eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست 💔
حضرت عشق❤️ برانداز فقط خودت!😁 ‏با یک نوار کاست و چند برگه کاغذ کاری کردی که ‏۴۴ ساله تمام قُلدرهای دنیا با تمام رسانه‌ها و مزدورانشان هیچ غلطی نمی‌تونن بکنند✌️ دوستت داريم❤️ 🌹شادی روح امام و شهدا صلوات🌹
👈موانع 👥👥👥👥👥 🌷امام على عليه السلام: منِ اشتَغَلَ بِذِكرِ الناسِ قَطَعَهُ اللّه سبحانَهُ عَن ذِكرِهِ. ترجمه🇮🇷 هر كه به ياد مردم سرگرم شود، خداوند سبحان او را از ياد خود جدا كند. 📎غرر الحكم : 8234 ✏️✏️✏️✏️✏️ 🆔 @namazmt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ماجراهای جالب وداداشی 🔸خجالت کشیدن 🌸🍃گلدونای پراز گل خوشبو هستین شما وقتی اخلاقتون خوب وخوش باشه ✅درسته❓ بچه های خوب 💞 🌸🍃اگه یه وقتی خدای نکرده احساس کردین یه مشکلی دارین مثلا زود عصبی میشین یا میترسین یا زیاد و افراطی خجالت میکشین اصلاغصه نخورین 😢بامامان جون🧕 پیش یه مشاور خیییلی ماهر و خوب مثلا مشاوره ی مدرسه تون برین و مطمئنم با کمک خدا 💓و تمرینای خودتون و راهنمایی های خوب ایشون موفق میشین به مشکلتون پیروز بشین 🤗🤗🤗 💐باهم این قسمت داداشی و رو ببینیم👀 ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ @amooakhavan ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد: «چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم: «گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد: «یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم: «سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد: «پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد: «از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم: «حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد: «دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم: «حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد: «اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت...
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرامَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد: «نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم: «حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد: «من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد: «نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شاید یکی از همان کسانی که در اوجِ بحران کرونا کوچه ها را سمپاشی میکرد و دیدیم و از کنارش عبور کردیم، همین جوانی بوده باشد که در اکباتان شکنجه شد... اینجا پدر شهید دارد از خاطرات او میگوید. در ابتدای بحران کرونا همه با یک ویروس نا شناخته رو به رو بودند و کسی جرات نداشت در محافل درمانی یا در موارد مشابه فعالیت کند. شهیدی که در اکباتان شکنجه شد از جمله افرادی ست که هم در بیمارستان و هم در حوزه ی سم پاشی معابر و ... مشغول خدمت رسانی بوده است. در بحران اخیر، رفتار مُشتی ابله مانند گولبول‌های قرمز یک بدن بود که همزمان با ورود ویروس‌ها، گولبول های سفید بدن را میکشند. اینهایی که شهید شدند انصافا سرمایه‌های بودند ... برای این شهید فاتحه ای قرائت کنید... پرچم بالاست ✌️🇮🇷 مگه میشه همه کانالای ایتا باشی کانال رهبر عزیزمون نباشید👇 @khamenei_ir اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅❅📀🖥📀❅┅┅ @BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷یکی از بهترین مصادیق یاد و ذکر حضرت بقیة الله عج الله تعالی فرجه انتشار یاد و نام آن حضرت و توجه دادن دیگران به آن وجود نازنین است 🌷که به ویژه برای طلاب و سربازان آن حضرت، لازم است. یک مورد ساده که از همه برمی آید و آثار و خیرات فراوانی دارد، این است که در جمع خانواده و پیش از خوردن غذا، دعای معروف 🌷«اللهم کن لولیّک الحجةبن الحسن. . . » به طور جمعی خوانده شود. 🌷البته برای دعا، پیش از غذا خوردن، موقعیتی مناسبتر است و به توجه و اجابت، نزدیکتر میباشد. ادامه👇👇👇
ادامه مطلب فوق👆👆 🌷این واقعیتی است که هر نعمت مادی و معنوی به واسطه اهل بیت علیهم السلام به ما میرسد که آخرین آن بزرگواران، امام زمان عج الله تعالی فرجه هستند؛ 🌷این کار، علاوه بر توجه به ولی نعمت، زنده کردن یاد حضرت در جمع خانواده نیز هست. 🌷 باید دانست تبلیغ نام و یاد حضرت، آثار وضعی بسیاری دارد که خیر دنیا و آخرت را برای انسان فراهم میکند. 🌷علاوه بر آن، برای فرزندان نیز آثار تربیتی مهمی دارد. 🌷فرزند ما کنار سفره غذا، علاوه بر تغذیه جسمی، مشغول تغذیه اعتقادی هم هست و از رفتار و کردار ما الگو میگیرد؛ 🌷به طوری که اگر در آینده برای فرزند زمینه لغزشی پیش آمد یا در معرض دوستی ناباب قرار گرفت، این زیباییها و این توجهات و توسلات به سراغ او میآید و از ذهنش عبور می کند و باعث حفظ و حراست او میشود. ❇️شیخ جعفر ناصری 🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ✨﷽✨ ❓معيارهاى دشمن‌شناسى و حدّ و مرز رابطه دوستانه و صميمى با ديگران چيست‌؟ ✍پاسخ استاد محسن قرائتی: قرآن در آيه‌ى ١١٨ سوره‌ى آل عمران مى‌فرمايد: اى مؤمنان! اگر انديشه و تعقل كنيد، نبايد با كسانى كه خودى نيستند، با صفا و صميميت برخورد كنيد بگونه‌اى كه از اسرار شما آگاه شوند: «لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً‌ مِنْ‌ دُونِكُمْ‌» سپس براى معرفى بيگانه نشانه‌هايى بيان مى‌كند، از جمله: ١. از رنج بردن شما لذت مى‌برند: «وَدُّوا ما عَنِتُّمْ‌» (عنت به معناى سختى و رنج است) ٢. در ضربه زدن به فكر و انديشه كوتاهى نمى‌كنند: «لا يَأْلُونَكُمْ‌ خَبالاً» (يألون به معناى كوتاهى كردن و خبال به معناى نابودى فكر و عقل است) ٣. دشمنى زبانى و آشكار دارند و در دلهايشان كينه‌اى بيشتر است: «قَدْ بَدَتِ‌ الْبَغْضاءُ مِنْ‌ أَفْواهِهِمْ‌ وَ ما تُخْفِي صُدُورُهُمْ‌ أَكْبَرُ» ٤. آنها شما را دوست ندارند،گرچه شما به خاطر صفايى كه داريد،آنان را دوست داشته باشيد: «تُحِبُّونَهُمْ‌ وَ لا يُحِبُّونَكُمْ‌» گمان نكنيد محبت شما،دشمنان كينه‌توز را نسبت به شما دلگرم مى‌كند. ٥. اگر اندك خيرى به شما برسد،ناراحت مى‌شوند: «إِنْ‌ تَمْسَسْكُمْ‌ حَسَنَةٌ‌ تَسُؤْهُمْ‌» ٦. و اگر بدى به شما برسد،شادمان مى‌شوند: «إِنْ‌ تُصِبْكُمْ‌ سَيِّئَةٌ‌ يَفْرَحُوا بِها» اينها گوشه‌هايى از دشمن‌شناسى بود كه در آيات ١١٨ و ١١٩ و ١٢٠ سوره‌ى آل عمران آمده است. جالب آنكه آنچه تمام عوامل ششگانه‌ى فوق را خنثى مى‌كند، صبر و تقواست زيرا راه نفوذ دشمن،يا ترس و طمع است و يا بى‌پروايى و بى‌تقوايى كه ترس و طمع را با صبر و بى‌تقوايى و بى پروايى را با ايمان به حضور خدا مى‌توان از بين برد: «وَ إِنْ‌ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا لا يَضُرُّكُمْ‌ كَيْدُهُمْ‌ شَيْئاً إِنَّ‌ اللّهَ‌ بِما يَعْمَلُونَ‌ مُحِيطٌ‍‌» 📚پرسش ها و پاسخ های قرآنی - ج۲ ، صفحه۱۱۰ ✅‌‌کانال استاد قرائتی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✍حضرت علی علیه السلام فرمود: دست نیافتن به حاجت آسان‌تر از درخواست آن از نااهل است. فَوْتُ الْحَاجَةِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِهَا إِلَى غَيْرِ أَهْلِهَا. 📚حکمت۶۶ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ ➥ @Qaraati313_ir
🌹این روزها بسیجی‌ها چقدر شبیه ارباب می‌شوند! طریق الحسین را به هرکس ندهند در رکاب حسین «ع» جنگیدن غیرت و زخمِ تیغ می‌خواهد ، انتخاب چنین سرانجامی اعتقادِ عمیق می‌خواهد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی استاد قرائتی 💠موضوع: مسخره نکنید ! ✅‌‌کانال استاد قرائتی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😍😍😍👌👌👌. • ژله رنگی رنگی رو فقط با یه رنگ ژله درست کن 😍 کم هزینه و فوری 😍😍 مواد لازم :🤗👇 یک بسته ژله با طعم دلخواه رنگ خوراکی بستنی وانیلی نکات : نکته خاصی نداره داخل فیلم کامل توضیح دادم ✅هر لایه رو که ریختید بذارید یک ربع داخل یخچال تا نیم بند بشه بعد لایه دیگه رو اضافه کنید در غیر این صورت رنگ‌ها قاطی میشن ✅هر لایه رو زیاد داخل یخچال نگه ندارید که کامل بسته بشه اینجوری وقتی میخواید ژله رو از قالب در بیارید لایه هاتون از هم جدا میشن ✅اگه داخل قالب فلزی درست میکنید اول با روغن چربش کنید بعد یک ربع بذارید داخل فریزر بعد پرش کنید اینجوری ژله راحت از قالب جدا میشه ✅درسته که رنگ های خوراکی مجاز هستن اما بازم مضر هستن و افزودنی به حساب میان پس این روش رو فقط گاهی برای مهمونی ها پیاده کنید همیشه استفاده نکنید ❤️ 🍮دهکده کیک خانگی🍮 __________🎂👩🏻‍🍳🎂___________ 🍰 @dehkade_cake_home 🍰
💢زن، زندگی، شهادت ▫️بانوان در دوران دفاع مقدس، شعار "زن، زندگی و شهادت" سر دادند و با فرستادن فرزندان و همسرانشان به جبهه، نگذاشتند ذره ای از خاک پاک میهن در دست دشمن باقی بماند. پای پرچم عزیز چه خون ها ریخته شد . . . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷ا
🌷 پیکر شهید احمد صداقتی بعد از ۳۰ سال با دست‌های قطع شده و فرق شکافته تفحص شد ... قبل از شروع کار به آقا ابوالفضل علیه‌السلام سلامی کردیم . هنگام تفحص، وقتی پاکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اورکتش دیده می‌شد. شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر ۱۴ امام حسین(ع) اصفهان بود . در پیکر شهید صداقتی چند نشانه از آقا ابوالفضل العباس(ع) پیدا کردیم؛ اینکه دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود. همه این‌ها نشانه سلام ما به آقا ابوالفضل(ع) در ابتدای کارمان بود. شهید احمد صداقتی ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت؛ او در عملیات محرم فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) بود؛ در حین عملیات، فرماندهی گردان حضرت زهرا(س) هم به دلیل درگیری شدید و شهادت رزمندگان این گردان، به شهید صداقتی واگذار ‌کردند. (راوی: جستجوگر نور حاج جعفر نظری)
قصه ی پیری و مرگ غصه ی جان فرسایی ست تا جوانیم دعا کن به برسیم
🍂 در عملیات «فرمانده کل‌ قوا خمینی روح‌خدا» دست راستش را از دست داد؛ این مجروحیت او را از ادامه جهاد باز نداشت و بارها به جبهه اعزام شد تا اینکه در عملیات محرم درحالیکه بیسیم‌چی لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام بود دست دیگرش قطع شد و در این هنگام شاسی گوشی را با پا فشار داده و گفت: «سلام من را به حضرت امام برسانید و بگویید رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند؛ وضع ما خوب است، مهمات، غذا ، همه چیز داریم، منظورم را که می‌فهمید؟» پس از چند لحظه صدای او قطع شد و هر چه او را صدا زدند جواب نداد بعد خبر آمد که آن عزیز در همان لحظه به شهادت رسیده بود. هرجا که عاشورا و کربلایی است خطی است از درس رشادتِ "عباس" "والله إن قَطَعتُمُوا یَمِینی إنّی اُحامی أبداَ عَن دینی" 🌹شهید احمد صداقتی نجف‌آبادی 🔹معاون گردان امام صادق ع از لشکر امام حسین ع 🗓ولادت: 28 آبان‌ماه 1339، نجف‌آباد 🗓شهادت: 11 آذر‌ماه 1361، شرهانی او در عملیات محرم در حالی که یک دست مصنوعی داشت به قلب دشمن یورش برد و در ارتفاع 175شرهانی آسمانی شد ... 💐تفحص شده در تاریخ ۹۱/۱۱/۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تصاویری از عملیات والفجر مقدماتی و همصدایی حاج صادق آهنگران 🌴 دوران دفاع مقدس
🔹این عمامه بوسیدن دارد اونم هزار بار❤️❤️ -شر-منده -ایم ❤️ -عَجِّــلْ‌-لِوَلِیِّکَـــ‌-الْفَـــرَج🤲 @arman134