اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزارِ من است
گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچهی خشکیده در کنار من است
گل محمدی من، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است
تو قرص ماهی و من برکهای که می خشکد
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است
بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوختهام، نوبتِ بهار من است
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_پنج حس و حالم شبیه کسی بود که داره جون میده. شقایق هم دست کمی از من نداشت. مثل دیوونه
#قسمت_پنجاه_شش
شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟!
اول با زبون خوش میام خواستگاریت.
پنهان کاری هم نباید بکنیم به همه میگی من کی هستم.
حتی لازم باشه اتفاق امروزم بهشون میگی.
فقط اینو بدون من دوستت دارم. هر چی بشه نمیذارم از دستم بری.
تو که روحتم از این ماجرا خبر نداشته...
شقایق به سرفه افتاده بود و نفسش کم میومد.
گفتم: اگه از اول به اسم و فامیلت دقت می کردم شاید اینطوری نمی شد...
لبخند غمگینی زد و گفت: یعنی میگی پشیمونی؟..
گفتم: هیچوقت..
آهی کشید و گفت: من واسه زن تو شدن ممکنه تمام کس و ناکسم رو از دست بدم...
همه چیزمو ببازم.. گفتم: نمیذارم نبود کسی رو حس کنی. تو فقط همیشه همینطور باش..
بوی سوختن ماکارانی تو کل خونه پخش شده بود.
شقایق رفت آشپزخونه با دیدن قابلمه گفت: هیچی ازش نمونده.
بیشتر از دو ساعته که داریم حرف میزنیم
خندیدم و گفتم: فدای سرت. آخرش باید پیتزا سفارش بدیم. من که همون اول بهت گفتم..
با هم شام خوردیم و بردمش خونه ی دوستش
تا صبح از همه ی چیزایی که ممکن بود اتفاق بیفته پیام دادیم و حرف زدیم
ولی حقیقت این بود که ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم
و قول دادیم هیچچیز مانع رسیدنمون به هم نشه....
@azsargozashteha💚
#خواب_عجیب_اعضا ❤️
سلام. من بارداری دشواری داشتم. دیابتم بالا بود. دکتر گفته بود حتی تو خوابم باید حواستون باشه.
یه شب خواب دیدم دو تا فرشته از دو طرفم منو بلند کردن بردن بالا به طوری که پایین میدیدم همسرم کنارم خوابیده بود پسرمم اونورتر..
دو تا فرشته منو بالا و بالاتر بردن.
صدا میومد که بالاتر ببریدش..
وقتی صدا اومد گفتم توروخدا من حامله ام یواشتر کتفم درد گرفت..
گفتم منو کجا میبری من بچه دارم به پسرم رحم کنین..
خودم حس میکردم مردم. گفتم امیرحسینم مثل اسمش مظلومه بدون من چیکار کنه..
منو نبرین.. بخداوندی خدا صدا اومد رهاش کنین..
از اون بالا رهام کردن.. با سرعت میومدم پایین
یهو گفتم من بیوفتم که با بچه تو شکمم میمیرم..
داد زدم گفتم یا ابوالفضل من حامله ام.. بچم نذر اسم خودت..
به بچم رحم کن..
یهو دو تا فرشته کتفامو گرفتن و گذاشتنم رو زمین..
به خودم اومدم دیدم همسرم داره تو صورتم میزنه و صدام میکنه.
وقتی چشم باز کردم همسرم گفت بدنت یخ بود صورتت رنگ نداشت الان خوبی؟؟..
فقط گفتم من زنده ام.. ؟
هروقت یاد خوابم میوفتم بغضم میگیره.. الان امیر عباسم ۳ ماهشه..
@azsargozashteha💚
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_شش شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟! اول با زبون خو
#قسمت_پنجاهو_هفت
صبح شقایق قرار شد بره دانشگاه و تو تعطیلات بین ترم بره و با خانوادش صحبت کنه.
قرار شد من هم اول تنها برم خواستگاری و اگه بد رفتار کردن که مطمئن بودم میکنن، دیگه پدر و مادرم رو نبرم و همونطور طبق نقشه با شقایق پیش بریم.
تو یه چشم به هم زدن روزها گذشت.
هر روز همدیگه رو می دیدیم. تصمیم گرفته بودم به خانوادمم بگم موضوع چیه
چون مادرم هر روز یه دختر می پسندید و یه جورایی برام آرزو داشت.
شقایق روز آخر سوار اتوبوس شد و قرار شد بهم خبر بده که چه اتفاقی می افته.
بهش گفته بودم همه چیز رو بهشون همون اول بگه تا بیخودی معطل نشیم.
دل تو دلم نبود حس می کردم این کار خدا بود که نگین بخواد مجازات بشه.
هر چند من قرار نبود شقایق رو اذیت کنم و اونو روی چشمام میذاشتم
اما همین که زن من می شد بدترین مجازات واسه نگین بود.
مدام نگاهم به گوشی بود و بهش پیام می دادم تا ببینم چی شده؟ گفته یا نه؟
طاقتم طاق شد شماره اش رو گرفتم تا بهش زنگ بزنم.
دلم شور بدی افتاده بود.
گوشی رو جواب داد. با شنیدن صداش انگار آروم شده باشم. با نگرانی گفتم:
سلام شقایق کجایی تو چرا پیامام رو یکی در میون جواب میدی؟..
@azsargozashteha💚
4_452715601975052362.mp3
1.32M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۵🌹
@azsargozashteha💚
#تلنگر 🌹
مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود این سوال را از او پرسید:
مهم ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم!!
مرحله اول: گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت است، اما چنین نبود!!
دوم: به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود!
در مرحله سوم: فکر کردم خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی یا تجاری است، اما آنطور که فکر میکردم نبود!!
مرحله چهارم: اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد که برای جمعی از کودکان معلول ویلچر بخرم.
منم بی درنگ قبول کردم اما دوستم اصرار کرد که با او به جمع کودکان برم و این هدیه رو خودم به آنها تقدیم کنم.
وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنها تحویل دادم خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت!!
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!!
هنگامی که قصد رفتن داشتم یکی از کودکان آمد و پایم را محکم گرفت!
وقتی خواستم با مهربانی پایم را ازش جدا کنم او این اجازه را به من نمیداد.
خم شدم و خیلی آرام ازش پرسیدم:
آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد بسپارم تا در لحظه ملاقات در بهشت شما را بشناسم و در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم..
این حرف همان چیزی بود که معنی خوشبختی را با آن فهمیدم!
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_هفت صبح شقایق قرار شد بره دانشگاه و تو تعطیلات بین ترم بره و با خانوادش صحبت کنه. قر
#قسمت_پنجاهو_هشت
خندید و گفت: چیکار کنم رسیدم دارم وسایلامو جا به جا می کنم..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالت خوبه؟
با صدای مهربونی گفت:بله خوبم
نیم ساعتی حرف زدیم و بعد
از هم خداحافظی کردیم و قرار شد بهم خبر بده که چه طوفانی به راه میشه.
چند روز گذشت خبری از شقایق نشد. چند بار از صبح بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
نگران شده بودم می ترسیدم اتفاقی افتاده باشه.
نتونستم صبر کنم تصمیم گرفتم واسه همیشه یبار باهاشون روبه رو بشم.
من که قرار بود اول آخر این کارو کنم و برم خونشون پس چه بهتر که کار رو همین حالا می کردم.
یکم وسیله برداشتم و به طرف شهرشون راه افتادم.
خوب می دونستم آدرس خونشون کجاست البته با چیزایی که شقایق گفته بود یقین پیدا کردم که هنوزم همون جا زندگی می کنن.
سعی می کردم به خودم مسلط باشم و استرس نگیرم.
من و شقایق کار رو تموم کرده بودیم امکان نداشت از آبروی دخترشون بگذرن.....
و عشقشو نادیده بگیرن. حتی اگه جلوی چشمام می شکستن هم برام مهم نبود.
چون زندگی منو که می تونست خیلی قشنگ تر از این حرفا باشه اونا خراب کرده بودن...
ساعت نه شب بود که به مقصد رسیدم. جلوی درشون که قبلا زمان زندگی با یاسمن یه بار مهمونی اومده بودیم و می شناختم توقف کردم.
در رو عوض کرده بودن. چه عجیب بود که خاطرات گذشته ام هنوزم یادم بود!
از ماشین پیاده شدم زنگ در رو فشردم. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم.
من پسربچه ی پرشروشور نبودم که بخوام کار بدی کنم بلکه قصدم ازدواج با شقایق بود.
صدای مردونه ای گوشی رو برداشت و گفت: بله؟..
با جدیت تمام گفتم: منم، فرزاد!.. یکم مکث کرد و گوشی رو کوبید.
می دونستم مثل قدیما زود جوش میاره.
@azsargozashteha💚
از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید
سفر به خیر تو را من دگر نخواهم دید
دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد
دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید
به ریگ همسفر رودخانه میگفتم
از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید
قبول کن که نفاق از فراق تلختر است
قبول کن که از این تلختر نخواهم دید
فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا
که تیر آهم را بیاثر نخواهم دید
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام عزیز داستانمو براتون نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد و بذارینش ممنون.
من یه خانم ۴۳ ساله هستم در خانواده ای ۹ نفره به دنیا اومدم.
۵تا خواهر و ۲تا برادر. من بزرگتر از همه بودم.
بخاطر دعوا های پدر و مادرم که به خاطر عدم تفاهم و ساده لوحی پدرم و فریب هایی که تو معامله کردن میخورد.
حتی یک روز رنگ آرامش به خودمون ندیدیم.
دعواهای بی وقفه و هر روزه پدر و مادرم از یه طرف، فقر و تنگدستی شدید از طرف دیگه.
سیاه ترین سالهای زندگیمو رقم زد. خیلی وقتها که از مدرسه میومدم خونه، مادرم قهر کرده بود و رفته بود خونه مادربزرگم تو روستا
و ما چند هفته بدون غذا، تنها و… بودیم.
و بعد از چندوقت دوباره برمیگشت و دوباره دعوا و قهر و دادگاه… و دوباره آشتی.
با این حال آدمای با ایمان و مورد اعتمادی بین مردم بودن ولی دریغ از یه ذره محبت که در وجودشون نسبت به هم ببینیم.
و این زندگی هر روزه ما بود. آرزوی همیشگیم این بود که بتونم دانشگاه برم و درسمو ادامه بدم
ولی مگه با داشتن چنین خانواده ای با تفکرات قرون وسطایی این امکان داشت؟
چون هر روز تقریبا از سن ده سالگی مادرم سرکوفت میزد که دخترعموهات و دخترخاله هات ازدواج کردن و تو ترشیده شدی و…
کل تفریحمون فقط زیارت امام رضا بود که هر دو سه سال یکبار میرفتیم تو مسافرخونه های کثیف پایین شهر یه اتاقی میگرفتیم و به قدری لذت میبردیم که قابل وصف نبود.
یکسال یادمه پدرم بلیط اتوبوس گرفته بود.
کلیدا رو برد خونه عموم تحویل بده.
عموم هم گفت پدر رو هم با خودتون ببرین، پدرم که اومد مادرم مخالفت کرد و طبق معمول دعوای سختی بینشون شروع شد که تا به ترمینال رسیدیم اتوبوس حرکت کرده بود.
#ادامه_دارد
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_هشت خندید و گفت: چیکار کنم رسیدم دارم وسایلامو جا به جا می کنم.. نفس عمیقی کشیدم
#قسمت_پنجاهو_نه
الان میومد و کلی هوچی گری می کرد ولی مهم نبود من واسه عشقم هر کاری می کردم.
در خونه باز شد. یوسف پشت در بود درست همون شکل قدیم فقط با موهای تک و توک سفید و صورت چروک افتاده.
انگار حسابی این سالها عصبی شده بود و دور چشماش پر از خط حرص خوردن بود.
با دیدن من اخماشو کشید تو هم که لبخندی زدم و گفتم: سلام آقا یوسف! مشتاق دیدار! تعارف نمی کنی بیام تو؟..
نگاهی به کوچه انداخت و از یقه ام گرفت و تقریبا منو کشید داخل خونه.
یقه ام رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: آقا یوسف من واسه دعوا نیومدم.
اگه پای دعوا وسط باشه خودتم میدونی بلدم...
این اواخر باشگاه می رفتم و حسابی هیکلم سرحال بود. با جدیت پرسیدم: شقایق کجاست چرا گوشیش خاموشه؟ نکنه اذیتش کردید؟..
با صدای بلندی گفت: خفه شو اسم دختر منو نیار.
مرتیکه تو همسن منی خجات نکشیدی دختر بچه ی بیست ساله رو گول زدی؟ ازت شکایت می کنم بلایی سرت میارم که...
همون لحظه نگین اومد بیرون.
باورم نمی شد.. انگار اونم از دیدن من حسابی شوکه بود. خیلی افتاده شده بود، اگه نمی دونستم اون نگینه امکان نداشت بشناسمش.
با دیدن من از همون جا جیغ زد: یوسف پرتش کن بیرون مرتیکه ی بی ناموسو! بذار زنگ بزنم به پلیس..
خندیدم و گفتم: بزنید. اتفاقا خیلی خوب میشه تا پلیس بیاد و ببینه گردنبند گرون قیمت همسر مرحومم تو گردن دختر شماست.
@azsargozashteha💚