنیم؛ این برداشت غلطه!! چراکه پر شدن زمین از ظلم به معنای پر شدن اون از ظالمان نیست. یه مثال میزنم تا بهتر منظورم رو بفهمید اینکه بخوایم برای خالی شدن اتاقی از دود پنجره رو باز کنیم ,لازم نیست که حتما همه در اون اتاق سیگار بکشند حتی کشیدن سیگار توسط یک نفر می تونه فضا را آلوده کنه و باز کردن پنجره ضرورت پیدا کنه!! درباره پر شدن زمین از ظلم و جور هم اینجوریه که این پر شدن ظلم یعنی مردم همه مشتاق عدالتند اما عده ای مستکبر در حال ظلم و ستم اند و برای همین اعتراض مردم برانگیخته می شه و امروز هم می بینیم که مردم در همه جای دنیا نسبت به حکومت ها معترض اند و این یعنی دنیا پر از ظلمه و مردم ناراضی اند و این حدیث معناش اینه که مردم همه خواستار عدالت اند و عده ای که .درآمدشان از تجارت های خاص و فاسده ، می کوشند ظلم را ترویج دهند .بنابراین، ظهور در شرایطیه که مردم خواهان عدالت هستن اما عده ای عدالت را نفی کرده و مستکبرانه ظلم می کنند متوجه منظورم شدید؟ _بله استاد کامل متوجه شدم .ممنونم _خواهش میکنم .دوستان دیگه هم اگه سوالی دارند در خدمتم صدای همهمه دانشجویان بلند شد.انگار همگی در حال تحلیل اطلاعات یادگرفته شده بودند _ان شاءالله جلسه آینده به شبهات دیگه میپردازیم .خسته نباشید .خانم ادیب شما چندلحظه بمونید کارتون دارم. دانشجوها کم کم در حال ترک سالن بودند و من ایستاده بودم تا اطراف استاد خلوت شود.متوجه نگاههای دختران دیگر به خودم بودم .مطمئن بودم در ذهنشان چیزهای خوبی در مورد من وجود نداشت و قطعا تصورات ذهنی انها بخاطر پوششم بود. وقتی استاد تنها شد به او نزدیک شدم و گفتم: _بفرمایید استاد درخدمتم _خانم ادیب شماره ام رو میدم خدمتتون هرسوالی که واستون پیش اومد تماس بگیرید تا جوابتون رو بدم .میدونم که هنوز هم ذهنتون در گیر هستش _ممنون استاد ولی اینجوری مزاحمتون میشم _ مزاحمتی نیست.خوش حال میشم کمکتون کنم .پس لطفا یادداشت کنید .... _ممنونم با اجازتون خدا نگهدار _خدا نگهدار در حالی که حس خوبی از این جلسه و رفتار استاد گرفته بودم از سالن خارج شدم. دیدگاهم نسبت به استاد بسیار تغییر کرده بود و در ذهنم او را دیگر یک استاد متحجر و امل نمیدیدم .بلکه حال به نظرم او فردی روشنفکر و با شخصیت بود که شاید مستقیم نگاهم نمیکرد ولی میتواند بدون قضاوت کمکم کند. از این تغییر تصوراتم .بسیار خرسند بودم و همین هم باعث شده بود با حسی جدید و ناب به سمت خانه به راه بیفتم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
| 🖇 پیامبر رحمت(ص) فرمودند: هرکس دل مومنی را بشکند سپس کل دنیا را به او هدیه بدهد باز گناهش جبران نمی‌شود و در برابر این کار پاداشی ندارد. دل هم دیگرو نشکنیم...🚶🏻‍♀ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
°°°..🍂...° 🍂 ....★ تکیه کن به تکیه شان به 🍃 اصلا کنار که بنشینی بوی می گیری راستی تکیه گاهت کیه...❓ 💕💕💕 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
اگر میخواهے محبوبِ خدا شوی گمنام باش♥️ برایِ خدا کار کن اما نه برایِ معروفیت..🐾 🌱 💕💕💕 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️پلی فارماسی چیست؟😳 خیلی خوب گوش بدین ،قبلاگذاشته شده بودامااکنون بانگرشی دقیق تر، 🙄شایداین بارتوجه بیشتری در اعتمادبه طب سنتی صورت گیردکه نتایج خودرادرعاملان آن داده است.. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.34M
راهکارهای تحقق گام دوم انقلاب در بسیج مستضعفین کارشناس سیاسی ؛ استادرجبعلی بازیاد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 27 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت وشفای همه مسلمین ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🏴انا لله و انا الیه راجعون حجت الاسلام و المسلمین راستگو دارفانی را وداع گفت. ◀️خبرگزاری حوزه ایشان که الحق و الإنصاف از بهترین‌ مبلغان دینی خصوصاً در حوزه‌ی کودکان و نوجوانان بودند عمر خود را در این راه صرف نموده و در این راه هنرمندانه و با بیان بسیار شیرین در تفهیم مطالب مختلف دینی به کودکان و نوجوانان اهتمام ورزیده بودند. 💐قرائت فاتحه..... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: 🍃🔰 داستان علم بی فایده و بحث با شیطان😡 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم _سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه رهام که از پله ها پایین میومد گفت: _سلام بر خواهر یکی یدونه خودم . _سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی _یه جای خوب _منم بیام؟ _نخیر اونجا جای بچه ها نیست _خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم: _مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام _خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم: _روهی جون منم ببر دیگه. _روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست. در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم: _باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت: _هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم. یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم. _اخ جووون منو با خودت میبری _معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم: _داداش دیووونه مهربوووون خودمی رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: _روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم _میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه _فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم . ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود. به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست. نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم. دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود. صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده. بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود. در حالی که لبخند میزدم گفتم : _این عالیه. با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه . موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم. رهام با دیدن من سوتی زد و گفت: _خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید در حالی که حرصم گرفته بود گفتم: _زشت خودتی و دوست دخترات. _اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد. همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم: _من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟ _اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد. در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم: _چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره _اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم: _کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم _نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت: _وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم در حالی که لبخند میزدم به او گفتم: _واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی _به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری _اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت: _مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله _ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی... &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2