💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت سوم: آتش
🍃چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
🍃با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
🍃اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
🍃هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
🍃بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
🍃بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
🍃تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
#خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت چهارم: نقشه بزرگ
🍃به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
🍃هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
🍃تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
🍃مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
🍃علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
🍃یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
🍃مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
🍃ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
🍃این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
🍃پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
#خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
از کرخه تا شام
#معرفی_شهید شهید مدافع حرم احمد مکیان متولد:1373ماهشهر-خوزستان شهادت:1395حمره -حلب-سوریه ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﻤ
#کرامات_حضرت_زینب_س
ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﮑﯿﺎﻥ، ﺩﺭﺩ ﻓﺮﺍﻍ ﻭ ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﻧﺞﺁﻭﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪﻧﺤﻮﯼﮐﻪ ﺑﯽﺗﺎﺑﯽ ﻭ ﺑﯽﻗﺮﺍﺭﯼﺍﺵ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﯽﺗﺪﺑﯿﺮ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺩﻝ ﻣﯽﺍﻓﺰﻭﺩ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﻟﺒﻨﺪﺵ، ﺷﺒﯽ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺣﻤﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﭘﻮﺷﯿﻪ ﺯﺩﻩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺳﺒﮏﺑﺎﺭ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﺑﺎﻧﻮ ﻋﻠﺖ ﺑﯽﺗﺎﺑﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻗﻠﺐ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻭ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺁﻥﭘﺲ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻗﺎﻟﺐ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻗﻠﺐ ﭘﺮﺩﺭﺩﺵ ﺍﻟﺘﯿﺎﻡ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ .
🌹هدیه به علیا مخدره حضرت زینب(س)و شهدای مدافع حرم صلوات🌹
از کرخه تا شام 👇👇👇
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
از طریق این میان بر میتوانید به قسمت اول داستان انیس کردستان دست رسی داشته باشید
از کرخه تا شام
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙
از طریق این میان بر میتوانید به قسمت سی ام داستان انیس کردستان دست رسی داشته باشید
میان بر های ایجاد شده در اول و نیمه داستان به درخواست دوستانی که تازه مطالعه داستان رو شروع کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️❤️
🍃اللهم عجل الولیک الفرج..
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#معرفی_شهید شهید مدافع حرم احمد مکیان متولد:1373ماهشهر-خوزستان شهادت:1395حمره -حلب-سوریه ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﻤ
#وصیت_نامه_شهدا
#شهید_احمد_مکیان
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﯾﻢ، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ، ﭼﻪ ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ !!! ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻮﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺁﻣﺪﻩ، ﭼﻪ ﺻﺤﻨﻪﺍﯼ !!! ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻧﺪﺍ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻢﺭﺯﻣﺎﻥ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ! ﻫﻤﺮﺍﻫﺎﻥ ﻣﻮﺳﯽ ! ﻫﻤﺪﺳﺘﺎﻥ ﻋﯿﺴﯽ ! ﻫﻢﮐﯿﺸﺎﻥ ﻣﺤﻤﺪ ! ﻫﻢﺳﻨﮕﺮﺍﻥ ﻋﻠﯽ ! ﻫﻤﻔﮑﺮﺍﻥ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪﺍﻟﺴﻼﻡ ! ﻫﻤﮕﺎﻣﺎﻥ ﺧﻤﯿﻨﯽ ﻭ ﺧﺎﻣﻨﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﮐﺮﺑﻼ ﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ، ﭼﻪ ﺷﮑﻮﻫﯽ !!! ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻓﻀﻞ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﻌﺎﻝ، ﺯﯾﺮﺍ ﻣﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻭ ﺷﺎﻫﺪﺍﻥ ﺣﻘﺎﻧﯿﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﺒﺎﺭﮎﻭﺗﻌﺎﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﺟﺮﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺷﺪﻩﺍﯾﻢ .
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽﺟﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺗﺸﯿﻊ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻗﻄﻌﻪ 31 ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺑﺴﭙﺎﺭﯾﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮕﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ
" ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺮ ﮐﺎﻫﯽ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﮕﺎﻩ ﺣﻖﺗﻌﺎﻟﯽ "
ﺣﺘﻤﺎً ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﭘﺮﻧﻮﺭ ﻭ ﺑﺎﺟﻤﺎﻝ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﻢ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﻣﻦ ﻣﺸﺨﺺ ﻭ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺸﯿﻊ ﻭ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﻧﻮ ﮔﻼﻥ ﭘﺮﭘﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺷﺖﻫﺎ ﻭ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﺑﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻦ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﯾﺎ ﺯﯾﺮ ﺗﺎﻧﮏﻫﺎ ﻟﻪ ﮔﺮﺩﻧﺪ .
ﺍﯼ ﺍﻣﺖ ﺩﻻﻭﺭ ﺣﺰﺏﺍﻟﻠﻪ، ﺍﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ ﻫﻤﻪﯼ ﻫﺴﺘﯽﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺍﺳﻼﻡ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺟﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﮐﻪ ﺑﻪﭘﺎﯼ ﻗﺪﻡ ﺭﻫﺒﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻭﺍﻣﺖ ﺣﺰﺏ ﺍ ... ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﺎﻥ ﺑﻮﺩ،
ﮐﺎﺵ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺎﯼ ﺭﻫﺒﺮﻡ ﻭ ﮐﻮﯼ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺣﺴﯿﻦ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺑﻪﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﺎﺩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ،
ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺗﺪﺍﻭﻡ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻭﻻﯾﺖﻓﻘﯿﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ .
🌹هدیه به شهید احمد مکیان و همه شهدای لشکر فاطمیون صلوات🌹
زندگی نامه شهدا در 👇👇
@azkarkhetasham
#طنز_جبهه
ﺻﺪﺍﻡ، ﺟﺎﺭﻭ ﺑﺮﻗﯿﻪ : ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ۱۰ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺣﻠﺒﭽﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺭﻭﺣﯿﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯽﺷﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺣﺪﻭﺩ ۱۰۰ﺍﺳﯿﺮ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻪ ﺻﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ ﺧﺎﻃﺮﯼ ﺩﺭ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪﻫﺎﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺎﻟﺘﺨﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ، ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﯿﺮﺍﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ، ﻟﺐ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ . ﻣﺸﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ : « ﺻﺪﺍﻡ ﺟﺎﺭﻭ ﺑﺮﻗﯿﻪ » ﻭ ﺍﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ . ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ . ﻣﻨﻢ ﺷﯿﻄﻮﻧﯿﻢ ﮔﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻁ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ : « ﺍﻟﻤﻮﺕ ﻟﻘﺮﺑﺎﻧﯽ » ﺍﺳﯿﺮﺍﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺷﻌﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺧﻂ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﻭﺩﻩ ﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻌﺎﺭ ﻧﺪﻫﯿﺪ ! ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ « ﺍﻧﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ » ﻭ ﺍﺳﯿﺮﺍﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ : « ﻻ ﻣﻮﺕ ﻻ ﻣﻮﺕ » ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ
🌹هدیه به روح پاک شهدای عملیات والفجر 10 صلوات🌹
از کرخه تا شام 👇👇👇
@azkarkhetasham
#منتظرتان_هستیم
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
(امام خامنه ای)
کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است.
منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم.
ارتباط با خادم کانال
@yazaenab
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم
🍃اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
🍃چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
🍃چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
🍃بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
🍃بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
🍃ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
🍃یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت ششم: داماد طلبه
🍃با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
🍃اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
🍃بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
🍃اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
🍃یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
🍃وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
🍃کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
🍃البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
#راه_و_رسم_شهدا
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است. بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند.
آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه ی این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر.»
📚برگرفته از کتاب #کرامات_شهدا، صفحه:75
🌹هدیه به روح این شهید صلوات🌹
@azkarkhetasham
#منتظرتان_هستیم
#طنز_جبهه
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ . ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ .
ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ : « ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ . »
ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ
🌹هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات🌹
خاطرات طنز رزمندگان در کانال👇👇👇👇
@azkarkhetasham
#منتظرتان_هستیم
#معرفی_شهید
شهیدمدافع حرم علیرضاغلامی
متولد:۱۳۷۱/۱/۱قم
شهادت:۱۳۹۴/۱/۳۱ سوریه-درعا-بصری الحریر
شهیدعلیرضاغلامی پس ازگذراندن تحصیلات دبیرستانش درسن ۲۱ سالگی تصمیم میگیردبه ندای هل من ناصرینصرنی امام ورهبرش لبیک گوید
ایشان درخوابی صادقانه توسط حضرت زینب (س) به میدان جهاددعوت میشوند.
درسوریه نیز دست از تلاش وخدمت به دیگران برنمیداشت وهمواره درحال کمک به دیگران بود. دریکی از مهمترین عملیات ها یعنی بصری الحریر همراه رزمندگان فاطمیون شرکت میکند
شرایط عملیات بصرالحریر به دلیل موقعیت جغرافیایی بسیارسخت بود و امکان پشتیبانی عملا وجود نداشت. در آن عملیات حدود یکصد نفر از رزمندگان افغانستانی و ایرانی به شهادت رسیدند که از جمله شهدا شهید علیرضا غلامی بود که پیکر وی مانند بسیاری از رزمندگان عملیات تا ماه ها مفقود بود. بالاخره بعدازهفت ماه طی مبادلات انجام شده با تکفیری های جبهه النصره و ارتش ازاد پیکر شهدا تحویل گرفته شد و در شهرمقدس قم ،بهشت معصومه(س)،قطعه شهدای مدافع حرم درشب محرم۱۳۹۴به خاک سپرده شدند.
🌹هدیه به شهید غلامی و همه شیر بچه های فاطمیون صلوات🌹
از کرخه تا شام(نگاهی بر زندگی شهدا )👇👇
@azkarkhetasham
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت هفتم: احمقی به نام هانیه
🍃پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
🍃هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
🍃گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
🍃اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
🍃به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت هشتم: خرید عروسی
🍃با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
🍃شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
🍃مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
🍃دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
🍃بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
🍃بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
🍃برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
🍃یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹