eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
15.5هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
از خونشون اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم با پشت دستش محکم زد به دهنم…..لبم پاره شد و با گریه گفتم:چرا میزنی؟؟؟نوید گفت:خفه شو….تو یه هرزه ایی…..فکر میکنی حواسم بهت نیست…..؟؟فکر میکنی متوجه نشدم که بخاطر سینا میخواستی شمارتو به سارا بدی؟؟؟چرا درست روبروی اون حرومزاده نشستی؟؟؟؟هر چی من توضیح میدادم نوید متوجه نمیشد و سرخ تر میشد…..در نهایت هم گفت:تو خرابی که خودتو انداختی بغل بابام……چرا بابامو بوسیدی؟؟؟واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشتم…..توی سکوت اشک ریختم و ارزو کردم تصادف کنیم و هر دو بمیریم….. بالاخره رسیدیم پارکینگ خونمون و نوید داد کشید:پیاده شو….گمشو تو….. با سرعت رفتم داخل ….میخواستم در ورودی رو ببیندم اما از ترس فریادها و عصبانیت نوید باز گذاشتم و داخل اتاق خواب شدم و لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم… ادامه 👇 یهو صدای خارج شدن ماشین از پارکینگ رو شنیدم….. رفتم جلوی پنجره و دیدم نوید بود که باسرعت بالا از پارکینگ رفت بیرون….اصلا نگران نشدم که کجا رفت و برام مهم نبود که این وقت شب کجا میره….؟؟؟یه نفس راحت کشیدم و گوشیمو برداشتم تا به عمو زنگ بزنم و بهش بگم که زندگیم چه اوضاع بی ریختی داره……….تا گوشی رو گرفتم دستم دیدم ساعت نزدیک ۲نیمه شبه…..بیخیال شدم و دوباره دراز کشیدم……با هزار زحمت چشمهام داشت گرم میشد تا خوابم ببره که در سالن باز شد و نوید عربده کشان اومد توی اتاق…..واقعا وحشت کرده بودم و به شدت میلرزیدم…از نفسهاش بوی گند مشروب میومد… ازم خواست سریع برم داخل سالن .....فهمیدم تا خرخره خورده برای همین از ترس جونم….نه…. مردن برام مهم نبود از ترس اینکه ناقصم کنه و تا آخر عمر زیر منتش بمونم..روی میز انواع مشروبات بود که نوید به زور کتک به خوردم داد.. ادامه قسمت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
به هما گفتم:هما آماده شو باید بریم تهران.بدو خانم.بدو تا بچه تلف نشده….لعیا رو همونجوری لخت با حوله قنداقش کردم تا اگر شکستگی توی دنده هاش بوجود اومده باشه تکون نخوره بلکه ارومتر بشه…کل بدنشو محکم قنداق کردم و دیدم که کم کم داره اروم میشه…..حدسم درست بود …به هما گفتم:احتمال زیاد دنده خوب جوش نخورده و دوباره از جای جوش باز شده….دوباره شبونه راهی شهر شدیم…..این بار راحت تر رفتیم تهران چون مشکل بچه رو‌میدونستیم و با احتیاط حرکتش میدادیم..بین مسیر که دستم روی پاهای لعیا بود احساس کردم یکی از پاهاش از ناحیه ی مچ غیر طبیعی هست..همون که دستم مچ رو لمس کرد دوباره جیغ بچه رفت بالا…صبح رسیدیم و رفتیم درمانگاه همون بیمارستان…دکتر قبلی شیفتش نبود پس یه شماره از دکتر عمومی گرفتم و پیش همون بردم….از اونجایی که مشکل بچه رو میدونستم سریع مچ پای لعیا رو به دکتر نشون دادم و ازش کمک خواستم..دکتر گفت:چی شده بهش؟؟از بغلتون افتاده؟سریع تر بگین چی شده ... ادامه 👇 این بار با اطمینان خودم گفتم:نه اقای دکتر..چون خودم پیش خانمم بودم و دیدم که یهو اینجوری شد…دکتر گفت:بنظر میرسه مچ پای بچه شکسته.البته تا عکسبرداری نشه نمیتونم به طور قطعی نظر بدم..براش عکس مینویسم زود ببرید پایین و عکسشو برام بیارید…تا اینو گفت دلم هری ریخت و با خودم گفتم:آخه چرا باید مچ پای بچه بی دلیل آسیب ببینه؟؟سریع لعیا رو برداشتم و رفتیم پایین و عکس گرفتیم،…بله تشخیض دکتر درست بود و عکس هم شکستگی رو نشون میداد…اون روز رفتیم مسافرخونه موندیم تا فردا به دکتر قبلی عکس رو نشون بدم و‌نظرشو بپرسم……اون شب به لعیا شربت مسکن دادیم و همچنان با قنداق پاشو و بدنشو اتل مانند گرفتم تا راحت بخوابه….بقدری اعصابم خرد بود که تا خود صبح نخوابیدم و شاهد بودم که هما اروم اروم اشک میریزه و خدارو صدا میکنه،…فردا رفتیم پیش دکترش و عکس رو نشون دادیم……دکتر مارو شناخت و لعیا رو هم بخاطر اورد پس با دقت بچه رو معاینه کرد…… ادامه بعدی 👇 😍😊
نمیدونم چرا مادرجون در حق من نامردی میکرد چون من از روز اول در مورد بیماریم بهشون گفته بودم…..صدای مجید رو شنیدم…..تمام من شده بود گوش تا ببینم مجید چی میگه…..دلم میخواست ببینم مرد زندگیم در مورد من چی میگه….؟؟مجید با صدای لرزون گفت:مامان!!یادت که نرفته چندین جا رفتیم خواستگاری…..کی به یه اس و پاس دختر میداد؟؟؟ اصلا کی به اخلاق تو که مادرشوهر زن من هستی دختر بهم میداد؟؟؟اینم بدون که من از روز اول در جریان بیماری مهناز بودم…..مامان بجای اینکه خونه رو اروم کنی تا زن من تو ارامش باشه همش سعی میکنی دعوا راه بندازی…..به تو هم میگند مادر؟؟؟؟ وقتی تو که بزرگتری اینجوری رفتار کنی از عروسهات چه انتظاری میشه داشت؟؟؟؟؟اون روز تازه متوجه شدم که مجید خوشگل و خوش هیکل و قد بلند چرا از شهر دختر نگرفته و اومدند از روستا منو انتخاب کردند،،…بلند گفتم:اقا مجید کیفتون……مجید و مادرش تا صدای منو شنیدند ساکت شدند و بعد مجید کیف رو گرفت.. ادامه👇 روزها گذشت …..کار خاصی نداشتم چون اکثر کارهارو با کمک هم انجام میدادیم اما هرازگاهی دلم میشکست چون مادرجون زبون تیزی داشت و اگه هر روز یکی رو نیش نمیزد اروم نمیگرفت…اخرین روزهای بارداریم مصادف شده بود با خانه تکانی و چهارشنبه سوری……واقعا دیگه نای کار کردن نداشتم و از کمر درد و پادرد نمیتونستم بلند شم….. همش میترسیدم توی اون حال بیهوش بشم و به بچه هاصدمه وارد بشه…اون روز حالم اصلا خوب نبود اما هر جوری بود هوشیاریمو حفظ کردم تا مجید بیاد خونه……دورو برمو پراز متکا و بالشت کرده بودم تا نیفتم…..همینکه مجید وارد اتاق شد و منو توی اون وضعیت دید گفت:یا خدا!!!…. بی حال با صدای گرفته گفتم:مجید !!!تورو خدا نزار کسی بفهمه حالم بد……فقط بی زحمت قرصهامو بده بخورم تا از حال نرم و بعد کمی به دست و پام پماد بزن……مجید از دیدن درماندگیم حالش گرفته شد…..سریع داروهامو داد و کمی پاهامو مالید….. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بالاخره کمال با خانواده اش اومدند.از ظاهر و چهره اش مشخص بود که سنش بیشتر از منه،.حداقل ده سال بزرگتر از من نشون میداد..خیلی مودب و با احترام.،کمال متفاوت ترین خواستگارم بود…قبلیها کم سن و سال بودند و شاید از روی عشق و هوس قصد ازدواج داشتند اما کمال مشخص بود که هدفش زندگیه،تا جایی که چایی براشون تعارف کردم همه چی خوب پیش رفت و اون هاله ی و خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم.از برخورد و حرفهای پدر و مادر کمال معلوم بود که مورد پسند واقع شدم..پدر کمال از بابا خواست تا اجازه بده ما باهم تنهایی صحبت کنیم.بابا گفت: هر چند ما از این رسمها نداریم اما به احترام شما اشکالی نداره.منو کمال داشتیم به اتاق کناری میرفتیم که بعداز یکسال دوباره اون زن سفید پوش رو دیدم..از انگشتهاش و ناخونهای بلندش خون میچکید،،یه لحظه نفسم بند اومد و تنم شروع به لرزیدن کرد….چون من جلوتر از کمال بود سریع برگشتم به سمت کمال و با تعارف گفتم:بفرمایید داخل،با این کارم میخواستم اون خانم سفید پوش رو نبینم…… ادامه 👇 خلاصه نشستیم و از شرایط همدیگه گفتیم و انگار به توافق رسیدیم…کمال در نهایت گفت:شنیدم که خواستگار زیاد داشتی و داری اما قسمتت نمیشه،من به خرافات اعتقاد ندارم چون مرگ و زندگی دست خداست..وقتی کمال این حرفهارو زد سرمو انداختم پایین و‌اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد که زود پاک کردم تا نبینه،تمام مدت اون خانم سفیدپوش صداهای وحشتناک از خودش در میاورد تا من بیشتر بترسم اما من دستمو روی دعایی که زیر لباسم بود گذاشتم و خودمو به ندیدن و نشنیدن زدم…انگار پوست کلفت و نترس شده بودم و تنها نگرانیم کمال بود و بس،اون شب همه چی به خوبی و‌خوشی تموم شد و حتی تا جلوی در حیاط هم مهمونارو بدرقه کردیم و قرار شد بهشون خبر بدیم.تا در حیاطرو بستیم زود به بابا گفتم:بابا!!!من دوباره اون خانم رو دیدم….بهتره بریم دنبالشون تا اتفاقی برای اقا کمال نیفتاده..هرچی من به بابا گفتم زیربار نرفت تا مامان بالاخره قانعش کرد تا دنبال خانواده ی کمالی بریم و ببینیم چه اتفاقی میفته…… ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران ثمین گفت ترخدا ابروریزی نکن فقط کمکم کن ازاینجابرم،اون روزهرچی اصرارکردم ثمین لوندادکیه میگفت دردسرمیشه..خلاصه دوباره گشتم دنبال خونه براش اماهرجامیگفتم برای یه زن تنهاخونه میخوام قبول نمیکردن میگفتن فقط به خانواده اجاره میدیم،،یک ماهی گذشت من نتونستم خونه مناسبی براش پیداکنم،یه شب که خونه پدرخانومم بودم ثمین بهم پیام دادگفت بهنام میتونی بیای پیشم،گفتم چی شده؟گفت باواحدروبه روم دعوام شده،به پرینازگفتم بچه خوابه توامشب بمون خونه مادرت که بدخواب نشه..پریناز گفت خب توام بمون،فردا از همینجا برو سرکارت،گفتم فردایه جلسه مهم دارم بایدبرم دوش بگیرم لباس عوض کنم..پرینازکه شب نخوابی رها اذیتش میکرد. از خدا خواسته قبول کردموندکه مادرش کمکش کنه..توراه به ثمین چندبارزنگزدم ولی جواب ندادوقتی رسیدم دم اپارتمان دیدم ثمین توکوچه وایستاده گریه میکنه..گفتم چی شده?گفت باواحدروبه روی دعوام شده تهدیدم کرده خونه رواتیش میزنه،گفتم این همونه که مزاحمت میشه،گفت اره چون بهش محل نمیدم پول گاز روبهانه کرده داره اذیتم میکنه ادامه 👇 وقتی اعتراض کردم شروع کردفحاشی کردن کلی حرف زشت بهم زد.انقدرعصبی شده بودم که سریع رفتم بالازنگشون روزدم بعدازچنددقیقه یه مردلاغراندام دربازکردگفت مگه سراوردی دستت ازرو زنگ بردار،بدون هیچ حرفی یقه اش روگرفتم کشیدمش بیرون چسبوندمش به دیوارگفتم مرتیکه فکرکردی چون مدیری هرغلطی دلت بخوادمیتونی بکنی.یه مشت زدتوصورتم هولم دادعقب و همین کارش باعث شدباهام گلاویزبشیم شروع کنیم زدن هم دیگه،باسرصدای ما همسایه امدن بیرون ماروجداکردن زنگ زدن پلیس110،وقتی پلیس امدگفت اگر شکایت داریدبایدبریدکلانتری،هیچ کدوممون کوتاه نیومدیم رفتیم کلانتری،رئیس کلانتری گفت بهتره باهم سازش کنیدابن دعواهاتوهمسایگی پیش میاد.چون حوصله دادگاه پاسگاه نداشتم گفتم من رضایت میدم اماهمسایه که اسمش اقای غلامی بودگفت نه من شکایت دارم..ثمین که دید داره پروبازی درمیاره،رفت کنارش گفت اگررضایت ندی به جرم مزاحمت ازت شکایت میکنم وتمام پیامهای که بهم دادی روبه زنت نشون میدم... ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
اون شب خبری ازش نشدفرداصبح زودبهم اس داد گفت نمیخواد بری سرکار میام دنبالت گفتم باشه وبا منشی کارگاه هماهنگ کردم.سرساعتی که همیشه میرفتم ازخونه زدم بیرون..حامدسرکوچه منتظرم بودبرعکس همیشه خیلی ژولیده پولیده بود.معلوم بود شب خوبی نداشته،حامد تقریبارفت سمت پایین شهروواردیه مطب قدیمی شدیم که تویه اپارتمان چندطبقه بود،دکتری که حامدپیداکرده بودآشنای یکی ازدوستاش بود..یه زن میانسال درشت هیکل بودکه بادیدن من گفت چندماهته ،بعد دوتا آمپول برام تزریق کرد وبا دوتا قرص بهم داد گفت برو حالا خونه،بچه خودش سقط میشه،ظاهراکه خیلی ساده بودمنم باخوشحالی گفتم باشه قبول کردم چون همیشه یه دیددیگه نسبت به سقط داشتم واین روش خیلی برام اسون بود..توراه دردم به اوج خودش رسیده بودناله میکردم حامدمن روسریع رسوندباغ رفت برام اب میوه غذابگیره که بعدش خودم روتقویت کنم‌..هرچی میگذشت دردم بیشترمیشدطوری که فکرمیکردم هرلحظه ممکنه نفسم بندبیادودیگه چیزی نفهمیدم.. ادامه 👇 دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمام روبازکردم احساس سرمای عجیبی داشتم نورچشمام رواذیت میکردنمیتونستم تکون بخورم نمیدونم چقدرگذشته بودکه بازچشمام روتونستم کامل بازکنم کلی دستگاه بهم وصل بودواون لحظه تازه فهمیدم بیمارستانم..پرستارکه متوجه ی به هوش امدنم شده بودامدبالاسرم گفت خوبی به زورجوابش رودادم به همکارش گفت به دکترفلانی اطلاع بده مریض تخت۵به هوش امده..دکتربعدازاینکه شرایطم روچک کردگفت باخودت چکارکردی دوروزبیهوشی!!میدونی خانوادت چقدرنگرانت بودن هیچ جوابی نداشتم که بدم وازحرفهای دکترفهمیدم خانوادم میدون سقط داشتم،اون لحظه دلم میخواست برای همیشه چشمام بسته میموندهیچ وقت بهوش نمیومدم.خلاصه من اون شب توبخش مراقبتهای ویژه بودم فردابردنم توبخش اصلا دوست نداشتم کسی روببینم اما از بیمارستان به خانوادم اطلاع داده بودن پدرومادرم امدن دیدنم روم نمیشدتوچشماشون نگاه کنم هرچندپدرم کلامی باهام حرف نزدوفقط چنددقیقه نگاهم کردرفت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯