eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
21.2هزار ویدیو
146 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستار بهم گفت نمیدونی شوهرت چکار میکرد و چه حالی داشت…!!شوهرت بجای تو رفت اون دنیا و برگشت….جواب پرستار رو هم ندادم….. پرستار کارشو کرد و رفت بیرون….بعدش نوید اومد دم گوشم گفت:پاییز…!!!قراره تورو ببرند پیش دکتر …فقط دلیل کارتو پرسیدند نگو چرا اینکار رو کردی….اگه بگی آبروی خانوادگی‌مون میره…..اگه نگی قول میدم جبران کنم…..حرفی نزدم که یهو صدای سارا و سینا رو شنیدم………..سارا اومد بغلم کرد و گفت:وای دختر….!!!چرا مراقب خودت نیستی؟؟؟بیچاره نوید داشت سکته میکرد…..اینقدر هول کرده بود که زنگ زد به سینا و ازش کمک خواست…..از حرفهاش فهمیدم که نوید به سارا گفته مسموم شدم اما سینا در جریان همه چی بوده…..به خواست دکتر شب رو بستری بودم……سارا بزور نوید رو راضی کرد تا بره خونه و خودش بمونه پیشم…..نوید قبل از رفتن به سارا خیلی سفارشمو کرد و بعدش از سارا خواست از اتاق بره بیرون تا با من چند لحظه تنها باشه….. ادامه 👇 ‎‎‌‌‎ سارا چشمکی زد و رفت بیرون…..نوید اومد کنارم و دستمو بوسید و گفت:یادت باشه قول دادی…..هیچ حرفی به سارا نزن…خب…!!؟؟ در عوض من هم بهت قول میدم که برم پیش دکتر و مشاور…..تا اون لحظه هیچ حرفی نزده بودم …با چشمهای بسته گفتم:من گوشیمو میخواهم….میخواهم زنگ بزنم به بابام ،….من دیگه نمیتونم با تو زندگی کنم……من پامو توی اون خونه نمیزارم….از لرزش صداش فهمیدم که بزور داره خودشو کنترل میکنه…..نوید با صدای لرزون گفت:پاییز جان…!!!من گوشیتو بهت میدم اما بابات اینا ایران نبستند و رفتند آلمان……هو‌چشمهامو تا ته باز کردم و گفتم:کم دروغ بگو…….پس چرا به من نگفتند..؟؟نوید گفت:بخدا راست میگم…وقتی ترکیه بودیم رفتند….اومدی خونه زنگ بزن باهاش حرف بزن……چشمهامو بستم و برای تمام بی کسی هام اشک ریختم و گفتم:فقط برو….از این اتاق برو بیرون……ادامه دادم:برو….نمیخواهم ببینمت……نوید از ترس اینکه آبروش نره ،رفت بیرون و سینا اومد داخل….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ایتا https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯ تلگرام https://t.me/bakhtiyarionlion             ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
تا خواستم برم برای لعیا قلم ودفتر بیارم لعیا اصرار کرد که خودش میخواهد بره دفتر رو بیاره….از من انکار و از لعیا اصرار تا بالاخره گفتم:باشه بابا جان!!!برو از اتاق دفتر رو بیار اما خیلی احتیاط کن…لعیا خوشحال بلند شد و بسمت اتاق رفت…..به چهار چوب در که رسید یهو بدون اینکه جایی برخورد کنه افتاد زمین و جیغ کشید(آخه هر بار که یه قسمت از استخونش میشکست درد وحشتناکی رو باید تحمل میکرد)…هراسون و نگران دویدم سمتش و بغلش کردم و سریع رسوندم دکتر…..بعداز عکسبرداری مشخص شد ساق پاش شکسته…پای لعیا رو‌گچ گرفتند و‌برگشتیم خونه…اون روز سرم به لعیا گرم شد و فردا هم همش مراقبش بودم….هما بیچاره دست تنها به کارای مهمونی رسید و کم کم مهمونها از راه رسیدند…خوبیش این بود که مهمونها همه خودمونی بودند و با دیدن لعیا و پای شکستش ،،همشون جمع شدند آشپزخونه و قسمتی از کار رو بعهده گرفتند تا هما کمی استراحت کنه آخه هما بخاطر لعیا و اتفاقی که براش افتاده بود حال روحی خوبی نداشت.،،،،،……….. ادامه 👇 اونروز به لعیا مسکنهای قوی تزریق کرده بودند تا درد شکستگی کمتر اذیتش کنه برای همین وسط پذیرایی یه تشک پهن کرده بودم و اونجا خواب بود…یعنی قبل از اینکه مهمونها برسند خوابش برده بود…با مهمونها و خواهر و برادرام سرگرم حرف زدن بودم که دیدم لعیا اروم چشمشو باز کرد..من کنارش نشسته بودم تا حواسم بهش باشه که بچه ها موقع بازی باهاش برخورد نکنند..لعیا تا چشمشو باز کرد و بچه هارو دید ذوق زده شد و با خنده دستهاشو اورد بالاو‌گفت:هوراااا…..هوراااا…یهو جیغش رفت هوا…همه بسمتش اومدند…. با استرس گفتم:چی شد بابا!!؟؟لعیا کتفشو نشون داد و دوباره ناله اش بلند شد…سریع لباس پوشیدم و مهمونهارو ول کردم و با داداشم تورج که ماشین داشت سریع بردیمش بیمارستان…در حالیکه هنوز از شکستگی پاش یک روز هم نگذشته بود کتفش هم شکست….بستند و برگشتیم خونه…اون شب از مهمونی هیچی نفهمیدم نه من نه هما و نه حتی بقیه…..حال منو هما بد و بدتر شد…توی بیمارستان دکتر گفت:وقتی بچه خوشحالی میکرده کتفش شکسته….. ادامه بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
از حرفهای مجید و افکار مادرش تعجب کردم…….اون شب با مجید کلی درد و دل کردیم و قرار شد یه کم از پولمونو مخفیانه پس انداز کنیم و یه زمین ۱۰۰متری بخریم و این راز فقط بین دو تامون بمونه……چشم بر هم گذاشتیم بچه ها بزرگ شدند و منو مجید حتی یک لحظه هم تنها نمیشدیم….. مجید وقتی به مراد دلش نمیرسید بددهن و بداخلاق میشد…از یه طرف من از خستگی و ناراحتی غش میکردم و از اون طرف مجید نمیتونست نیازشو رفع کنه……وقتی غش میکردم یه عده از اهالی خونه دلسوزی میکردند و یه عده هم روی مخ مجید میرفتند مخصوصا مادرجون…..،هر بار با حرفها رفتار مجید کلی تغییر میکرد……گذشت و دوقلوها ۹ساله شدند….. همون سال یه شب اقاجون خوابید و دیگه بیدار نشد…..تنها حامی من توی اون خونه فوت شد …..خدا میدونه که از رفتن اقاجون چقدر ناراحت شدم…..حتی توی مراسم ختمش وقتی میخواستم سوگواری کنم بهم طعنه میزدند:یه وقت غش نکنی و ابروی مارو ببری؟؟؟؟ ادامه 👇 یک سال هم گذشت…..بچه هام ده ساله شدند…….. مجید بداخلاق تر شده بود…..دیگه مثل اوایل زندگی به من اهمیت نمیداد…..حتی کارشو هم از خونه دور کرده بود…..یه روز مجید گفت:توی یه شهر دیگه با یه پیمانکار قرار داد بستم و میرم اونجا کار میکنم…..گفتم:خب یه خونه اجازه کن ،همگی باهم بریم اون شهر….مجیدگفت:نمیشه….هزینه ها میره بالا…..خودم تنهایی میرم و ماه به ماه میام بهتون سر میزنم……،،،مجید رفت …. هر وقت هم میومد خواهراش و مادرش دورش میکردند و تا نیمه های شب بگو و بخند داشتند و منو بچه ها تنهایی توی اتاق اینقدر منتظر میشدیم تا خوابمون میبرد ….دمدمای صبح مجید خواب آلود همونجا پیش مادرش میخوابید…،هر ماه کارش همین بود چند روز میموند و خرید و گردش و مهمونهاشو میرفت و دوباره برمیگشت انگار اصلا مارو نمیدید…..یه بار هم شنیدم که مادرش به مجید گفت:پسرم!!دست یکی رو بگیر بیا خونه،،،معلومه که از مهناز بریدی…. ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بابا گفت:این حرف رو نزن…سید محسن به من یواشکی گفت که نه دعایی هستی و نه جنی بلکه تو همزاد داری..الان یک سال هم هست که همه چی درست شده بود.مامان اومد و گفت:همزاد ممکنه داشته باشه چون اگه یادت باشه رقیه دوقلو بود که موقع زایمان یه قلش مرده به دنیا اومد.ولی رقیه میگه یه زن میبینه،،اگه همزاد داشت باید یه دختر بچه میدید نه یه زن بزرگسال،با تعجب به مامان گفتم:مگه من دوقلو بودم؟چرا تا به حال نگفتی؟مامان گفت:اره دخترم دوقلو بودی،خودم از روی عمد نگفتم که بهش فکر نکنی و ناراحت نشی.اما من خیلی مواظبت بودم هیچ جای سنگین نبردمت و حتی آبجوش جایی نریختم.نمیدونم چرا اینطوری شد و باید غصه خوردنتو ببینم؟مامان رو به بابا ادامه داد:کاش این‌موضوع دوقلو بودن رو هم به اقاسید میگفتیم.حرفهای مامان منو میترسوند اما پیش خودم گفتم:همش الکیه چه ربطی داره…این همه دوقلو یه قلوشون مرده ،پس چرا اتفاقی نیفتاده؟؟ ادامه 👇 اصلا با دوقلو و همزاد و غیره کاری نداشتم و بهش فکر هم نمیکردم فقط اینو میدونستم و حسم بهم میگفت که صددرصد جون کمال در خطره..بعداز اذان صبح بابا رفت بیرون تا خبری از کمال بیاره..مامان مشغول دعا خوندن بود و من هم منتظر بابا،چشمم به در بود که بابا اومد…از جام پریدم و گفتم:چی شد بابا؟؟کمال سالمه؟بابا نفسی تازه کرد و گفت:فکر کنم خداروشکر اتفاقی نیفتاد چون خبری نبود.از مامان و بابا خوشحالتر شدم و دیگه خجالت هم نکشیدم و خوشحالیمو بروز دادم و گفتم:خداروشکر که اتفاقی نیفتاده به هر حال پسر یه خانواده است.مامان و بابا هم حرفمو تایید کردند و بابا گفت:فردا همه باهم میریم پیش سید محسن…از پیشنهادش استقبال کردیم و مشغول اماده کردن صبحونه شدیم.هوا که روشن تر شد بعداز جمع و جور کردن خونه چشمهای من گرم خواب شد.مامان و بابا گفتند:خب تو بخواب ما میریم سرزمین،بعداز اینکه من خوابیدم اونا رفتند…. ادامه بعدی 👇
هرکاری میکردم که به پریناز نزدیک بشم امابخاطرشرایط بدروحیش ازم دوری میکرد.شب روزعکس باباش دستش بورزجه میزدانقدربی تابی میکردکه شبهاباارام بخش میخوابید.البته بهش حق میدادم مرگ پدرش ناگهانی بودشوک بدی بهش واردشده بود..اماخب گاهی رفتارش کلافم میکرد..منم خسته کوفته میرسیدم خونه که یه کم استراحت کنم.ولی هیچی اماده نبودانقدرغذای بیرون خورده بودیم که حالم ازهرچی جوجه کوبیده است بهم میخورد..گذشت تایه شب که امدم خونه دیدم رهامریض شده گریه میکنه به پرینازگفتم بچه خیلی تب داره چرانبردیش دکتر،گفت من حوصله خودمم ندارم چه توقعی داری خودت ببرش..گفتم من به درک گناه این بچه چیه؟یه نگاه به خونه زندگی بنداز شده بازارشام هیچی سرجاش نیست تاکی میخوای ادامه بدی..با این حرفم لیوانی که کنار دستش بودپرت کردطرف گفت بابای خودتم میمرد اینقدر ریلکس جلوم وایمیستادی نصیحت میکردی..دیدم بحث کردن باهاش فایده نداره رهارواماده کردم خودم بردمش دکتر ادامه بعدی 👇 وقتی برگشتم پرینازلباس پوشیده رومبل نشسته بودیه چمدونم کنارش بود.محلش ندادم..رفتم تواتاق،دنبالم امدگفت میخوام یه مدت برم خونه مادرم گفتم اگراینجوری اروم میشی برو،فکرمیکردم رها روهم باخودش میبره اماگفت چند روزی خودت ازش مراقبت کن من حوصله اش ندارم...گفتم من سرکارمیرم چه جوری ازرهامراقبت کنم گفت خیلی سخت نیست مرخصی بگیر..پرینازیه بچه مریض گذاشت رفت!!اصلا نمیتونستم درکش کنم به مادرش زنگ زدم،ماجراروبراش تعریف کردم اونم گفت بذار بیاد باهاش حرف میزنم..دوساعتی که گذشت مادرش زنگزدگفت پرینازخیلی خسته است اگرمیشه چندروزی خودت از رها مراقبت کن تایه کم حالش بهتر بشه!!چاره ای نداشتم بایدباشرایط موجودکنارمیومدم..اولش تصمیم گرفتم به مادرم بگم بیادپیشم امافصل کارشون بودکلی کارگرسرزمین داشتن ومادرم براشون آشپزی میکرد..ازشانسم تواون هفته چندتاجلسه ی مهم کاری داشتم که نمیتونستم مرخصی بگیرم..به ناچاربه ثمین زنگ زدم ازش کمک خواستم... ادامه بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯