eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166.2هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره ❤️ صفحه ی ۴۴🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_چهار داشتم همون طور نگاهش می کردم که یه دفعه چشمم خورد به گردنبندی که توی گردنش بدجور
حس و حالم شبیه کسی بود که داره جون میده. شقایق هم دست کمی از من نداشت. مثل دیوونه ها زل زده بود به وسط اتاق. با خنده گفت: پس واسه همین بابام همیشه با مامانم دعوا می کرد. واسه همین می گفت قاتل خواهرم تویی که نشستی زیر پاش... صورتش رو پنهون کرد با دستاش و زد زیر گریه. باورم نمی شد شقایق هیچ خبری از این اتفاقا نداشته باشه. با گریه گفت: چرا به من میگی با نقشه اومدم هان؟ من مگه تو رو می شناختم؟ تو بلوار می تونستی توقف نکنی. چراا... گریه امونش نداد و با درد گریه کرد. من هم حالم بدتر از اون نفسم بالا نمی اومد. کاش زودتر می فهمیدم شقایق دختر نگینه. چرا حالا که همه چی تموم شده بود باید این اتفاق می افتاد و می فهمیدم؟ شقایق مثل دیوونه ها زد تو سرش و گفت: من باید چیکار کنم؟ بدبخت شدم من.. حالا چی‌ میشه؟.. خیلی جدی دستشو گرفتم و گفتم: من انقد مرد هستم که پای کارم بایستم. حتی اگه خانوادت مانع بشن، من کنار نمی کشم... انگار خیالش راحت شده باشه، گریه اش شدت گرفت. گیج شده بودم نمی دونستم چرا سرنوشت این بازی رو باهام می کرد؟ شقایق هیچ‌ گناهی نداشت چرا باید اون قربانی می شد؟.. میون گریه نالید: نمیذارن، نه بابام و عموهام و نه مادرم‌.. اونا همینطوریش با اینهمه اختلاف سنی مخالف بودن چه برسه که تو... چشمام رو محکم رو هم فشردم و گفتم: شقایق اینطوری گریه نکن... @azsargozashteha💚
❤️ سلام عزیزم میشه مشکل منم بذاری لطفا. من یه دختر ۵ ساله دارم که خیلی سرزبون داره و خیلی به همه چیز آگاهی داره، به دور و برش خیلی توجه میکنه،.. مثلا کی کم غذا میخوره، کی زیاد غذا میخوره، کی چطوری لباس میپوشه… یه روز که خواهرشوهرمو دعوت کردم خونمون بچم توجه کرده بود به غذا خوردن شوهرعمه اش. بعد که رفتن، رفت به باباش گفت چرا شوهرعمه اونطوری تند تند غذا میخورد. شوهرم واسه شوخی گفت اون عین آدم غذا نمیخوره که، عین گاو غذا میخوره. من و دخترمم خندیدیم. این قضیه گذشت تا چند روز پیش که مادرشوهرم همه رو خونشون دعوت کرده بود. سر سفره یهویی دخترم برگشت به عمه اش گفت عمه شوهرت چرا مثل گاو غذا میخوره بگو عین آدم غذا بخوره. همه زدن زیر خنده ولی بعدش قیامت به پا شد. خواهرشوهر و مادرشوهرم هر چی از دهنشون دراومد به من گفتن که تو یاد بچه دادی اینطوری بی ادبی کنه وگرنه بچه این چیزا رو نمیگه. خواهرشوهرم قطع رابطه کرده ولی بازم هی تو اینستا و واتساپ استوری کنایه و فحش میذاره که میدونم منظورش منم. هر چی توضیح دادم بچه س یه چیزی گفته کوتاه نمیان. الان من موندم چیکار کنم. باورتون نمیشه حتی شوهرمم با اینکه مقصر خودش بود با من سرسنگین شده و همه منو مقصر میدونن.. تو رو خدا جلوی بچه هاتون مراقب حرف زدنتون باشید 😢😢 @azsargozashteha💚
اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است کدام دسته گل امروز بر مزارِ من است گلی که آمده بر خاک من نمی داند هزار غنچه‌ی خشکیده در کنار من است گل محمدی من، مپرس حال مرا به غم دچار چنانم که غم دچار من است تو قرص ماهی و من برکه‌ای که می خشکد خود این خلاصه ی غم های روزگار من است بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم اگر چه سوخته‌ام، نوبتِ بهار من است @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_پنج حس و حالم شبیه کسی بود که داره جون میده. شقایق هم دست کمی از من نداشت. مثل دیوونه
شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟! اول با زبون خوش میام خواستگاریت. پنهان کاری هم نباید بکنیم به همه میگی من کی هستم. حتی لازم باشه اتفاق امروزم بهشون میگی. فقط اینو بدون من دوستت دارم. هر چی بشه نمیذارم از دستم بری. تو که روحتم از این ماجرا خبر نداشته... شقایق به سرفه افتاده بود و نفسش کم میومد. گفتم: اگه از اول به اسم و فامیلت دقت می کردم شاید اینطوری نمی شد... لبخند غمگینی زد و گفت: یعنی میگی پشیمونی؟.. گفتم: هیچوقت.. آهی کشید و گفت: من واسه زن تو شدن ممکنه تمام کس و ناکسم رو از دست بدم... همه چیزمو ببازم.. گفتم: نمیذارم نبود کسی رو حس کنی. تو فقط همیشه همینطور باش.. بوی سوختن ماکارانی تو کل خونه پخش شده بود. شقایق رفت آشپزخونه با دیدن قابلمه گفت: هیچی ازش نمونده. بیشتر از دو ساعته که داریم حرف میزنیم خندیدم و گفتم: فدای سرت. آخرش باید پیتزا سفارش بدیم. من که همون اول بهت گفتم.. با هم شام خوردیم و بردمش خونه ی دوستش تا صبح از همه ی چیزایی که ممکن بود اتفاق بیفته پیام دادیم و حرف زدیم ولی حقیقت این بود که ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم و قول دادیم هیچ‌چیز مانع رسیدنمون به هم نشه.... @azsargozashteha💚
❤️ سلام. من بارداری دشواری داشتم. دیابتم بالا بود. دکتر گفته بود حتی تو خوابم باید حواستون باشه. یه شب خواب دیدم دو تا فرشته از دو طرفم منو بلند کردن بردن بالا به طوری که پایین میدیدم همسرم کنارم خوابیده بود پسرمم اونورتر.. دو تا فرشته منو بالا و بالاتر بردن. صدا میومد که بالاتر ببریدش.. وقتی صدا اومد گفتم توروخدا من حامله ام یواشتر کتفم درد گرفت.. گفتم منو کجا میبری من بچه دارم به پسرم رحم کنین.. خودم حس میکردم مردم. گفتم امیرحسینم مثل اسمش مظلومه بدون من چیکار کنه.. منو نبرین.. بخداوندی خدا صدا اومد رهاش کنین.. از اون بالا رهام کردن.. با سرعت میومدم پایین یهو گفتم من بیوفتم که با بچه تو شکمم میمیرم.. داد زدم گفتم یا ابوالفضل من حامله ام.. بچم نذر اسم خودت.. به بچم رحم کن.. یهو دو تا فرشته کتفامو گرفتن و گذاشتنم رو زمین.. به خودم اومدم دیدم همسرم داره تو صورتم میزنه و صدام میکنه. وقتی چشم باز کردم همسرم گفت بدنت یخ بود صورتت رنگ نداشت الان خوبی؟؟.. فقط گفتم من زنده ام.. ؟ هروقت یاد خوابم میوفتم بغضم میگیره.. الان امیر عباسم ۳ ماهشه.. @azsargozashteha💚
ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است تنها گناه ما طمع بخشش تو بود ما را کرامت تو گنه کار کرده است چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر قربان آن گلی که مرا خوار کرده است @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_شش شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟! اول با زبون خو
صبح شقایق قرار شد بره دانشگاه و تو‌ تعطیلات بین ترم بره و با خانوادش صحبت کنه. قرار شد من هم اول تنها برم خواستگاری و اگه بد رفتار کردن که مطمئن بودم میکنن، دیگه پدر و مادرم رو نبرم و همونطور طبق نقشه با شقایق پیش بریم. تو یه چشم به هم زدن روزها گذشت. هر روز همدیگه رو می دیدیم. تصمیم گرفته بودم به خانوادمم بگم موضوع چیه چون مادرم هر روز یه دختر می پسندید و یه جورایی برام آرزو داشت. شقایق روز آخر سوار اتوبوس شد و قرار شد بهم خبر بده که چه اتفاقی می افته. بهش گفته بودم همه چیز رو بهشون همون اول بگه تا بیخودی معطل نشیم. دل تو دلم نبود حس‌ می کردم این کار خدا بود که نگین بخواد مجازات بشه. هر چند من قرار نبود شقایق رو اذیت کنم و اونو روی چشمام میذاشتم اما همین که زن من می شد بدترین مجازات واسه نگین بود. مدام نگاهم به گوشی بود و بهش پیام می دادم تا ببینم چی شده؟ گفته یا نه؟ طاقتم طاق شد شماره اش رو گرفتم تا بهش زنگ بزنم. دلم شور بدی افتاده بود. گوشی رو جواب داد. با شنیدن صداش انگار آروم شده باشم. با نگرانی گفتم: سلام شقایق کجایی تو چرا پیامام‌ رو یکی در میون جواب میدی؟.. @azsargozashteha💚