🗳 انتخابات در جبهه ...
سی و یکم تیرماه ۱۳۶۰ رادیو اعلام کرد دومین دوره انتخابات ریاست جمهوری برگزار خواهد شد. حضور در انتخابات واجب و لازم بود و ما ناراحت بودیم که چگونه رأی بدهیم. دعا میکردیم خداوند توفیق رأی دادن را نصیب ما کند. بچهها هم مرتب سؤال میکردند که ما چگونه رأی میدهیم؟
روز رأی گیری، یعنی دوم مرداد، سرباز «عزیز یزدی» که دزفولی بود و برعکس فامیلیاش با لهجه غلیظ دزفولی هم صحبت میکرد، از دسته خمپاره زنگ زد و گفت : «صندوق رأی را به اینجا آوردهاند، اگر میخواهید رأی بدهید به اینجا بیایید.» گفتم : «یزدیجان تعداد بچهها زیاد و تجمع خطرناک است، اگر میتوانی صندوق را پیش ما بیاور تا یکی یکی رأی بدهیم. » قبول کرد.
ساعت ٨ صبح اولین نفری بودم که رأی خودم را به نام خدا به آقای رجایی دادم و از لطف خداوند که شامل حال ما شده بود. شاکر و خوشحال بودم. شناسنامه همراه ما نبود؛ به همین دلیل معرفینامهای با امضای فرماندهی گردان میدادیم و آنها هم در مقابل به هرکدام از ما رسیدی مزیّن به مهر جمهوری اسلامی میدادند تا سند افتخاری برای ما باشد. نتیجه آرا که اعلان شد، آقای رجایی با ١٣ میلیون رأی به ریاست جمهوری انتخاب شدند.
راوی : امیر سرتیپ غلامحسین راوندی
#خاطره
#انتخابات
#شهید_جمهور
#انتخاب_اصلح
#رئیسجمهور_انقلابی
💠 @bank_aks
#شب_یلدا_در_جبهه
منطقه دهلران–دشت عباسآباد بودیم. از آنجایی که در نجاری مهارت داشتم دو و سه شب مانده به شب یلدا، جعبههای مهمات که قابل استفاده نبود، برمیداشتم و از آن کرسی درست میکردم. پتوهای رزمندگان را نیز با سوزن به هم میدوختیم تا بصورت لحاف کرسی روی کرسی بیندازیم. ذغال را هم طی روز درست میکردیم تا روشنایی آن در تیر رأس دشمن نباشد و سپس برای شب استفاده میکردیم.
یک هفته قبل از شب یلدا، مسئول تدارکات بستههای آجیل شامل پسته ، بادام و گردو .. را بین رزمندهها توزیع میکرد تا در شب یلدا از آن استفاده کنند.
از آنجاییکه ارشد گروهان بودم، رزمندهها به غیر از نگهبانان پست، به سنگر ما میآمدند و همه دور کرسی مینشستند البته فضای سنگر کوچک بود، اما به سختی خودشان را جا میدادند. فانوس را روی کرسی میگذاشتیم تا نور آن سنگر را روشن کند، سپس آجیل ها را روی کرسی میگذاشتیم و همه با هم مشغول خوردن میشدیم.
در شب یلدا، رزمندگان که سنشان بالا بود خاطره تعریف میکردند و همچنین دیگر رزمندگان جُک و طنز میگفتند، با یکدیگر میخندیدند و شب یلدا را در فضای شادی به اتمام میرساندند.
نصف شب رزمندههایی که نوبت پستشان شده بود از سنگر خارج میشدند و رزمندههایی که پست نگهبانیشان به اتمام میرسید به سنگر میآمدند، لذا تا نماز صبح در کنار هم لحظات خوشی را با یکدیگر میگذراندند.
راوی: جانباز سید مرتضی فاضلی
#خاطره
#یلدا_با_شهدا
#مردان_بی_ادعا
#رزمندگان_قزوین
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks
بانک عکس دفاع مقدس
ما زنده ز خون شهداییم خوش است تا یاد کنیم از شهدا با "صلوات" سی آبان سال ۱۳۴۹ در آبادان متولد شد. ت
.
فقط یک درخواست...
وضعیت اقتصادی خانواده خوب نبود و او خبر داشت و هیچگاه از پدر یا مادرش چیزی درخواست نمیکرد. تنها یکبار با اصرار از مادرش خواست برایش لباس بخرد..!
🔹 مادر شهید میگوید:
"چند ماهی تا اعزام عبدالله باقی مانده بود که اصرار داشت لباس بسیجی میخواهم. من گفتم نمیتوانم برایت بخرم، میدانی چقدر پول میخواهد!؟ گفت: میروم از مادربزرگ قرض میکنم. بعد هر وقت داشتیم پولش را میدهیم. تعجب کرده بودم، تا حالا نشده بود عبدالله اینطور اصرار کند، هنوز در فکر بودم که عبدالله از خانه مادربزرگش برگشت ۱۰ تومان قرض کرده بود. گفتم: آخه مادر با ۱۰ تومان که لباس نمیشود خرید. گفت: خودم جایی را بلدم که دوستانم هم از آنجا لباس ارزان خریدهاند. با هم به شهرکرد رفتیم .عبدالله مرا به کوچه امامزاده معصومه و سراغ یک مغازهای که لباس دست دوم میفروخت بُرد.
🔹 آن لحظه آن قدر ناراحت بودم که حال خودم را نفهمیدم .گفتم عبدالله نمیگذارم لباس دست دوم بپوشی. عبدالله گفت: نه خیلی هم خوب است ,من از همین لباسها میخواهم. لباسها را خریدیم لباسها آن قدر به عبدالله بزرگ بودند که نمیتوانید تصور کنید. خلاصه به هر زحمتی بود اندازهاش کردم چند روز از این ماجرا گذشته بود که یک شب عبدالله وقتی از بسیج آمد گفت: قرار است به جبهه برود. آن لحظه فهمیدم که چرا اینقدر میخواست لباس بگیرد.
🔹 عبدالله بعد از دو سال که در جبهه بود و شهید شد همان لباسهای خون آلود به تنش بود."
#خاطره
#شهید_نوجوان
#عبدالله_قلیپور
💠 @bank_aks
#سرباز_امام_زمان_عجلالله...
امیر "صیاد شیرازی" ؛
مسئولان لشکر را دعوت کرده بود
قرارگاه ؛ جشن نیمه شعبان
جمعیّت را کنار زدم به صیاد برسم
آن جلو مچم را گرفت و گفت: کجا؟
گفتم: یه عطره میخوام بدمش به صیاد
گرفت و بو کرد...
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید:
به به چه بویی داره!
گذاشت تو جیبش..!
گفتم : نمی ذارم ببری..!
گفت: من به دردت می خورم!
فردا که شهید بشم غصه میخوریها!
کوتاه نیامدم....
آخرِ مراسم رفت پیش صیاد
گفت این عطر رو دوستم برای شما آورده
ولی چون خیلی خوشبو بود
نتوانستم ازش بگذرم...
صیاد گرفت و بو کرد بعد دو دستی
برگرداندش به حاجرضا و با لبخند گفت:
تقدیم به شما سرباز امام زمان (عج).
#خاطره
#جشن_نیمه_شعبان
#شهید_حاجرضا_شکریپور
#فرمانده_گردان_حضرتعلیاکبر
#لشکر۳۲_انصارالحسین_همدان
💠 @bank_aks
انجام تکلیف زمان و مکان نمیشناسد!
هواپیماهای عراقی مقر اطلاعات عملیات را بمباران کردند و چند نفر از بچههای اطلاعات زخمی شدند. محمدحسین میخواست همراه زخمیها برود و کمکشان کند؛ رو کردم بهش و گفتم: حسین تو به منطقه آشناتری، همین جا بمان و عقب نرو ... گفت: قرار نیست ما تکلیفمان را فقط یک جا انجام دهیم. تکلیف برای من نه زمان میشناسد و نه مکان و الان از همه چیز واجبتر انتقال این بچهها به عقب است.
#خاطره
#قهرمان_وطن
#لشکر۴۱_ثارالله_کرمان
#شهید_محمدحسین_یوسفالهی
💠 @bank_aks
بچه ها با دیدن حاج قاسم با شعارِ
«صَلیعَلی مُحمّد سرباز مهدی آمد»
از او استقبال کردند. برخلافِ تصور
از شنیدن این شعار ناراحت شد..!!
و با چهرهٔ برافروخته امّا مهربان گفت:
« سرباز مهدی شما بسیجیان هستید
که همه جوانی و جانِ خود را
وقفِ امام زمان (عج) کردید
من لیاقتِ این شعار مقدس را ندارم»
#خاطره
#سرباز_امام_زمانعج
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠 @bank_aks
همسر شهید نقل میکند:
شبی که فردایش قرار بود برود جبهه
با هم رفتیم خانه تک تک فامیلها
از همه حلالیت طلبید، دستِ آخر هم
بُردمان حرم خدمت امام رضا (ع)
خودش یکی یکی بچهها را
بُرد دور ضریح طواف داد ؛
از حرم که آمدیم بیرون گفت:
« امشب سفارشتون رو
به آقا امام رضا (ع) کردم،
به آقا گفتم من دارم میرم جبهه
شما به بچه های من سری بزنید
گفتم بیان از شما خبر بگیرن
اگه یک وقتی کاری داشتید برید و
کارتون رو به امام رضا (ع) بگید
من شما رو سپردم دستِ امام رضا (ع)».
#خاطره
#امام_رضاییها
#فرمانده_تیپ۱۸_جوادالائمه
#شهید_سردار_عبدالحسین_برونسی
💠 @bank_aks
▪️روضه بخوان...
کار که گیر میکرد،
شهید که پیدا نمیشد،
دست من را میگرفت و میگفت:
”بشین، روضه بخوان".
درست وسط میدان مین!
خودش هم مینشست کنارم،
درست وسط میدان مین!
های های گریه می کرد..!
میگفت: "روضه کارگشاست".
واقعا هم همینطور بود....
#خاطره
#فرمانده_تفحص
#شهید_مجید_پازوکی
#لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
💠@bank_aks
#معرفی_کتاب
رفته بودیم شناسایی...
پشت عراقیها بودیم و
تا مقر نیروهای خودی ،
پانزده کلیومتر فاصله داشتیم.
علی آقا جلوی من حرکت میکرد.
ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد
و کف کفشش کنده شد...
با شرمندگی گفتم: علی آقا!
بیا کفش من را بپوش.
اما با خوشرویی نپذیرفت
و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد.
وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی
و تاول زدهاش باز شرمنده شدم.
اما ایشان از من تشکر کرد!!
متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟
گفت: ”چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان اباعبدالله“
📚 راوی: حسینعلی مرادی؛ هم رزم
کتاب دلیل؛ نویسنده: حمید حسام
انتشارات سوره مهر
#خاطره
#نابغه_اطلاعات_عملیات
#شهید_سردار_علی_چیتسازیان
#لایوم_کیومک_یااباعبدالله
💠 @bank_aks
عشـ♡ــق یعنی
به حسین (ع) رسیدن...
تا نشستیم روی موتور،
گفت: روضه بخوان!!
هرچه بهانه آوردم قبول نکرد!
قسمم داد...!!
میگفت: من چند شب دیگه
مهمان امام حسین (ع) هستم.
می خواهم به آقا بگویم
که همه جا برایت گریه کردهام
پشت ماشین، سنگر، حسینیه.
فقط مانده پشت موتور..!
با سلام به امام حسین (ع)
روضه کوتاهی را شروع کردم؛
اما او گریهاش طولانی شد.
رسیدیم اردوگاه شهدای تخریب،
هنوز گـریه می کرد..!!
چند شب بعد عازم مهمانی شد...
راوی: حاج حسین کاجی
کتاب خط عاشقی
#خاطره
#تخریب_چی
#لشکر۱۷_علیبنابیطالب
#شهید_حسین_نیکو_صحبت
#روحش_شاد_با_ذکر_یاحسین
💠 @bank_aks
#پوتینهای_خـدایی
سید میگوید :
صبح روز دهم اردیبهشت ماه ، تازه آفتاب زده بود. بعد از آن شب سخت و نفسگیری که پشت سرگذاشته بودیم، آن طلوع چقدر دلچسب و زیبا جلوه میکرد. بیش از ده کیلومتر در زمینهای صاف و بدون عارضه و جانپناه پیاده روی کرده بودیم...
میشد جاده اهواز خرمشهر را که حوالی ۱۸ ماه در اشغال بعثیها بود ببینیم و چقدر خوش به حالمان میکرد، تصویر نازک آن جاده که برایمان عطر خرمشهر را داشت...
یک لحظه چشمم افتاد به «خدایی خراط». قبضه آرپیجی توی دستش بود و یک کوله پر از موشکهای آرپیجی با خود حمل میکرد. از دیدنش خوشحال شدم و رفتم سمتش.
یک لحظه نگاهم افتاد به پاهایش. خدایی پابرهنه بود. آن پاهای تنومند برافراشته ، همانند ستونهایی متحرک، رو به جلو هروله میکردند. نزدیکتر که شدم، دیدم بند پوتینهایش را به هم گره زده است و انداخته است گردنش. در آن روزهای گرم و خاکهای رملی و تشنگی و آفتاب زدگی…
محکم کوبیدم روی شانه اش و خاک از لباسش برخاست. برگشت و نگاهش را در نگاهم گره زد همدیگر را در آغوش گرفتیم و صورتم لابلای ریشهای پرپشت و عرقآلود خدایی فرو رفت.
خندیدم و گفتم: «پس چرا پابرهنه ؟! پس چرا پوتینهاتو گذاشتی گردنت مومن؟! پاپتی وسط میدون میجنگی؟ پاپتی آرپیجی میزنی؟ »
لحنش متین بود. بدون لبخند حرف نمیزد. اصلاً وقتی میخندید و آرام حرف میزد، آدم دوست داشت فقط خدایی را ببیند و فقط صدای آرام او را بشنود. اصلاً انگار طراوتی و حلاوتی در آن چهره و در آن لبخند و در آن طنین کلام بود که زمینی نبود. لابلای آن لبخند طولانیاش گفت:
«آقا سید! این پوتینها رو تازه از تدارکات گرفتم! نو هستن! حیفه خراب بشن! باید سالم بمونن برا عملیات بعدی!.»
وجودم گُر گرفت. هر چند من هم مثل او لبخند زدم و دوباره روی شانهاش زدم و دوباره هم از لباسش خاک برخاست. اما مانده بودم که جوانی که کل عمرش را با فقر و نداری گذرانده است، چگونه اینقدر عجیب و غریب حواسش را به بیتالمال میدهد و حق قانونیاش از بیتالمال را که یک جفت پوتین ساده بیشتر نیست، استفاده نمیکند. حاضر بود پابرهنه در وسط آتش و خون و تیر و ترکش بجنگد، اما پوتینهای بیتالمال آسیب نبیند!
خدایی راه خودش را رفت و من هم به همراه دسته و گروهان خودم راهی شدم.
دستهی شهید ناحی، یا همان دسته شهدا از گروهان فتح گردان بلال لشکر ۷ ولیعصر(عج) که خدایی هم از بچههای همان دسته بود، ظهر همان روز حوالی جاده اهواز خرمشهر ، زمین گیر و محاصره میشوند و هدف گلولههای چهار لول ضد هوايی و انواع گلولههای توپ و تانك دشمن قرار میگیرند و تا آخرين گلوله میجنگند و در اوج پهلوانی همه ۱۸ نفرشان به شهادت میرسند.
پیکر پاک و مطهر شهدای دستهی شهدا، در يكصد متری جاده اهواز خرمشهر ، سه روز و دو شب در بیابان و زیر آفتاب سوزان خوزستان باقی میماند تا قصه همه جوره شبیه یاوران سرور و سالار شهيدان حضرت امام حسین (ع) شود.
شناسایی پیکرهایی که سه روز زیر آفتاب مانده باشند ، کار سادهای نیست. اما یک اتفاق همه را به هم میریزد.
پیکر خدایی را را که شناسایی میکنند و عقب میآورند، یک صحنه دل عالم و آدم را کباب میکند.
«پوتینهای خدایی هنوز دور گردنش هستند»
آن پوتینهای نوی بیتالمال سالم میماند برای عملیات بعدی... اما خدایی میرود به همان جایی که باید میرفت...
شهید «خدایی خراط نژاد» متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و در منطقه دارخوین به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول به خاک سپرده شد.
#خاطره
#شهید_خدایی_خراطنژاد
#روحش_شاد_باصلوات
💠 @bank_aks