#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
سها
مامان سرش پایین بود ،حرفی نداشت بزنه دوباره داد زد یه بار دیدی بیاد طرف این دختر ، دو کلمه باهاش حرف بزنه ،اصلا این ادم میدونه زن داره یا هنوز تو توهمات مجردیشه
بابا سرخ شده بود از عصبانیت، رفتم یه لیوان اب اوردم براش و اروم گفتم بابا امشب برای کارش عصبی بود وگرنه همیشه اینطوری نیست ،با نگاهی که بهم کرد گفت خر خودتی ،معلوم بود باور نکرده
همون موقع سهیل اومد تو ..گفت چی شده ؟ مامان با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که هیچی نگو
..شب بدی بود ،تا صبح خوابای بد دیدم و ده بارم بیدار شدم دو سه روز گذشت ،نه سینا ازم خبری گرفت و نه من بهش زنگ زدم پنجشنبه عصر بود که رسیدم خونه ،سهیل گفت قراره با بچه ها فردا صبح بریم دربند
،تعجب کردم اخه از این برنامه ها نداشتیم تو فامیل گفتم کی پیشنهادشو داده ؟ گفت سیاوش ،میای؟
قبول کردم ، بعد روزای مزخرفی که گذروندم بهش احتیاج داشتم...دلم میخواست بپرسم سینا هم میاد یا نه ؟ ولی به زور جلوی خودمو گرفتم صبح زود سهیل صدام کرد پتو رو کشیدم رو سرم و داد زدم خوابم میاد نمیاد یکم گذشت و دیدم دیگه خبری نیست ازش که یهو پتو رو از روم کشید ،با چشمای بسته جیغ زدم سهیلللل ،صدای خندهش حرصمو دراورد ،چشمامو باز کرد و با دیدن سیاوش بالای سرم از جام پریدم ، غش کرده بود از خنده ،پتومو کشیدم رو سرمو گفتم خیلی بیشعوری ،ادم بی اجازه میاد تو اتاق یه دختر؟ گفت پاشو انقدر حرف نزن ،پاشو یه نگاه به خودت بکن ببین شبیه هرچی هستی جز دختر ...گفتم برو بیرون تا بابامو صدا نکردم ..خندید و گفت یادمه نُنُر خانم، تو اون موقعها هم میرفتی با عمو میومدی ،بالشتمو از بغلم برداشتم و پرت کردم طرفش ،قبل اینکه بخوره بهش با خنده از اتاق پرید بیرونبلند شدم و اماده شدم ،خوابم پریده بود..ما سه تا باهم رفتیم ،بقیه زودتر رسیده بودن ، هرجا چشم چرخوندم سینا رو ندیدم صدای سیاوش اومد، خسته بود نتونست بیاد ،گفت ازت معذرت خواهی کنم ،برگشتم طرفش و نگاش کردم ،گفتم واقعا ؟ خندید و گفت بدو عقب افتادیم از بقیه ..دلم میخواست برگردم خونه، واقعا تو دلم امید داشتم که بیاد ، گفتم من همینجا میشینم تا برگردین
سهیل مچ دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید و گفت ،اون همه انرژی هدر ندادم که الان بگی نمیام ، برگشتنه میبرمت شوهر جونتو ببینی
اون روز انقدر سیاوش گفت و خندیدم که تقریبا فراموش کردم که از نبودن سینا ناراحتم یه هفته تاریخی که برای عقدمون مشخص کردن مونده بود که سارا برگشت خونه ،باورم نمیشد یه روزی سارا حرف طلاق بزنه ...هرچقدر مامان ازش پرسید چی شده جواب نداد ،فقط میگفت طلاق میخوام ..بابا که اومد زنگ زد به محمد ولی جواب نداد...اعصابشون سر من خورد بود و حالا سارا هم اضافه شده بود ،دست سارا رو گرفتم که ببرمش تو اتاق که بابا شروع کرد
منگفتم این پسره به درد نمیخوره ،نگفتم این دوست پسر بازیا عاقبت نداره ،بیا تحویل بگیر معلوم نیست چه گندی زده که این دختر این شکلیه..من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که حالو روزم اینه یه عمر عقلمو سپردم دست بقیه ،این شد و حالم..داد زد ،مثل ادم بیا بشین اینجا بگو این مرتیکه چیکار کرده ،سارا با ترس و لرز رفت جلو و نشست گفت کاری نکرده بابا ،ما فقط به درد هم نمیخوریم بابا گفت رو پیشونی من نوشته خر ؟ مامان فوری گفت دور از جون ،نگاه بابا بهش دیدنی بود ...تو اون شرایط نمیدونم چرا خندهم گرفته بود گفت راستشو بگو وگرنه همین الان پا میشم میرم دم خونه باباش ...صورت سارا خیس بود ، با صدای لرزونش گفت ،اون شب که میخواستم اینجا بمونم بعد پشیمون شدم و برگشتم خونه ...همه ساکت بودن،دلم نمیخواست اونی که تو ذهنمه رو بشنوم ..بابا گفت خب ،سارا گفت ،رفتم تو خونه ،محمد و مرجان تو خونه بودن ...گفتم کدوم مرجان ؟ سارا نگام کرد و گفت دخترم عموی سینا ...مامان طفلک رنگش پرید ،جدیدا همه مشکلاتمون برمیگشت طرف خانواده سینا ..بابا بلند شد و چند بار اتاقو بالا پایین کرد و یهو گلدون روی میزو کوبید به دیوار هممون سه متر پریدیم هوا ،داد زد بی شرففففف
...بعدم از خونه رفت بیرون سارا تو بغل مامان زار میزد ،رفتم تو اتاق و شماره سهیلو گرفتم اما جواب نداد ،خواستم به سینا زنگ بزنم اما بیخیال شدم ،سیاوش رو بوق اول جواب داد ...تند تند تعریف کردم براشو و گفتم یه کاری کن ،بابام بره جلوی خونه مرجان ابرو ریزی میشه ..سیاوش قول داد نذاره اتفاقی بیفته...حال و هوای خونه بد بود ..سارا یه گوشه ماتم گرفته بود ،سهیل فقط یه پیام داده بود که رفته شمال و بابا هنوز برنگشته بود مامان ولی همچنان بیخیال روزمرگی نمیشد و داشت شام میپخت زنگو که زدن همه دودیم طرف در ..سیاوش و بابا بودن ...بابا ارومتر بود انگار ..فردای همون روز بابا و سارا رفتن دادگاه ، از محمد و خانوادهش هم خبری نبود ..بعد از ماجرای سارا منم تصمیم گرفتم تکلیفمو روشن کنم
#ادامه_دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#نکات_سلامتی 🍎
🔴 انواع ورزشها
♻️ ورزشها دو نوعند:
۱_ #ورزش_عامه: ورزشی که همهی اعضای بدن را درگیر میکند و اثر ورزش به همه اعضا میرسد. مثل پیادهروی، دویدن، کشتیگیری و اسبدوانی.
۲_ #ورزش_خاصه در هر عضو: ورزشی که در آن هر عضو از اعضای بدن یا هر قوه از قوای بدن، ورزش مخصوص به خود را دارد و هرچه آن ورزش بیشتر باشد آن عضو قویتر میگردد.
🔹۱_ورزش قوهی حافظه: حفظ کردن شعر یا آیه قرآن، حل جدول و تمرین تندخوانی.
🔹۲_ورزش قوهی تفکر و تخیل: درگیری فکر و خیال با مسائل فکری و استدلالی.
🔹۳_ورزش سینه: آواز خواندن و قرائت مفید، که باعث پاکسازی مغز از فضولات نیز میشود. از صدای پایین شروع شده و به تدریج اوج بگیرد تا به ریه آسیب نرسد.
🔹۴_ورزش گوش: شنیدن نغمههای لذت بخش، شنیدن صدای حرفزدن معشوق.
🔹۵_ورزش چشم: هر چند وقت یکبار خطهای ریز را ببیند(لنز چشم کوچک و بزرگ شود)، نگاه به اشیا و مناظر زیبا
🔹۶_ورزش دست: کشیدن کمانهای سخت، برداشتن سنگهای سنگین، بازیچوگان.
🔹۷_ورزش پا: پیادهروی، دویدن، پاکوبیدن
🔹#اسبسواری، که ورزش همه اعضای بدن است، برای ناقحین بسیار مناسب است، زیرا باقیمانده اخلاط را دفع میکند.
🔹مسابقهی اسبسواری و #چوگان ورزشی برای بدن و نفس است بخاطر فرح و فزع قلب از پیروزی یا باخت.
🔹ورزش #قایقسواری، بدلیل تحرک قایق به بالا و پایین، اخلاط بالا و پایین و تنظیم میشوند و با قیکردن، که در قایقسواری ممکن است رخ دهد، معده #پاکسازی میشود.
🔹#ماساژ، میتواند جایگزین ورزشهای خاص شود
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
🔴 پوست من را دور نیاندازید!
♻️ پوست لیموهای #کوچک به رنگ سبز و زرد را دور نریزید.
🍋 لیمو ترش، تازهاش سرشار از ریزمغذیهای #معجزهآسا است و وقتی آب آن را گرفتید و نوش جان کردید، پوستهای به جا مانده از فرآیند آبگیری را نیز نگهدارید که خواص آن و مهربانی بینظیرش با بدن ما، همچنان ادامه دارد.
🍋 بعد از اینکه این پوستهای پر خاصیت بعد فرآیند آبگیری، خوب خوب خشک شد، آسیاب کنید (نیمه درشت باشد)
🍋 این پودر لیمو طلایی رنگ، با عطر و طعم بی نظیرش بلد است مقوی هضم #کبد و #معده باشد.
🍋 از تولید #بلغم_اضافی و مزاحم با تقویت هضم جلوگیری میکند، #تقویت_هضم میکند.
🍋 پس در بیماران #کبد_چرب، #فشار_خون، #آکنه و #چاقی عالی اثر میکند.
🍋 توصیه میشود قبل و بعد غذا در حد یک ق. چایخوری میل کنید. به تجربه ثابت شده در کمتر از سه ماه که باعث درمان تمام #مشکلات_تیروئیدی خواهد شد..
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
#افسردگی_کاچی
کاچی خوراک بسیار عالی برای خانمها و ضد افسردگی است.
♦️مواد لازم:
🔺روغن حيواني 3 قاشق غذاخوري
🔺آرد سبوسدار يک ليوان
🔺شيره انگور 4 قاشق غذاخوري
🔺نبات نصف استكان
🔺گلاب نصف استكان
🔺زعفران نصف قاشق چايخوري
🔺گل گاو زبان چهار قاشق غذاخوري
🔺گردو سه عدد
🔺فندق سه عدد
🔺پسته 14 عدد
🔺بادام 21 عدد
🔺پودر زيره سبز يک قاشق مرباخوري
🔺پودر تخم رازيانه يك قاشق مرباخوري
🔺پودر تخم گشنيز يك قاشق مرباخوري
🔺پودر دارچين يك سوم قاشق مرباخوري
🔴طرز تهیه کاچی:
ابتدا 3 ق غذاخوری روغن کرمانشاهی را در قابلمهای میذاریم روی شعله کم تا آب شه و آرام آرام به آن آرد اضافه میکنیم، تا آردها گوله گوله نشن اندازه یک لیوان.
درست شبیه حلوا
سپس قابلمه ی دیگری برمیداریم و میگذاریم روی شعله کم و در آن 3 ق غذاخوری شیره انگور
و نصف استکان نبات
و 1 لیوان آب داخلش میریزیم تا حدی که نبات آب شه نه بیشتر بعد از آب شدن نبات به آن زعفران و نصف استکان گلاب اضافه میکنیم.
و در ظرف دیگری 1 لیوان آب را جوش میاوریم،
سپس در لیوان 4ق غذاخوری گل گاو زبان میریزیم و میذاریم تا دم بکشه.
بعد قابلمه اولی که آرد داشت را میگذاریم روی شعله کم و در آن محتویات قابلمه دوم رو آروم آروم بهش اضافه میکنیم
و حین اضافه کردن هم میزنیم تا آرد گوله گوله نشود.
و محتویات لیوان را هم در آن میریزیم،
آرام آرام و در آن حال هم میزنیم.
🔴 کاچی شبیه یک حلوای شل است.
سپس 3 عدد گردو
3 عدد فندق
و 14 عدد پسته
و21 عدد بادام درختی را آسیاب میکنیم و داخل کاچی میریزیم.
1ق مربا خوری زیره +1ق مرباخوری رازیانه+1ق مربا خوره تخم گشنیز+1/3ق مرباخوری دارچین، همگی به صورت پودر در ظرف کاچی میریزیم.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️🍃 سلام ..من مشکل چاقی داشتم میخاستم بپرسم اون خانمی که گفته بودن با خاکشیر ودانه چ
پاسخ اعضا 🌙🌸
سلام برا پسر ۳ ساله ای که آب دهنش همیشه می ریزه شبه که خواب است ملاج بچه رو روغن بنفشه پایه کنجد بزن یه شب هم روغن سیاه دانه یک شب در میان یه شب کنجد یه شب سیاه دانه. وقتی بچه خوابید چه روز چه شب یه کلاه پارچه ای سرش کن اگه هوا سرد تر شد کلاه ضخیم تر در عرض چندین روز خوب میشه ولی باید تا یکماه مرتب بزنی شبها .شبها حتما تا صبح کلاه سرش باشه .تا مغزش گرم بشه و خوب بشه
مامان دو قلوهانگه داشتن کبوتر در خانه در اسلام خوب هست مانع ورود اجنه به خانه میشوند و به افراد خانه آسیب نمی زنند.البته نه کفتر بازی داشتن یکی دوتا
🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸
سلام به دخترای عزیزی که پیام نوشتید خواستگار می اد و چند جلسه می ان و می رن و در نهایت بدون هیچ دلیلی تموم می شه این موضوع علت های زیادی داره ولی خیلی از اینهایی که تو کوچه ها می افتن دنبال دختر می گردن واقعا قصد ازدواج ندارن.... چند سال پیش من داخل اتوبوس های خطی داخل شهر بودم یه خانمی وسط اتوبوس معرکه گرفته بود یه پسر دارم مهندس ال و بل و دو تا جا رفتیم براش خواستگاری هر دو تا خانواده اومدن تحقیق کردن حالا هم زنگ می زنند و پی گیر هستند که سریعتر عقد کنیم و ولی پسرم هنوز نمی دونه که می خواد ازدواج کنه یا نه.....و یا بعصی هاشون ممکنه به خاطر یه جمله یا یه حرف یا یه رفتار فکر کردن این انتخاب درست نیست.... مثلا همسر من تعریف می کرد به من دختری معرفی کردند که خیلی این خانم مورد پسند من بودند فقط زمانی که رفتیم صحبت کنیم خانم گفتند که برا من طلا می خری، طلا واس خانم خیلی خوبه و حتما باید داشته باشه.... و فقط به خاطر این جمله کلا منصرف شدم ....
🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸
سلام ب همه واسه خانمی ک دخترشون دوس داره بره شهرغریب ماتجربه شو داریم عزیز من جاریم غریب هست بردارشوهرم واسه کار اومد تو ی هر دیگه جاریمودید وبلاخرع باهم ازدواج کردن الان زندگیشون خوبع اما جاریم همش استرس داره ک یروزی باید برع ب غریبی وبرادرشوهرمم استرس اینو داره ک یوقت خانمش بزنه زیره همه چی ونیاد زندگیشون خراب بشه بنظرمن بادخترت حرف بزن من پیشنهاد میکنم ب پسره بگید ما تحمل دوری دخترمن رو نداریم اگ دوسش داری باید توشهرخودمون براش خونه بگیری شرط ازدواجمون اینه اگ واقعا دوسش داشته باشه میاد 😄😊
🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸
سلام ب همه دوستان و حبیبه خانم خسته نباشید🌹خدمت برادری که خانمتون ام اس گرفته انشاالله هرچه زودتر داخل گروه خبر سلامتیشو بزارید.خواهر من هم چون با مادرشوهرش زندگی میکرد همین مشکل واسش پیش اومد همش از اضطراب و اعصاب خوردی بود دکتر هم میرفت آمپول زیر پوستی واسش تزریق میکردن روزای خیلی بدی بود.ازتون خواهش میکنم جو منزل را آرام کنید از منزل ببرینش بیرون با کسایی که بهش آرامش میدن.گرمیجات مثل دارچین.زعفران و هل دم کنید با نبات بخوره ماست و هندوانه.خیار و سس.فست فود و نوشابه نخوره.گلاب ب صورتش بزنه. چای زنجبیل بهش بدید.قند و شیرینی مثل کیک آبمیوه صنعتی نخوره.به لطف و کرم خدا امیدوار باشید و خواهش میکنم خودتون هواشو داشته باشید نزارید کسی ناراحتش کنه بخاطر مشکلش مادرشوهر خواهر من میگفت خونه بابات این مشکل را داشتی و با حرفاشون خیلی خواهرمو اذیت کردن.شما هم نزارید مادرتون ناراحتش کنه ببخشید طولانی شد.چون فامیلهامون عضو گروه هستن میشناسن منم باشم غریب آشنا
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستور تهیه ماسک مو خانگی برای مقابله با ریزش موها
✅در این ویدیو با حضور دکتر ایرانزاد اصل در مورد دستور تهیه ماسک مو خانگی با مواد اولیه ساده مانند ترکیبی از حنا، نخود خام، سدر، قرص کمر و.... که باید تمام موارد پودر شود و برای تقویت و جلوگیری از ریزش مو بسیار موثر است صحبت می کنیم .
این پست رو با عزیزانتون به اشتراک بذارین ❤️
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
زندگینامه شهید رضا قنبری🪴🪴🪴
شهيد رضا قنبري در سال 1346 در خانواده اي مذهبي در روستاي اكبرآباد کوار متولد شد. ايشان در كودكي پسري بسيار شيرين زبان بود،و از آنجا كه اين شهيد فرزند ارشد خانواده بود مورد علاقه شديد پدر و مادر و همچنين اعضاي فاميل بود. اين شهيد عزيز در دوران نوجواني فردي مومن و متعهد به احكام اسلامي بود و بسيار پر تلاش و دوست داشتني بود. ايشان خرج دوران مدرسه را در ايام تعطيلات تابستان به دست مي آورد و حتي كارهاي شخصي خود را به تنهايي انجام مي داد و در كارهاي خانه هم به مادر خود كمك مي كرد و هميشه با پدر و مادر و خانواده بسيار مهربان بود و با سن كمي كه داشت وجودش لبريز از معرفت بود و همشه سفارش مي كرد كه حسن وار و زينب گونه زندگي كنيد و به پدر و مادر نيكي كنيد و حجاب اسلامي را رعايت كنيد. ايشان علاقه خاصي به ابا عبدالله الحسين (ع) داشتند و در مراسم عزاداري و سوگواري مرتب شركت مي كردند و نماز و روزه ايشان هرگز قطع نمي شد. ميزان تحصيلات ايشان سوم راهنمائي بود و دوران مدرسه را در مدرسه كمال الملك اکبرآباد گذراند. رضا فردي دلسوز و مهربان بوده و هم براي خانواده و براي اطرافيان هر كاري كه از دستش بر مي آمد انجام مي داد و براي بزرگترها احترام خاصي قائل بود و پسر متين و سر به زير و مومن و با حيائي بود. ايشان در اوائل جنگ هنگامي كه هنوز به سن 18 سالگي نرسيده بود هواي جبهه و جنگ مي كند ولي به خاطر كمي سن و كوتاهي قدش او را رد ميكنند و بالاخره با گريه و زاري و سماجت و اصرار زيادش عازم جبهه هاي حق عليه باطل مي شود و در اسكله اي در بوشهر مشغول به خدمت مي شود. از قرار معلوم شهيد رضا به همراه مرحوم رزاق افراسيابي روي ناوچه كار مي كردند و به مدت يك سال و دو ماه درجبهه حضور داشتند و در عمليات فاو بر روي ناوچه تيربارچي بودند و مدتي هم در پادگان تيپ المهدي كوار خدمت مي كردند. و در پايان هم در شلمچه در عمليات كربلاي 5 در تاريخ ۱۹/10/۶۵ در هنگامي كه تيربارچي بود،به خاطر اصابت تيري به قلبشان در دم به شهادت مي رسند و برادر كوچكترش كه به جبهه رفته بود از شهادت ايشان مطلع مي شود و به خانه بر مي گردد و چيزي نمي گويد تا اينكه جنازه ايشان را به شيراز منتقل مي كنند و در روستاي اكبرآباد به خاك مي سپارند.
وصیت نامه شهید رضا قنبری🌻🍃
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. آنها را كه در را خدا شهيد مي شوند مرده نپنداريد بلكه آنها زنده اند و نزد خدايشان روزي مي خورند. بنام الله پاسدارحرمت خون شهيدان و ياري دهنده مستضعفان و درهم كوبنده ستمگران،با سلام و درود فراوان بر حجت ابن الحسن عسكري مهدي موعود (عج) و نايب بر حقش خميني كبير و با سلام و درود بر رزمندگان اسلام و سلام و درود بر شهيدان راه خدا كه آگاهانه و مخلصانه به سوي معبودشان شتافتند. با سلام بر اسيران كه الان در گوشه زندانهاي بغداد شكنجه مي بينند و منتظر حمله بزرگ رزمندگان اسلام هستند. با سلام و درود بر تمامي مردم ايران زمين و با سلام و درود فراوان بر امت هميشه در صحنه كوار كه با شور و شوق فراوان جوانان خود را تقديم اسلام مي نمايند و سلام و درود فراوان بر مردم شهيد پرور روستاي اكبرآباد كه با دادن خون جوانان خود درخت اسلام را آبياري كرده اند و من هم افتخار مي كنم كه بزرگ شده اين خطه شهيد پرور هستم. اگر تكه تكه هم بشوم دست از دين اسلام بر نمي دارم. دين اسلام دين كاملي است كه توسط خداوند حكيم به رسولش وحي شده و يك كتاب عظيم به نام قرآن بوجود آمده است. مگر اين چه ديني است كه بعد از 14 قرن ما برايش اينقدر جنگ و جدال مي كنيم .كمي درباره اين جمله فكر كنيد كه آيا اسلام دين خون بر شمشير و ديني نيست كه در همه مراحل پيروز بوده. پس چرا شما به دنياي فاني،كه فاني و نابود شدن آن حتمي است چسبيده وآن را كه شامل خانه و زن و فرزند است رها نمي كنيد و به طرف جبهه ها نمي آييد تا دين خدا را ياري دهيد. بخدا قسم از من حقير بشنويد مال اين دنيا هيچ ارزشي ندارد و هيچ بهانه و دليلي براي شركت نكردن در جنگ را نداريد. ولي حب دنيا و سستي ايمان نميگذارد شما بسوي خداي خود بشتابيد. بترسيد از اينكه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پيش امام زمان باز مي شود. نكند خداي ناكرده امام زمان از دست ما ناراحت و شرمنده شود. مگر خون شما از خون امام حسين (ع) و يارانش رنگين تر است و يا از آ نان معصوم تريد. در راه اسلام شهيد شدند تا اين آزادي را براي شما بدست آورند. بياييد لااقل اگر ايمان نداريد آزاد مرد باشيد. نگذاريد كه دشمن به خاك و ناموس شما تجاوز كند. قرآن مي فرمايد:هر كس خود را شناخت خداي خود را شناخته است. بياييد فكر كنيد و ببينيد كه هستيد،از كجا آمده ايد و به كجا خواهيد رفت. والسلام...
@azsargozashteha 📚🖌
#حرف_اعضا 🌻🍃
میخواستم از خودم بگم براتون
زندگی من یجورایی متفاوت تر از بقیه بود
پدرم سرطان خون گرفت و ما هم پول و پله نداشتیم یعنی قبل از بیماری ایشون ما همینجوری زندگی متوسط رو به سقوطی داشتیم دیگه حالا حساب کن چی شدیم
هیچی نداشتیم عملا فقط خدا رو داشتیم همین
مامان خان هم بنده خدا با چند تا بچه ای قد و نیم چه کار می تونست بکنه هاان
،همه خانواده با بدبختی پول آمپول های مش پدر رو جور می کردیم خدایی هم گرون بودن و هر جایی می رفتیم واسه کمک،جواب نمی گرفتیماز بد حادثه همون موقع خیر قحط اومده بود
نه منبع درآمد و نه کسی و کاری
البته اقوام دل سوزی داشتیم که به ازای هر کمکی ،خشکی از خجالت شون در می اومدیم حالا یا پول می گرفتند و یا اسباب هامون می بردند
تو این همه مدت فقط خدا میدونه چی به ما گذشت
با وجود اون همه خرج ،اما اوضاع خیلی بیخ پیدا کرد و ما هم خودمون رو واسه یتیم شدن آماده می کردیم
اما اینجاش مهمه معجزه رخ داد و یهو پا شد خلاصه اینم اولین معجزه زندگی ینده ،هیچ کس انتظار نداشت
البته از حق نگذریم مغزم استخوونمون هم آب شدااااااا همین جوری آبکی هم نبودا
و معجزه هایی اینچنینی زیاد داشتم
بازم دم خدا گرم ته قصه رو خوب تموم کرد مرام گذاشت
هر چند با سختی قد کشیدیم ولی حالا خیلی خوشبختم
چون فقر و نداری و مریضی سخت رو درک می کنیم
چون بی ادعا و یواشکی کمک می کنیم و واسه اون بدبختی که دچار مشکل شده آبرو می ذاریم
هر چند کمک هامون کم باشه ولی دریغ نمی کنیم
کلا هوای فقیر جماعت رو بیشتر داریم
دچارعارضه خود برتر بینی نمی شیم تلاش خودمون می کنیم بقیش رو می سپاریم به اون بالا سری
تو بدبختایی خیلی ها کمک حال بودیم تماشاچی نبودیم
واسه کسی نمی زنیم القصه حسابی آدم شدیم :)))))
مشکلات این چنینی هر چند سختی های خودش داشت امااااا نتیجه هم داد
خانواده ما دریافتند فهمیدیم چیزی داریم به نام خدا
یا همون پناه بی پناهان
به معجزه اعتقادی نداشتم اما خدا بخواد رخ میده
و به فلسفه این نیز بگذرد هم شدیدا ایمان آوردم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
سلام به همگی یه خاطره بگم بحندید روحیتون عوض بشه 😂
خاطره من مربوط ب شب عروسیمونه..اون شب تا لباسامو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم و دوش گرفتم خوابم برد..تو خواب دیدم ک از تالار ز زدن و گفتن قابلمه های غذارو ک بردین بیارین واسه جشن فردا لازم داریم منم تو همون حالت خواب و بیداری شوهرمو تکون دتدم و گفتم حسین پاشو از تالار ز زدن گفتن قابلمه هارو بیارین اونم تو همون حالت خواب و بیداری گفت زری جونم خواب دیدی عزیزم بگیر بخواب..ولی من دوباره صداش کردم و خیلی هم مصر بودم ک از تالار ز زدن و اونم هی میگفت زری جونم خواب دیدی بخواب عزیزم..تا آخر دیگه با همون حالت خواب آلود عصبی شدم و گفتم باشه اصن بگیر بخواب خودم پا میشم ز میزنم ب داداشم با اون میبرم قابلمه هارو..شوهرم ک دید من عصبی شدم پاشد و هم گوشی خودش و هم گوشی من رو نشونم داد ک از تالار ب هیچ کدوممون ز نزدن...حالا از شانس بد من تو خواب دیده بودم ک ب تلفن خونه ز زدن و انقد خسته و تو هپروت بودم فرق توهم و واقعیت و تشخیص نمیدادم..وقتی گفتم ب تلفن خونه ز زدن شوهرمم ب شک افتاد ک شاید واقعا دارم راست میگم چون اونموقع دیگه چشامم کامل باز بود و نشسته بودم..واسه همین پاشد رفت از تلفن خونه ز زد ب تالار ک مطمعن شه..حالا ساعت چنده؟!ساعت پنج و نیم صبح..!خلاصه بعد چندبار ز زدن یکی از خدمه تالا جواب داد و کلی بهمون خندید و گفت ک از تالار ز نزدن!!!!!!منم ک تا اونموقع قیافه حق ب جانبی ب خودم گرفته بودم و با شوهرم مثل ی آدم بی مسعولیت رفتار میکردم تو اون لحظه خودم از کار خودم انقدر خندیدم ک نگو...هنوز ک هنوزه شوهرم هرجا میشینه خاطره اون شبو تعریف میکنه و سوژه کل فامیل شدم...جالب اینجاست روز بعدش با گندی ک زده بودیم رومون نمیشد بریم قابلمه های تالارو بدیم!!!
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
❌❌مهم حتما بخونید لطفا❌❌❌
سلام خدمت دوستان عزیز و اعضای بزرگوار کانال
ایام به کام
دوستان گلم به دلیل حجم بالای پاسخ اعضا و محدودیت در ارسال روزانه یه تصمیمی گرفتیم 👇
پاسخ هایی که شما به سوالات میدین ممکنه چند روز طول بکشه که در کانال ارسال بشه چون باید به جز پاسخ اعضا مطالب دیگه ای هم در کانال بزاریم
و به این خاطر که اعضای محترممون زودتر به پاسخشون برسن
تصمیم گرفتیم یه کانال دیگه اختصاص بدیم به این قضیه
یعنی اونجا فقط مختص پاسخ اعضا باشه
پاسخ هایی که توی کانال اصلیمون جا نداریم بزاریم رو اونجا قرار میدیم
یعنی یه بخشیش در همین کانال و تعدادی دیگه ش در کانال دیگه ای قرار میگیره
فقط دقت کنید عزیزان هردو کانال رو چک کنید حتما ❌❌❌👆👆چون در هر دوکانال پاسخها تکراری نیستند
ممنون میشم همگی اون کانال هم عضو باشید برای دسترسی بهتر به پاسخها✅✅✅👇👇👇👇
در ضمن اینجا مخزن میشه برای دسترسی بهتر به مطالبی که میخواید بعدا پیداشون کنید😍✅
https://eitaa.com/joinchat/3518169438Cd5294f4139
عضو بشید همگی🙏👆
کانال خصوصیه دوستان و مختص اعضای خودمونه🌸
#ارادتمند🙏🌸
#حبیبه
میدونستین اکثر پادردهای ما خانمها بخاطر عفونت زنانه س؟
خیلی از ماخانمها ، وقتی عفونت میگیریم و میریم دکتر،بعد از چند وقت دوباره علائممون برمیگرده🤦♀️
این عفونتها بجای اینکه با قرص خشک کننده،سرکوب بشه باااااااید از بدن خارج بشه
مگه رحم سطل آشغاله که عفونتها رو توش خشک میکنند😤😤😤
اما اگر شما هم درگیر هستین
👇👇👇👇👇
من توی گروه پایین یاد گرفتم چطور عفونتم رو کنترل کنم،
بدون معطلی وارد گروهش بشین
ـhttps://eitaa.com/joinchat/228852473C363fac38a1
۵
🔴 داستان زیبای توبه 🔴
سلام من به زور و اصرار بابام تو سن کم ازدواج کردم ،همسرم ده سال ازم بزرگتر بود .موهاش جا به جا ریخته بود و با اینکه سنی نداشت ولی قیافش مثل مردای چهل ساله شده بود.منم به خاطر این چیزا ازش بدم میومد و حسرت به دل بودم. کم کم از سر بچگی و حماقت با یه پسری توی کوچمون اشنا شدم بدجوری عاشق و شیفته اش بودم ولی یه مدت که گذشت خواسته های عجیب غریبش شروع شد ،من از خدا و از شوهرم میترسیدم هر روزم شده بود گریه و التماس ولی اون بدتر اذیتم میکرد.یه روز بهم گفت یا فردا هر چی میگم گوش میکنی یا میام به شوهرت همه چیو میگم...منم محکم گفتم نه...نمیدونم تو قلبم چی احساس کردم فقط گفتم خدایا خودت نجاتم بده 😭،اخرش یه شب اومد در خونه و یه پاکت نامه رو انداخت توی حیاط و فرار کرد.شوهرم رفت بیرون و پاکت به دست اومد و نامه رو خوند ،منم مثل گوسفند قربونی نشسته بودم و نگاش میکردم .بعدشم بدون اینکه چیزی بگه با عجله رفت بیرون.میتونستم تو این فاصله در برم ولی پاهام انگار خشک شده بود .هنوز نیم ساعت نگذشته بود که یهو دیدم چند نفر با لگد دارن میکوبن به در...👇⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf
ماجرای زندگی این خانم دلتونو میلرزونه😭
#درد_دل_اعضا ❤️🍃
پرسش
سوال من درباره وضعیتی هست که باهاش روبرو هستم و امیدوارم اگر دوستانی بودند که تجربه ی مشابهی داشتند لطف کنند تجربه شون رو با من در میون بذارند.
من یک دختر سی ساله هستم که به خاطر تحصیل در مقطع دکترا، بین شهرستان و تهران در رفت و آمد هستم و به همین دلیل ارتباطم با برخی دوستان و اقوام ساکن تهران بیشتر شده.
بین آشنایان ما در تهران آقایی بود که مدت ها دورادور همدیگه رو می شناختیم و حتی ایشون نسبت به ازدواج ابراز تمایل کرده بودند و من هم در همون حدی که ایشون رو می شناختم بی میل به این امر نبودم.
ولی بودن من در تهران و ارتباط پیدا کردنمون به خاطر برخی مسائل (رشته ی تحصیلی و شرکت در دوره های مشترک) این آشنایی رو بیشتر کرد. از حدود یک سال پیش که ماجرا جدی تر شد و رفت و آمدهایی در این خصوص داشتیم هم ما دو نفر به تصمیم قطعی رسیدیم و هم خانواده ی ایشون استقبال کردند.
خانواده ی من ولی به خاطر این که من مجبور میشدم صدها کیلومتر ازشون دورتر بشم و به خاطر این که خواستگارهایی داشتم که از نظر موقعیت مالی شرایط بسیار بهتری داشتند و یا شناخت بیشتری نسبت بهشون داشتیم، خیلی موافق این مساله نبودند برای همین کمی طول کشید تا رضایت بدند و با این که این آقا رو از لحاظ اخلاق و رفتار بسیار تایید می کنند .
اما هنوز هم به خاطر مسائلی مثل دوری همیشگی من از محل زندگیم کمی دلواپس هستند و صددرصد موافق این ازدواج نیستند و خصوصا مادرم گاهی با مسائلی نظیر این که چرا کرج خونه خریده و چرا تهران خونه نخریده یا چرا ادامه ی تحصیل نمیده کمی غرغر می کنه. از طرف دیگه بین خود ما توافقات اساسی در مورد موضوعات مهم زندگی آینده مون حاصل شده. نوع کار، تفریح، برنامه ی زندگی و غیره. به لحاظ اخلاقی و اعتقادی و علائق هم خیلی به هم نزدیک هستیم.
چیزی که اخیرا توی صحبت های ما منو دلواپس کرده اینه که این آقا با مراسمی مثل خواستگاری و بله برون و عروسی مشکل جدی داره و خیلی وقت ها توی عروسی های بستگان نزدیکش هم شرکت نمی کنه و توی جلسه ی خواستگاری برادرش هم حتی نرفته بوده.
ما تا به الان تمام جلساتمون به شکل غیر رسمی و بیرون بوده و خانواده م انتظار دارن که یک جلسه ی فرمالیته به اسم خواستگاری تشکیل بشه و این آقا با خونواده به شکل رسمی و سنتی بیان شهر ما و منو از پدر و مادرم خواستگاری کنن.
فرمالیته، چون تمام این صحبت ها به هر حال انجام شده ولی جهت رعایت سنت و حضور ریش سفیدان فامیل دوست دارن خواستگاری و بله برون طبق روال برگزار بشه. ولی این آقا همیشه گفته که با همچین جلساتی که توش میشینن و برای سرنوشت دو نفر تصمیمی می گیرن و ماشین حساب میذارن و چرتکه میندازن و سکه و عدد و رقم تعیین می کنن مخالفه.
از طرف دیگه خانواده من به خاطر این که من تک دخترم دوست دارند حتما جشن و مراسم عروسی داشته باشم که این آقا باز هم با عروسی گرفتن مخالفه و معتقده یک مهمانی کوچک با حضور صمیمی ترین آشنایان در حد چهل پنجاه نفر کافی هست.
من خودم با مهمونی های پرخرج مخالفم حتی خانواده ام هم بارها از شرکت توی مراسم تجملاتی فامیل خودداری کردند ولی دوست داریم که یک عروسی معمولی با حضور اقوام و دوستان برگزار کنیم.
به اضافه ی این که خانواده ی من نه اهل چونه زدن و قیمت گذاشتن و سکه بالا پایین هستن نه در فامیل چیزی به اسم شیربها داریم. جهیزیه رو هم به طور کامل خانواده ی دختر تقبل می کنند.
منظورم اینه که محتوای جلسه ی بله برون هم چیز روشنی هست، تعیین تاریخ انجام مراسم اولیه و تعیین یک چیزی به عنوان مهریه که اون هم معمولا قبلا در موردش صحبت و توافق میشه و توی جلسه ی بله برون صرفا اعلام میشه.
با همه ی این اوصاف تا به الان من نتونستم نظر این آقا رو نسبت به شرکت توی این مراسم یا گرفتن یک عروسی کوچیک جلب کنم. این مخالفتش هیچ ربطی به خساست نداره چون در تمام طول آشنایی مون بارها بهم ثابت شده که اتفاقا بسیار آدم بلند نظری هست و با وجود این که کارمنده خیلی بیشتر از خواستگارهای ثروتمندی که داشتم دست به جیب بوده. بارها شده که جایی انعامی داده، هر بار که همدیگه رو دیدیم چیزی برای من هدیه گرفته، وقتی حس کرده یا فهمیده که چیزی نظرم رو جلب کرده بوده حتما برام خریده، یا من به اصرار و با گفتن این که چیزی لازم ندارم از مغازه بیرون کشیدمش و نذاشتم کفش یا لباس یا هر چیزی که برای من پسند کرده بوده رو بخره. مخالفتش با اساس برگزاری این نوع مراسم هاست.
هر بار که صحبت ما به این جا می رسه با گفتن این که نگران نباش اداره اش می کنیم سر و ته صحبت رو هم آورده ولی اشاره ای نکرده که چطور. اگر من بخوام به دل اون جلو برم، مسلما ناراحتی و دلخوری خانواده م رو باعث خواهم شد و اگه اصرارم به برگزاری تک تک این مراسم و اعمال نظر خانواده م باشه، اون رو وادار به انجام کاری خلاف خواست و نظرش کردم.
اهی فقط منتظرم که بگه مثلا به خاطر تو به این حدش رضایت میدم. فلان مراسم باشه ولی به این شکل یا فلان برنامه باشه و فلان مراسم نباشه. اما همیشه یک اشاره ی کلی کرده و عدم پذیرشش رو تلویحا اعلام کرده و زود از بحث رد شده.
خانواده ش مشکلی با این قضایا ندارن ولی برای من قابل قبول نیست که مثلا جلسه ی خواستگاری برگزار بشه بدون حضور خواستگار. بله برون باشه و اون نباشه. خانواده ی من هم که با رضایت صد در صدی این ازدواج رو نپذیرفتن دیگه به هیچ وجه از این موارد نمی گذرند و قطعا مخالفت خواهند کرد.
در تمام این مدتی که ما رفت و آمد داشتیم و فرصت کردیم همدیگه رو بشناسیم به شدت شیفته و دلبسته ی همدیگه شدیم و فاصله ی دیدارهامون کمتر و کمتر و مدتش طولانی و طولانی تر شده و از لحظه ی جدایی تا ملاقات بعدی مون دلتنگی آزاردهنده ای باهامون بوده. با وجود این همه محبت و دوست داشتنی که این بین هست، گاهی من میشینم به حساب و کتاب که خود این این هم باعث شرمساریم میشه.
فکرهایی مثل این که مثلا من دارم می پذیرم از خونواده م دور بشم، کارم رو در دانشگاه های این جا از دست بدم و از رفاهی که توی خانواده ی خودم دارم چشم بپوشم و به یک زندگی ساده قانع باشم چرا اون حاضر نیست به خاطر من کمی نرمش به خرج بده و بذاره این مراسم مقدماتی به حد متعارفش برگزار بشه و بعدا که خودمون مستقل شدیم خودمون درباره ی شیوه ی زندگی مون تصمیم بگیریم.
این چیزها باعث شده کم کم ناخودآگاه مقایسه اش کنم با فلان خواستگار که حاضر بود با من تا یک کشور دیگه بیاد یا بهمان آدم که خانواده ش با کلی احترام میومدن خواستگاری من. آدم های زیادی رو به خاطر شخصیتشون یا عدم نزدیکی دیدگاه ها و سبک و سلیقه ی زندگی مون رد کردم ولی با این آقا واقعا به جز این مورد مراسم هیچ جای دیگه ای مخالفت اساسی ای نداشتیم.
واقعا نمی دونم چه کار باید بکنم و دارم کم کم به این جا می رسم که عذر بخوام و بگم دقیقا به همین دلیل منصرف بشیم از این ازدواج. چون نه ناراحتی اون برام قابل تحمل هست و نه ناراحتی خانواده م. این وسط قرار گرفتن باعث شده که حتی یادم بره که خودم دقیقا چه انتظاری دارم. همین که راهی پیدا بشه که هر دو طرف خوشحال باشن برام کافیه که البته خود این هم باعث تاسفه.
از طرفی نمی تونم قبول کنم که مراسمی که هر کدوم نهایتا فقط یک روز طول می کشند باعث بشند که ما از خیر یک عمر زندگی بگذریم اما از طرف دیگه دوستانی هم داشتم که اختلافات و درگیری هاشون از همین برنامه ها شروع شد و بعد از عروسی به خاطر همین مراسم عروسی و برنامه های پیرامونش کارشون حتی به جدایی کشید. هر بار هم که کل پروسه رو براش توضیح میدم و سعی می کنم قانعش کنم که این مراسم جهت احترام به رسوم و کسب اجازه از بزرگترهاست و ساده برگزار می کنیم و با اون حالت های تجملاتی و مفصل و تصنعی و خودنمایانه ی توی ذهنش فرق خواهد داشت، فقط لبخند می زنه.
ممنون میشم اگر کسی تجربه ای شبیه به این داشته بهم بگه که چطور ماجرا رو مدیریت کرده. آیا منصرف شدن من از این ازدواج تنها به همین دلیل منطقی هست ؟
#ایدی_ادمین 👇❤️
@adminam1400