eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166.7هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_یک وقتی صدای جیغ بلند مادرشوهرمو شنیدم، دویدم سمت اتاق و دیدم مهسا بیهوش دراز به دراز ا
صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار به مادرش زنگ زدم و حال مهسا رو پرسیدم گفت خوبه و فردا مرخص میشه، راستش اینکه یه روز دیگه بخوام با سهیل توی این خونه تنها باشم برام کابوس بود، ازش میترسیدم هر بلایی ممکن بود سرم بیاره گاهی فکر میکنم چجور با این آدم این همه مدت زندگی کردم بدون اینکه به ذات واقعیش پی ببرم برگشتم خونه بابام، چیزی از اتفاقا نگفتم نمیخواستم نگرانشون کنم فقط گفتم دلم براتون تنگ شده اومدم بهتون سر بزنم. مدام به مادرشوهرم زنگ میزدم ببینم برگشته یا نه خلاصه همون شب مهسا برگشت، نمیخواستم دل زن بیچاره بشکنه منم برگشتم خونه انقدر گریه کرده بود که چشماش مشخص نبود، دستمو گرفت و گفت میبینی من چه بدبختم؟ اینا همشون اینجورین، اصلا عروس این خانواده شدم بختم سوخت، بچه هاشم عین خودشونن، همشون یه رگ دیوونگی دارن، تا کی از دستشون بکشم؟ چندباری خواستم بگم منم اومدم اینجا زندگی میکنم چون سهیل برای طلاقم باج خواسته و من بهش ندادم ولی نمیخواستم یه غصه به غصه های دیگش اضافه کنم، نمیدونستم تصمیم سهیل چیه.. از سرکار اومد و برگشت رفت پیش مهسا، گفت میخوام پیشش بمونم اینا خیلی وابستگی روانی بهم داشتن و به هیچکس غیر از خودشون دوتا اهمیت نمیدادن، پدرشونم که اصلا مهم نبود دخترش چه بلایی سر خودش آورده، فقط اومد خونه و پرسید زندست؟ وقتی گفتن اره انگار خیالش جمع شده باشه برگشت رفت پای بساطش... مادرش به من نگاه کرد و اروم گفت میبینی روزگار منو؟ اشک از گوشه چشمش چکید و گفت زنی که پشت و پناه نداره باید بمیره، به درد مردن میخوره، یه خانواده خوب یه پدری مادربزرگی چیزی که هوامو داشته باشه ولی من محکوم شدم تا ابد اینجا زندگی کنم، تو تنهایی... نمیدونم چم شده بود که منم باهاش اشک میریختم... یاد بلاهایی که سهیل سرم آورده بود افتاده بودم، بغلش کردم و هق هق باهم گریه میکردیم، اون شب گفتم من پیش شما میخوابم، با اینکه کار هرشبم پیام دادن به شقایق بود که ببینم رابطش تا کجا و چطور پیش رفته و چیکارا کرده اما اون شب شب بخیر گفتم و کنار مادرشوهرم جا انداختم و باهم خوابیدیم. چرا من قبلا از این زن متنفر بودم و الان به یکباره مهرش به دلم نشسته بود نمیدونم.. دوباره صبح به سهیل پیام دادم گفتم لطف کن بیا با تصمیمی که گرفتم موافقت کن تو چته سهیل؟ میدونستم سرکاره، بهش زنگ زدم، جرات نداشتم باهاش روبه رو شم راستش ازش میترسیدم.. نمیدونم اشک مادرش بود یا هر چیزی که اون شب بین سهیل و مهسا اتفاق افتاده بود یا نقشه بود که سهیل گفت باشه قبوله.. توام مهرتو میبخشی؟ با ذوق گفتم همشو میبخشم، من نیازی به مهریه تو ندارم، خداروشکر بابام انقدری زیر پام ریخته که نیازی به چندرغاز سکه تو نداشته باشم. گفت ببین درست صحبت کن اومدیو نسازیا گفتم باشه باشه ببخشید هرچی تو بگی ولی من باج نمیدم هیچ پولی بهت نمیدم، فقط طلاقم بده... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️ #بخش_اول ✅ سلام میخوام قصه ی زندگیمو تعریف کنم امیدوارم که خسته نشید و راه ح
✅🌹 تا اینکه یه بار دختر برادر شوهرم توی باغ یه پشه ای چیزی چشمشو نیش زده بود خبر اومد که چشم بچه خیلی وضعش خرابه باورتون نمیشه سه بار توی شهرهای مختلف چشم بچه رو عمل کردن ولی خوب نمیشد ؛ دنیا دارمکافاته چون دل منو شکسته بودن یه روز جاریم میگفت نمیدونم تقاص چه گناهی رو داریم پس میدیم خدایا دیگه هر گناهی بوده کافیه اینقدر عذابمون نده خسته شدیم( من هیچی نگفتم ولی توی دلم گفتم افترا بستن به مومن چیز کوچکی نیست ) قربون خدا برم چنان زهر چشمی بهشون گرفت که برادرشوهرم دهنش بسته شد دیگه حرفایی که میزد تموم شد ولی موند خواهرشوهرم خواهرشوهرمم عروس شد ولی هنوز با اینکه پنج شیش سالی از زندگیش میگذرا بچه دار نشده البته یه بار سقط کرده یه بارم یه بچه ی فلج بدنیا آورد چهارروزه بود که از دنیا رفت مشکل خاصی هم با شوهرش نداشتن یعنی وقتی آزمایش ازدواج داشتن با قرص حل شد و عروسی کردن؛ الان باورتون نمیشه افسردگی گرفته هر دکتری که فکرشو بکنید رفته دکترا میگن هیچ مشکلی نداری و باید باردار بشی و بچه ی سالم داشته باشی اما همچنان منتظره و توی هر امامزاده ای رفته نذر و نیاز کرده شوهرشم خیلی بچه دوست داره میگه برام دعا کنین یه بار میخواستم بهش بگم به جای دعا کردن دل مومنی رو که شکستی از خودت راضی کن تا خدا بهت بچه ی سالم بده؛ با اینکه من الان توی خونه ی خودمم و زندگیم از هر لحاظ بگم خوبه ( متوسطیم ولی دستمون به دهنمون میرسه) هم آقام هم دخترم خیلی خوبن ؛ بازم دوست ندارم برم خونه ی پدرشوهرم ، فقط چندماهی یه بار برای مراسم هاشون یا مثلا عیددیدنی میریم سریع برمیگردیم ولی اصلن دوست ندارم باهاشون رفت و آمد کنم چون مرور گذشته برام واقعا سخته به آقامم میگم من نمیام ولی تو برو اونم زیاد نمیره میگه با هم میریم منم چون زیاد حرف شنیدم دیگه دل و دماغ ندارم که برم الانم به اصرار دختر برا بچه ی دوم اقدام کردم و باردارم😊بیشتر وقتمو توی خونه با دخترم میگذرونم و با خانواده ی خودم رابطم خیلی خوبه با آقام هفته ای چندبار میریم بهشون سرمیزنیم ولی تحمل خانواده ی شوهرمو ندارم ؛ شما راه حل بدین بگین آیا کارم درسته یا نه ؟ چکار کنم این کینه ی لعنتی فراموشم بشه 😔 @azsargozashteha💚
❤️ سلام اگه میشه مشکل منم تو کانالتون قرار بدین ممنون میشم حدود شش سال پیش که ده ساله بودم(الان شانزده سالمه)خیلی دختر خوب و خوشگلی بودم و همیشه ورزش می کردم و بدن خوش فرمی داشتم که همه بهم حسودی می کردن اون موقع بعضی ها هم می گفت این دخترتون عروس ما بشه حالا به شوخی یا واقعی نمی دونم 😁 بعد چهار سال که همه چیز خوب بود حالم کم کم بعد شد خیلی دکتر رفتم اما بهم می گفتن هیچیت نیست به خاطر سن بلوغ اما من حالم هی بدتر می شد که دیگه نمی تونستم راه برم و نفس بکشم بردنم بیمارستان ده روز تو کما بودم با دعا های مادرم تونستم برگردم و الان زندگی کنم وقتی بهوش اومدم فهمیدم بیماری قند دارم و باید انسولین بزنم الان دو ساله من با این مریضی سر و کار دارم و دیگه عادت کردم .همه فامیل ها باهم مهربونن ولی بعضی هاشون طوری مهربونی می کنن که به خاطره بیماریمه و برام فرق می زارن که این خیلی برام ناراحت کننده است 😔 الان خیلی می ترسم که خواستگار نداشته باشم وبه خاطره مریضیم نتونم ازدواج کنم پدربزرگم هم خانواده ای هستن که اگه ی نفر بیاد خواستگاری هم چیزش خوب باشه باید باهاش ازدواج کنم دیگه خانواده ی خوبین یا نه یانظر منم براشون مهم نیست چون با ما زندگی می کنن به نظر تون باید چکار کنم کمکم کنید ممنون ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام اگه میشه مشکل منم تو کانالتون قرار بدین ممنون میشم حدود شش سال پیش که ده ساله
❤️ سلام برای اون دختر خوشگل خوش فرم ! خواهر منم موقعی که ۱۳ سالش بود قند گرفت و انسلین میز تا ۲۲ سالگی بعد تو این چند وقت با یه دارو ی لاغر کننده که دمنوش هستند اشنا شده بود دمنوشای چربی سوز و این چیزا که پیجش تو تلگرام هستش و اینکه من میگم در روز ۵ وقت تا ۳۰ دقیقه ورزش کنین واقعا خوب میشید 😊❤️ و اینکه هر روز باید این کار رو انجام بدین نه اینکه یک روز این کارو انجام بدید بعد ول کنین اگه واقع میخوای به سلامتیتون برسین همیشه این نیم ساعت ورزش رو انجام دهید😊 خواهرم الان پیج اون کانال رو نداره وگرنه براتون پیچش رو میزاشتم خواهرم الان در روز فقط یک بار انسلین میزنه و اینکه هیچ وقت نا امید نشین که خوب نمیشید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ برا اون عزیزی که دیابت دارند مشکلی نیست این بیماری قابل کنترل است یکی از نزدیکان من از بچگی دیابت داشت والا ن براحتی همه کار میکنه و مربی و داور مسابقات بسکتبال هست وخیلی اعتماد بنفس بالایی داره چون از بچگی مادرش بجای گریه و ناراحتی بیماری روپذیرفت و پسرش رو هم اینجور بار آوردکه بموقع همه چی رو رعایت کنه واز بیماریش نه بترسه ونه بیخیال باشه ویا خجالت بکشه ویا مخفی کنه اونو ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در جواب دختر خانمی که گفتن قند خون دارن. شما به حاج آقای حاتمی دکتر طب سنتی هستن و بسیار مجرب قوی تماس بگیرین مشاوره تلفنی هم انجام میدن هرینش فک کنم بین سی تا پنجاه تومن باشه. ان شاالله با راهنمایی های ایشون حتما نتیجه میگیرین و دیگه اصلا نیازی به انسولین نداشته باشین. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خسته نباشید در مورد اون دختر خانمی که بیماری قند دارن میخواستم بگم برگ انبه رو خشک کنین بعد آسیاب کنین روزی دو مرتبه با آب بخورین ان شاالله بیماری قندشون برطرف بشه و عاقبت بخیر بشن بحق صاحب الزمان (عج) @azsargozashteha💚
تو می خندی دهانِ باغِ لیمو آب می افتد و سیب از اشتیاقِ دیدنت بی تاب ، می افتد تمام ماهیانِ برکه عاشق می شوند آن دم که عکس رویِ چون ماهت به رویِ آب می افتد ببین خود را درون قابِ چشمانِ پر از شوقم چه عکست روی موجِ اشکِ من جذاب می افتد چه تصویر لطیفی خلق شد از شال و رخسارت چو شال شب که روی شانه ی مهتاب می افتد بخند ای گل ! تمام شعرهایم‌ را بهاری کن بدون خنده ات از سکه شعر ناب می افتد تو می آیی ،کنارم می نشینی ، شعر میخوانی و گاهی اتفاقاتی چنین در خواب ‌ می افتد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚 @azsargozashteha💚
❤️ سلام میخوام داستان زندگیم رو تعریف کنم که امیدوارم خوشتون بیاد😊 راستش من یه دختر بی بندوبار بار بودم😔 از حجاب و پوشش اسلامی و اینا خوشم نمی‌آمد که البته مربوط به گذشتم بود🙂 وقتی تو دانشگاه قبول شدم کوتاه ترین مانتو م طوری ترین شالم تنگ ترین شلوارم رو پوشیدم کلی آرایش کردم موهام رو هم تا ته بیرون دادم رژ م بخاطر اینکه حراست بهم گیر نده نزدم ناخنام م که از یه هفته قبل با خدا ت تومان پول کاشتم کفشم م که صندل بود و باز راهی دانشگاه شدم تو کلاس یه دختر خانم چادری کنارم نشسته بود که از خوشگلی خدا هیچی براش کم نزاشته بود بدون هیچ آرایشی اومده بود این چهرش رو مثل بچه کوچولو ها معصوم میکرد یه بار تو دستشویی چادرش رو در آورد یه مانتوی خیلی خو‌شگل با پوشش اسلامی تنش بود آنقدر خو‌شگل بود که رفتم خریدم 😊 سر سنگین صحبت میکرد کاری به کار بقیه نداشت و همه ی پسرا با احترام نگاش می کردن یادم از روز اولی که دانشگاه رفتم پسرا مزاحمت ایجاد می‌کردن واسم ولی وقتی اون رد می‌شد سرشون رو پایین می‌نداختن و این موجب حسادت من میشد فهمیدم اسمش سمانه و همکلاسی ‌م تو کل واحد هاس خیلی دلم میخواست با هاش دوست بشم ولی نجابتش مانع میشد😒 نمی دونم چرا 😕 بالاخره دل و زدم به دریا و باهاش دوست شدم ولی همین جور که می‌گذشت دخترایی مثل من مسخره می‌کردن سمانه رو ولی اون هیچی نمی گفتم یکی می‌گفت :عب نداره عزیزم میدونم پول نداری لباس جیگر بخری واسه همین چادر می پوشی اون یکی:چادر واسه خدمت کاراست یکی دیگه:لابد کچل و چپر چولاقه و قاه قاه می‌خندیدن منم حرص می‌خوردم که چرا جواب نمی ده اگه من بودم یکی می کوبوندم تو صورتشون تا دیگه الکی زر زر نکنن ولی سمانه هیچی نمی‌گفت من الکی حرص می‌خوردم بودن و حرف زدن با سمانه خیلی چیزا تو زندگیم رو تغییر داد دیگه موهام رو بیرون نمی‌زا‌شتم آرایش نمی‌کردم و تازه متوجه شده بودم بدون آرایش چقدر خوشگل ترم 😝 خلاصه یه بار یه پسری بدجوری سمانه رو مسخره کرد که یادش می‌وفتم دلم میخواد با همین دستام خفش کنم 😐😂 تو کلاس هرچی میتونست بار سمانه کردو 😞چادرش رو از سرش کشید😢منم که خیلی عصبانی بودم🤬 تا میتونستم بهش چیز سانسور شده گفتم و یکی کوبوندم تو صورتش نمی دونم چرا سمانه انقدر جلو اینا ماسسسست همزده میشه حالا خوبه هیچ وقت تو کل کلامون کم نمیاره استادم که ماست تر از سمانه زل زده به اینا هیچ نمیگه انقدر حرصم گرفت که میخواستم برم استاد و لت و پار کنم 😌ولی سمانه جلوم رو گرفت🙁 حراستم اومدو ما سه روز اخراج شدیم میتونم بگم به اوج عصبانیت رسیده بودم دلم می خواست یکی رو تا میخوره بزنم 😎 از سمانه پرسیدم چرا جوابشون رو نمیدی آخه؟😫گفت برام مهم نیست چی میگن و چه فکری راجبم میکنن برام مهم پروندم پیش خدا سفید باشه عزیزم درسته وقتی چادرم رو کشید ناراحت شدم ولی تو هم نباید اونجوری صحبت بکنی که من خیلی تعجب کردم و خیلی از ادب‌ش خوشم اومد اون سه روز از اخراج شدن گذشت و ما برگشتیم ولی تا یه هفته خبر از اومدن اون پسره نشد که نشد همه نگران بودن که چرا نمیاد بعد چند روز با دست و سر شکسته اومد و همه کپ کرده بودن ولی من دلم خنک شد 😁 بدون توجه به پرسش و اینا اومد سمت ما و از سمانه حلالیت گرفت و کلی عذر خواهی کرد سمانه هم سرش کف زمین بود منم که فرقی با اون نداشتم گفت که اشکالی نداره و بعد پرسید چه بلایی سرش اومده اونم گفت که چوب خدا صدا نداره موقع رفتن خونشون تصادف کرده و دست وسر‌و پاش شکسته خیلی دلم براش سوخت رفتار های سمانه منم چادری کرده بود و مثل اون شده بودم منی که از نماز خوندن خوشم نمی اومد یه ساعت قبل نماز صبح از خواب بیدار می‌شدم تا نماز اول وقت بخونم 😇 یه کلیپ دیدم که تازه فهمیدم چرا پسرا مزاحم من میشدن و با احترام به سمانه نگاه می کردن یه خانم بی حجابی وارد یه مغازه ‌ی طلا فروشی میشه و فروشنده خیلی صمیمی باهاش برخورد میکنه خانمی میگفته بهش وقتی یه دختر چادری وارد میشه اون فروشنده سر خم میکنه و بهش خوش آمد میگه بعد دانشگاه دوستی منو سمانه تموم نشد ما ازدواج کردیم و با هم رفت و آمد خانوادگی داریم فقط یه چیزی بگم بهتون که خانم های چادری اهمیت ندید که به خاطر چادری بودنتون مسخرتون میکنن شماها ارزشتون والا تر از این حرف هاس😇😇 ببخشید خستتون کردم راستی من بعضی اوقات هوس گناه تو سرم زنگ میزنه😞😢😥میشه بگید چی کار کنم ممنون یا علی🙃🙂👋 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_دو صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار به مادرش زنگ زدم و حال مهسا ر
ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره من همینجا میمونم و آروم اروم بهش میگم .خیلی به من وابسته شده شنبه صبح زود رفتیم درخاستشو دادیم چون کاملا توافقی بود زودتر انجام میشد اما یسری مراحل خودشو داشت که دو سه ماهی طول میکشید از من ازمایش خون خاستن که نکنه باردار باشم ،خندم گرفته بود من خیلی وقت بود دست سهیلم بم نخورده بود ازمایش دادم کاراشو کردم بیشتر وقتام پیش مادر سهیل بودم. عشقش آشپزی بود هر روز یه مدل غذای جدید ،اینقدر دستپختش عالی بود که تو اون مدت من کلی وزن اضافه کرده بودم بهش گفتم چرا یه آشپزخونه برا خودش نزده که پول دراره . بهترین پشتوانه ی هر زنی پوله گفت که بچه هام نزاشتن که البته خودشم زن بی دست و پایی بود .یه چیز تو مایه های من اندازه ی من بی دست و پا بود.من حالا بازم با وجود بابام خوب شده بودم . بازم اصرارش کردم،فکر کردم بعد از جدایی اگر شرایط فراهم نشد و بابام نتونست منو رد کنه برم خارج،یا دیدم نمیتونم دوری خانوادمو تحمل کنم حتما باهاش یه آشپزخونه میزنم ،که اونم سرش گرم شه و اینقدر غصه ی زندگی بی عشقشو نخوره. پول توی دس و پاش بود ولی پول به چه درد میخورد وقتی شوهرت عیاش باشه. دوستت نداره و نمیتونی دم بزنی. روزا اصلا با مهسا حرف نمیزدم دو شیفت کار میکرد که زیاد منو نبینه توی اون خونه.آروم و سر به زیر بود ،سهیلم کاری بم نداشت ،این آرامش خیلی منو میترسوند میگفتم نکنه میخان بلایی سرم بیارن دقت میکردم دقیقا از همون غذایی که خودشون میخورن منم بخورم ،سمت پارچ آب توی یخچال نمیرفتم میترسیدم نکنه چیزی بریزن توی غذا و بخوان بلایی سرم بیارن .حقیقتا این رفتارا خیلی مشکوک بود . با این وجود برای بابامینا شیرینی اینکه داره کارام درست میشه رو بردم و حتی یه جشن گرفتیم رفتیم رستوران و هممون خیلی ذوق زده بودیم که بالاخره من دارم راحت میشم و از اون جو منفی و اون حال بد خارج میشم @azsargozashteha💚
❤️ سلام خسته نباشید ببخشید من یه سوال داشتم،خوشحال میشم دوستان اگه بتونن راهنماییم کنن.همسرمن داخل بانک کارمیکنه یه محیط کوچیک با ۴ ،۵نفرهمکارمرد فقط،جدیدا یک خانم مطلقه پاش به بانک بازشده و ،جدیدا مزاحم همسرمن شده واز اونجایی که همسرم هیچ چیزی روازم مخفی نمیکنه،از پیام اولش همه رو بهم نشون میدادچی بهش گفته،هرچی بهش میگفتم بیا درستو درمون از خجالت این خانم دربیاییم یعنی با فحشوفلان که دیگه مزاحم نشه همسرم می‌گفت نمیخوادهمینکه من جواب ندم روش کم میشه،دیگه من خیلی ابرازناراحتی کردم،بلاکش کرد دیروز میبینیم که با یه شماره جدید بدون مقدمه عکس های بی حجابشو برای همسرم فرستاده،راستی این خانم بایکی از همکارا که واقعا بنده خدا آدم چشم و گوش بسته ای بود تا جاهای باریک رفته ومن خانم اون آقا رو میشناسم ومی دونم که اون آقا داره به خانومش خیانت می‌کنه،خانومشم ماهه آخر بارداریش هست،وخیلی خانم خوب ومومنی هستن نمی‌دونم یه طور به صورت ناشناس به خانومه بفهمونم حواسش بیشتر به شوهرش باشه یا نه؟واقعا زندگیشون هیفه،به نظرتون با این خانومه واین وضعیت چکار کنم،باتوجه به اینکه طوری رفتار نکنم که همسرم فکر نکنه من جنبه ندارم وازم مخفی کنه؟؟ ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۹۵🌹 @azsargozashteha💚
4_452715601975052508.mp3
1.4M
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۹۵🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره من همینجا میم
سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود... مادرش نگرانش بود، گفتم لابد با صبایی کسی رفته جایی.. پشت دستشو گاز گرفت و گفت نگو دختر، نه از این کارا نمیکنه میخواست مثلا منو آروم کنه که آره سهیل با دخترا نیست، روی مبل چرت میزدم، آخر گفتم ببخشید ولی من باید برم بخوابم خیلی خستم انقدر ترسو شده بودم که جامو تو پذیرایی انداختم گفتم نکنه نصف شب سهیل بخواد کسی رو باز بفرسته بالای سرم تو اتاق... خودم جای مادر سهیلو توی حال کنار خودم انداختم و گفتم توروخدا پیش من بخواب مادرش خیلی نگران بود، هرچی زنگ میزد خاموش بود، گفتم این بار اولشه؟ گفت نه ولی دلم شور میزنه مهسا هم شیفت بود و ما دوتا توی اون خونه بزرگ تنها بودیم کم کم انقدر اونم صلوات فرستاد که خوابش برد. صبح که بیدار شدم بالای ده تا تماس بی پاسخ از شقایق داشتم، دلم خیلی شور میزد، بهش زنگ زدم گفتم چیزی شده؟ آروم گفت ببین من دارم میام اونجا. واقعا استرس داشت منو میکشت، با خودم فکر کردم سهیل دیشب رفته در خونه بابام باهم گلاویز شدن یه بلایی سر یکیشون اومده گفتم شقایق جون مادرت، بابام حالش خوبه؟ گفت آره بابا دلم طاقت نیاورد سریع زنگ زدم خونه، بابام برداشت گفت الو جانم بابا؟ حال و احوال سرسری کردم و گوشی رو گذاشتم، تا شقایق برسه مردم و زنده شدم.. مادر سهیل هنوز خواب بود که شقایق زنگ زد بهم گفت بیام دم در گفتم بیا تو خونه نیومد دستمو گرفت و گفت یه چیز میگم نترس چیزی نشده ها، پرهام بهم گفت سهیل دیشب مست پشت ماشینش بوده.. ساعت یک شب یه کامیون زده بهش.. دستمو گذاشتم روی سرمو گفتم یا امام حسین چش شده؟ آرومم کرد و گفت هیچی نشده بیمارستانه، بردنش بیمارستان مهسا، مهسا هم وقتی سهیلو دیده حالش بد شده و زیر سرمه، مادرشوهرت نمیدونه نه؟ گفتم نه والا نمیدونه، خوابه گفت ولش کن تو بهش نگو نزار این خبر بدو از تو بشنوه، برو لباساتو بپوش بریم بیمارستان به باباش زنگ بزن و بگو، بزار این خبرو از همون باباش بشنوه وقتی رفتم داخل مادرش بیدار شده بود، گفت کی بود؟ گفتم هیچی بابام یکم حال نداره دارم میرم بیمارستان بالای سرش سریع یه لقمه نون پنیر داد دستم و گفت ضعف نکنی، میخوای منم بیام؟ گفتم نه شما نیا من تا ظهر میام بوسش کردم و زدم بیرون، رسیدیم بیمارستان، پرهام توی حیاط بیمارستان داشت راه میرفت، مستاصل به شقایق گفت مگه نگفتم به باباش خبر بده چرا به زنش خبر دادی؟ آروم گفتم زندست؟ با درموندگی گفت آره بیا ببرمت بالای سرش بخش مراقبت های ویژه بود، سرش کامل شکافته شده بود و بخیه اش کرده بودن بیهوش روی تخت افتاده بود، اگه پرهام نمیگفت این سهیله محال بود باور کنم، اصلا یه شکل دیگه شده بود.. گفتم من به کسی زنگ نمیزنم تا غروب ببینیم چی میشه پرهام گفت نمیشه باید به خانوادش خبر بدی، اگه نگی و از دنیا بره با تو خیلی بد میشن حق باهاش بود، زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش... @azsargozashteha💚
❤️ در مورد خانمی که مجرد هستن و خیلی چله گرفتن و دعا کردن هنوز نتیجه ندیدن. من خودم تو سن سی سالگی ازدواج کردم. همسرم بخاطر یک بیماری پوست صورتشون مشکل پیدا کرده بود. اول که اومدن خواستگاری من فکر میکردم از من بدبخت تر وجود نداره با اینهمه دعا و چله گرفتن مردی اومده بود که همه از اخلاق و ایمانش تعریف میکردن ولی ظاهرش به دل من نمی نشست و خیلی ناراحت بودم. با چند نفر مشورت کردم استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد و من علی رغم میل باطنی باهاشون ازدواج کردم. 😅 اوایل عقد روزهای سختی داشتم ولی کم کم پذیرفتم و الان سه سال از زندگی ما میگذره و همین امروز روز میلاد امام زمان سالگرد عقد ماست. و من الان خیلی خوشبختم و یک پسر دو ساله دارم و همسرم رو عاشقانه دوست دارم. خواهر گلم بعضی وقت ها ممکنه تقدیر و سرنوشت انسان در ابتدای امر اون چیزی نباشه که فکرشو می کنیم بعضی وقت ها باید با نفسمون بجنگیم و تصمیم های سختی تو زندگیمون بگیریم. شما فکر نکن چون خیلی دعا کردی مردی که سراغت میاد باید ایده آل باشه. بعضی وقت ها ممکنه طرف مقابل شباهتی به مرد رویاهات نداشته باشه ولی به گفته حضرت رسول اگر مردی ایمان و اخلاق درستی داشته باشد حتما دخترتان رو به او بدهید هرچند تهیدست و فقیر باشد. چون ایمان او مانع از ظلم کردن او به دخترت می‌شود. و من به عینه دیدم. همسر من فوق‌العاده خوش اخلاق و با ایمان هستند و من واقعا راضی هستم و الان کاملا با چهره شون کنار اومدم و حتی از نگاه کردن بهشون لذت میبرم. من خیلی متوسل شدم به امام رضا و همسرم هم به گفته خودشون به امام زمان متوسل شدن و عقد ما نیمه شعبان و عروسی مون شب لیله الرغائب بود. مطمئن باشید که جواب می گیرید از دعاهاتون... براتون آرزوی خوشبختی دارم.. عیدتون مبارک 🌹 @azsargozashteha💚