eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) 🔸قسمت دوم دختر قلم را میان انگشت ه
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت سوم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیش آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم؛ مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنانند، خودشان اهل مطالعه اند و ... می خواهند شما را ببینند. این همه اصرار سید غروی را که دیدم قبول کردم و - هرچند به اکراه - یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر. ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته هایم تعریف کرد و این که چقدر خوب درباره ی ولایت و امام حسین علیه السلام - که عاشقش هستم - نوشته ام. بعد پرسید الان کجا مشغولید؟ دانشگاه ها که تعطیل است. گفتم در یک دبیرستان دخترانه درس می دهم. گفت این ها را رها کنید، بیایید با ما کار کنید. پرسیدم چه کاری؟ گفت شما قلم دارید، می توانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین علیه السلام، از لبنان و خیلی چیزها بگویید، خب بیایید و بنویسید. گفتم دبیرستان را نمی توانم ول کنم، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت ما پول بیش تری به شما می دهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم من برای پول کار نمی کنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساس تحریکم نکرده بود که با این جوان ها باشم اصلا این کار را نمی کردم، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلا بسته می شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواهی کرد، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه. گفتم اسمش را شنیده ام. گفت شما حتما باید او را ببینید. تعجب کردم، گفتم من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هر کس را هم که در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران این طور نیست. ایشان دنبال شما می گشت. ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم. فکر می کنم کار در آن جا با روحیه ی شما سازگار باشد. مم می خواهم شما بیایی آن جا و با چمران آشنا شوی. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت چهارم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) شش، هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا مرا می دید، می گفت چرا نرفته اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می کردم نمی توانم برم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی، همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود (من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.) کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه ی وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی دانستم کی این را کشیده. بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم. در طبقه ی اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد، حتی می ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود. به دوستم گفتم مطمئنی دکتر چمران این است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه کردم و گفتم من این را دیده ام. مصطفی گفت: همه ی تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوش تان آمد؟ گفتم شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. 🔸ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔹🔹 🔹آخوند واقعی خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر قوت قلب همه بود. پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به مصطفی نگاه می کردند، باور نمی کردند او اهل رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، اما درگیری تا عصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند. یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت : - اینو می گن آخوند، اینو می گن آخوند! مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت : -  اینو میگن سبیل. اینو می گن سبیل. کتب یادگاران ردانی پور 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت چهارم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) شش، هفت ماه از این قول
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 پنجم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) پرسید شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم نمی دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خود گذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد. مطفی گفت من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم. مصطفی گفت: من. بیش تر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم، شما! شما کشیده اید؟ مصطفی گفت بله، من کشیده ام. گفتم شما که در جنگ و خون زندگی می کنید، مگر می شود؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روح تان پرواز کرده ام. و اشک هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود. بار دوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی، دو بار در جبهه. برایم همه ب کارهایش گیرا و آموزنده بود بی آن که خود او عمدی داشته باشد. غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش ها و تجمل ها ... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نداشت و درش همیشه به روی همه باز است، خوشش می آید. بچه ها می توانند هر ساعتی که می خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود؛ غافل گیر کننده و جذاب. یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه ای به من داد - اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گل های درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد - خودم متوجه می شدم - مرا به بچه ها نزدیک کند. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت ششم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد - خودم متوجه می شدم - مرا به بچه ها نزدیک کند. می گفت: ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر می کنید نیست. به خاطر شما می آیند موسسه و می خواهند از شما یاد بگیرند. ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی اند. این ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه ی کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نه ماه ... نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد. تو دیوانه شده ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ تر است، ایرانی است، همه اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی شناسنامه ندارد! سرش را گرفت بین دست هایش و چشم هایش را بست. چرا ناگهان همه این قدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرف ها متن یک نمایش نامه بود که همه حفظ بودند جز او: مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او به جای تجارت بین آفریقا و ژاپن معلمی می کرد، کارگری می کرد، آن وقت همه چیز طور دیگری می شد ... می دانست، می دانست وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچه هایی که با مصطفی هستند او را دوست ندارند، قبولش نمی کنند ... آه خدایا! سخت ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ این جا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت. مادر بزرگ به حرفش گوش می داد، دردش را می فهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سال هایی که با شوهر و دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید، اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف ها نبوده می خواسته مراسم راه بیندازد. مادر بزرگ هم تردید نمی کند، یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز، به صور. مادر بزرگ پوشیه می زد، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پر و بالش گرفت، دعاها را یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که زیارت عاشورا، صحیفه ی سجادیه و همه ی دعاهایی که غاده عاشق آن ها است و قبل از خواب می خواند، در او عجین شده، در ازدواج آن ها تردید نمی کرد. و بیش تر از همه همین مرا به مصطفی جذب کرد: عشق او به ولایت. من همیشه می نوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند. این صدا در وجودم بود. حس می کردم باید برم، باید برسم آن جا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد: مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد (سلمان منا اهل البیت.) او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگی بکشد بیرون. قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم، زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می گشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم فامیل و پدر و مادرم نمی آمد. آن ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه؛ ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی ... هیچ! آن ها این را می دیدند. اصلا جامعه ی لبنان این طور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان است. به کسی احترام می گذارند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت هفتم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) با همه ی این ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. گفتند نه. آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود، دخترم را تقدیمش می کردم. این حرف البته آن ها را تحت تاثیر قرار داد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آن ها هم چنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر می کردم در نهایت با اجازه ی آقای صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه ی فشارها عقد با اجازه ی پدر و مادرم جاری شود. می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن ها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت، خیلی کوتاه می آمد جلوی پدر و مادرم. وسواس داشت که آن ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سر من داد کشید به خاطر آن ها بود: روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند. همه آن جا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقه مند شده لودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش6 امام موسی، سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم. آقای صدر نامه ای به من داد و گفت باید هر چه سریع تر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خماره راه افتادیم رفتیم موسسه. آن جا گفتند دکتر نیست، نمی دانند کجا است. خیلی گشتیم و دکتر را در الخرایب پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچه ها در سختی بودند، بمب و خمپاره ... وضعیت خیلی خطرناک بود. مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم نمی روم، این جا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی - که آن همه لطافت و محبت داشت - برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت برو توی ماشین! این جا جنگ است، با کسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه این که خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلو بچه ها سرم داد بزند و بگوید برو دیگر! وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت شما برو، من ایشان را با ماشین با ماشین خودم می رسانم. من تمام راه از الخریب تا صیدا گریه می کردم. به مصطفی گفتم فکر می کردم شما خیلی با لطافتی، تصورش را نمی کردم این طور با من برخورد کنی. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدا، جایی که من می بایست منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آن جا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفایی که می شناختم. گفت من قصدی نداشتم، ولی نمی خواهم شما بی اجازه ی فامیل تان بیایید و جنوب بمانید، شما باید برگردید و با آن ها باشید. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی‌ اکبر هست🥰✋ *شهید سید علی اکبر داوودی*🌹 نام پدر : سید داوود تاریخ و محل تولد : استهبان؛ ۱۳۴۰ سن : ۲۵ سال / تحصیلات: دیپلم شغل: پاسدار / وضعیت تاهل: مجرد ارگان اعزام کننده : سپاه تاریخ اولین اعزام : ۶۱/۰۱/۲۰ حضور در جبهه: ۳۳۷ روز مسئولیت : فرمانده دسته تاریخ شهادت : ۶۵/۱۰/۰۴ نام عملیات: کربلای ۴ محل دفن : گلزارشهدای استهبان قطعه پایین ** 🌹دیر زمانی بود که در دل حدیث رفتن داشت *همانی که چون جوان حسین (ع) تن لاله خیزش پیام آور ظهر عاشورا است ...*🌷نامش را علی اکبر گذاشتند بدان امید که ادامه دهنده ی راه شهدای کربلا شود *و در تحمل مصائب و سختی ها به آنها تأسی نماید.*🥀در اوایل انقلاب *برای ورود حضرت امام و شکست و سرنگونی طاغوت به هر فعالیتی مشغول می‌شد و از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد*💫همرزمش که از او خاطره ها دارد قطره ای از دریای وجود سید را این گونه به تصویر می‌کشد: *او مقید به اقامه نماز جماعت بود📿شب‌های احیا حال و هوای دیگری داشت💫گویی که آماده ی دیدار با دوست بود و آرام و قرار از او گرفته می‌شد*🥀در نهایت این مرد مومن *شهادت در راه خدا نصیبش شد و به آرزویش رسید*🕊️🕋 *(هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند مُرده‌اند ، بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند )*🌷 سوره آل عمران آیه 169💚 *شهید سید علی اکبر داوودی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🔆خاطره از یکی از همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی •°√] " پیشنهاد مطالعه👇" ایشان خاطره را اینگونه روایت میکنند... عملیاتی در دوران دفاع مقدس انجام گردیدک معروف بود به عملیات بستان ، بستان روستایی بود که شمال آن چزابه و فکه در جنوب شهر سوسنگرد و در شرق تپه های الله اکبر، که عملیات از همین قسمت انجام گردید و غرب به مرز عراق هست.... بستان .سوسنگرد.چزابه و فکه توسط عراق اشغال شده بودند.... که عملیاتی که در این منطقه انجام گرفت لشکر ۴۱ ثارالله که متعلق به استان کرمان بود که سردار سلیمانی در این عملیات شرکت داشتند سپس در این عملیات بستان قسمتی از چزابه و سوسنگرد توسط رزمندگان اسلام آزاد گردید و سردار سلیمانی در این عملیات به شدت زخمی شدند ... به نحوی که تمام بدن ایشان پُر از ترکش شده بود و تک تک آثار آنها را در دست و صورت ایشان مشاهده میشد مجروحیت به نحوی بود که همه ایشون رو در آن لحظه شهید حساب کرده بودند، تا اینکه ایشون رو به عنوان شهید به اهوازو معراج شهداء انتغال داده بودنددر لحظه آخر اون بنده خدا که جنازه ها را تحویل و چک میکرد متوجه میشود که بدن سردار گرم است و معاینه میکنند متوجه میشوند که زنده هستند و به بیمارستان انتقالشان میدهند. سردار سلیمانی از آن روز به بعد معروف شده بودند به شهید زنده... فکر کنم در عملیات کربلای۵ و یا والفجر هشت هم مجروح شده بودند. سردار سلیمانی در عملیات کربلای ۵ با لشکر به محاصره عراقیها می اُفتند که شهید مرتضی'جاویدی از قسمت دیگر میدان جنگ به عراقیها حمله می کنند و لشکر ۴۱ و شهید سلیمانی با هم آن مکان را از محاصره در می آورند. شده از همرزم سردار سردار -—-—☘️⚜️🍃—-—- 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠 رفته بوديم سري‌لانكا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود.    چند تا از فرماندهان نظامي و مسئولین سري‌لانكا آمده بودند استقبال‌مان.   افراد را من به آنها معرفي مي‌كردم. موقع معرفي احمد گفتم: ايشان فاتح خرمشهر بوده.   چهار، پنج روز آن جا بوديم. آنها احمد را ول نمي‌كردند. احمد به عنوان يك فرمانده‌ي با اقتدار در نظرشان جلوه كرده بود. هر چه مي‌گفت، تندتند مي‌نوشتند.    احمد راجع به بحث‌هاي نظامي زياد صحبت كرد، ولي راجع به كاري كه خودش در عمليات فتح خرمشهر كرد، چيزي نگفت. نه آن جا، نه هيچ جاي ديگر. هيچ وقت نشد كه لام تا كام درباره‌ي خدماتي كه زمان جنگ يا قبل و بعد از آن كرده، حرفي بزند. خدا رحمتش كند؛ دقيقاً روحيه‌ي حسين خرازي و امثال آن خدا بيامرز را داشت. حسين هم يكي از دو فاتح خرمشهر بود، ولي هيچ وقت راجع به آن فتح كم‌نظير، در هيچ كجا صحبت نكرد. احمد کاظمی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت هفتم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) با همه ی این ها مصطفی
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت هشتم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) به هر حال روزهای سختی بود. اجازه نمی دادند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می گفتند شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه ی این فشارها من راه هایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم. اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم. فشار زیاد است، شما باید یک راه را انتخاب کنید، یا این ور یا آن ور. دیگر قطعش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم - که آن همه دوست شان داشتم - و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت. گفتم مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آن طرف، تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد. آن شب وقتی رسدم خانه، پدر و مادرم داشتند تلویزیون تماشا می کردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم، گفتم بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج، شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام، اذیت نکرده ام، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می خواهم. پدرم فکر می کرد مسئله ی من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم، پرسید چی شده؟ چرا؟ بی مقدمه، بی آن که مصطفی چیزی بداند، گفتم من پس فردا عقد می کنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم من تصمیم گرفته ام با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام! مصطفی اصلا نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم. مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار می خواست مرا بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید عقد شما با کی؟ گفتم دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شما را قانع کنم، ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم می خواست برود مسافرت. پدرم به حرف هایم گوش داد و همان طور آرام گفت: من همیشه هر چه خواسته اید فراهم کرده ام، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمی شناسیم. من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود. گفتم به هر حال من تصمیمم را گرفته ام. می روم. امام موسی صدر هم اجازه داده اند، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد. بابا دید دیگر مسئله جدی است، گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم ما تصمیم مان را گرفته ایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه ی پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم. بابا گفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم من آمادگی دارم کاملا! نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم از همه ی امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهم ترین بود، می گذشتم. البته آن موقع نمی فهمیدم. اصلا وارستگی انجام چنین کاری را هم نداشتم، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت و من هم به همه ی این ها عشق می ورزیدم. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت نهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) بابا گفت: خب اگر خواست شما این است، حرفی نیست، من مانع نمی شوم. باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم؟ نکند مجبور شور از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟ این طرف و آن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد. گفت: فردا عقد است، من پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد، مگر خودش باورش می شد؟ الان که به آن روزها فکر می کند می بیند آدمی که آن کارها را کرد او نبود، اصلا کار، کار آدم و آدم ها نبود، کار خدا بود، دست خدا بود، جذبه ای بود که از مصطفی بر او می تابید بی شناخت، شناخت بعد آمد... بی هوا خندید، انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد؛ او حتی نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواج شان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل این که می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می کنی. دوستش فکر می کرد غاوه دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید چرا می خندی؟ و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟ من نمی دانستم! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟ ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعا اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم، نمی فهمیدم. به پدرم گفتم جشن نمی خواهم. فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد. هرکار خودتان می خواهید بکنید. صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم با من صحبت نمی کرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید کجا می روید؟ گفتم مدرسه. گفت شما الان باید بروید برای آرایش، بروید خودتان را درست کنید... من بروم؟ رفتم مدرسه. آن جا هم همه می گفتند شما چرا آمدید؟ من تعجب کردم، گفتم چرا نیایم؟ مصطفی مرا همین طور می خواهد. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - shoor - fatemie 1399.10.06 - amir kermanshahi.mp3
6.39M
احساسی 🍃من از این زندگی رو دست خوردم 🍃دلم رو تا ته بن بست بردم 🎤 👌 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 .🔅🔅🔅 🔸قسمت دهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) از مدرسه که برگشتم، مهمان ها آمده بودند. مصطفی آن جا کسی را نداشت از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلی ها نیامدند، همه شان مخالف بودند و ناراحت. خواهرم پرسید لباس چه می خواهی بپوشی؟ گفتم لباس زیاد دارم. گفت باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این ها نرفتم. عقد با حضور همان محدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع هست. کادو عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست؟ گفتم نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت داماد کجا است؟ بیاید، باید انگشتر بدهد عروس. آرام به او گفتم آن کادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلو همه رفت. گفتم خب انگشتر نیست. چه کار کنم؟ هر چه می خواهد بشود! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ی ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون. مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود این ها. مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم مامان، من تو حال خودم نبودم، وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتما می خرید و می آورد. مادرم گفت: حالا شما را کجا می خواهد ببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم می خواهم بروم موسسه، با بچه ها. مادرم رفت آن جا را دید؛ فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت آخر و عاقبت دختر من باید این طور باشد؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ ولی من در این وادی ها نبودم، همان جا، همان طور که بود، همان روی زمین می خواستم زندگی کنم. مادرم گفت من وسایل برایتان می خرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند. آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه ی داماد، جهیزیه ببرد، می گویند فامیل دختر پول دادند که دخترشان را ببرند. من و مصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می خواستیم همان طور زندگی کنیم. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت یازدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) وز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم می‌روم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی می‌خواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی می‌کنم. من اما ادامه دادم؛ فردا می‌آیم بقیه وسایلم را می‌برم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش می‌لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می‌گذرد. من هم دنبال او ودست پاچه. مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن. حرفهایی که می‌زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می‌خواست آرامش کند بد‌تر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می‌دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می‌دهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ مصطفی گفت قول می‌دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می‌کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می‌دهم. من نمی‌خواهم شما اینطور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می‌خواهم. گفتم: باشه مامان! فردا می‌روم طلاق می‌گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می‌خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می‌خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید. چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت را نگاه کرد. فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف‌ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می‌آورد. بابا که بیشتر وقت‌ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی‌آیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
# سيره_شهدا💕 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومـ...❤ بیا پیشمـ بشینـ کارت دارمـ..." گفتمـ. "بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ.."🙄 گفت "ببینـ خانومے...💚 همینـ اول بهت گفته باشمااا... ڪار خونه رو تقسیمـ میڪنیمـ هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـ بگے...☺️ گفتمـ آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️ گفت "حرف نباشه حرف آخر با منه😉✌️🏻 اونمـ هر چے تو بگے منـ باید بگمـ چشمـ...!😂✋🏻 واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفت "شما بشینـ خانومـ... منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..." فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتنـ "خوش به حالت طاهرھ خانومـ🙄 آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیه😍 منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ...🌸🍃 واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهران با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفته بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربت واسم شیرین بود😌 سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدمـ☹️😔 وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفت... "نبینمـ خانومـ منـ...😍 دلش گرفتہ باشه هااا...💕 پاشو حاضر شو بریمـ بیرون😉 میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ... اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت...😍😁❤️ که همه اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...😌 و من بیشتر عاشقش میشدمـ و البته وابسته تر از قبل...🙈😢 ❤️ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞ «هر قدر می توانید از قرآن بخوانید» ✨✨✨ دهم ✨ از ختم قرآن کریم ✨ به روح پر فتوح شهید عالی قدر حاج قاسم سلیمانی عزیز و یاران شهیدش و شهید بزرگوار محسن فخری زاده طور که مطلع هستید به اولین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی عزیز و گرامی نزدیک میشویم😭 این شهید بزرگوار همت کنید که ان شاءالله بتوانیم به اتفاق هم چند ختم قرآن شادی روح سردار دلها حاج قاسم سلیمانی عزیز هدیه کنیم روح پر فتوح دانشمند هسته ای ایران شهید بزرگوار محسن فخری زاده شب اول قبرمون گناهانمون ازسکرات مرگ ازاتش جهنم ماندن ازهول قیامت روایی همه عزیزان بیماران عاجل دو کودکی که برایشان التماس دعا داشته اند مندی ازشفاعت ائمه بااهل بیت یک از بزرگواران تمایل دارند در این ختم پر خیر و برکت شرکت کنند به پی وی بنده جزء مورد نظرشون رو اعلام کنند 1 ⛈ نجفی ✅ 2 ⛈ نجفی ✅ 3 ⛈ نجفی ✅ 4 ⛈ آقای دهقان ✅ 5 ⛈ الله ✅ 6 ⛈ الله ✅ 7 ⛈ خانم زهره نصیری ✅ 8 ⛈ اکرم خانم ✅ 9 ⛈ اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین ✅ 10⛈ اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین ✅ 11⛈ خانم رضوی ✅ 12⛈ الله ✅ 13⛈ شمیم یاس ✅ 14⛈ الله ✅ 15⛈ فاطمه زهرا ✅ 16⛈ زهرا خانم ✅ 17 ⛈ اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین ✅ 18⛈ خانم عباسی ✅ 19⛈ اکرم خانم ✅ 20 ⛈ خانم معصومی ✅ 21 ⛈ خانم معصومی ✅ 22 ⛈ یا زینب ✅ 23 ⛈ یا زینب ✅ 24 ⛈ یاس غریب ✅ 25 ⛈ یا زهرا ✅ 26 ⛈ مدافع چادر زهرا ✅ 27 ⛈ عشقم خداست ✅ 28 ⛈ جددایی ✅ 29 ⛈ گمنام ✅ 30 ⛈ گمنام ✅ روح مطهر شهدا صلوات 🌹 همه ی بزرگوارانی که در دوره های ختم قرآن شرکت میکنند کمال تشکر و قدر دانی را دارم . همگی با خانم حضرت زهرا سلام الله و شهیدان گرامی ان شاءالله 🤲🌹 #و اینک دوره هفدهم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼رؤیای حکمت ✍حجت‌الاسلام والمسلمین میرحسینی: پس از رحلت حضرت امام ، در مجلس خبرگان ، آیت الله خامنه ای را برای رهبری انتخاب کرد . این موضوع برای من بود . همان شب در عالم رؤیا دیدم که در جایی شبیه جماران هستم و همه علما و رجال آن کشور در صف جماعت نشسته اند و منتظر ورود امام هستند ، تا به امامت ایشان نماز را بخوانند. حضرت امام وارد شدند و هنگامی که به مقام معظم رهبری رسیدند ، دست به پشت ایشان گذاشتند و فرمودند : شما بایستید و نماز بخوانید. سپس رو به جمع کردند و گفتند: از این به بعد ، باید من و بقیه به ایشان اقتدا کنیم. با این خواب برای من روشن شد که کار مجلس خبرگان بسیار مهم بود و آقا مورد تایید هستند. برای بار دوم ، به خواب رفتم و باز همان ماجرا تکرار شد. چون بیدار شدم ، استغفار کردم و خوشحال شدم که چنین موضوعی برای من روشن شد. برای بار سوم ، خوابیدم و باز همان رؤیا تکرار شد. چون چشم ها را گشودم ، اشک در حدقه ها جاری گشت و گونه هایم با نم نم باران اشک ، شست و شو گردید. 📚 پرتوی از خورشید -علی شیرازی- ص ۴۱ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊