#پند و #حکمت
🌻🌼جوان عاشق
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت
به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد
به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد
و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست.
در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت:
تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟
جوان گفت:
« اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد
چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ »
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_چهار انگار پسره بهش نامردی میکنه با یکی از همکلاسیای شقایق ازدواج میکنه. این شد که حال
#قسمت_چهل_پنج
با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. یه تای ابروش رو بالا داد و اومد سوار شد. لبخندی زدم و گفتم: سلام خانم عصرتون بخیر خوبی؟..
با تعجب گفت: سلام پس ماشینت کو؟..
گفتم: یکم پول دستم اومده بود عوضش کردم هی خراب می شد.
خب حالا به نظرت کجا بریم؟ هوا هم خیلی سرده بریم کافه بهتر نیست؟ می ترسم بیرون سرما بخوری..
همون طور بهم زل زده بود و چیزی نمی گفت.
من هم افتاده بودم رو دنده ی پر حرفی و یه ریز می گفتم: بعدش بریم شام بخوریم؟ من یه رستوران سراغ دارم غذاهاش حرف نداره.
کلی هم می تونیم حرف بزنیم. البته رأس ساعت نه میذارمت جلوی خوابگاه، گوش می دی بهم؟..
سرشو تکون داد و چیزی نگفت. از پنجره داشت بیرونو نگاه می کرد. با مهربونی گفتم: هنوز تو فکر اونی؟ بیخیال بابا طرف اگه آدم بود اصلا بهت خیانت نمی کرد
همیشه دلم واسه اونی که خیانت می کنه می سوزه می دونی چرا؟ چون کسی که خیانت می بینه هیچ خطایی نکرده و چیزی هم از دست نداده جز یه آدم خیانتکار
ولی اون یکی شخص یه زندگی خیلی خوب با کسی که عاشقشه رو از دست داده. پس بهش فکر نکن..
آهی کشید و گفت: از چشمم افتاد.. بیخیال مهم نیست. من همیشه از وقتی یادم میاد تو عذاب بودم..
با ناراحتی پرسیدم: آخه چرا؟..
سرشو تکون داد و گفت: مامانم همیشه ی خدا با بابام دعوا داشتن، از وقتی یادم میاد یه روز خوش تو زندگیمون نداشتیم. همیشه با داداشم شاهد دعواهاشون بودیم.
@azsargozashteha💚
4_452715601975052347.mp3
1.07M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۰🌹
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام گلم خیلی دوست دارم دلنوشته منم بخونیو بذاری کانال. لطفا بذار تا بقیه بخونن.
مال مردم مخصوصا مال یتیم خوردن نداره.
من یه زن ۳۶ ساله ام وقتی شوهرم اومد خواستگاریم جز کارش و ۵ میلیون پول هیچی دیگه نداشت.
خودمون با قناعت و صرفه جویی تونستیم پول جمع کنیم. ۳ سال بعد ازدواجمون خونه خریدیم. اما از اونجایی که مادرشوهرم تنها بود و مستاجر، شوهرم از رو احترام و علاقه به مادرش خونه رو زد به نامش. مادرش رفت تو خونه ما نشست و ما همچنان اجاره میدادیم. من صدام درنیومد گفتم عیب نداره مادرشه اگه حرف بزنم میشم عروس بدجنس و…
خلاصه که حدود ۴سال و نیم گذشت و ما تو این مدت دوباره پول جمع کردیم. به خدا سادس گفتنش ولی خیلی سخت بود که از خوراک و پوشاک و تفریحت بگذری که پول جمع کنی. میخواستیم چند وقت دیگش پولو بذاریم رو پول خونمونو بزرگترش کنیم ولی این بار به اسم خودمون باشه و با مادرش با هم زندگی کنیم اما عجل مهلت نداد به شوهرم.. تو مغازه با برق گرفتگی کولر فوت کرد. من موندم با دو تا بچه ۷ ساله و ۲ ساله. بیشتر پولی که جمع کردیم واسه مراسم شوهرم خرج شد. بعد چهلمش رفتم سرکار مغازه. شوهرم مکانیک بود. از برادرش خواستم وسایل مغازشو بفروشه و اجاره رو بگیره بده بهم ولی یه مبلغی بهم داد که به هر کی میگفتی میفهمیدن کم داده و حتما ازش کش رفته..
باز چیزی نگفتم. گذاشتم به حساب زحمتی که بابت فروششون کشیده. با اون مقداری که گرفتم یه لوازم آرایشی زدم. فشار زیادی روم بود. هم خرج زندگی هم کرایه خونه و کرایه مغازه. هیچکسم نمیگفت تو که انقدر تو فشاری بیا خونتو بگیر حداقل از یه طرف راحت باشی. واسه همین با مادرشوهرم حرف زدم و رفتیم اونجا کلا با هم زندگی کنیم. باهاش در مورد سند حرف زدم. اولش راضی بود بیاد به نامم بزنه ولی کم کم دیدم داره برمیگرده....
#ادامه_دارد
#ادامه
پسرم بهم گفت برادرشوهرم سر خونه و سند زدن با مادربزرگش حرف میزده.. فهمیدم چه خبره.. سرتونو درد نیارم هرکاری کردم دیگه نتونستم راضیش کنم. بهم میگفت حتما پسرم صلاح دونسته به نام من بزنه. ببینین نامردی دنیا تا چه حد…
به یه سال نشده به خاطر یه مسائلی مادرشوهرم سکته کرد و بعد دو روز تو بیمارستان فوت کرد. من که ازش نگذشتم خدام نگذره. برادرشوهرام خونه ای که ما با زحمت خریدیم از منو بچه های یتیمم گرفتن. به ناموس و جگرگوشه های برادرشون رحم نکردن. کوچیکه میخواست با زن و بچش بره آلمان. زندگیشو فروخت پول کرد اما قبولش نکردن کارش درست نشد اما تو همون مدت که انقدر همه چی تورم پیدا کرد پولش هیچ شد. الان یه سالی هست که اجاره نشین شده.
بزرگه ام همون پولو با پول فروش ماشینش گذاشت تو بورس و حالا پولش نصف شده.
عروس عموی شوهرم دوست جونیمه بهم گفت با ریزش بورس برادرشوهرم سکته قلبی کرده و الان قرص مصرف میکنه.
اینا همه از آه منو بچه هامو شوهرمه. واسه کسایی که مال یتیم میخورن به زن تنها رحم نمیکنن این اتفاقا خیلی کمه اما همینم یکم دلمو خنک کرد. ایشالله بیشتر از این خدا سرشون بیاره.
#پایان
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_پنج با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. یه تای ابروش رو بالا داد و اومد سوار
#قسمت_چهل_شش
بیشتر واسه فرار از جو اون خونه دانشگاه اینجا رو زدم وگرنه رتبه ام خوب بود شهر خودمون رو هوا قبول می شدم.
دوست داشتم یه کاری کنم تا همه ی درد دلاش یادش بره و از ته دل شاد باشه.
با مهربونی گفتم: شاید یه روز انقدر خوشبخت بشی که اینا یادت بره.
تو دختر باهوشی هستی می تونی موفق باشی..
با شیطنت پرسید: ببینم شغلت چیه که انقد زود تونستی ماشینتو عوض کنی؟ وضعت خوب به نظر می رسه!..
خندیدم ولی پر بغض.
با آه گفتم: ملامت ها که بر من رفت و سختی ها که پیش آمد، گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید!..
خندید و گفت: به به شاعرم که تشریف دارید!..
گفتم: آره آدم که سختی بکشه هم شاعر میشه هم دل شکسته..
رسیدیم کافه همون طور کلی با هم صحبت کردیم.
شقایق خیلی بیشتر از سنش می فهمید. شیرین زبون و مهربون بود،
هر کدوم که از رنجامون حرف می زدیم اون یکی با دل و جون گوش می داد.
رفتیم با هم شام هم خوردیم چهار ساعت به سرعت برق و باد گذشت.
رأس ساعت نه جلوی در خوابگاه بودم.
صدای آهنگ رو کم کردم که شقایق گفت: خیلی خوش گذشت دستت درد نکنه واقعا اگه می موندم خوابگاه مطمئنم یه بلای بدی سرم میومد.
دلم بس که گرفته بود..
چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم: هر وقت دلت گرفت زنگ بزن بریم بیرون. من کارم آزاده همیشه می تونم بیام..
درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بگم....
@azsargozashteha💚
سلام. یه درددلی داشتم امیدوارم تو کانالتون بذارید.
از بی ملاحظگی بعضیا سر همین کرونا بخدا بعد از فوت مهرداد میناوند انقدر حالم بده که حد نداره. به نظرم هر کی رعایت نکنه تو مرگ همه شریکه. من خودم تو این یک سال واقعا رعایت کردم. یعنی هر بار بعد از شستشو و ضدعفونی خریدهام میرم دوش میگیرم. هیچ جا نرفتم حتی پدربزرگم رفت تو کما فقط تصویری حالشو پرسیدم.🤦♀
حالا پدرشوهرم امروز زنگ زده میگه دیشب عروسی بودیم هفته دیگه هم میخوایم بیایم
خونه شما😭😭
بخدا تن و بدنم داره میلرزه.
وقتی هم که میان باید حتما روبوسی کنن. انقدر پسرمو بوس میکنن که تا چند روز حالم بده بهشونم بگی قهر میکنن بهشون برمیخوره. الان دارم فقط دعا میکنم جاده ها رو دوباره ببندن
که نتونن بیان😭
به همسرم میگم یه بهونه ای بیار میگه من روم نمیشه. کلا باهاشون رودروایسی داره.
توروخدا بگید بیشتر رعایت کنن جون خودشون مهم نیست یکم وجدان داشته باشید.
منی که یکسال سختی کشیدم و همه جوره رعایت کردم خیلی برام سخته که سر بی ملاحظگی بقیه کرونا بگیرم. خودم به درک نگران پسرم هستم.😭
@azsargozashteha💚
#قند و #پند ❤️
☘🌻ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_شش بیشتر واسه فرار از جو اون خونه دانشگاه اینجا رو زدم وگرنه رتبه ام خوب بود شهر خودمون
#قسمت_چهل_هفت
درو باز کرد و خواست پیاده بشه که برگشت و گفت: راستی یه چیز یادم رفت بهت بگم، اصلا بهت نمیاد چهلو رد کرده باشی بس که جذابی!..
چشمکی زد و پیاده شد.
دستمو گذاشتم رو قلبم و با چشمای پر ذوق بهش خیره شدم.
برام دست تکون داد و رفت سمت خوابگاه.
از خوشحالی با صدای بلند آهنگ رفتم سمت خونه.
مامان زنگ زد گفت بیا اینجا نمی خواستم دل هیچکس رو بشکنم.
رفتم خونشون
مامان دوباره می خواست بحث ازدواج رو پیش بکشه که بهش گفتم فعلا دست نگه داره وقتش بشه خودم بهش میگم.
خودم رو گول می زدم ولی به شقایق دل بسته بودم.
اون شاید به عنوان یه دوست بهم نزدیک شده بود ولی من دوستش داشتم.
سر شب یه پیام عاشقانه برام فرستاد.
همین طور به هم پیام می دادیم و از حال هم خبر داشتیم.
چند بار دیگه هم همدیگه رو دیدیم.
روزها می گذشت و عید داشت از راه می رسید.
دم عیدی کلی کارم گرفته بود اصلا هوا که رو به گرمی می رفت ساخت و سازم بازارش داغ می شد.
وضعم روز به روز بهتر می شد و خیلی خوشحال بودم.
اون روز مثل همیشه با شقایق قرار داشتیم.
رفتیم کلی تو شهر چرخیدیم و حسابی خوش گذشت ولی حال شقایق زیاد خوب نبود.
انگار دلش گرفته بود و تو خودش بود.
هر چی گفتم چی شده پنهان کرد. بعد اینکه خداحافظی کردیم رفتم خونه تمام حواسم پی شقایق بود.....
@azsargozashteha💚