eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
647 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ راههای ورودی به آبادان،همگی يا ســقوط کــرده بوديادرمحاصره کامل قرارداشــت. تنها منطقه مهمی که تدارکات نيروهاورفت وآمد ازآن مســير انجام ميشد، منطقه ای در ضلع جنوبی آبادان و رودخانه بهمنشيربود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل وبه طول حدود شصت کيلومتربود که دو طرف آن را رودخانه های اروند و بهمنشير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهرآبادان وپالايشگاه و فرودگاه قرارداشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهی بود. منطقه كوی ذوالفقاری كه بيشــترين درگيريهادر اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهرقرارداشــت. جاده خسروآبادو چندين روستا نيزدر حوالی اين منطقه بود. نيروهای ژاندارمری ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. درروی بهمنشير هم دوپل بزرگ قرارداشت كه به نام ايستگاه هفت وايستگاه دوازده مشهوربود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتادوهفت خراسان نيز از سوی ارتش دراين منطقه مستقر بود. نيروهای عراقی پس ازتصرف خرمشــهربه ســوی جنــوب آن يعنی آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهای اطراف آبادان، جاده آبادان- اهوازو ســپس جاده آبادان- ماهشهررا تصرف كردند. عراقی هادرروزهای اول آبان خودشــان را به نزديك بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشيرو عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســيرعبوربه ســوی آبادان استفاده ازبهمنشــير بود. نيروها با استفاده از قايقهای بزرگ از طريق بهمنشير به سوی ماهشهرميرفتند. نيروهای ماهم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه دريکی ازمناطق درگيری، خطی دفاعی رادرمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع مادرآنسوی بهمنشير، در حوالی جاده ابوشــانك و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير ميرسيد. بچه های ماهر شب به سوی دشمن شبيخون ميزدند وآسايش را ازآنها سلب كرده بودند. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 قسمت_بیستم 0⃣2⃣ صبح روزنهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نميگذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه وبا عجله به ســوی ما آمد. وقتی رســيد فوراً ســيد مجتبی را صدا زد يکــي ازبچه های آبادان گفت: اين آقا اســمش درياقلی سورانی اما علی اوراقچی صداش ميکنن، و کارش اوراق فروشــيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت وبا لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟غلام که رنگش پريده بود بريده بريده وباترس گفت: آقا سيد،عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی ســرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن ســمت ذوالفقاری مييان. اونها رو بهمنشــير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن! اين خبريعنی محاصره کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدازد. سرهنگ شکرريز ازفرماندهی ارتش پشــت خط بود. ايشــان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور ميتوانيد خودتان را نجات دهيد. ســيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شــروع بــه صحبت كردو گفت: ما امروز تو محاصره کامل هســتيم. نه راه پــس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم ودشمن روبيرون کنيم. عراقيها ديشب باعبور از شمال آبادان وعبور از کارخانه شــيرو شرکت گاز رسيدند به بهمنشــير، بعد هم روی رودخانه پل زدند وبه اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضادارن به اينطرف مييان. امروزاينجا كربلاســت، بايد عاشــورائی بجنگيم، خداهــم ما رو ياري خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت ميکنم. صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان ونيروهای سپاه از سمت راست ماحرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريائی هم از سمت چپ. با ورود به نخلســتانهای ذوالفقاری درگيريها آغاز شد. يکی ازبچه ها به نام علی ســياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ســاحل رســاند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقيها را هدف ميگرفت. در گرما گرم نبرد، ســيد با فرماندهی نيروی هوائی تماس گرفت و گفت: شما اگرميتوانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتي نگذشت که دو جنگنده ايرانی پل عبوری دشمن و سنگرهای اطراف آن را بمباران کردند. نيروهای دشمن درمحاصره كامل بودند. عصرهمان روزعراق شديداً مواضع و ســنگرهای مارا بمباران کرد. من در کنار شــاهرخ نشسته بودم،درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها ازترس به زمين چسبيده بودند. ازترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولی همه وحشت زده بودند. ادامه دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 قسمت_بیست و یکم 1⃣2⃣ صادق که ازدوستان شاهرخ بوداز جا بلند شد. پيراهن عربی بلندی هم برتن داشــت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربی بالاوپائين ميرفت. بچه ها همه ميخنديدند. روحيه بچه ها برگشــت. شــاهرخ داد زد: دارن فرارميکنن بريم دنبالشــون،همه از ســنگرها بيرون رفتيم ودويديم سمت دشمن. نبردذوالفقاری تا صبح فردا ادامه داشــت. دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از ســيصد کشــته مجبوربه عقب نشينی شــد. چون راه فرارهم نداشــتند، تعداد زيادی هم اسير شدند. رشادتهای شاهرخ و بچه های گروه او را هرگزفراموش نميکنم. آنها از هيچ چيزی نميترسيدند. صبح وقتی برای بچه های گروهش غذا آورديم،همه سيربودند. پرسيدم: چرا غذا نميخوريد! شاهرخ باخنده گفت: ما که نميتونستيم معطل شما بشيم. اين برادرای عراقی توی کوله پشتيهاشون پراز موادغذائی بود. ما هم خورديم! با بچه ها مشــغول پاکسازی منطقه وروســتاهای اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلــی همان که اولين بار خبر حمله دشــمن راآورده بودمجروح شــده اما جراحتش سطحی بود. سيد مجتبی هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دو روز بعد منافقين به نيروهای عراقی اطلاع دادند که؛کسی که نقشه شما را در حمله به آبادان از بين برده درياقلی است. نزديك ظهر بود كه عراقيها محل کار اورا بمباران کردند. درياقلی به شدت مجروح شد. برای مداوا فرستاديمش تهران درياقلی کســی را نداشت. ميگفتند قبل ازانقلاب زندگی خوبی هم نداشته اما بعدها توبه کرده. چند روزبعد درياقلی درتهران به علت شدت جراحات به شهادت رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. ســيد ميگفت: درياقلی بادوچرخه اش آبــادان را نجات داد. اواگرزندگی خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 قسمت_بیست و دوم 2⃣2⃣ دهــم آبان بــود. جنازه های عراقی را جمع کرديــم ودرمحلی دفن نموديم. شــاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکســازی جنوب ذوالفقاری بود. شهدای خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه ســيد مجتبی به کارها رســيدگی ميکرديــم. يکدفعه چند خودرو نظامی مقابل ما ايســتاد. يکی ازفرماندهان نظامی وابســته به بنی صدر پياده شد. كمــی به اطراف نگاه كــرد. در کنار يک خودرو ســوخته عراقی قرار گرفت. خبرنگار و فيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند ودرمقابلش ايستادند.آن فرمانده شــروع به صحبت كردو گفت: نيروهای تحت امر رئيس جمهور بنی صدر طی يک عمليات گســترده سيصد تن ازمزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند!! با تعجب به ســيد گفتم: اين چي داره ميگه!؟ ســيد که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابی، معلوم هست چی ميگی، شــما که به ما گفتيد هر جور ميتونيد فرار کنيد. بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشــمن وايسادن، ً اصلا شما از کجا ميگی سيصد تاعراقی کشته شدند. جنازه هاشون کو؟! دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بنی صدر يه فشنگ به ما نميديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفی نميزد. خبرنگارپرسيد: راستی جنازه های عراقی کجاست؟! سيدگفت: ازايشون بپرسيد فرمانده حرفی برای گفتن نداشــت. سيد كمی به عقب رفت و خاکهارا کنار زد. به جنازه يک عراقی نمايان شــد. بعد خيلی آرام گفت: زير اين خاک سيصد تا جنازه از نيروهای دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالی که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود. ظهر همان روز خودم را به نيروهای شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روســتاهای جنوبی رســيديم. در گوشه ای درميان خانه های مخروبه مشــغول استراحت شديم. ازناهار هم خبری نبود. شاهرخ گفت: خيلی گشنمون شــده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشــغول گشت زنی در اطراف ُ گ روســتا بودند. يکی ازآنها برگشــت و با خنده گفت: بچه هــا بيائيد اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روســتا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غيراز اين. همه مي خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود. شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!! سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من ويکی ازبچه ها به مسجد روستارفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمي هم نمک و... ازآنجابرداشــتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردنــد. ازداخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم. ســاعت پنج عصرآبگوشت آماده شد. بچه ها پيازهم پيدا کرده بودند. هنوز غذائی به آن خوشــمزگی نخورده ام. بعد ازغذا تصميم گرفتيم که شــب را در همان روســتا بمانيم. چند تا ازبچه ها به شــاهرخ گفتند: تــو يکی ازاين خانه ها تلويزيون هست ميتونيم استفاده کنيم؟ شاهرخ گفت: باشه،ولي اينجا که برق نداره. يکي ازبچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره. ســاعتی بعد بچه هادور هم در حياط مسجد نشســته بوديم ومشغول تماشای تلویزیون بودیم . آن شب فیلم کمدی هم داشــت وهمه مشغول خنده بودند. چند نفرهم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبانها عوض ميشدند. صبــح فردا، بچه ها يك لانه مرغ را در كنــاريكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴عددتخم مرغ وجودداشــت. شــاهرخ گفت: معلوم ميشه اهالی اينجــا ۲۴ روزه كه رفتند! بعــد هم باهمان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ راهم برداشــتيم وبا بچه ها برگشــتيم. در كل دوران جنگ چنين شــب و روزی برای من تكرار نشد! دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 و سوم 3⃣2⃣ مرتب ميگفت: من نميدونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکنی! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذاهم درست پيدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکی ازآشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ ونيروهاش. فکر کردم قصد خوشــگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهاراسيری که صبح همان روز گرفته بودند. آنهارا آورد و روی زمين نشــاند. يکی ازبچه های عرب راهم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکی از گروهان های شــما اسير شد. اسرای عراقی باعلامت ســرتائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيری را بگيريم ميکشیم و میخوریم. مترجم هم خيلی تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه ميکرد. هر چهار اسير عراقی ترســيده بودند و گريه ميکردند. مــن و چند نفر ديگر از دور نگاه میکرديم و ميخنديديم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را در آورد. جلوی اســرا آمد وگفت: فکر ميکنيد شــوخی ميکنــم؟! اين چيه!؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بيشتر شده بود. مرتب ناله ميکردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان،ميفهميد؛زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من وبچــه های ديگه مرده بوديم ازخنده ،برای همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ ميخواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنهارا ترسانده بود. ســاعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اســير عراقی را آزاد کرد. البته يکی از آنها که افسر بعثی بود را بيشتر اذيت کرد.بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقيها،آزاد کردنشون!؟ براي چی اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه ونيم از جنگ گذشــته،دشــمن هم ازما نميترســه، مي دونه ما قدرت نظامی نداريم. نيروی نفوذی دشــمن هم خيلی زياده. چند روز پيش اسرای عراقی را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهای نفوذی دشمن اسرا رو تحويل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما بايد يه ترسی تو دل نيروهای دشمن می انداختيــم. اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلی سريع بين نيروهای دشمن پخش ميشه! دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 وچهارم 4⃣2⃣ آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب برای شناسائی می ريم جاده ابوشــانك. در ميان نيروهای دشمن به يكی از روستاها رسيديم. دو افسر عراقی داخل ســنگر نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکنی!! گفت: هيچی، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســی آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديك شد. هردوی آنهارا به اسارت درآورد. كمی ازروستا دور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بی فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!! مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسرای بعثی بودند. کار ديگه ای به ذهنم نرسيد! شبهای بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثی اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه ازفرماندهی اعلام شــد: نيروهای دشــمن ازيکی از روســتاها عقب نشــينی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائی ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح وهوا روشــن بود. کســی هم در آنجا نديديم. در حين شناســائی ودر ميان خانه های مخروبه روســتا يک دستشــوئی بود که نيروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئی!! گفتم: اينجا خيلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می كردم. يکدفعه ديدم يک ســرباز عراقی، اســلحه به دست به ســمت ما می آيد. ازبيخيالی اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئی نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد. كســی همراهش نبود. ازنگاه های متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقی به مقابل دستشوئی رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سربازعراقی ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش ميدويــد. از صدای اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همينطور که ناله و التماس ميکرد ميگفت: تو روخدا منو نخور!! كمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری ميگی؟! ســرباز عراقی آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما مشــخصات اين آقا را داده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شما را ميخورد!! براي همين نيروهای ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند. 🕊 @baShoohada 🕊 ادامه دارد.....
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺 بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 و پنجم 5⃣2⃣ خيلی خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدمو خسته شــدم. اگه ميخوای نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کنی! سربازعراقی هم شــاهرخ را کول کردو حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســی کيلو هســتی اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد وبعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهای خودی رسيديم و اسير را تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبی همه فرماندهان گروه های زير مجموعه فدائيان اسلام را جمع کردو گفت: برای گروه های خودتان، اســم انتخاب کنيد و به نيروهايتان کارت شناسائی بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروههای چريکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجرای كله پاچه واسير عراقی را با خنده برای بچه ها تعريف کرد. ســيد مجتبی هاشمی فرماندهی بســيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد ميشدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت ميکرد. ســيد با شــناختی که از شاهرخ داشــت. بيشــتر اين افراد را به گروه او يعنی آدمخوارها ميفرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده ميکرد. پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هردو، قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری ميخواستند ميکردند. ســيد آنهارا به شــاهرخ معرفی کرد. بعد ازمدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن ازشاهرخ باعث شد که آنها اهل نمازو... شوند. درآبادان شــخصی بود که به مجيد گاوی مشــهور بود. ميگفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکســتگی بود. هرجا ميرفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. ميخواست با عراقيها بجنگد اما هيچ کدام از واحدهای نظامی او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شــاهرخ هم درمقابل اين افراد مثل خودشــان رفتــار ميکرد. کمی به چهره مجيــد نگاه کرد. باهمان زبان عاميانه گفت: ببينم، ميگن يه روزی گنده لات آبادان بودی. ميگن خيلی هم جيگرداری،درســته!؟بعد مکثی کردو گفت: اما امشب معلوم ميشه، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره ای! شــب ازمواضع نيروهای خودی عبور كرديم. به سنگرهای عراقيها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کردو گفت: ميری تو سنگراشون، يه افسر عراقی رو ميکشی واســلحه اش روميياری. اگه ديدم دل و جرات داری مييارمت تو گروه خودم. 🕊 @baShoohada 🕊 ادامه دارد....
رب الشهدا والصدیقین🌹 6⃣2⃣ مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشتو حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری ازمجيد نشــد. به شــاهرخ گفتم: اين پســر دفعه اولش بود. نبايد ميفرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشــده بود که در تاريکی شــب احساس کردم کسی به سمت ما می آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل ســنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخر گفت: بچه، اينو از کجا دزديدی!؟ مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتی و چيزی شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکی شــب ســرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، ســر بريده يک عراقی دردســتان مجيد بود. شاهرخ که خيلی عادی به مجيد نگاه ميکرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدی مجيد که عصبانی شــده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجه هاش، از رو دوشش کندم. بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد. شــاهرخ سری به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروی ما هستی. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد. مصطفی ريش، حســين کره ای،علی ترياکی و... هر کدامشــان ماجراهائی داشــتند، اما جالــب بود که همه اين نيروها مديريت شــاهرخ را قبول کــرده بودند وروی حرف او حرفی نمی زدند. ً مثلا علی ترياکی اصالتاً همداني بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسی مسلط بود. با توافق سيد يکی از اتاقهای هتل را داروخانه کرديم وعلی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترك كرد وبه يكی از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. علی درعمليات كربلای پنج به شهادت رسيد. شــخص ديگری بود كه برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشــهر شده بود. اوبعد ازمدتی با ســيد آشنا ميشود و چون مكانی برای تامين غذا نداشت به سراغ سيد می آيد. رفاقت او با سيد به جائی رسيد كه همه كارهای گذشته را كنار گذاشت. او به يكی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبديل شد. در گروه پنجاه نفره ماهمه تيپ آدمی حضورداشتند، ازبچه های لات تهران و آبادانو... تا افراد تحصيلکرده ای مثل اصغر شعله ور که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بينمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نيروهائی هم که جذب گروه فدائيان اســلام ميشدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شــاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت ميرفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کميل را از حفظ برای ما ميخواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرايطی که کسی به معنويت نيروها اهميت نميداد، ســيد به دنبال اين فعاليتها بودو خوب نتيجه ميگرفت. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 7⃣2⃣ با ســختی زياد رسيديم به ماهشــهر. ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس ازبيســت وچهار ســاعت رســيديم به مقصد. ســراغ هتل کاروانسرا را گرفتم. ديدن چهره شاهرخ خستگی سفر را برطرف کرد. دوستانش باورنمی کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و ّ قد من کوتاه بود .برخلاف او. عصر همان روز به همراه چند رزمنده به روستای سيدان وخطوط نبرد رفتيم. در حال عبور از کنار جاده بوديم. يکدفعه شــليک خمپاره های پنج تائی، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر ميدانست سريع فرياد زد: بخوابيد روی زمين؛بعد هم خودش را انداخت روی من! نيت او خيربود. اماديگرنميتوانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس میکردم. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم‌. کم مانده بوداستخوان هايم خرد شود . گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زيرهيکل تو خفه مي شدم! شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعدآهســته گفت:ببخشــيد، من مي خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو . دلم براش سوخت. ديگر چيزی نگفتم. کمی جلوتر مزارع کشاورزی بودکه رها شده بود.شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگی. بعد هم با ميله ای که زير اسلحه کلاش قرارداشــت گوجه ها را به سيخ کشيد وروی آتش گرفت. نان وگوجه پخته شام ما شد. خيلی خوشمزه بود. ميگفت: چشمانتان را ببنديد، فکر کنيد داريد کباب مي خوريد! وارد خط اول نبرد شديم. صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری میشنيديم. نيروهای رزمنده خيلی راحت وآسوده بودند. اما من خيلی ميترسيدم. روز اولی بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهای ديگر رفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشــگی گفت: بياييد بزنيد تو رگ! بچه ها می گفتند اينها را از سنگرعراقی ها آورده! صبــح زود بود که درگيری شــد. صدای تيراندازی زياد بود. شــليک توپ و خمپاره هم آغاز شد. يکی ازبچه ها توپ ۱۰۶ را آورد. درپشت سنگر مستقر شد. با شــليک اولين گلوله يکی از تانکهای دشمن هدف قرارگرفت. يک موشــک از بالای سرم رد شــد و به ســنگر عقبی اصابت کرد. ازيکی از بچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟ جواب داد: موشــک تاو( اين موشــک سيم هدايت شــونده دارد. با سيم از راه دور کنترل ميشود تا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک متر و قدرت بالائی دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود،عراقی ها هم مرتب موشک تاو شليک ميکردند. شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتی موشک شليک ميشد بيل رو ميزد وسيم کنترل موشک را منحرف ميکرد. اين کار خيلی دل و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالای اوباعث شــد دوتا ازموشک هاکاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رب الشهدا و الصدیقین🌹 8⃣2⃣ دومين روز حضورمن در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل كاروانسرا بودم. پســركی حدود پانزده ســال هميشه همراه شــاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر،رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم ودر كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديــد و گفــت: نه، مادرش اون رو به من ســپرده. گفته مثل پســر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! گفت: مهين، همون خانمی كه تو كاباره بود. آخرين باری كه براش خرجی بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا! ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم. چندنفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو ميبينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا ميرفتم ميدون شوش. جلوی كاميونها رومی گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشــون باج ســبيل و حق حســاب مــی گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پولها زهرمــاری می خريديم وميخورديم. زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمينی روفرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شــد. شــاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشــته بودند! فكرميكردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم! همه ســاکت بودند وبه حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم ورفتيم برای نمازجماعت. شــاهرخ به يكی ازبچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن. با تعجب پرســيدم: مگه شــما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم ازاهالی خرمشــهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم. ادامه دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣2⃣ آمــده بودم تهران، برای مرخصی. روزآخر که ميخواســتم برگردم برادرم را صــدا کردم. او هميشــه به دنبال خلافکاری و لات بــازی بود. گفتم: تا کی ميخوای عمرت روتلف کنی، مگه تو جوان اين مملکت نيســتی،دشمن داره شهرای ما رو ميگيره، ميدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش ميکرد. بعد كمی فكر كرد و گفت: من حرفی ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا ميخونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتی به آبادان رســيديم، رفتيم هتل کاروانســرا، سيد مجتبی آمد و حســابی ما را تحويل گرفت. برادرم کــه خودش را جدای از ما ميدانست، کنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابی ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود کــه دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من ميخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اینها نمیخوره کمی مکث کردم و گفتم : فعلا همون جا بنشين من الان مييام. گفتم: خدايا خودت درســتش کن. کارت را گرفتم واز طبقه بالا به ســمت پائيــن آمدم. برادرم همچنان کنار در نشســته بود. آمــدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفی نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره شــاهرخ افتاد. کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتی؟! هردودرآغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اينجاســت. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم. هميشه با هم بوديم. دربند ميرفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن. من ميخوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شــاهرخ با برادرم مســيرزندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. شــب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبی رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشســته بودند. ســيد چند روزقبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدمخوارها برازنده شما و گروهت نيست! بعد از کمی صحبت، اســم گروه به پيشــرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعی کنيد با اســير رفتار خوبی داشته باشيد. مولای ما اميرالمومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اســير رفتار اســلامي داشــته باشيد. اما متاســفانه بعضی از رفقا فراموش ميکننــد. همه فهميدند منظور ســيد، کارهای شاهرخِ.خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردی؟! شــاهرخ هم خنديد و گفت: بــا چند تا بچه هارفته بوديم شناســائی، بعد هم کمين گذاشــتيم و چهارتاعراقی رواســير گرفتيم. تو مسير برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر يه در آهنی پيدا کرديم. من نشســتم وسط در و اســرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قديم شده بوديم. نميدونيد چقدر حال ميداد! وقتی به نيروهای خودی رســيديم ديدم سيد داره باعصبانيت نگاهم ميکنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتيم. اما ديگه تکرار نميشه. دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین🌹 0⃣3⃣ نيروهای دشــمن هراز چند گاهی به داخل مواضع ما پيشــروی ميکردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم. دريکی از شبهای آبان ماه، نيروهای دشــمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدرتلاش کرد که از ارتش ســلاح سنگين دريافت کند نتوانســت. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشــمن حمله وســيعی را آغازميکند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شــب بود. همه در اين فکــر بودند که چه بايد کرد. ناگهان ســيد گفت: هر چی بشــکه خالی تو پالايشــگاه داريم، بياريد توی خــط. ميخواهيم يك كار سامورائی انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن. سريع برو نيمه های شــب نزديک به دويســت عدد بشکه در بين ســنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نميدانست چرا! مــا بايد جلوی دشــمن را می گرفتيم. بــرای اينكار بايــد خاكريز ميزديم. ســاعتی بعد حســين لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شــد. بچه ها هم با وســايل مختلف مرتب به بشــکه ها ميکوبيدند. اين صداها باعث شــد كه صدای لودر به گوش دشــمن نرسد. هر کس هم ازدور صداها را ميشنيد يقين ميکرد که اينها صدای شليک است! دشــمن فكر كرده بود مــا قصد حمله داريم. همزمان بــا اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند. چند نفر از بچه های گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور ميکرد که نيروهای ما در حال پيشروی هســتند. هر چند سيد مجتبی از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد. امــا در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنــار جاده تا ميدان تير كشــيده شده بود. دشمن گيج شــده بود. آنها نميدانستند كه اين خاكريز كی زده شــده. تمام ســنگرهایی كه دشــمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود. شاهرخ با نيروهايش برای پاکســازی حرکت کردند. دشمن مهمات زيادی را بر جای گذاشته بود. من به همراه شاهرخ و دو نفر ديگر به سمت سنگرهای دشمن رفتيم. جاده ای درمقابــل ما بود. بايد ازعرض آن عبورميكرديم. آرام و در ســكوت كامل به جاده نزديک شديم. يک دفعه ديدم در داخل سنگر آن سوی جاده يک افسر ديده بان عراقی به همراه يک ســرباز نشســته اند. افســر عراقی بادوربين، سمت چــپ خود را نــگاه ميکرد. آنها متوجه حضور ما نبودنــد. ما روبروی آنها در اينطرف جاده بوديم. شــاهرخ به يکباره کارد خود را برداشــت! از جا بلند شد. بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور!! وبه سمت سنگر ديده بانی دويد. از فرياد او من هم ترسيدم. ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم. وارد ســنگر دشمن شدم. با تعجب ديدم که افسر ديده بان روی زمين افتاده و غش کرده! ســرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس ميلرزيد. بالای ســر ديده بان رفتم. افسری حدود چهل سال بود. نبض اونميزد. سکته کرده و در دم مرده بود! دستان سرباز را بستم. ساعتی بعد ديگر بچه های گروه رسيدند. اسير را تحويل داديــم. با بقيه بچه ها برای ادامه پاکســازی حرکت کرديم. ظهر،در کنار جاده بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود. قاشق وبشــقاب نداشتيم. آب برای شستن دستمان هم نبود. با همان وضعيت ناهار خورديم و برگشتيم! ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 1⃣3⃣ بيست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نيروهاي فدائيان اسلام تشريف آوردند. قبلا مسئولین دیگر هم براي بازديد آمده بودند. اما اين بار تفاوت داشــت. شــاهرخ همه بچه ها را جمع کــرد و به ديدن آقا آمد. فيلم ديدار ايشــان هنوز موجود اســت. همه گرد وجود ايشــان حلقه زده بودند. صحبتهاي ايشان قوت قلبي براي تمام بچه ها بود. مدتي بعد آيت االله خلخالي که پشــتيباني گروه را انجام ميداد به آبادان آمد. همان روز شاهرخ به حمام رفت بود. پس ازمدتها بالاخره لباسهايش را شست! هيچ لباســي که به اندازه شاهرخ باشد نداشتيم. به ناچار لباسهايش را پهن کرد. فقط لباس زير پوشيد ويک پتو دور خودش گرفت. باعجله به محل سخنراني آقاي خلخالي آمد. ايشــان در گوشــه اي روي يك سكو ايســتاده بود و همه بچه ها در اطراف اوبودند. وســط صحبتها، شاهرخ دوان دوان رســيد و از پشت جمعيت سرک ميکشيد. قد او يک سرو گردن از همه بلندتر بود. آقاي خلخالي صحبتهايش را قطع کرد و با تعجب گفت: ببينم، اين آقا کيه؟! بچه ها کنار رفتند. شاهرخ با آن پتوئي که دورش گرفته بود خنديد و جلو آمد. آقــاي خلخالي قد وهيــکل اورا برانداز کردو گفت: بــاور كنيد من ديدم ايشــان با اين هيبت از دور ميدود ترســيدم. ماشاءاالله عجب قد وهيکلي! خدا شما رزمنده ها را حفظ كند. شب،بچه ها اين ماجرا را براي هم تعريف ميکردند و ميگفتند: قاچاقچي هاي بزرگ از آقاي خلخالي ميترسند. آقاي خلخالي هم از شاهرخ میترسد. شــهيد رجائي نخســت وزيرمحبوب، ســيد احمد آقا فرزنــد حضرت امام، شــهيدان مظلوم دکتر بهشتي و شهيد چمران نيز بازديدهائي را از گروه فدائيان اسلام داشتند. هر کدام به نوعي اززحمات بچه هاو شخص سيد مجتبي هاشمي تشكر كردند. توي خط بودم. سيد تماس گرفت و پرسيد: شاهرخ هست؟ گفتم: نه ســيد ادامه داد: ده نفرنيروي جديد ازتهران آمده . فرســتادم پيش شما، الان ميرسند. در مورد نحوه نبرد و ديگرمسائل اينها را توجيه کن. چنــد دقيقه بعد رســيدند. يكســاعتي برايشــان صحبت کــردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباســهاي شما رنگي است. اولين کاري که ميکنيد اين است که لباس خاکي بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمي صحبت کردم و رفتم داخل سنگر چند دقيقه بعد يکي ازبچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهاي جديد چيکار ميکنن! آمدم بيرون،همه آن ده نفر وســط دشت و جلوي ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوي خودش رادست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت ميکرد! جاي شاهرخ خالي بود. زبان اين افرادرا خوب مي فهميد. مي دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر را هم آدم كرده بود. مسابقه راه انداخته بودند. هر چه دادزدم بيائيد تو سنگر، الان شما رو ميزنن، بي فايده بود. با ســيد تماس گرفتم وماجرارا گفتم. در جواب گفت: توي اينها يکي هست که همه ازاو حساب مي برن، گنده لات اينهاست، قد وهيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشي. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین 🌹 2⃣3⃣ رفتم و صدایش کردم خیلی بی تفاوت گفت :فعلا کارداريم. بايد روی اينهارو كم كنم! به آقا سيد بگو اگه ميخواد خودش بياد اينجا. نميدانستم چه کار کنم. هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم. يک دفعه صدای ســوت خمپاره آمــد. محل انفجار دورتر از مــا بود اما يک ترکش ريز به شــکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترســيدند و رفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب. به يکي از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار آمبولانس قبلا خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا ميگفت: بابا من حالم خوبه،هيچی نيست. اما من ميگفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان! روی آهــن کف آمبولانــس خوابيد. من ويک نفر ديگــر از بچه ها کنارش نشســتيم. ماشــين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره ميســوزه، ميخوام پياده شــم. اما ما دونفر برای اينکه فرار نکند محکم اورا گرفته بوديم. نميگذاشتيم از جا بلند شود. من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره ميره سمت نخاع، ً اصلا تکون نخور! اون بيچاره هم ترســيد و حرفی نــزد. چند دقيقه بعد،داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد! راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جــوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيــرون. با تعجب ديدم روی کمرش چهار ســوراخ ايجاد شده وغرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است! به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!! درآبــادان بــودم. به ديدن دوســتم در يكی از مقرها رفتم. کار او به دســت آوردن اخبــار مهــم از راديو تلويزيــون عراق بود. اين خبرها را هم به ســيد و فرمانده ها ميداد. تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر ميشــه!؟با تعجب گفتم: نميدونم، چطور مگه!؟ گفــت: الان عراقيهادرمورد شــاهرخ صحبت ميکردنــد! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟! گفــت: آره حســابی هم بهش فحش دادنــد. انگار خيلی ازش ترســيده اند. گوينده عراقی ميگفت: اين آدم شبيه غول ميمونه. اون آدمخواره هر کی سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه ميگيره!! دوســتم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم برای ســر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه. صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستی پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسی داريم! چشماش ازتعجب گرد شده بود. با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده!؟ گفتم: آره يکی ازدخترهائی که توی خرمشــهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشــپزخانه، به همراه ديگر زنان برای رزمندگان غذا درست ميکنه، قــراره با يکی ازبچه های گروه مــا به نام علی توپولف ازدواج کنه. پدرومادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داريم. سوار شديم ورفتيم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: اين آقا سيد مجتبی خيلی آدم بزرگيه. هرکســی با هر اخلاق ورفتار که باشه جذب ايشون ميشه. سيد فقط حرف نميزنه بلكه باعمل بچه ها روبه كار درست دعوت ميكنه. مثلا درمورد نماز جمعه خودش هميشــه تو نماز جمعه آبادان شــركت ميكنه. ً يكبارهم برای ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته ميشود. خدا آتش را براو حرام ميكند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: ميدونی تو گروه فدائيان اسلام چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی ميگی!؟ گفتم: يکی از بچه ها به اســم ارسلان هســت كه امشب می بينيش از مسيحی هــای تهرانه كــه داوطلب آمده جبهــه بعد ازمدتی هم به خاطــر برخوردهای ســيد مسلمان شــد. چند نفر هم زرتشتی در گروه ماهســتند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلــی خوب بــوده اما به خاطرتامين هزينه های جنگو گروه فدائيان اســلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: ســيد با اخلاق اســلامی خودش بيشــترين تاثير رو در شــخصيت شــاهرخ و بچه های گروه پيشرو داشته. هميشــه هم برای ما صحبت ميكنه و بچه ها رو نصيحت ميكنه. ادامه دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣3⃣ برای دريافت آذوقه رفتم اهواز. رســيدم به استانداری. سراغ دكتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هســتند. لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد. دكتر چمران به همراه اعضای جلســه بيرون آمدند. ســيد مجتبی هاشــمی و شاهرخ وبــرادر ارومی( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند. جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم ازقبل می شناختم. يكي از رفقا من را به شاهرخ معرفی كردو گفت: آقا سيد ازبچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم. كمی با هم صحبت كرديم. بعد گفت: ســيد ما تو ذوالفقاری هســتيم. وقت كردی يه سربه ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه ُدب حردان هستيم شما بيا اونجا خوشحال ميشــيم. گفت: چشم به خاطر بچه های پيغمبر هم كه شده می يام. چند روزبعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. يك جيپ نظامی از دور به سمت ما می آمد. كاملا در تير رس بود. خيلی ترسيدم. اما با سلامتی به خط ما رسید با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده. خيلی خوشحال شدم. بعد از كمی صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت: سيد يه خواهشی از شما دارم. با تعجب پرسيدم: چی شده!! هرچی بخوای نوكرتم. سريع رديف ميكنم. كمــی مكث كــرد و با صدائی بغض آلــود گفت: ميخوام بــرام دعا كنی. تعجب من بيشــتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدی مادر شــما حضرت زهراست(س)! خدادعای شما رو زودتر قبول ميكنه. دعا كن من عاقبت به خير بشم! كمی نگاهش كردمو گفتم: شــماهمين كه الان تو جبهه هستی يعنی عاقبت به خير شــدی! گفت: نه ســيد جون. خيلی ها مييان اينجا و هيچ تغييری نمی كنند. خدا بايد دســت ما رو بگيره. بعد مكثی كرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خيری اينه كه شــهيد بشــم. من میترسم كه شــهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا كن. ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ شــاهرخ را نگاه ميكردم. واقعاً نفس مســيحائی امام با او چه كرده بود. آن شاهرخی كه من ميشناختم كجا و اين سردار رشيد اسلام كجا! ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین🌹 4⃣3⃣ نيمه شب بود. وارد مقر نيروها در هتل شدم. همه بچه ها بيدار و نگران بودند. با تعجب پرسيدم: چی شده؟! يکی از رفقا گفت: سيد مجتبی چند ساعت پيش رفته شناسائی و هنوز نيامده. الان راديوی عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبی هاشمی را به اسارت گرفتيم. پاهايم سست شد. زدم توی سرم. فكرهمه چيز را ميكرديم الا اسارت سيد با ناراحتی گفتم: تنها رفته بود؟ادامه داد: نه، شاهرخ باهاش بوده نميدانســتم چی بگم، خيلی حالم گرفته شــد. رفتم در گوشه ای نشستم. ياد خاطراتی که با آنها داشــتم لحظه ای از ذهنم خارج نميشد. نميتوانستم جلوی گريه ام را بگيرم. ساعتي بعد از فرط خستگی با چشمانی اشک آلود خوابم برد. هنوز ساعتی نگذشته بود که با سرو صدای بچه ها بيدار شدم. به جلوی درب هتــل نــگاه کردم. تعداد زيــادی از بچه ها در ورودی هتل جمع شــده بودند و صلوات می فرستادند. درميــان بچه ها ســيد و در کنار او شــاهرخ راديــدم! اول فکر کردم خواب ميبينــم. اما خــواب نبود. از جا پريدمو به سمتشــان رفتم. همــه بچه ها با آنها روبوسی ميکردند. يکــی ازبچه ها گفت: آقا ســيد، شــما که مــارو نصف جون كــردی، مگه شــما اسير نشده بوديد؟! آخه عراقيها سر شــب اعلام كردند که شما رو اسير گرفتند. شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: چی ميگی!؟ما دو تا اسير هم ازاونها گرفتيم. سيد مجتبی هم به شوخی گفت: ما رو گرفتند و بردند توی مقرشان، بعد هم دوتا افســر عراقی را به عنوان کادو به ما دادند وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم. صبح فردا جلســه ای برگزارشد. نقشه هائي که سيد آورده بودهمگی بررسی شد. با فرماندهی ارتش و دفتر فرماندهی كل قوا در منطقه آبادان هماهنگی لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهای فدائيان اسلام با عبور ازخطوط مقدم نبرد در شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشــهر را پاكسازی كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل ارتش بدهند. ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شــب جمعه برای دعای کميل به مقر نيروهــا در هتل آمديم. شــاهرخ،همه نيروهايــش را آورده بود. رفتار او خيلی عجيب شــده. وقتی ســيد دعای کميل را ميخواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گريه شانه هايش ميلرزيد! باديدن او ناخود اگاه گریه ام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت: الهی العفو... سيد خيلی ســوزناك ميخواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه ما لياقت داريم ما رو پاک کن و شــهادت رو نصيبمان کن. بعد گفت: دوستان شــهادت نصيب كســی ميشــه كه ازبقيه پاكتر باشه. برگشــم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه ميكرد! صبــح فردا، يکی از خبرنگاران تلويزيون بــه ميان نيروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. اين فيلم چندين بار از صداوســيما پخش شده. وقتی دوربين در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقيقه ای صحبت كرد. درپايان وقتی خبرنگار از اوپرسيد: چه آرزوئی داری؟بدون مكث گفت: پيروزی نهائی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!! ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞ «هر قدر می توانید از قرآن بخوانید» ✨✨✨ شانزدهم ✨ از ختم قرآن کریم ✨ به روح پر فتوح شهید عالی قدر حاج قاسم سلیمانی عزیز و یاران شهیدش و شهید بزرگوار محسن فخری زاده طور که مطلع هستید به اولین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی عزیز و گرامی نزدیک میشویم😭 این شهید بزرگوار همت کنید که ان شاءالله بتوانیم به اتفاق هم چند ختم قرآن شادی روح سردار دلها حاج قاسم سلیمانی عزیز هدیه کنیم روح پر فتوح دانشمند هسته ای ایران شهید بزرگوار محسن فخری زاده شب اول قبرمون گناهانمون ازسکرات مرگ ازاتش جهنم ماندن ازهول قیامت روایی همه عزیزان بیماران مندی ازشفاعت ائمه بااهل بیت یک از بزرگواران تمایل دارند در این ختم پر خیر و برکت شرکت کنند به پی وی بنده جزء مورد نظرشون رو اعلام کنند 1 💐 خانم زهره نصیری ✅ 2 💐 الله ✅ 3 💐 یا صاحب الزمان عج ✅ 4 💐 یا صاحب الزمان عج ✅ 5💐 اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین✅ 6💐 اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین✅ 7💐کوثر خانم ✅ 8💐 کوثر خانم ✅ 9 💐 الله ✅ 10💐 خانم رضوی ✅ 11💐 زهرا خانم ✅ 12 💐 والفجر ✅ 13💐 اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین✅ 14💐 سرباز امام زمان ✅ 15💐 الله ✅ 16💐 خانم حصاری ✅ 17💐 کلنا فداک یا زینب ✅ 18💐 کلنا فداک یا زینب ✅ 19💐محمد آقا ✅ 20💐 محمد آقا ✅ 21 💐 سرباز سید علی ✅ 22💐 خانم حصاری ✅ 23💐 نجفی ✅ 24💐 الله ✅ 25💐 خانم ثامن ✅ 26💐 خانم ثامن ✅ 27 💐 نجفی ✅ 28 💐 نجفی ✅ 29 💐 گمنام ✅ 30 💐 گمنام ✅ روح مطهر شهدا صلوات 🌹 همه ی بزرگوارانی که در دوره های ختم قرآن شرکت میکنند کمال تشکر و قدر دانی را دارم . همگی با خانم حضرت زهرا سلام الله و شهیدان گرامی ان شاءالله 🤲🌹 شانزدهم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣3⃣ عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه و نه بود. سيد مجتبی همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقريباً دويست وپنجاه نفر بوديم. ابتدا آياتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد: برادرها، امشــب با ياری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت ميکنيم. استعداد نيروی ما نزديك به يك گردان اســت. امادشــمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده. ولی رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ايمان بر همه سلاح های دشمن برتری دارد. بعــد ادامــه داد: دفتر فرماندهــی کل قوا(بنی صدر) اعلام کــرده: صبح فردا نيروهای ارتش برای اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد. توپخانه ارتش هم پشــتيبانی مــارا انجام خواهد داد. بعد درمورد حفــر کانال صحبت کردو گفت: دوســتان عزيــز ما در طی اين مدت کانالی را به طول ســيصد متر تا نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند. همه از اين کانــال عبور ميکنيم. دقت کنيد تا به خاکريز و ســنگرهای دشمن نرسيديم کسی تيراندازی نکند. بايد در سكوت كامل به دشمن نزديك شويم. يکي ديگر از فرماندهان ادامه داد: برادر هاشــمی فرماندهی عمليات و برادر شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را برعهده دارند. برای رمز اين حمله هم کلمه"دوقلوها"انتخاب شده! بچه ها با تعجب به هم نگاه ميکردند. اين اســم خيلی عجيب بود. فرمانده با خنده ادامه داد: روز قبل، خدا به آقا ســيد دوتا فرزند دوقلو داده ما هم هر چه از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند. برای همين رمز حمله را اينطور انتخاب کرديم. نيروهــا آخرين تجهيزات خود را دريافــت کردند. نمازمغرب را خوانديم و مجلس دعای توســل برپا شــد. هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم. رفته بود توی تاريكی و تو حال خودش بود. بعد از دعا كمی غذا خورديم و حرکت بچه ها آغاز شد. همه ســوار بر كاميونها تاروســتای سادات و سپس تا ســنگرهای آماده شده رفتيم. بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم. آقا ســيد مجتبی جلوتر از همه بود. من ويكــی از رفقا هم در کنارش بودم. شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سر ما بودند. در راه يكی از بچه ها جلو آمد وبا آقا ســيد شــروع به صحبت كرد. بعد هم گفت: دقت کرديد، شاهرخ خيلی تغيير كرده! سيد با تعجب پرسيد: چطور؟! گفت: هميشه لباسهای گلی و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی ميكرد و ميخنديد اما حالا! سيد هم برگشتو نگاهش کرد. در تاريكی هم مشخص بود. سر به زير شده بود و ذکر ميگفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بود. موها را هم مرتب کرده بود. سيد برای لحظاتی در چهره شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسمونی شده. مطمئن باشيد که شهيد ميشه! ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین🌹 رســيديم به سنگر اول يا ســنگراالله. تمام نيروها به دسته های كوچك تقسيم شــدند. مسئولين محورها و گروهها با نيروهايشان حركت كردند. شاهرخ يك آرپي جي و چند تا گلوله برداشت وبه من گفت: ممد تو همراه من باش، با من بيا جلو، گفتم: چشم. به همراه سه نفر ديگر حركت كرديم. چند دقيقه بعد به کانال رسيديم. کانال به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود و نيروهای عراقی متوجه آن نشــده بود. دکتــر چمران هم در بازديدی که از کانال داشــت خيلی از آن تعريف کرده بود. باعبور از کانال به مواضع و سنگرهای دشمن نزديك شديم. در قسمتهائی از دشت خاکريزهای کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود. به پشــت يکی از اين خاکريزها رفتيم. صدای تيراندازی های پراكنده شنيده ميشد. اما دشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بيائيد و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود. کمی آنطرف تر به يک خاكريز كوچك نعل اســبی رسيديم. يک دســتگاه نفربر داخل خاكريز بود. به سمت نفربر رفتيم. يکدفعه يکی از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت! قبل از اينکه حرفی بزند آنچنان ضربه ای به صورت افسر عراقی زد كه به بدنه نفربر خورد و افتاد. جنازه اش را به کنار خاكريز بردم. کسی آن اطراف نبود. از دور يك عراقی ديگر به ســمت ما می آمد. ســرنيزه ام را برداشتم. وقتی خوب نزديك شد به او حمله كردم. شاهرخ خيلی با آرامش درب نفربر را باز کرد و به عربی گفت: تعال! (بيائيدبيرون) آرامش عجيبی داشــت. سه نظامی دشمن را اســير گرفت وتحويل بچه های ديگر داد. بعد با هم برگشــتيم ورفتيم داخل نفربــر، از غذاها و خوراکيهائی که آنجا بود معلوم بود که هنوز آنها نخورده بودند. چند دقيقه ای با هم مشغول خوردن شديم! با صدای الله اکبر و شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ماهم دست از غذا کشيديم وحرکت کرديم! نيروها از همه محورها پيشــروی كردند. عراقی ها پا به فرار گذاشــته بودند. بچه ها تا ساعتی بعد به جاده آسفالته رسيدند. شيرازه ارتش عراق در اين منطقه به هم ريخته بود. خاكريز كوچك و نفربر موجود در آن در نقطه مهمی واقع شــده بود. اينجا محل تلاق دو جاده خاكی ولی مهم ارتش عراق بود. طبق دســتور ما همانجا مانديم. پيشروی بچه ها خيلی خوب بود. كار خاصی نداشتم. به شاهرخ گفتم: من خيلی خسته ام. خوابم ميياد. گفت: برو پشــت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده. تو هم كنارش بخواب. بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو را روی خودم كشيدم! دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 7⃣3⃣ ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر. با صدای يك انفجار از خواب پريدم. بلند شــدمو نشســتم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا پريدم. جنازه متلاشی شده يك عراقی در كنارم بود! شاهرخ تا مرا ديد گفت: برادر عراقی چطوره؟! با تعجب گفتم: تو ميدونستی زير پتو جنازه است!؟ گفت: مگه چيه ترس نداره! پرسيدم: راســتی چه خبر؟ گفت: خدا رو شكر بيشتر سنگرها پاکسازی شده. نيروهای دشــمن از همه محورهای عملياتی عقب نشــينی کردند. دشــمن هم نزديک به ســيصد کشــته و تعداد زيادی هم اســير داده. چهاردســتگاه تانك دشمن هم منهدم شده. نيروهای دشمن خيلی غافلگير شدند. پرســيدم از سيد مجتبی خبرداری؟ گفت:آره، توی اون سنگر داره با بيسيم صحبت ميکنه. با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد. وقتی وارد شديم سيد داشت پشت گوشی داد ميزد. تا آن زمان عصبانيتش را نديده بودم. صحبتش که تمام شــد شاهرخ با تعجب پرسيد: آقا سيد چی شده؟! جواب داد: هيچی، خيانت بعدخيلی آرام گفت: توپخانه كه پشتيبانی نكرد. الان هم ميگن نيروهای پشتيبانی روفرستاديم جائی ديگه! بعد نفس عميقی كشيد و ادامه داد: بچه های ما حسابی خسته شدند. هوا روشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما ميياد. نماز صبح را همانجا خوانديم. ســيد و شــاهرخ وديگر فرماندهان از ســنگر بيرون آمدند و منطقه را بررسی کردند. شــاهرخ گفت: يك جاده بزرگ از ســمت راست ما می ياد و به سنگر نفربر ميرســه. يك جاده هم از روبرو ميياد و به اينجا ختم ميشــه. اگه تانکهای دشــمن از ايــن دو محور حمله کنند خيلی راحت به صــورت گاز انبری ما رو محاصره ميکنند. بعد ادامه داد: شــما مجروحيــن و نيروهای اضافه را از خط خارج کنيد. ما اينجا هستيم.ســاعت هشــت صبح بود. من و شــاهرخ در كنار نفربر بوديم. دو نفر ديگر ازبچه های ما بيســت متر آنطرف تر داخل ســنگر بودند. بچه هائی كه ديشب شــجاعانه به خط دشــمن زده بودند دســته دســته از كنار ما عبور ميكردند و باخســتگی بســيار عقب ميرفتند. ســنگرها و خاكريزهای تصرف شده امنيت نداشت. نيروی پشــتيبانی هم نبود. هرلحظه احتمال داشت كه همگی محاصره شويم. ازنيروهای پياده عراق خبری نبود. ســاعتی بعد احساس کردم زمين ميلرزد. بــه اطراف نگاه کردم. رفتم بالای خاكريز. علت لرزش را پيدا کردم. از انتهای جاده روبرو تانکهای عراقی به ســمت ما می آمدند. يکی دو تا سه تا...ده تا اصلاقابل شمارش نبود. تا چشم کار ميکرد تانک بود که به سمت ما می آمد. به جاده دوم نگاه کردم. آنجا هم همين وضعيت راداشــت. هر دو ســنگر ما روی هم شــش گلوله آرپيجی داشــت اما چند برابر آن تانک می آمد. معادله جالبی بود. هر گلوله برای چند تانک!! نفس در ســينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. شاهرخ باآرامش گفت: چی شده چرا ترسيدی، خدا بخواد ما پيروز ميشيم. بعــد ادامــه داد: اينها خيلی ميترســن کافيه بتونيم تانکهای اولشــون رو بزنيم، مطمئن باش فرار ميکنــن. از طرفی ما بايد اينجا مقاومت كنيم تا بچه ها بتونن تو سنگرهای عقب مستقر بشن. ادامه دارد....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊