eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
15.5هزار ویدیو
104 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
وچهار روز اول عید شد و خونه ی ما شد کاروانسرا و پراز رفت و امد…..توی حیاط سر حوض داشتم لباسمو آبکشی میکردم که متوجه شدم... نگران شدم و نمیدونستم چیکار کنم که همون لحظه نجمه سبد ظرفهارو اورد دم حوض و تا وضعیت منو دید بقیه رو صدا زد……سریع منو به بیمارستان رسونند ،….بچه ها حتی اجازه ندادند مهر بستری به برگه بخوره و سریع توی  بیمارستان بدنیا اومدند……چه لحظه ی شیرینی بود وقتی بچه هارو بغل کردم….. سبدهای گل پشت سرهم توی اتاقم ردیف میشد…..همه اومده بودند و اتاق جای سوزن انداختن نداشت…..یکی نزده میرقصید و یکی قربون صدقه ی بچه ها میرفت…..من که بهترین روزهای زندگیم توی سوت قطارها گم شده بود با تولد بچه ها جان تازه ایی گرفتم… امیر و سارا…..دختر و پسر دوقلوی من صبح تا شب دست اهالی خونه جابجا میشدند و شب موقع خواب کنار منو مجید بودند…… ادامه 👇 دوتا بچه رو همزمان بزرگ کردن سخت بود مخصوصا داخل یه اتاق کوچیک….یه شب که منو مجید بچه هارو روی پاهامون تاب میدادیم تا بخوابند یه کم جرأت به خرج دادم و گفتم:مجید!!!گفت:جانم!!عروسکم بگو…..گفتم:حیاط به این بزرگی دارید….چرا یه خونه گوشه ی حیاط برای خودمون نمیسازی؟؟؟؟ مجید گفت:والا بخاطر مادرم….چون قبل از ازدواج زمین هم خریده بودم ولی مامان وقتی شنید بجای خوشحالی نشست وسط حیاط و تا تونست خودشو زد که نمیتونه از پسراش جدا زندگی کنه…..جوهر معامله خشک نشده بود که پسش دادم تا مامان سکته نکنه…..مجید آهی کشید و ادامه داد:فکر میکنی برادرام وقتی میخواهند با خانمهاشو رابطه داشته باشند با وجود بچه هاشون چیکار میکنند؟؟ جاریها بچه های همدیگر رو نگه میدارند هر روز یکیشو اما تو با اونا فرق داری….وقتی بچه ها بزرگتر شدند باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟کی به فکر ماست ؟؟؟باور کن هیچ کسی……اما بخاطر مامان نمیتونم کاری کنم….باور کن مهناز من بی عرضه نیستم…… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
بابا گفت:این حرف رو نزن…سید محسن به من یواشکی گفت که نه دعایی هستی و نه جنی بلکه تو همزاد داری..الان یک سال هم هست که همه چی درست شده بود.مامان اومد و گفت:همزاد ممکنه داشته باشه چون اگه یادت باشه رقیه دوقلو بود که موقع زایمان یه قلش مرده به دنیا اومد.ولی رقیه میگه یه زن میبینه،،اگه همزاد داشت باید یه دختر بچه میدید نه یه زن بزرگسال،با تعجب به مامان گفتم:مگه من دوقلو بودم؟چرا تا به حال نگفتی؟مامان گفت:اره دخترم دوقلو بودی،خودم از روی عمد نگفتم که بهش فکر نکنی و ناراحت نشی.اما من خیلی مواظبت بودم هیچ جای سنگین نبردمت و حتی آبجوش جایی نریختم.نمیدونم چرا اینطوری شد و باید غصه خوردنتو ببینم؟مامان رو به بابا ادامه داد:کاش این‌موضوع دوقلو بودن رو هم به اقاسید میگفتیم.حرفهای مامان منو میترسوند اما پیش خودم گفتم:همش الکیه چه ربطی داره…این همه دوقلو یه قلوشون مرده ،پس چرا اتفاقی نیفتاده؟؟ ادامه 👇 اصلا با دوقلو و همزاد و غیره کاری نداشتم و بهش فکر هم نمیکردم فقط اینو میدونستم و حسم بهم میگفت که صددرصد جون کمال در خطره..بعداز اذان صبح بابا رفت بیرون تا خبری از کمال بیاره..مامان مشغول دعا خوندن بود و من هم منتظر بابا،چشمم به در بود که بابا اومد…از جام پریدم و گفتم:چی شد بابا؟؟کمال سالمه؟بابا نفسی تازه کرد و گفت:فکر کنم خداروشکر اتفاقی نیفتاد چون خبری نبود.از مامان و بابا خوشحالتر شدم و دیگه خجالت هم نکشیدم و خوشحالیمو بروز دادم و گفتم:خداروشکر که اتفاقی نیفتاده به هر حال پسر یه خانواده است.مامان و بابا هم حرفمو تایید کردند و بابا گفت:فردا همه باهم میریم پیش سید محسن…از پیشنهادش استقبال کردیم و مشغول اماده کردن صبحونه شدیم.هوا که روشن تر شد بعداز جمع و جور کردن خونه چشمهای من گرم خواب شد.مامان و بابا گفتند:خب تو بخواب ما میریم سرزمین،بعداز اینکه من خوابیدم اونا رفتند…. ادامه بعدی 👇