از کرخه تا شام
#لالہ_های_آسمونے
اختلاف #سنی بچهها با هم کم بود. مصطفی سال 61 به دنیا🌏 آمد. بعد خواهرش مریم و بعد از او هم مهدی و آخری که #مجتبی بود سال 67 به دنیا آمد. مصطفی شیطنت بیشتری میکرد😄 ولی در کنارش فعالیت #مذهبی را هم خیلی قوی پیگیری میکرد، مثلا بچهها از او بسیار الگو میگرفتند،💯 مجتبی #وابستگی شدیدی به برادر بزرگتر خود داشت. و چون من هم فاصله سنیام با بچهها👥 کم بود واقعا دوستشان بودم. به همین دلایل کمتر با بچههای بیرون #ارتباط داشتند. کارهایی که مصطفی انجام میداد مثلا نماز میخواند مجتبی هم فورا کنارش میایستاد👌. آنقدر این دو برادر #کارهایشان مثل هم بود و وابسته بودند که برای خودمان هم تعجب داشت
✍ به روایت مادر بزرگوار شهیدان
#شهید_مصطفی_بختی🌷
#شهید_مجتبی_بختی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالہ_های_آسمونی
💠آشناي هور
#علي_هاشمي و همرزمانش در شناسايي ها آن چنان به هور مسلط شدند👌که ، فرماندهان ارشد سپاه مانند "محسن رضايي" ، "علی شمخانی" ، "محسن رشید" و... را با لباس👕 مبدل عربی به داخل خاک عراق برده و محورهای #عملیاتی خیبر را از نزدیک ملاحظه و لمس کردند و همچنین فرماندهان یگان ها مانند‼️ مرتضي قرباني، محمد باقر قاليباف، شهيد #احمد_كاظمي، شهيد مهدي باكري و شهيد ابراهيم همت را با بلم به هور بردند. اين فرماندهان👥 از صبح تا شب در كنار دجله مي نشستند و #ياداشت برداري مي كردند. با اينكه عراقي ها در جزاير🏝 حضور داشتند بازديد فرماندهان ارشد جنگ بدون هيچ اتفاقي انجام شد و اين نشان از #تسلط شهيد هاشمي و يارانش به هور وحشي دارد.💯
📎 فرماندهٔ ســِرّیترین قرارگاه سپاه پاسداران در دفاع مقدس
#سردارشهید_علی_هاشمی🌷
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالہ_های_آسمونے
یک سالی📆 از زندگی #مشترکمان می گذشت که یکی از دوستانش👥 دعوت کرد، برویم خانه شان گفته بود ( یک #مهمانی ساده گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمان💍 ) همراه عباس و دختر #چهل روزه مان رفتیم از در که وارد شدیم، فهمیدیم😱 آن جا جای ما نیست. خانم ها و آقایان #مختلط نشسته بودند و خوش و بش می کردند 😞از سر #اجبار و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم، ولی نتوانستیم آن وضعیت را تحمل کنیم 🚫.#خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون پیاده راه افتادیم سمت خانه عباس ناراحت بود😔 . بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد #قدم هایش را بلند بر می داشت که زود تر برسد به خانه 🏡که رسیدیم دیگر طاقت نیاورد زد زیر #گریه مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا به آن مهمانی رفته⚠️ کمی که آرام شد، #وضو گرفت سجاده اش را گوشه ای پهن کرد و ایستاد به نماز تا نزدیک صبح صدایش را می شنیدم #قرآن می خواند و اشک 😭می ریخت...آن #شب خیلی از دوستانش آنجا ماندند . برای شان مهم نبود❌ که شاید #خدا راضی نباشد...ولی عباس همیشه یک قهرمان بود؛💞 حتی در مبارزه با نفس #اماره اش...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
📎معاون عملیات نیروی هوایی ارتش
#خلبانشهید_عباس_بابایی🌷
#سالروز_شهادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#لالہ_های_آسمونے
وقتی روز #اعزام معلوم شد، دو هفته 📆بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا #تلفن محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش👥 است یواشکی گفت: #چشم آماده میشم، گفتم: کی بود؟ میخواست از زیرش در برود پاپیاش شدم گفت: فردا صبح #اعزامه.
احساس کردم روی زمین🌏 نیستم، پاهایم دیگر #جان نداشت، سریع برگشتیم نجف آباد،🏘 گفت: باید اول به پدرم بگم اما #مادرم نباید هیچ بویی ببره ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم😔 و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس🖼 پروفایل #تلگرامم را عوض کردم: من به چشم👀 خویشتن دیدم که #جانم میرود ...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#سالروز_اسارت
@azkarkhetasham
#لالہ_های_آسمونے
🔶در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه میانداختند گردنشان الا #محمود؛ یک #شال_سیاه داشت که همیشه گردنش بود...
🔷یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه انداختنش را برایم بگوید گفت: مادر جان! ما #عزادار امام حسین علیه السلام هستیم...گفتم: الان که محرم و صفر نیست!
🔶گفت: مادرم! عزادار #امام_حسین علیه السلام بودن محرم و صفر نمیخواهد ما همیشه عزادار حسینیم...
#شهید_محمود_رادمهر🌷
از کرخه تا شام
#لالہ_های_آسمونے
🔷موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر،یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست
🔶حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم! رفیق حجت میگفت
🔷 پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمنده ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود... درست مثل حضرت عباس
#شهید_حجت_اصغری 🌷
@azkarkhetasham
#لاله_های_آسمونے
💠خاطره یک جوان 23 ساله در دفترچه خاطرات دوران جنگ
🌷برای گشت شبانه ما را برده بودند خسته و کوفته آمدم
فکرکردم یک چرتی میزنم، بعد بیدار میشوم و #نمازم را میخوانم بر اثر خستگی زیاد خوابم برد دیدم ساعت از نیمهشب گذشته
🌷 و #نمازم قضا شده است
سرم را به دیوار کوبیدم و گریه کردم که چرا نمازم #قضا شد خود را ملامت کردم و حالت اندوه تا یک هفته دست از سرم برنداشت
#شهید_حسن_باقری 🌷