7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و ناگهان،فرا میرسد🕰...
🎤استاد عالی
کُلُّ نَفس ذائِقَهُ المَوت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آیا من با این همه گناه، میتونم یار امام زمان علیه السلام باشم؟!
💠حجت الاسلام #عالی
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرج🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•`🌱
#استوری
درنمازحواسمونبهاهلبیتهست؟؟
استادرائفیپور
#نماز
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نصیحت 🐜 به سلیمان نبی سلام الله علیه ‼️
#پشنهاددانلود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part77
نیلوفر را که با آژانس راهی کردم، به خانه برگشتم و سرکشی به آشپزخانه کشیدم.
همه چیز مرتب بود.
با بلند شدن صدای آیفون، دستپاچه آب دهانم را پایین فرستادم و خودم را به آیینه رساندم.
همه چیز خوب بود...
"اووووف...خدایا... خودت هوامو داشته باش..."
به ترتیب جلوی در ایستاده ایم و بابا در را باز کرد.
به باده نگاه کردم.
شومیز سرمهای و شلوار برمودای تنگ صورتی پوشیده بود و صندل های پاشنه دار سرمه ای.
صندل های ساده صورت این نگاه کردم.
زیبا بودند و سلیقه نیلو...
با شنیدن صدای احوالپرسی، به در نگاه کردم.
چقدر این مرد و ابهت داشت...!
با اینکه نشسته بود اما باز هم اقتدار خودش را داشت.
آقای طباطبایی میخواست از میلچر پیاده شود و بیاید داخل اما بابا اجازه نداد و با کمک عطیه خانم آقای طباطبایی وارد خانه شد.
در این خانه با کفش را می رفتند حالا ویلچر آقای طباطبایی که چیزی نبود...
رو نداشتم به چشمان عطیه خانم نگاه کنم...
روبرویم که ایستاد، نگاهم خیره بود به صندلم.
عطیه خانوم_ به به... سلام عروس خانم خجالتی!
جریان خون را زیر پوست گونه ام حس می کردم...
با صدایی که سعی میکردم کمترین لرزش ممکن را داشته باشد گفتم:
من_سلام
ریحانه آرام با همه احوالپرسی کرد و به من که رسید وقت دم گوشم گفت:
ریحانه بهار من فقط پر جیغم... جیغ جیغ جیغ! فقط منتظرم این مراسم تموم بشه برم این هیجان ها رو یه جایی خالی کنم!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part78
خنده ام را جمع کردم و کف دست خیسم را نامحسوس روی چادرم کشیدم.
صدای علی را که شنیدم دلم لرزید...
سرم را کمی بالا بردم و قایمکی پسر کت و شلوار پوشیده را نگاه کردم...
تپش قلبم...
آن دست های خیس از استرس و علی آرامی که با متانت احوالپرسی می کرد.
به من که رسید نفهمیدم چطور سلام دادم...
گل نسبتاً بزرگ داخل دستش را به سمتم گرفت که سریعتر گرفتمش و به بهانه گذاشتنش در آشپزخانه، خودم را در اتاق پخت حبس کردم...
" دختر چرا اینجوری می کنی؟!! آروم باش! آروم..."
از کابینت لیوان بیرون کشیدم و از آب یخ پرش کردم.
جرعه ای نوشیدم.
سرم را روی خنکای پنجره گذاشتم.
"آروم باش..."
به حال که برگشتم، کنار بهامین نشستم.
بابا و آقای طباطبایی از گذشته حرف میزدند...!
بابا_ حسین ارزششو داشت؟!
آقای طباطبایی_فرهاد من خدا رو دیدم! کاش تو ام باهامون می اومدی...
بابا _چرا میآمدم؟! اینجا همه چیز برای یک زندگی راحت فراهم بود! میومدم که مثل تو الان به خاطر سرفه هام شبا بی خواب بشم؟!
آقای طباطبایی_ فرهاد جان سعادت نداشتی...!
من که نمی فهمیدم چه میگفتند...!
با لبه ی چادرم مشغول بازی بودم که به بحث امر خیر و قرار شد من و علی حرف بزنیم.
از جا بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و راه افتادم سمت اتاقم که علی هم پشتم راهی شد.
در اتاق را باز کردم و قدمی عقب رفتم.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part79
من_ بفرمایید.
علی_شما بفرمایید.
داخل رفتم و لبه ی تخت نشستم.
صندلی میز توالتم را کمی عقب کشید و روبرویم نشست.
بعد چند ثانیه ای سکوت علی شروع کرد.
علی_ خب ساکتین پس من اول من شروع میکنم. من دانشجوی گرافیکم.
دارم فوق لیسانس میگیرم. بیست و پنج سالمه. خانوادمم که...پدرم جانبازه، مادرم خیاطی میکرد و با ابرو و نون حلال بزرگمون کرد. منم از نوزده سالگی کار میکنم ولی خب مدرکمو که بگیرم مرتبط با رشته ام کار می گیرم. من از نجابتتون خوشم اومد که پا پیش گذاشتمو... شما نمیخواید چیزی بگین؟
من_ دانشجوی گرافیکم. دارم لیسانس میگیرم و بیست و یک سالمه. خانوادم اصلا مذهبی نیستند خودتونم قبل از چادری شدنم دیدینم.
علی_ درسته...
و علی بود که رشته کلام را در دست گرفت و از هر دری گفت و منم به تقلید از او، از عقایدم، انتظاراتم،و... گفتم...
نگاهم که ساعت خورد، لحظه ای مخم سوت کشید!!
من و علی یک ساعت و نیم بود که مشغول حرف زدن بودیم!!
علی رد نگاهم را که گرفت به ساعت رسید...
از جایش بلد شد و گفت:
علی_فکر نکنم حرف دیگه ای مونده باشه... بریم؟
من_ بریم.
علی جلوتر رفت و در را باز کرد تا بیرون بروم و با هم به نشیمن برگشتیم.
روی مبل که نشستم عطیه خانم گفت:
عطیه خانم_ چی شد دخترم؟
سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
من_ اگه مشکلی نیست چند روز وقت میخوام واسه فکر کردن...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🔴 تزلزل حکومتها در آخرالزمان
🌕 امام صادق علیهالسلام فرمودند:
در آن زمان سالها دگرگون میشود، اول صبح حکومتی به قدرت میرسد و تا آخر همان روز کشت و کشتار میشود و سقوط میکند.
🌕 نیز در روایتی دیگر فرمودند:
و از خصوصيات آن زمان اين است كه سلطنتهاى چندساله از بين مىرود(يعنى هيچكس سلطنتش به سال نمىرسد)؛ بلكه زمامداری چندماهه و چند روزه معمول میگردد. عرض شد: آن وضعيت طول مىكشد؟حضرت فرمودند: هرگز!
📗بحار، ج ۵۲، ص۱۱۲
📗غیبت طوسی، ص۴۴۷
علامه مجلسی میگوید: «منظور از اختلاف سنین، قحطی و خشکسالی است؛ یا اینکه کنایه از حوادثی است که در هر سالی پدید میآید». به هرحال دگرگونی سالها یا به معنای اختلاف فاحش سالها از نظر قحطی و فراوانی است و یا در اثر تحولات عجیبی است که در جهان به وقوع میپیوندد و چهرۀ جهان را دگرگون میسازد، مانند شورشها، کودتاها، جنگها و دیگر تحولات مؤثر در اوضاع جهانی.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری |میلاد نور✨
با تو آروم میشه دلی که سرگردونه😁
میلاد با سعادت #امام_حسن_عسکری مبااارکمون😍
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•