•|🔗📔|•
گُفتَماۍعِشقمَـرادَستِنیازاست...
درازطَلبِخویشبهنَـزدِکهبِــرَم؟
گفت؛ حُسیـن..👀🔗
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
#اتفاقیعجیبدرپارتیمختلطلواسان
از زبانحجتالاسلاممؤمنی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part74
چند دقیقه ای فقط در سکوت نگاهم کرد و با این حرکت نمیدانست چه استرسی را به جانم انداخته...
اگر با علی مخالفت کند...
با صدای تک سرفه اش، حواسم جمعش شد.
بابا_ مادرت با علی مخالفه. منم بیشتر به نظر تو اهمیت میدم تا مادرت چون تو باید باهاش زندگی کنی نه مامانت. خانواده پسره رو از قدیم و ندیم میشناسم. مطمئن باش پدرش اگه منو ببینه میشناسدم و به خاطر همین دارم رضایت میدم. چون از خانوادشون مطمئنم. بهار دارم از همین الان باهات طی میکنم. اگه رفتی سر زندگیت و منو ندیدی فکر نکن به یادت نیستم. خودت وضعیت مادرت رو بهتر میدونی. بعد فوت خاله ات تعداد قرص اعصابش از دستمون در رفته. نمیتونم ریسک کنم. میذارم به کسی که دوست داری برسی اما انتظار نداشته باش منو مامانت پشتت باشیم.
اشک جمع شده داخل چشمم را پس زدم.
من_یعنی یا علی یا شما؟
بابا_ من اینو گفتم؟ میدونی من دیکتاتور نیستم. اگه بودم یه بلایی سر پسره می اوردم که خودش راهی رو که اومده برگرده و تورم میدادم به فربد که میدونم از بچگی خاطر خواهته و میدونی بران سختم نبود اما بهار... چون خودم عشقو تجربه کردم دوست دارم تو ام تجربه اش کنی. با همه چیز علی باید بسازی. تو توی خانواده ای بزرگ شدی که...
من_ بابا جز سطح مالی من و علی همه چیزمون به هم میخوره.
بابا_ میتونی بسازی با این مشکل؟
من_اره.
بابا_ مطمئنی.
من_ بله.
بابا _من اتمام حجتمو کردم. اینم بدون... اگه مشکلی تو زندگی با علی برات پیش اومد، من نیستم.
چشم هایم را ارام روی هم فشردم و گفتم:
من_بابا من علی رو دوست دارم. به خاطرش همه چیو تحمل میکنم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part75
صدای بسته شدن در اتاق که امد، چشم باز کردم.
یعنی همه چیز حل می شود؟
تا شب دیگه دست و دلم به کاری نرفت تا به آمین آمد و گفت که به علی بگویم که پدرش زنگ بزند برای گذاشتن قرار خواستگاری.
باورم نمیشد...
یعنی...
به خاطر شرمم به ریحانه زنگ زدم و تاکید کردم که حتما پدرش زنگ بزند.
" خدایا؟ یعنی همه چیز داره درست میشه؟...."
همه چی زودتر از آنچه فکرش را میکردم اتفاق افتاد...
قرار خواستگاری شد برای فردا شب.
قرار بود مامان برود به خانه بارین و انگار باده فضولیش از رفتنش منع اش می کرد که گفت می ماند.
با ریحانه بیرون رفتم برای فردا شب کت و شلواری پوشیده و چادر سفید خریدم.
نیلوفر و زهرا که خبر دار شدند، سه تایی با ریحانه ریختند خانه ما و کمکم کردند برای آماده کردن خانه.
مامان از امروز ظهر رفته بود و حتی نگفته بود که کارگر برای نظافت خانه بیاید...!
قیافه دخترها دیدن داشت...
فکر نمیکردن خانهمان همچین عمارتی باشد...
نگذاشتم دست به چیزی بزنند و زنگ زدم برای اشرف، زن سرایدار تا خانه را مرتب کند.
غروب برای عوض شدن حال و هوایمان به کافی شاپ نزدیک خانه یمان رفتیم و زحمت حساب کردن به عنوان شیرینی افتاد گردن من...
بعد کمی ماندن در کافه، به داستان نخود نخود هرکه رود خانه خود رسیدیم...
به خانه که رسیدم، از خستگی فقط وقت کردم لباس عوض کنم و ساعت کوک کنم که صبح خواب نمانم.
صبح با استرس بلند شدم و به زور بهآمین صبحانه خوردم و خودش هم من را به دانشگاه رساند.
امتحان که تمام شد، نیلوفر هم به زور آوردم خانه تا کمکم کند.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part76
در واقع کمک که نه...
دلگرمم کند...
مادر و خواهرم که ندارم...!
نزدیک ساعت شش بود که ریحانه گفت دست آماده شدن دارند.
لباسم را پوشیدم و به زور نیلوفر رژ کمرنگی زدم که تقریبا هم رنگ لبم بود و بعد از سر کردن چادرم، با حس رضایت، راهی حال شدم.
بهامین جلوی آینه قدی داخل راهرو با کراواتش درگیر بود.
مرا که دید به سمتم برگشت و گفت:
بهامین _کار خودته.
لبخند زدم و روبرویش روی پنجه پا ایستادم تا قدم به یغه اش برسد.
مشغول گره زدن کراواتش بودم که خم شد و پیشانی ام را بوسید.
بهامین_ ابجی کوچولوی منم دیگه بزرگ شده.
گره را محکم کردم.
سرم را پایین انداختم و خاطرات دوران کودکی امان را کوتاه دوره کردم.
چه روزهای شیرینی...
روزهایی که مادر می خندید و در خانه ردی از افسردگی نبود...
عصر های دل انگیزی که خاله محبوبه میآمد خانه امان و با هم چای می خوردیم...
کاش...
کاش ان روز انقدر برای رفتن به آن مسافرت اصرار نمی کردند...
سرم را کوتاه تکان دادم تا آن حادثه تلخ را فراموش کنم.
حادثه ای که به هیچکس کوچکترین آسیبی نرساند و فقط انگار عجله خاله محبوبه بود...!
با شنیدن صدای به هم خوردن در، از فکر بیرون آمدم.
مثل همیشه باده حسود دیده بود دارم کراوات بهامین را میبندم و حسودی کرده بود...
روی گونه ی زبر از ته ریش بهامین بوسه زدم و رو برگرداندم و رفتم به اتاقم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️⃝⃡🍂• #تـلنگـࢪانہ⚠️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
قبل ازدواج...💍
هر خواستگاری کہ میومد
به دلم نمےنشست...
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ🙂
نه بہ ظاهر و حرف..🚶🏻♀️
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🦋
شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...
این چله رو آیت الله حق شناس
توصیه کرده بودن...
با صد لعـن و صد سلام...
کار سختی بود
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود...
ارزششو داشت،
واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم.
40 روز به نیت همسر معتقد و با ایمان
4،3روز بعد اتمام چله…
خواب شهیدی رو دیدم...
چهره ش یادم نیست ولی یادمہ...
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...✨
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:
"حاجت روا شدے..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب
امین اومد خواستگاریم...(:
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…☔️
واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
زهرا،
این یه تسبیح مخصوصه
به همه جا تبرک شده و
با حس خاصی واست آوردمش...
این تسبیحو به هیچکس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش
خوابم برام مرور شد
تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود...💧
[همسرشهیدامـینڪریمے💍]
◗ #یڪروایٺعاشقانہ💙◖
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•