eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 هروقت که راه کربلا باز شود چهار سال مریض بود. کلی دوا و دکتر کردیم. فایده نداشت. آخرین بار بردیمش پیش بهترین متخصص اطفال تو اصفهان. معاینه اش کرد و گفت:«کبدش از کار افتاده. شاید تا فردا صبح زنده نماند!» پدرش سفره حضرت ابوالفضل علیه السلام را نذر کرد. آقا شفایش داد. دفعه آخری که رفت جبهه ازش پرسیدم کی بر می گردی؟ جواب داد: « هر وقت که راه کربلا باز شود.» توی عملیات والفجر یک شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل. وقتی شهید شد شانزده سالش تمام شده بود، شانزده سال بعد هم برگشت. درست شب تاسوعا وقتی برگشت که اولین کاروان اززائران ایرانی رفتن کربلا. راه کربلا باز شده بود... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🌱 🌱 🎞 ❥|همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی| تعریف میکرد : همسرم پسر عمه ام بود . آبان ۹۱ عقد کردیم و ۱ ماه بعد‌ همزمان با عید غدیر خم💚عروسی برگزار شد . عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه . از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم . شب آخربه همسرم گفتم : نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ،امابشین برات حنا ببندم . رومبل کناربوفه نشست وموها، محاسن و پاهاش رو حنابستم . مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت . اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه . گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن . اونشب تاصبح خوابم نمیبرد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تا ببینم نفس میکشه . ساعت ۴ صبحانه آماده کردم . وقت رفتن ۳ بار تو کوچه به پشت سرش نگاه کرد . چهره خندانش رو هیچو‌قت فراموش نمیکنم . موقع خداحافظی گفت : «دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی» بعد از شهادتش شبی که در معراج بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه صبحی که میرفتن، گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره . دوباره ته دلم میگفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه . دوست دارم و عاشقتم رو راحت بیان میکردن . قبل رفتن گفتن : فرزانه من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم دوستت دارم چیکار کنم ؟ گفتم : تو بگو یادت باشه، من یادم می افته. موقع پایین رفتن از پله ها میگفت : یادت باشه، یادت باشه. منم میگفتم : یادم هست، یادم هست 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشا روزی که گرم جنگ بودیم میان رنگها بیرنگ بودیم دل هرکس شهادت راطلب داشت حدیث عشق و مستی رابه لب داشت روزتون شهدایی🌤 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*شهیدی که آرزو داشت هزار تکه شود*🥀 *سردار شهید محسن حاجی بابا*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۲ / ۱۳۳۶ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۲ / ۱۳۶۱ محل تولد: تهران محل شهادت: سر پل ذهاب 🌹همرزم← شهید انس و الفتی مثال زدنی با قرآن داشت🌷 *همیشه زیارت عاشورا می‌خواند*📿 تنها چیزی که به هیچ کس هدیه نمی‌داد انگشتری بود که از مادرش به یادگار گرفته بود💐 *و به من می‌گفت می‌خواهم به گونه‌ای شهید شوم که حتی تکه‌های بدنم را نتوانند جمع آوری کنند*🥀🖤 همرزم← آرزوی محسن چیزی نبود جز شهادت🕊️ او به دوست خودش حسین خدابخش گفته بود *اینجور شهادت که ۱ تیر به آدم بخوره من میگم شهادت سوسولی‼️دعا کن با گلوله توپ شهید بشویم*💥 زیرا اگر در این دنیا بسوزیم🔥 می‌توانیم مطمئن شویم که خداوند گناهانمان را بخشیده است✨ *او به آرزوی خود رسید و با گلوله توپ 130 خودروی آن‌ها مورد اصابت قرار گرفته و پیکرشان در آتش می‌سوزد*🔥🖤 پیکر شهید حاجی بابا را به تهران بر می‌گردانند *و در قطعه 26 بهشت زهرا(س) دفن می‌کنند*🌷اما وقتی حسین خدابخش می‌خواهد خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند🥀 متوجه می‌شود *تکه‌ای از بدن شهید حاجی بابا در خودروی سوخته جامانده است🥀تکه دیگر بدن او را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه بازی دراز*💫 دفن می‌کنند🕊️🕋 *سردار شهید محسن حاجی بابا* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🕊️• به من آموختی پریدن را، رسم شیرین پر کشیدن را...🕊️ آه! ای مرد آسمانی، زندگی بعد تو نفس گیر است🥺 کجایی شهید همیشه جاویدان، آسمان را خدا به نامت زد...🍃☘️🍃 تا ابد ما اسیر پایینیم، تا ابد جایگاه تو بالاست... شهیدحاج قاسم سلیمانی🌱 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علیرضا هست🥰✋ *تفحص‌گری که به شهدا پیوست*🕊️ *شهید علیرضا شهبازی*🌹 تاریخ تولد: ۲۰ / ۱ / ۱۳۵۵ تاریخ شهادت: ۲۶ / ۹ / ۱۳۸۰ محل تولد: تهران محل شهادت: فکه 🌹مادرش← *فقط يك دوچرخه داشت كه با آن همه جا ميرفت*🚲 آن را هم گذاشته‌ام در موزه شهدای بهشت زهرا🚲 عليرضا كم حقوق ميگرفت، *اما همان حقوق كم را هم صرف امور خير می‌كرد*🌷 الان هم من حقوقش را *در راهی كه او ميخواست‌، صرف ميكنم* پدر عليرضا نجار است شبها با سوزن، خرده‌های چوب را از دستش در می‌آورديم🥀الان كمرش ديگر راست نمی‌شود🥀 *نان حلالی كه او آورد و شير حلالی كه من به عليرضا داده‌ام، از او يك چنين انسانی ساخت*🌷علیرضا نذر امام رضا(ع) بود💛 اتاق پر از کبوتر سفید شده بود🕊️ *بی‌قرار بال‌بال می‌زدند*🕊️پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت: *«مادر! اینها کبوترهای حرم امام رضا(ع) هستند.‌»*🕊️ يكبار از او پرسيدم چه می‌شود كه شهيدی را پيدا میكنيد؟؟ *گفت روزه ميگيريم، نماز شب و زيارت عاشورا ميخوانيم و متوسل ميشويم تا بتوانيم شهيدی را بيابيم*🌷دوست داشت اگر شهيد شد، مزارش در كنار شهدای گمنام باشد🌷 *عليرضا در محلی كه در حال حاضر مزار اوست چهل شب‌، نماز خواند*📿 در نهایت *او به دنبال نشانی از شهدا میگشت🌷که با انفجار مین*🥀🖤 به یاران شهیدش پیوست🕊️🕋 *شهید علیرضا شهبازی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷تازه اسیرمان کرده بودند. تو حال خودم نبودم. صدای ضعیف دوستم«دشتی»را که شنیدم به خودم آمدم، افتاده بود و آهسته ناله می کرد. خودم را کشاندم کنارش، پرسیدم: چه شده آقای دشتی؟ گفت: به خدا قسم دارم می میرم. 🌷با هزار دردسر و التماس از بعثی ها، دست او را باز کردم. ماشین بی رحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شدیم و می افتادیم کف آن. نظامیانی که تفنگ ها شان را روی ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند، اما یک قطره به دشتی و دیگر بچه ها نمی دادند. 🌷وقتی ماشین پشت خط توقف کرد، هر کس هر طور بود خودش را انداخت پایین. من هم هر چه قنداق اسلحه تو سرم خورد، بی خیال شدم و دشتی را ول نکردم. بالاخره او را آوردم پایین. عراقی ها یکباره ریختند دورش. کله هاشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتی و او رو به آسمان دراز شده بود. 🌷ناگهان صدای گلوله ی یه کلت، روی همه را برگرداند.... یک نفر در حال نماز به زمین افتاد. افسر بعثی به سربازانش گفت: دو تا قبر بکند! دشتی داشت زیر لب شهادتین می گفت که با آن شهید نماز، زنده دفن شد. 📚 کتاب "شهدای غریب" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃💐 💐🍃 🍃 قصد ازدواج ندارم 1⃣ در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکردم. سال ۹۱ برای مسابقات آماده میشدم .مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد . روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر امین مرا دید . مربی پرسید قصد ازدواج نداری ؟ گفتم :" فعلا نه میخواهم درسم را ادامه بدهم ." تا به خانه رسیدم مادر امین تماس گرفتند .اصلا در حال و هوای ازدواج نبودم .میخواستم ارشد بخوانم .بعد دکترا ، شغل و....و بعد ازدواج . مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید و اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم و اگر نپسندیدید ضرری نمیکنید . اتفاقا آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد و خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم .عکس امین را آورده بود نشان بدهد . من ، مادرم ، مادر امین و مربی باشگاه. حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت .و اجازه خواست با هم بیایند . گفتم هر چه بزرگترها بگویند . امین با ساده ترین لباس به خواستگاری آمد پیراهن آبی آسمانی ساده شلوار طوسی و جوراب طوسی و ریش انکارد شده یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ...... همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید .🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
قصد ازدواج ندارم 2⃣ هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد .پدرم هم رزمنده بود و با این حرفها انگار به هم نزدیک تر شده بودند. بعد ها درباره ی حرفهای روز خواستگاری پرسیدم با خنده گفت : نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطوری پیش رفت . گفتم : " اتفاقا آن روز فکر کردم خشک مذهبی هستی " اما واقعا انگار فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود . اصلا گویا بنای زندگیمان با شهادت پا گرفت . حتی پدرم به امین گفت:" تو بچه امروز و این زمونه ای و چیزی ازشهدا ندیدی چطور این همه از شهدا حرف میزنی ؟" گفت :" حاج آقا ما هر چه داریم از شهدا داریم .الگوی من شهدا هستند .علاقه خاصی به شهدا دارم ." آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری داردآخه ؟ مادرش گفت :" از این حرفها بگذریم ما برای موضوع دیگری اینجا آمده ایم ." مادرم که پذیرایی کرد چیزی بر نداشت فقط یک چای تلخ خورد و گفت رژیم ام . آن روز صحبت خصوصی نداشتیم فقط قرار بود همدیگر رو ببینیم و بپسندیم که دیدیم وپسندیدیم که آن هم چه پسندی .... وقتی آمدانقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد .همیشه فکر میکردم با سخت گیری که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم . با رضایت طرفین قرار ها گذاشته شد . همرا هان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
قصد ازدواج ندارم 3⃣ چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار میکردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد . هر رشته ای را نام میبردم امین تا انتهای آن را رفته بود .در چهار رشته ورزشی جودو کنگفو کاراته و کینگ بوکسینگ مقام کشوری داشت آن هم مقام اول یا دوم . این جلسه اولین جلسه ای بود که تنها صحبت کردیم . خصوصیات اخلاقیمان شباهت زیادی به هم داشت هر دو فروردینی بودیم . امین یکم فروردین ۶۵و من بیستم فروردین ۷۰ بودم .همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزینهایی داد . گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و رشته ورزشی جدیدی ابداع کرده بود . امین واقعا به طرف مقابل خیلی بها میداد قبل از اینکه کاملا بشناسمش فکر میکردم آدم نظامی ، پاسدار ، با این همه غرور افتخارات و تخصص در رشته های ورزشی چیزی از زنها نمیداند .اصلا فرصتی نداشته که بین این همه زمختی به زن و زندگی فکر کند . اما امین گفت : " زندگی شخصی ام و رابطه ام با همسرم برایم خیلی مهم است و مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته ام و مقالاتی هم نوشته ام ." واقعا بهت زده شده بودم .با خودم میگفتم : آدمی با این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد ؟ همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊