#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_چهل
صبح زود بیدار شدم و با دیدن مجید خوشحال شدم چون در طول این یکسال منو غرق محبتش کرده بود و خیلی دوستم داشت…..چند دقیقه ایی تو حال خودم بودم و نگاهش میکردم که یهو مجید منو کشید توی بغلش و صورتمو بوسید وگفت:عروسک!!!اخه تو چقدر خوشگلی ………
بهش گفتم:زود پاشو که الان صبحونه رو جمع میکنند….اینو گفتمو سریع چادرمو سر کردم و رفتم بیرون…..اقاجون وبرادرشوهرم رفته بودند اما بقیه هنوز سر سفره بودند…..همین که خواستم دست به کار بشم مادرجون با طعنه گفت:یه وقت حالت بد نشه…؟؟بیچاره مجید که باید هر چند وقت یه بار کلی پول دوا و دکتر بده….ازت کار نخواستیم تو مراقب باش خرج روی دست پسرم نزاری……تا خواستم چیزی بگم که باز اون ضعف لعنتی اومد سراغم و بیهوش شدم…..
وقتی به هوش اومدم دیدم توی اتاقم هستم و مادر جون با تته پته به مجید که نگران بالاسرم نشسته بود گفت:والا به خدا حتی نزاشتم دست به سیاه و سفید بزنه..،…
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_چهل_یک
مجید تا دید چشمهامو باز کردم گفت:فدات بشم،،تو فقط اینجا استراحت کن و بیرون هم نرو……لبخند بی جونی بهش زدم،،و خواستم پلکهامو ببندم که چین دماغ مادرجون رو دیدم و لرزه به تنم افتاد……چند ماهی تقریبا توی استراحت بودم البته در بودن مجید و اقاجون…..تا اینکه رسیدم به اخرین ماه بارداریم….
یه روز صبح که مجید از خونه رفت بیرون دنبال کارش ،،،یهو دیدم کیف پولش جا مونده ،سریع کیف رو برداشتم و رفتم دنبالش تا بهش برسونم……..توی پیچ کوچه دیدمش که با مادر جون حرف میزنه…..مادر جون در حالیکه گریه میکرد به مجید حرفی میزد که نمیتونستم بشنوم…..خواستم جلوتر برم تا ببینم چی میگه که یهو صدایی از درونم گفت:شنیدنی باشه از همینجا هم میتونی بشنوی….
راست میگند اگه گوش وایستی حتما حرف خودتو میشنوی…..مادر جون با گریه در مورد بیماری من میگفت و از مجید میخواست عمرشو به پای منه مریض نزاره و الکی پول دوا و درمون منو نده…..دلم شکست…..بدجور هم شکست……
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_چهل وچهار
روز اول عید شد و خونه ی ما شد کاروانسرا و پراز رفت و امد…..توی حیاط سر حوض داشتم لباسمو آبکشی میکردم که متوجه شدم... نگران شدم و نمیدونستم چیکار کنم که همون لحظه نجمه سبد ظرفهارو اورد دم حوض و تا وضعیت منو دید بقیه رو صدا زد……سریع منو به بیمارستان رسونند ،….بچه ها حتی اجازه ندادند مهر بستری به برگه بخوره و سریع توی بیمارستان بدنیا اومدند……چه لحظه ی شیرینی بود وقتی بچه هارو بغل کردم…..
سبدهای گل پشت سرهم توی اتاقم ردیف میشد…..همه اومده بودند و اتاق جای سوزن انداختن نداشت…..یکی نزده میرقصید و یکی قربون صدقه ی بچه ها میرفت…..من که بهترین روزهای زندگیم توی سوت قطارها گم شده بود با تولد بچه ها جان تازه ایی گرفتم…
امیر و سارا…..دختر و پسر دوقلوی من صبح تا شب دست اهالی خونه جابجا میشدند و شب موقع خواب کنار منو مجید بودند……
ادامه 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_چهل_پنج
دوتا بچه رو همزمان بزرگ کردن سخت بود مخصوصا داخل یه اتاق کوچیک….یه شب که منو مجید بچه هارو روی پاهامون تاب میدادیم تا بخوابند یه کم جرأت به خرج دادم و گفتم:مجید!!!گفت:جانم!!عروسکم بگو…..گفتم:حیاط به این بزرگی دارید….چرا یه خونه گوشه ی حیاط برای خودمون نمیسازی؟؟؟؟
مجید گفت:والا بخاطر مادرم….چون قبل از ازدواج زمین هم خریده بودم ولی مامان وقتی شنید بجای خوشحالی نشست وسط حیاط و تا تونست خودشو زد که نمیتونه از پسراش جدا زندگی کنه…..جوهر معامله خشک نشده بود که پسش دادم تا مامان سکته نکنه…..مجید آهی کشید و ادامه داد:فکر میکنی برادرام وقتی میخواهند با خانمهاشو رابطه داشته باشند با وجود بچه هاشون چیکار میکنند؟؟
جاریها بچه های همدیگر رو نگه میدارند هر روز یکیشو اما تو با اونا فرق داری….وقتی بچه ها بزرگتر شدند باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟کی به فکر ماست ؟؟؟باور کن هیچ کسی……اما بخاطر مامان نمیتونم کاری کنم….باور کن مهناز من بی عرضه نیستم……
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سی_نه
نیم ساعتی گذشت ثمین دوباره پیام داداین دوستت شهرستان ترخدایه کاری کن فلکه اصلی اب خرابه هرکاری میکنم نمیتونم جلوی اب بگیرم..دیدم با اسمس بازی نمیشه کاری کردبه بهانه دیدن یکی ازدوستام ازخونه زدم بیرون رفتم پیش ثمین،کل خونه رواب برداشته بودباهربدبختی بودفلکه اصلی اب بستم رفتم دنبال لوله کش،تا۱۲شب کارش لوله کش طول کشیدپرینازیکی دوباری بهم زنگزدکه کجای
میترسیدم واقعیت بهش بگم چون خیلی حساس بودمخصوصابعداز زایمانش بدترم شده بود...خلاصه جلوی ثمین بهش دروغ گفتم وقتی گوشی رو قطع کردم ثمین خندیدگفت برای همه ام که شیرباشی جلوی زنت موشی،گفتم جای تشکرته من به خاطر تو اینجام؟؟اون شب گذشت فرداش دوباره بهم زنگ زدگفت یه کارگرخانم میخوام که بیادخونه روکمکم تمیز کنه..یه کم پرس جوکردم شماره یکی روبراش فرستادم..بعدازاین ماجراتا۲روز ازثمین خبرنداشتم تا خودش بهم دوباره بهم زنگ زد....
ادامه👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_چهل
بعد از این ماجرا تا ۲روز ازثمین خبر نداشتم تا خودش بهم زنگ زد گفت امروز نرفتم سرکار ناهار ابگوشت گذاشتم.اگر میتونی بیا پیشم تنهای نمیچسبه،اولش قبول نکردم.اما انقدر اصرار کرد که بلاخره کوتاه امدم...سرراه۲تانون بربری خریدم رفتم پیش ثمین،پوشش ثمین پیشم همیشه معمولی بودامااون رویه بلوز شلوار جذب تنش بود با اینکه من تو مهمونیهابا لباس بدتر از اینم دیده بودمش ولی یه کم جاخوردم..ثمین برام چای میوه اورد رفت تو اشپزخونه تا بساط ناهارردیف کنه.. تو حرفهاش گفت بهنام بایددنبال خونه باشم...گفتم واتوکه چندماه امدی اینجا هنوسرسالت نرسیده چرامیخوای بلندشی؟!!گفت بایکی ازواحدهابه مشکل خوردم...گفتم یعنی چی!!چه مشکلی؟گفت هیچی ولش کن فقط اگرمیتونی کمکم کن زودترجابجاشم..گفتم تابهم نگی جریان چیه هیچ کاری نمیکم..آمد روبه روم نشست گفت فهمیده تنهازندگی میکنم مزاحمم میشه،بااین حرفش..نتونستم خودم روکنترل کنم گفتم غلط کرده کدوم واحده بگوتاازخجالتش دربیام...
ادامه بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_سی_نه
خلاصه بعد از یک ساعت دوباره حامد وارد اتاقم شد،گفتم بیا یکم حرف بزنیم و شروع کردحرف زدن ازگذشته واتفاقات دوران جوانیش گفت،نمیدونم چرایدفعه جوگیرشدم منم ازاتفاقاتی که برام افتاده بودبراش تعریف کردم ووجودنیماتوزندگیم واتفاق اون شب باغ روبه حامدگفتم:وقتی شنید بایه عصبانیتی گفت افسون چکارکردی گفتم به هرحال این اتفاق افتاده باافسوس خوردنم چیزی درست نمیشه..اون شب تا نزدیک صبح باهم حرف زدیم وبعدازاینکه افسانه امتحانش رودادموضوع روبهش گفتیم سه تایی رفتیم برای مراسم عموم،فقط باید بگم اون زمان داداش کوچیکم ایران نبودهمراه خاله ام رفته بودن ترکیه یکی ازخاله هام چند سالی میشد مهاجرت کرده بود استامبول زندگی میکرد.برادربزرگمم خوابگاه داشت خیلی کم میومد به ما سر میزد.روزها میگذشت تانزدیک چهلم عموم شد چند روز قبلش حامدبهم زنگ زدگفت یه بهانه بیار نرو روز مراسم باهم میریم پدرومادرم میخواستن دوروزقبلش برن من کارومریضی روبهانه کردم گفتم باافسانه وحامدمیام خانوادمم باخیال راحت رفتن...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_چهل
اون روزمن میخواستم از سرکار یه راست برم پیش افسانه اما حامد دو ساعت قبلش بهم پیام دادگفت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم یه کم بگردیم خلاصه من سریع کارهام رو اوکی کردم،وحامدامدنزدیک شرکت دنبالم باهم رفتیم.یه کم که رفتیم حامدگفت بریم خونه ی شمامن همه چی توماشین دارم اونجاراحت تریم،گفتم باشه وقتی رسیدیم بساط قلیون روبه پاکردیم،((و اون جا بود که با بی وجدانی تمام........ وفقط خدا از سرگناهان و تقصیراتم بگذره😔)) وبعد رفتیم پیش افسانه
دوسه ماهی ازاین ماجراگذشت که وقتی به خودم مشکوک شدم و آزمایش دادم جوابش..... شد..تاازآزمایشگاه امدم بیرون به حامدزنگزدم جریان روبهش گفتم باورش نمیشدفکرمیکردشوخی میکنم وقتی جواب ازمایش رو براش فرستادم ازعصبانیت به خودش فحش میداد،گفتم فکرچاره باش ابروی جفتمون میره..گفت هرجورشده باید.... ودنبال یه جابود برای ...
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهل
صبر نکردم حرفش رو گوش بدم و سریع از اتول پیاده شدم و وارد خونه شدم ..
سکوت خونه نشون از این بود که کسی نیست
باز جای شکرش باقی بود تا کسی نبود که خورد شدن منو توسط فردی که ادعای عاشقیش میشه ببینه !
سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم، کمی بعد که راشد هم به اتاق اومد سریع سرم رو بلند کردم و گفتم :
_فکر میکردم فقط تویی که تو این دنیا منو درک میکنی ،اما حیف که اشتباه میکردم !
لیوان روی دراور رو برداشت و محکم به زمین پرت کرد با صدای شکسته شدن لیوان شونه هام بالا پرید و دستم رو روی گوشم گذاشتم ..
به داد گفت :_واسه من داستان تعریف نکن آوین !تو واسه همین بود که دوماه دوری کردی ،واسه همین بود همش میترسم میترسم درآوردی و منو خر فرص کردی ،نه تنها من، اونهمه آدمی که روز عروسی دم در این اتاق وایساده بودن هم هالو فرص کردی !
راستشو بگو با کی بودی؟با همون معشوقت که بهت نامه داده بود ؟
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم !
فرد جلوی من، راشدی نبود که من میشناختم،راشدی که من میشناختم این حرفای زشت رو به من نسبت نمیداد !
سریع از روی تخت بلند شدم و روبروش ایستادم و به تخت اشاره کردم و گفتم :
چه زود یادترفت!
پوزخندی زد و گفت:
_اونم هوا رو پس دیدی که میخواستی این کارو کنی!
صبرم به سر رسید ، تحمل این همه حقارت دیگه برام دشوار بود دستم رو بالا بردم و سیلی به گوشش زدم و گفتم :_نگو راشد!
دیگه نگو ! نگو که یه روزی میرسه پشیمون میشی ! اون روز فقط ببین من دیگه بهت نگاه میکنم یا نه !با چشمای سرخ شده بهمنگاه کرد و گفت :
_تو هم بخوای من دیگه حاضر نیستم تو چشمای زنی نگاه کنم نه دوسش داشتم اما فهمیدم قبل از من تو تخت یکی دیگه بوده!
با دهانی باز بهش نگاه کردم که دستم رو کشید و اتاق بیرون رفتیم ..مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفت و در پشتی رو باز کرد و وارد محوطه پشتی شد ،پس از اون به سمت انباری رفتیم سعی کردمدستم رو از دستش بیرون بکشم ولی با اینکارم محکمتر گرفت ..
قفل انباری رو باز کرد و منو به داخل هل داد و گفت :_همینجا میمونی آوین !میمونی تا بیام تکلیف تو اونی که تو شکمت رو روشن کنم..
پس از اون از انباری بیرون رفت و در رو قفل کرد!باورم نمیشد!
حسم مثل این بود که یک پرتگاه بلند پرت بشمپایین !هیچ وقت فکر نمیکردم الان که به راشد وابسته شدم الان که فهمیدمچقدر دوستش دارماینجوری تصوراتم رو بهمبریزه!
همونجا روی زمین نشستم بقدری ناامید شده بودم که حتی نمیخواستم برمالتماس کنم تا در رو باز کنه ..دستم رو روی شکمم کشیدم..
من اندازه ی موهای سرم مطمئن بودم هیچ بچه ای در کار نیست !
مگه بدون رابطه هم اصلا میشه بچه دار شد !
اما چطور میتونستم اینو ثابت کنم؟انباری هم تاریک بود و هم سرد به دیوار تکیه دادم و سرمرو روی زانوم گذاشتم،کمی بعد صدای پیچیده شدن کلید داخل قفل به گوش رسید
سرم رو بلند کردم که قامت بتول خانم رو داخل چارچوب در دیدم ،به سمتم اومد و مابین ابروهاش اخم بود !
صندلی ای که گوشه ی انباری بود کنار کشید و روش نشست و گفت:_من کاری به حرفای راشد ندارم !خودتوبگو چیشده؟
بغض سرتاسر گلوم رو گرفته اما با این حال لبهامجمع کردمو سعی کردم اشکام نریزه و بیشتر از غرورم خرد نشه !_من نمیدونم !
_تو اونموقع به من گفتی عادت ماهیانه شدی !سرم رو تکون دادم و گفتم :
_دروغ بود!نمیخواستم شما هممثل مامان خیال خام کنید !
با پوزخندی گفت :_اما همون خیال خامی که تو میگی تبدیل به واقعیت شده !
_دروغه همش دروغه ...
حرفم رو قطع کرد و گفت :
_لعیا صبح تا شب اینجا بود و مادرش کنار گوش من میخوند راشد و لعیا با همازدواج کنن ،لعیا هیچی کم نداشت! سواد داشت و دختر برادرم بود ولی من نزاشتم!
گفتم راشد باید با کسی ازدواج کنه که خودش دوست داره !دست گذاشت رو تو اولش مخالفت کردم گفتم تو و چه به دختر روستایی !بعد یادم اومد خودمهم یه زمانی روستایی بودم که جهانگیر اومد منو گرفت!
گذشته ی خودم رو تو چشمای تو دیدم !
به مرور زمان دوست داشتم ،ازت خوشماومد ! دختر سر به زیری بودی، از همه مهمتر راشد تورو دوست داشت و تو چشمای تو هم علاقه میدیدم !اما الان دیگه نه !دمیگرفت و ادامه داد :_الان دیگه نه آوین ، تو همه ی تصورات منو بهمزدی !دیگه جلوی چشمم اون دختر پاک و معصوم نیستی !
و مطمئن باش اجازه نمیدم غرور پسرم کنار تو اینجوری خورد بشه !من به هر کس فقط یکبار اجازه ی بازی تو میدون رو میدم ، ببینم بعد بازی میکنه از صفحه بازی نه از صفحه ی روزگار محوش میکنم!سرم رو به سمت دیگری گرفتم!پلک زدم و اهمیتی به اشک های صورتم ندادم و گفتم :_خودتون باور میکنید کسی بدون شوهر حامله بشه؟از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت و گفت :_من دیگه حرف تو رو باور نمیکنم !
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯