eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
21.2هزار ویدیو
146 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
به تهمینه گفتم:من کمکت میکنم ولی چون عشق یکطرفه است خیلی سخته….ببین تهمینه!اومدیم و تو به پسرکدخدا جواب رد دادی و اونا رفتند بعد به اون پسره رو انداختیم ….اگه اون پسره قبول نکرد چی؟؟؟پاک آبرومون میره…..،اصلا هیچ وقت پیشنهاد و خواستگاری که از طرف دختر و خانواده دختر نمیشه،،خیلی زشت و بده که ما از اون پسر خواستگاری کنیم…..بدتر از اون هم جواب رد شنیدنه……حتما پسره جواب منفی میده حتی اگه واقعا دلش راضی هم بشه بخاطر اینکه تو پیشنهاد دادی پیش خودش میگه چه دختر بی حیایی……میفهمی که چی میگم آبجی!!!…؟؟؟تهمینه آهی کشید و گفت:پس چیکار کنم داداش!!؟؟گفتم:من پیشنهاد میکنم اون پسر رو فراموش کنی و با پسر کدخدا که زبانزد مردم هم هست ازدواج کنی….خودت هم میدونی که برای پسر کدخدا دختر کم نیست و تو واقعا شانس اوردی که انتخاب شدی……خودتو سبک نکن و تصمیم عاقلانه بگیر…تهمینه سرشو پایین انداخت و دیگه حرفی نزد….انگار که حرفی برای گفتن نداشت……. ادامه 👇 خلاصه نتیجه ی حرفهای اون شبمو این شد که تهمینه خوب فکر کنه و عاقلانه تصمیم بگیر و به پسر کدخدا زودتر جواب مثبت بده تا اون پسر رو فراموش کنه..،،همینطور هم شد…محرم و صفر که تموم شد تهمینه جواب مثبت داد و با پسر کدخدا عقد کردند و رسما زن و شوهر شدند…تهمینه راضی بنظر میرسید انگار حرفهای من روش تاثیر گذاشته بود،،…..حالا توی خونه یه خواهر و یه برادرم نامزد و عقد کرده بودند..یک‌ماهی از عقد تهمینه گذشت و یه روز تصمیم گرفتم با مامان درمورد هما حرف بزنم..،،،دنبال مامان گشتم و توی آغور پیداش کردم……مامان داشت به حیوانات علف میداد که رفتم کنارش و گفتم:مامان!!!!چه حسی داری که دو تا از بچه هات عقد کرده هستند؟؟مامان با مهربونی لبخند زد و گفت:بنظرت یه مادر چیزی جز خوشبختی بچه ها میخواهد؟؟همین که یکی یکی سرو سامون میگیرند انگار دنیارو بهم میدند….حالا چی شده پسر؟؟؟چرا این حرف رو میزنی ناقلا….خبریه!!؟؟با شیطنت گفتم:اگه تعداد عقد کرده های خونه سه تا بشند چی؟؟؟خوشحالتر میشی؟؟ ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) بابا بدون اینکه نظر من رو بپرسه گفت اجازه ی دختر دست منه و من هم راضیم…..اینم بگم که خود من هم زیاد ناراضی نبودم چون دلم میخواست از اون خونه و اقدس و کاراش دور بشم و مدام پشت سرم حرف و حدیث نباشه….دخترای قدیم واقعا بدبخت بودند و یک سال دیرتر ازدواج میکردند حرفی نبود که بارشون نکنند…خلاصه ناصر اومد و بدون کوچکترین جهیزیه و مراسم ازدواج کردم و با خواری و حقارت جلوی چشمهای اهالی روستا با ناصر و بدون همراه از خونه و روستای خودمون خداحافظی کردم و رفتم…بابا کاملا زیر سلطه ی اقدس بود و حرفی روی حرفش نمیزد برای همین هیچ کاری جز اجازه ی عقد برای من نکرد…وارد خانواده و زندگی جدید شدم…بچه های ناصر با دیدنم زیرزیرکی مسخره ام کردند و خندیدند روز اول از ترس باباشو حرفی نزدند ولی کم کم که متوجه شدند حتی کار خونه هم بلد نیستم کنایه زدن و بهم لقب کور و شل و بی هنر و غیره دادند ومسخره کردناشون شروع شد…ناصر مرد بدی نبود ولی خب!!به هر حال خصلتهای خاص اون زمان رو داشت…… ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) ناصر صبح میرفت سر زمین و من میموند با کلی کار که از پسش بر نمیومدم…یه روز که کسی خونه نبود و من بالا سر تنور بودم و نمیدونستم چطوری روشنش کنم و نون بپزم یکی از همسایه ها وارد خونه شد و گفت:سلام عروس خانم!!… با خجالت سلام و تعارف کردم تا بشینه…خانم همسایه گفت:اسمت چیه عروس؟؟گفتم:ایران….برای اولین بار اون خانم گفت:به به !!!چه اسم قشنگی!!!مثل خودت اسمت هم قشنگه…ته دلم گفتم:اینم با این حرفهاش داره مسخره ام میکنه….خانم همسایه ادامه داد:من اسمم لیلاست….بیشتر وقتها به بچه های ناصرخان سر میزنم..آخه با خانم خدا بیامرزش خیلی رفیق بودم…داشتی چیکار میکردی؟؟سرمو انداختم پایین وگفتم:تنور رو روشن میکردم اما بلد نیستم…سرم پایین بود و توی دلم به خودم میگفتم:الان که مسخره کنه وبعد کل روستا جار بزنه که زن کور ناصرخان هیچ هنری هم نداره…اما در کمال ناباوری لیلا خانم با تعجب گفت:واقعا؟؟؟اشکالی نداره خودم یادت میدم………. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران باتعجب به امید گفتم یعنی مامانت متوجه منم شد..گفت نه تادرزدمن بیدار شدم رفتم بیرون نذاشتم بفهمه..والان من توازمدرسه امدیم..خواهرامیدمدرسه بود ما۲تاتوخونه تنها بودیم..باهم رفتیم اشپزخونه یه چیزی خوردیم..داشتم وسایلم روجمع میکردم که برم روستا،،همون موقع خواهر امید رسید.خواهرش یکسال ازامید کوچیکتر بود..تامن رودیدبه امیدگفت داداش این کیه،،امیدگفت یکی ازدوستامه امد جزوه بگیره،.این اولین باری بودکه من پریناز رودیدم دختر ارومی به نظر میرسید..بعدازاون روز رابطه من امید خیلی صمیمی ترازقبل شدبرای اینکه راحت ترباهم درتماس باشیم بهم کمک کرد یه گوشی خریدم وامیدشدبهترین دوستم..وقتی ازامیدخانوادش برای پدرمادرم تعریف کردم مادرم ازم خواست یکبار باخانوادش دعوتشون کنم بیان روستا،،برای اینکه دل پدرومادرم رونشکنم الکی میگفتم باشه ولی هیچ وقت روم نمیشددعوتشون کنم...اخه ازنظرمالی خیلی باهم فاصله داشتیم خونه محقرانه ماکجاخونه مجلل اوناکجا.. ادامه 👇 روزهاگذشت تاعید نوروز شد.یادمه یک هفته مونده بودبه عیدکه مدرسه هاتعطیل شد دیگه من نرفتم شهر،امیدکه خیلی به من وابسته بودبعداز۳روزبهم زنگزدگفت دلم برات تنگ شده بیا ببینمت..مادرم داشت خونه تکونی میکردمنم کمکش فرش میشستم گفتم امروز نمیتونم بیام فرداباهات هماهنگ میکنم..کل فرشهای خونه رو با مادرم توحیاط شسته بودیم ازفرط خستگی نانداشتم تکون بخورم تواتاق درازکشیده بودم که خواهرم گفت یکی ازدوستات امده دیدنت فکرکردم ابراهیم پسرهمسایه است گفتم برو بهش بگو خوابه حرفم تموم نشده بودکه امیدوارداتاق شدگفت دروغ که حناق نیست توکه بیداری کم مونده بودازتعجب شاخ دربیارم باورم نمیشدگفتم تواینجاچکارمیکنی..گفت خیلی مهمون نوازی ناراحتی برم..گفتم نه خوش امدی چرا بیخبر امدی..گفت یه نگاهی به گوشیت بنداز چند بار بهت زنگزدم ولی جواب ندادی خداروشکرروستاتون خیلی بزرگ نیست تااسم پدرت روگفتم شناختن ادرس خونتون روبهم دادن... ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
💥⚡️💥⚡️ باارنجی که شبنم به پهلوم زدبه خودم امدم گفت چته خشکت زده خیرسرت نامزدی خواهرته برومجلس گرم کن دیگه خبرنداشت تودلم چه خبره..شبنم نمیدونست چه اتیشی به جونم افتاده ویه دل نه صددل عاشق حامدشدم انقدرمنقلب شده بودم که گرمای خونه روبهانه کردم رفتم روتراس شایدبتونم به خودم مسلط بشم خودمم ازاین حال عجیبم درتعجب بودم همش باخودم میگفتم افسون خجالت بکش اون قراره شوهرخواهرت بشه بایدازاین به بعدبه چشم برادربهش نگاه کنی..اماقلب لعنتی من این چیزهاحالیش نبودمیخواست ازسینم بزنه بیرون چشمام رومیبستم چهره ی حامدروکنارخودم مجسم میکردم انگارهمون نیمه ی گمشده ی من بودکه سالهادنبالش میکشتم..توحال خودم بودم که باصدای مامانم به خودم امدم باعصبانیت تمام گفت همه سراغ تورومیگیرن انوقت تواینجانشستی معلوم هست چته؟امدم بیرون یه کم هوابخورم به این لباس ارایش عادت ندارم مامانم که به زورخودش کنترل میکردچهارتافحش نثارم نکنه گفت دوسه ساعت تحمل کن نمیمیری.. ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ خلاصه پشت سرمادرم امدم تورفتم سمت افسانه وحامدسلام کردم افسانه روبوسیدم بهش تبریک گفتم حامدکه تاحالامن روندیده بودفکرمیکرددوست یایکی ازفامیل هستم فقط سرش تکون اماوقتی افسانه من رومعرفی کردخیلی جاخوردگفت شمادوتااصلاشبیه هم نیستیدومتوجه ی نگاه خیره ی حامدبه خودم شدم ولی سریع خودش روجمع جورکردبه یه خوشبختم بسنده کردگفت اانشالله بعداباهم بیشتراشنامیشیم..اون باسه تاخواهرومادرحامداشناشدم وهمشون مثل حامدجاخورده بودن میگفتن باورمون نمیشه خواهرافسانه جان باشی!! دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
باارنجی که شبنم به پهلوم زدبه خودم امدم گفت چته خشکت زده خیرسرت نامزدی خواهرته برومجلس گرم کن دیگه خبرنداشت تودلم چه خبره..شبنم نمیدونست چه اتیشی به جونم افتاده ویه دل نه صددل عاشق حامدشدم انقدرمنقلب شده بودم که گرمای خونه روبهانه کردم رفتم روتراس شایدبتونم به خودم مسلط بشم خودمم ازاین حال عجیبم درتعجب بودم همش باخودم میگفتم افسون خجالت بکش اون قراره شوهرخواهرت بشه بایدازاین به بعدبه چشم برادربهش نگاه کنی..اماقلب لعنتی من این چیزهاحالیش نبودمیخواست ازسینم بزنه بیرون چشمام رومیبستم چهره ی حامدروکنارخودم مجسم میکردم انگارهمون نیمه ی گمشده ی من بودکه سالهادنبالش میکشتم..توحال خودم بودم که باصدای مامانم به خودم امدم باعصبانیت تمام گفت همه سراغ تورومیگیرن انوقت تواینجانشستی معلوم هست چته؟امدم بیرون یه کم هوابخورم به این لباس ارایش عادت ندارم مامانم که به زورخودش کنترل میکردچهارتافحش نثارم نکنه گفت دوسه ساعت تحمل کن نمیمیری.. ادامه 👇 ‎‎‌‌‎‎ خلاصه پشت سرمادرم امدم تورفتم سمت افسانه وحامدسلام کردم افسانه روبوسیدم بهش تبریک گفتم حامدکه تاحالامن روندیده بودفکرمیکرددوست یایکی ازفامیل هستم فقط سرش تکون اماوقتی افسانه من رومعرفی کردخیلی جاخوردگفت شمادوتااصلاشبیه هم نیستیدومتوجه ی نگاه خیره ی حامدبه خودم شدم ولی سریع خودش روجمع جورکردبه یه خوشبختم بسنده کردگفت اانشالله بعداباهم بیشتراشنامیشیم..اون باسه تاخواهرومادرحامداشناشدم وهمشون مثل حامدجاخورده بودن میگفتن باورمون نمیشه خواهرافسانه جان باشی!! ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯