آیتاللهمجتھدی
یڪے از فواید نمازاولوقت این
است که به برڪت امام زمان(عج)
نمازهای ما مقبول میشود چون
امام زمان عــــج اول وقت نماز
می خوانند و نـــماز ما با نـــماز
حضـــرت بالا مےرود.🌸🌱
°•بفرماییننمازاولوقت♥️°•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا
#قسمت۱
من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم.
حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه.
کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳
با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔
یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد.
کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد.
شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔
چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت.
این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹💎❄️›
•
نمیدٰانَـمشَهـٰآدَتشَـرطزیبـٰآدیدَنـاَسـت
یـٰآدِلبِھدَریـٰآزدَن....وَلـۍهَـزچِھهَسـت
جُـزدَریـٰآدِلآندِلبِھدَریـٰآنمـۍزَنَنـد..!'❁
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part12
لپ تاپ را خاموش کردم و فوری وارد حمام شدم.
متن آخر صفحه پیش چشمم پر رنگ شد...
" اگر غسل را با خلوص نیت انجام دهید و بعد آن خود را از انجام گناه باز دارید،
مثل فردی می ماند که تازه متولد شده و هیچ گناهی ندارد..."
****
با صدای در به خودم آمدم.
علی آمده بود...
ایلیا در آغوشم خواب رفته بود و به خاطر بی حرکت ماندنم پاهای من هم خواب رفته بودند...
بزور ایلیا را کنار زدم و سرش را روی بالشتک کوچک روی مبل گذاشتم.
دستان پر علی را که دیدم گزگز پایم را فراموش کردم و فوری بلند شدم جلو رفتم.
من_ سلام اقا.خسته نباشی.
و چندتا از کیسههای خرید را از دستش گرفتم.
لبخند خسته علی، زیباترین لبخند بود که تا به حال دیده بودند...
علی_ سلام بانو .درمونده نباشی خانومم.
کمک کردم کتش را دربیاورد و باهم به آشپزخانه رفتیم.
بعده گذاشتن نایلون ها روی اپن، من برای چیدن میز در آشپزخانه ماندم و علی رفت تا این ایلیا را به اتاقش ببرد و لباسش را عوض کند.
همیشه دوست داشتم علی با صدای بلند نماز بخواند که صدای الله اکبر گفتن اش در خانه پیچید که پیچید...
علی الله اکبر گفت که من برای هزارمین بار دلم برای مردم لرزید...
****
تا حالا فیلم تشییع جنازه چندین شهید مدافع حرم را دیده بودم...
از اینترنت طریقه نماز خواندن را یاد گرفته بودند اما هنوز نماز نخوانده ام.
دو روز تست که فقط در اتاقم مانده ام فکر می کنم.
به دست دوستی که با خدای خود داده ام، به کارهایی که دیگر نباید میکردم و به محدود شدنم از جانب بابا و مامان به خاطر تغییر عقایدم...
نمی دانستم دقیقا باید چه کاری انجام دهم...
مامان و بابا باده برای مراسم تولد میترا، دختر خاله ام رفته بودند من به بهانه مریضی نرفته بودم
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
#بیو💔
-💔🥀
ࡅߺ߳ﻭ آܝܝ̇ﻭ ܭن ܟ̇ߺܥߊی ܦ߳ߊࡎܥܭ ܣߊ ܩܣܝࡅߺ߲ߊن ࡅߺ߳ܝ ߊܝ̇ ࡅߺ߳ࡎﻭܝ ࡅߺ߳ﻭࡄࡅߺ߳ ..☘
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part13
کمکم سکوت خانه داشت اذیتم میکرد...
از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم.
روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشستم تلویزیون رو روشن کردم.
زانوهایم را بقل گرفته بودم بدون توجه به تلویزیون دگیر افکار خودم بودم که با شنیدن اسم برنامه در حال پخش ، حواسم پرت تلویزیون شد...
"از لاک جیغ تا خدا"
صدا را بلند کردم و محو تماشا شدم .
داستان دختری بود که با رفتن به شلمچه متحول شده بود...
شاید هم گام اول برای نشان دادن تغییرم به بقیه تغییر ظاهر بود اما...
چادر از کجا گیر بیاورم...
کاش سید انقدر اسکل بازی در نمیاورد و شماره اش را میداد...
صبر کن ببینم...
از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
میان انبوهی از مانتو ها، مانتو مشکی ساده و خاکی ام را یافتم.
دستم را داخل جیبش بردم که ...نبود!
جیب دوم را گشتم...
با خوردن دستم به تکه کاغذ کوچکی دلم ارام گرفت و انرا بیرون کشیدم.
خودش بود...
به هال برگشتم و جلوی میز تلفن چهار زانو نشستم و تلفن را پایین کشیدم.
شماره را گرفتم و یکبار دیگر هم چک کردم که مطمئن شوم درست است.
با پیچیدن صدای سید در تلفن، لحظه ای نفسم حبس شد...
سعی کردم آرام باشم اما مگر می شد...؟!
سید_بله؟
من_سید؟؟
لحظه ای سکوت برقرار شد...
وای خدا کند قطع نکند...
با شنیدن صدایش نفسم را اسوده بیرون دادم.
سید_خانم شریفی؟!
من_بله خودمم. ببخشید بابت اون روز که بدون اطلاع رفتم.اقای ...اقای سید...
سید_طباطبایی هستم.
من_اقای طباطبایی یه سوال ...چجوری بگم...
سید_بفرمایید خانم شریفی!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part14
من_ آقای طباطبایی من از کجا باید چادر بخرم؟؟
برای چند دقیقه صدای جز نفس کشیدن های سید از آن طرف خط نیامد...
من_سید؟...اقای طباطبایی؟...الو؟
سید_ خانم شریفی مسخره ام میکنید؟!
من_ نه به خدا آقای طباطبایی شما نمیدونین...
و صدای گریه ام بلند شد.
سید_ آروم باشین خواهرم... من امروز ساعت پنج غروب میگم خواهرم بیاد همون نبش فلکه آب شما هم بیاین همونجا باهم برید ،خواهرم راهنماییتون میکنه.
من_ ولی من ازش خجالت میکشم...
سید_ نگران نباشید خواهرم. ریحانه بهتر از من می تونه کمکتون کنه و در ضمن... لطفاً دیر نکنید. ۵ غروب دم فلکه آب. یا علی...
ساعت ها بود بوق اشغال تلفن سکوت سنگین خونه را میشکست و من مات مانده بودند به عکس های داخل دوربینم...
" خدایا؟ من میتونم ؟لیاقتشو دارم؟ من شهامتشو دارم که جلوی خانواده ام وایستم و خودمو تغییر بدم؟ مطمئنم اونا با تغییر ظاهرم موافقت نمیکنن...خدا... خودت کمکم کن..."
با دیدن ساعت، نیم متر پریدم...
ساعت چهار و نیم بود.
فوری بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم.
لباس های روز تشییع جنازه را تن کردم و مقنعه گذاشتم تا بتوانم حجاب بگیرم.
راس ساعت ۵ کنار گلهای باین ایستاده بودم اما خواهر سید را نمیدیدم.
اه! از کجاست این ریحانه؟!
چند دقیقه از پنج گذشته بود که با دیدن دختر چادری که به سمتم میآمد صاف سرجایم ایستادم و سعی کردم طوری باشم که خوب به نظر برسم.
دختر هرچه بیشتر نزدیکتر میشد ،من بیشتر حس میکردم اشناست...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋