نام رمان: #ساجده
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_91
بعد از افطار همه جوون ها دور هم تویِ آلاچیق داخل حیاط نشسته بودیم.
داخل آشپزخونه رفتم و سینی چای و ظرف بامیه هم آماده کردم تا ببرم حیاط دورِ هم بخوریم.
یک سری برای بزرگتر ها که تو سالن نشسته بودند بردم....سینی به دست در حیاط رو باز کردم...صدای خنده هاشون میومد.
سینی رو وسط میز چوبی گذاشتم و با لبخند کنار علیرضا نشستم.
عاطفه نگاهی به چایی ها کرد و گفت:
+به به دستت درد نکنه ساجده جان زحمت کشیدی
علیرضا استکان چایی رو برداشت....چشمکی بهم زد و گفت:
+این چایی خوردن داره
امیر با خنده گفت:
+نوش جان علی جان....همیشه از این خبر ها هم نیست ها....حالا رفتی سرخونه زندگی.......
عاطفه نمایشی سقلمه ای به امیر زد
+چشمم روشن امیرخان.
سجاد به حرف امیر خندید که گلرخ استکان چایی اش رو روی میز گذاشت
+آقا سجاد هم می خنده!؟....اینجور نمیشه باید برم مهسا رو از خواب بیدار کنم!؟
سجاد+ تهدید های خطرناک
_اع...بچه به این آرومی
گلرخ سر و گردن تکون داد
+خیلی
امیر+خلاصه علی...زندگی همیشه انقدر پر از عشق و آرامشِ
عاطفه که انگار جلوی سجاد یکم معذب بود و نمی تونست جواب بده اما امیر از طرز نگاه کردن عاطفه لبخند دندون نمایی زد
+امیر
امیر+شوخی می کنم....خانوم به این خوبی
علیرضا کمی از چای اش رو میخوره...ابرویی بالا میندازه و میگه
+بعله امیرخان....تا شما باشی دیگه نطق نکنی...چای ات رو بنوش
امیر خنده ای کرد
+چشم
همه چایی هامون رو خوردیم...علیرضا استکان هارو جمع کرد و داخل سینی گذاشت.
+دستت دردنکنه ساجده خانم...چسبید
خواهش می کنمی گفتم که علیرضا با سینی از جاش بلند شد.
+خب میایید بریم بیرون...بستنی مهمون من
سجاد رو بهش گفت
+چه لارژ...به چه مناسبت؟؟
اشاره ای به من کرد
+ساجده خانم فارغ التحصیل شدن دیگه مناسبت از این بهتر
لبخندی به این همه توجه اش به درس و تحصیلم زدم که عاطفه گفت:
+نخیر چی از این بهتر....مبارکاا باشه
،،،،،،،
جایِ خلوتی نشستیم...آروم رو به علیرضا گفتم
_میشه برای من از اون مدل توپ توپی رنگی رنگی ها بخری؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_92
علیرضا هم اومد جلوتر
+توپ توپی چیه!؟
_بابا گرده بستنیه
علیرضا خنده ای کرد
+کمک شایانی بود...ممنون
_علییی
+چششم خانومم
نزدیک به آخرشب سوار ماشین شدیم و برگشتیم....تو ماشین شیشه رو پایین کشیدم...دستم رو از پنجره بیرون بروم.
هوا خیلی خوب بود.
+دستت رو بیار تو...خطرناکه
نفس عمیقی کشیدم و دست ام رو لبه ی پنجره گذاشتم.
_علیرضا...بابت امشب ممنونم
فکر نمی کردم به یاد دیپلم و درس من باشی....دمت گرم
لبخندی زد و آروم خواهش می کنمی گفت...رسیدیم خونه.
سهم بستنی بزرگ تر هارو براشون آورده بودیم.
خیلی خسته بودم و فردا صبح هم باید با علیرضا میرفتیم بیرون...هم برای حساب کمک به ایتام هم بلیط مشهد و...
از جمع جدا شدم و به اتاق رفتم.اعلام کرده بودند فردا عیدِ و اقوام فردا از شیراز میومدن.
،،،،،،
+ساجده جان
توی رخت خوابم جا به جا شدم
+ساجده خانوم
دستی به موهام کشید و گفت:
+بلند شو ساجده خانوم باید بریم آژانس هواپیمایی بلیط مشهد بگیریم.
چیزی نگفتم دو سه دقیقه بعد با یاعلی از جاش بلند شد و گفت:
+بخواب خسته ای عزیزم خودم میرم
تو دلم گفتم خوب دیگه لوس بازی بسه
نمیبرتت ها
چشم هام رو باز کردم و باصدای گرفته ای گفتم:
_علی
+جانم
عاشق لحظه هایی بودم که وقتی صداش می کردم با جانم جوابم رو می داد.
_میام ، حالا چرا انقدر زود؟
+ساعت 8.30 زود نیست بلندشو خوش خواب خانوم
از جام بلند شدم و نشستم....موهام تویِ صورت ام ریخته بود.
دوست نداشتم جلویِ علیرضا موهام ژولیده باشه.
_برو منم میام
خندون گفت :…………………
+
،،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_93
خندون گفت : اا باریکلا اماده شو پایین سفره انداختن
_باشه
در اتاق باز کرد و رفت.
بلند شدم مثل علیرضا اول وضو گرفتم و بعد آماده شدم در آخر روسری آبی رنگم رو سر کردم و چادر به دست به طبقه پایین رفتم.
از پله ها اومدم پایین و چشمم خورد به عمه طاهره
+وایی عمه
پریدم بغل اش و باهاش روبوسی کردم.
+چطوری عروس خانوم
خجالت زده لبخندی زدم
_ممنون عمه ، کی امدید؟
+نیم ساعته بقیه هم تا نهار میرسن
_اها
داشتن سفره رو پهن میکردن...رفتم به همه صبح بخیر گفتم و عیدرو تبریک گفتم. حال و هوای خونه ی دایی خیلی خوب بود.
رفتم توی آشپزخونه کمک عاطفه سادات مرباها رو داخل ظرف ریختیم.
مامان اومد نزدیکم و اروم گفت:
+ساجده جان من بعد صبحانه با گلرخ میرم خونتون جهاز بچینم که ان شالله بعد سفر مشهد بیایی سر خونه زندگیت
_ممنون مامان....خودمون هم تا قم هستیم میایم.
گونم رو بوسید...توی چشم هاش اشک جمع شده بود که با گوشه روسری اش پاک کرد.
+خوشبخت بشی ، بعد صبحانه برید برای مراسم امشب هم باهم لباس و هرچیز دیگه می خواید بخرید.
_چشم مامان
،،،،،،
از همه خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. علیرضا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. همونطور که چشم اش به جلو بود گفت:
+ساجده خانوم اول بریم آژانس بلیط بگیریم احتمالا آخر شب باید راه بیوفتیم بعد بریم سراغ واریز پول به ایتام خوبه؟
لبخندی زدم
_بله عالیه حالا جایی سراغ داری برای دادن پول به ایتام
فرمون چرخوند و گفت :
+بله سراغ دارم جای مطمئن ، فقط ساجده باید بریم سراغ لباست ، مامان سپرد که خودمون بگیریم
_خودت لباس داری؟
+اره برای خودت میگم
_باشه عزیزم
،،،،،
از آژانس بیرون اومدیم علیرضا گوشی اش رو از توی جیب اش در آورد شماره ای گرفت
+سلام حاجی
....
عیدت مبارک ، میگم حاجی آدرس رو برام بفرست بی زحمت
....
نه حاجی این پیشنهاد خانومم بود
....
دستت درد نکنه سلامت باشی خدا نگه دار
گوشی قطع کرد و نگاهی بهم کرد
+بیا ساجده تا آدرس رو بفرسته بریم لباس هم بخریم.
سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم.
تو پاساژ کنار علیرضا از پشت ویترین ها رد می شدم...چه خوب بود که تویِ روز تعطیل هم باز بودن .دوست داشتم لباس ام به انتخاب علیرضا باشه.
رو بهش گفتم
_میشه تو انتخاب کنی؟
خندون نگاهم کرد
+من بی سلیقه ام اشکال نداره
_بله بله....لابد با همین بی سلیقگی ات منو انتخاب کردی آره!!؟؟
+اتفاقا ساجده شما بهترین انتخاب زندگیِ من بودی! از همونایی که اگر صدبار هم به عقب برگردم باز هم در خونه ی شما رو می زنم بانو.
لبخندی زدم.
_خب حالا بسه...بیا بریم داخل
سری تکون داد و باهم داخل رفتیم.
نگاهی به ویترین کرد...کت و شلوار های رنگ وارنگی تن مانکن ها بود.
دو ثانیه بعد علیرضا گفت :
+حتما باید کت و شلوار باشه....من اون لباس صدفی رو می پسندم...مثل کت و شلوار هم پوشیده و راحتِ
نگاهی به اون لباسی که می گفت انداختم
_وایی عالیه
لب اش رو کج کرد
+محض دلخوشی من میگی
_نخیرم...خیلی به دلم نشست.
+پس بریم بپوشی ببینیم چطوره!
وارد بوتیک شدیم
،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_94
علیرضا تقه ای به در زد و صدای مردی اومد
+بفرمایید
با علیرضا وارد شدیم
چشمم خورد به یک روحانی که تسبیح بدست پشت میز نشسته بود.
تا مارو دید از جا بلند شد و با خوشحالی باهامون احوال پرسی کرد.
+به به آقای افشار حاجی گفت میایید بفرمایید خوش امدید.
به صندلی ها اشاره ای کرد..چادر ساده ام رو سر کرده بودم...بعد از اینکه مرتب اش کردم با علیرضا نشستیم.
ایشون هم نشستن و گفتن:
+خیلی خوش آمدید حاجی. حسین گفت میخواهید چکار خیری انجام بدید. اجرتون با آقا امام زمان (عج)
ان شالله که زندگیتون پر خیر و برکت باشه.
علیرضا لبخندی زد و گفت :
+ممنونم حاج آقا...ان شالله خدا قبول کنه.
تسبیح اش رو دورِ دست چرخوند و گفت
+ان شاالله، گفتید برای ایتام پول در نظر گرفتید؟
+بله قسمتی هم برای کودکان بی سرپرست.
+احسنتم ، من میتونستم شماره کارت بدم تا شما پول رو واریز کنید ولی به حاج حسین هم گفتم مشتاق ام تا شمارو زیارت کنم
سرم رو پایین انداخته بودم و به مکالمه ی بینشون گوش می دادم.
حاج آقا کمی سکوت کرد و ادامه داد:
+واقعا جوان های برازنده ای هستید.
+ممنون حاج آقا...شرمنده می کنید.
+آقا سید قدر همسرت رو هم بدون... کمتر دختری این روز ها میپذیره که همچین کاری بکنه
حقا که دختر حضرت زهرایید
وای که تهِ دلم یک جوری شد....ذهنم رفت به اون شبی که تویِ هیئت برای اولین بار برای حضرت زهرا (س) گریه کردم...یادِ وقتی که علیرضا چادر رو بهم داد...یادِ حرف عاطفه که گفت این کادویِ حضرت زهراست....علیرضا وسیله اس.
چقدر قشنگ دستم رو گرفتی...اگر ادامه می دادم حتما گریه ام می گرفت.
نفسِ عمیقی کشیدم.
حواس ام از حرف هاشون پرت شده
علیرضا+این کار پیشنهاد خودشون بوده
حاج آقا گفت:
+احسنتم....خدا خیرت بده دخترم ان شاءالله
دعایِ خیرشون بدرقه زندگیت
آروم لب زدم
_ممنونم
حاج آقا رو کرد به علیرضا
+خب شما پول رو به این شماره کارت واریز کنید....در اولین فرصت به دستِ نیازمند می رسه
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
40.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از #حجاب تا #شهادت
تقدیم به روح #شهید_غیرت #حمیدرضا_الداغی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سوال
آیا #اموات همدیگر را در #برزخ می بینند و ملاقات دارند؟
استاد محمدی شاهرودی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1_1418801562.mp3
12.25M
#امام _زمان (عج)
اللھمعجلالولیکالفــرج
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان، خواهش می کنم تا اخر کلیپ را نگاه کنید ، چون بسیار زیباست ومطمئنم بعداز دیدن این کلیپ حال دلتون خوب میشه.
#شهید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.28M
#جهادامیدآفرین
#قسمت_بیست_و_یکم
فصل ششم:
ظرفیت های کشور:
ظرفیت های طبیعی
پایان
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─