baghdad0120
#قسمت_ششم این، همان نگاهی ست که مکتب شهید سلیمانی راشکل میدهدو شاخص هایی چون شاخص های مکتب امام خمی
#قسمت_هفتم
توحید، بنیادی ترین اصل اعتقادی دراسلام وبه معنای یکتاوبی ماننددانستن خدا وهمچنین بی شریک بودن او درخلق جهان هستی ست. توحیددرمقام عمل، به این معناست که جز دربرابرخدای یکتا، برای هیچکس وهیچ چیزسر تعظیم فرودنیاوریم وبه طاغوت نیز کفر بورزیم.
امام خامنه ای در۱۴خرداد۱۳۹۴فرموده اند:«منظومه ی فکری امام، دارای خصوصیات کامل یک مکتب فکری واجتماعی وسیاسی است. اولامتکی ومبتنی بریک جهان بینی است که این جهان بینی عبارت است از توحید. همه ی فعالیت او، همه ی منطق او، مبتنی بود برتوحید که زیر بنای اصلی همه ی فعالیت او، همه ی منطق او، مبتنی برتوحید که زیر بنای اصلی همه ی تفکرات اسلامی است.»
معظم له در۱۶فروردین ۱۳۷۴فرموده اند:«آن امام بزرگوار، موحد بود، وتوحید در سراسر اوجریان داشت. همه ی وجود اوخدا، عظمت وعزت الهی راقبول داشت.»
امام خمینی در۵آذر۱۳۵۷درمصاحبه ی با خبرنگار روزنامه ی دانمارکی گفته اند:«برنامه ی مادر حکومت اسلامی، مبتنی بر توحید است.» در۳اسفند۱۳۶۶نیز درپیام نوروزی نوشته اند:«جز خط مستقیم توحید، هرچه هست، منکرات است.» امام خامنه ای در ۲۳آبان ۱۳۹۱فرموده اند:«توحید عبارت است از اعتقادبه خدا وکفر به طاغوت؛ عبودیت خدا وعدم عبودیت غیر خدا.»
دربیان توحید، خداوند درآیه ی ۳۶سوره ی نحل می فرماید:«خدای یکتا را بپرستید واز طاغوت اجتناب کنید.»
با همین نگاه، امام خامنه ای در۱۲آذر۱۳۹۷می فرمایند:«توحید، هم اعتقاد به وجود خداست، هم نفی الوهیت وعظمت متعلق به بت ها وسنگ ها وچوب های خودساخته وانسان های مدعی خدایی وانسان هایی که اسم خدایی کردن هم نمی آورند اما می خواهند عمل خدایی کنند.»
امام خمینی ره، باهمین تعریف در۶مرداد۱۳۶۶درپیام به زائران بیت الحرام آورده اند:«اعلان برائت درحج، تجدیدمیثاق مبارزه وتمرین تشکل مجاهدان برای ادامه ی نبرد با کفر وشرک وبت پرست هاست وبه شعار هم خلاصه نمی شود؛ که سرآغاز علنی ساختن منشور مبارزه وسازمان دهی جنود خدای تعالی دربرابر جنود ابلیس وابلیس صفتان واز اصول اولیه ی توحید به شمار می رود.»
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#به_یاد_فرمانده @baghdad0120
✨🇮🇷
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفتم
✅ راوی سردار چهارباغی
ـــــــــــــــــــــ✨
حسین بادپا سپس من را به منطقهای به نام «تل زین العابدین» و جاهای دیگر برد و در یکی از همین مناطق گفت سر «عبدالله اسکندری» را اینجا از بدنش جدا کردند.
او در جریان یک درگیری بر روی یکی از تپههای آنجا محاصره شده بود و او را گرفتند و وقتی فهمیدند پاسدار است سرش را بریدند و بالای نیزه کردند و فیلمش را هم در فضای مجازی گذاشتند تا به همه جهان بگویند که وقتی ما پاسداری را بگیریم این گونه سرش را میبریم. بعدها خیلی تلاش شد تا پیکر او را پس بگیرند ولی موفق نشدند.
یکی دو روز در حماه گشتیم و بعد از آن از جاده حماه به اثریا به سمت «اثریا» رفتیم. در مسیر دیدم کنار جاده یک اتوبوس سوخته است.
مسلحین این اتوبوس را شب گذشته با بستن جاده گرفته بودند، هر چه دولتی، نظامی و علوی در آن بود را سربریدند و اتوبوس را آتش زدند و رفتند.
به اثریا رسیدیم. فرمانده آنجا میگفت حاج قاسم ما را به اینجا آورده تا به سمت «دیرالزور» و «رقه» برویم که حدود 300 کیلومتر است و رفتن به آنجا محال به نظر میرسید.
دو سه شب در اثریا و در چادرها بودیم. بچههای فاطمیون هم نگهبان بودند و هر آن ممکن بود دشمن آنجا را بگیرد و سرمان را ببرند. من هم برای اولین بار بود که آنجا میرفتم.
کارمان که تمام شد، ابومحمد از حماه آمد و ما را به «حلب» برد که با فرماندهاش رفیق بودیم. مسئول دفتر فرمانده حلب گفت الان نیست و به «شیخ نجار» رفته که خط درگیری بود.
به شیخ نجار رفتیم. دیدیم اوضاع خیلی خراب است و همه جا ویران شده. برای رفتن به حلب، باید از یک مسیر طولانی میرفتیم که یک ساعت و نیم طول میکشید، در حالیکه مسیر اصلی 10 دقیقه بود ولی نمیشد از آنجا رفت. آنجا (...) را دیدم که در خط به شدت درگیر بود.
همزمان انفجارهایی را میدیدم که شبیه توپ بود ولی توپ نبودند. سوال کردم اینها چیست؟ گفتند مسلحین کپسولهای گاز 11 کیلویی را پر از ساچمه و تکههای آهن و میخ و... میکنند و با یک وسیله دستساز پرتاب میکنند. اسمش را هم «جهنمی» گذاشته بودند. این جهنمیها یا عمل نمیکرد یا وقتی منفجر میشد پدر درمیآورد.
دو شب در حلب ماندیم و در خطوط دوری زدیم و توپخانه آنجا را که یکی از دوستان ما فرماندهاش بود، بررسی کردیم. یک سری به او زدیم و بعد به حماه برگشتیم و یکی دو شب بعد هم برگشتیم به دمشق. 10 روز این بازدیدها طول کشید.
آقای اسدی مرا دید و پرسید چه کردید؟ گفتم ما دورهایمان را زدیم و بررسیهایمان را هم کردیم. گفت آماده شوید که قرار است در «شیخ مسکین» عملیات کنیم.
💠ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_ششم 🔹 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میش
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
🔹 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
🔹 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
🔹 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
🔹 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
🔹 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
🔹 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
🔹 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120
✨🦋