🌹 حضور امام خامنهای در منزل خانواده بسیجی شهید محمد حسین حدادیان و علی بایرامی از شهدای #ناجا که در اغتشاشات خیابان پاسداران تهران، توسط دراویش داعشی به شهادت رسیدند/سال۹۶
#امام_خامنهای
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهید_فتنه
#فتنه_دراویش
=====================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار نماز برروی ژن های بدن انسان👆👆👆
بسیار عالی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_ششم
جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم.
در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر میگشت. روزهداری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار سادهای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را میپیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقتفرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری از تشنگیاش بکاهد و وجود گرما زدهاش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیهام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم.
پدر روی تخت خواب دو نفرهای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «انشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن.»
هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزدهام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشهها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریدهام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو میزنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزهداری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا میآمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشهها روشن کرد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_هفتم
همانطور که نگاهم به خُرده شیشهها بود، بغضم شکست و با گریهای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: «دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... » و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبتبارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود.
با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظهای خونابهاش بند نمیآمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کِشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگیاش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید: «گریه کردی؟» و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: «از مامان خبری شده؟» سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: «میخوان فردا باز عملش کنن.» و همین که جملهام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدیام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدیام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه!» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت.
طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: «امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...» و بیآنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_هشتم
ظرف پایهدار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفیاش نداشت و با گفتن «ممنونم!» یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: «الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟» خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: «امشب شب تولد امام حسن (علیهالسلام)!» و در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (علیهالسلام) موج میزد، ادامه داد: «امام حسن (علیهالسلام) به کریم اهل بیت (علیهمالسلام) معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (علیهالسلام) بخوای، دست رد به سینهات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن (علیهالسلام) رو صدا میزنیم.»
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: «یعنی تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (علیهالسلام) میده؟» از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: «نه الهه جان! منظور من این نیس!» سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: «به نظر من خدا به بعضی بندههاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (علیهالسلام) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!»
نگاهم را به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: «بله! منم برای امام حسن (علیهالسلام) احترام زیادی قائل هستم...» که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بیپروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقیام آمد: «الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!» برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطهای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: «الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن (علیهالسلام) نمیذاره دست خالی از در خونهاش برگردی!»
در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بیبهانه و با بهانه و حتی با برنامهریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانهام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: «الهه جان! خیلیها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم امام رضا (علیهالسلام) شفا گرفتن! باور کن خیلیها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!» سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: «الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هشتاد_و_نهم
و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: «فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (علیهالسلام) خدا جوابمون رو بده!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: «یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد.
از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصهام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم...» دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: «اگه نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...» باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد: «الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم...» و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتیام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: «فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟»
از چشمانش میخواندم که اشکهای بیامانم جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: «الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!» و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصلهای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دلهای من و غمخواریهای صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد.
از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم: «اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟» از هوشیاری زنانهام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: «خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه میگیریم!» در برابر پاسخ صادقانهاش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازهای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود
روز تولد امام رضا (علیهالسلام) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانهمان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: «الهه!» و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد، لبخندی زد و پرسید: «به چی فکر میکردی؟»
در برابر پرسش بیریایش، صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم: «نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من شلهزرد گرفته بودی، یادته؟» از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: «مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شلهزرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی...»
از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیدهام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکرد و او همچنان میگفت: «یه ده دقیقهای پشت در خونهتون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!» به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: «وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!» سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: «الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!» خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: «وقتی شلهزرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!» و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو میدیدم!»
انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: «فقط به گنبد امام حسین (علیهالسلام) نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!» محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم!
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
بذرِ زیادی نپاشید❎
🗣حرفی که به کسی یا فرزندمان
میزنیم، دانه ایست 🌱 و فــــکـــر او زمــــــین...🌐
باید توجه کنیم که در این زمین چقدر
بـــ🌱ـــذر پاشیدیم✔️
همه ی دانه ها ســـبـــز نمی شوند❎
تازه اگر هم سر از خاک بیرون بیاورند همدیگرو خفه می کنند...🌀
🔰🔰
Ⓜ️موعظه ی زیـــاد، باعث میشود که
حرف ها همدیگرو لِه بکنند🤛 🤜
همدیگرو بپوشانند⏩
⬇️⬇️⬇️
👨👩👧👦 والدین نباید فرصت عمل رو با
اندرزهای پی در پی از فرزندشون بگیرند❌
⬅️ بعد از آموزش یک نکته ی مفید که
خود قبلا عامل آن بودند و منتظر عکس
العمل آن از سمت کودکشان باشند.
Ⓜ️ما باید بدانیم با امانت های الهی با
فطرتِ پاکشون با چه روش و پندی ، #عبدِ_مولا تربیت می کنیم💯
#تربیت_مهدوی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
⚱🏺⚱🏺⚱🏺
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
✳️ حکم #فراموش_کردن و از #بین_رفتن_مورد نذر ✳️
❓ سوال:
سوال:
1- اگر کسی نذر کند به صیغه شرعی، روز خاصی مثل عاشورای امسال یک گوسفند قربانی کند ولی فراموش کند و بعد از چند روز یادش بیاید تکلیف چیست؟
2- اگر کسی نذر کرده روز خاصی مثل عید غدیر روزه بگیرد و فراموش کند تکلیف او چیست؟
3- کسی نذر کند مالی را به فقرا بدهد ولی گم یا تلف شود تکلیف چیست؟
✅پاسخ:
✍🏼 آیت الله خامنه ای:
1) اگر گوسفند خاصی معین نشده باشد تکلیفی ندارد.
2) اگر صيغه مخصوص نذر را خوانده باید قضای آن را بهجا آورد.
3) اگر کوتاهی نکرده و عمل به نذر را تأخیر نیانداخته وظیفهای ندارد.
✍🏼 آیت الله مکارم:
1و2- اگر فراموش کند به نذر خود عمل کند، چنانچه وقت معينی نداشته، بايد هر زمان بياد آورد انجام دهد و اگر وقت معيني داشته است احتياطا هر وقت بياد آورد قضا کند.
3- هرگاه در نگهداری از آن مال کوتاهی نکردهاید، بدهکار نیستید و فعلا تکلیفی برای عمل به آن نذر ندارید.
✍🏼 آیت الله شبیری:
1. اگر نذرش مقید به سال خاصی نبوده، باید در عاشورای سال بعد آن را بجا آورد؛ در غیر این صورت بنابر احتیاط مستحب آن را قضا نماید.
2. باید قضای آن را بجا آورد.
3. اگر در این زمینه کوتاهی نکرده، تکلیفی ندارد.
--------------
📑 پی نوشت:
[1]. استفتاء از پایگاه اینترنتی آیت الله خامنه ای، کد استفتاء: 5mpn25m.
[2]. استفتاء از پایگاه اینترنتی آیت الله مکارم، کد استفتاء: 9906090021.
[3]. استفتاء از پایگاه اینترنتی آیت الله شبیری، کد استفتاء: 82334 .
#احکام
#احکام_نذر
#فراموش_نذر
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
⇝🔺فقط #بالینک به #اشتراک بگذارید👇
╭═⊰🍂🌺🌸🍂⊱━╮
http://eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53
╰═⊰🍂🌺🌸🍂⊱━╯
╲\ ╭``┓
╭``🌺``╯
┗``╯ \╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت نماز در مینی بوس
امشب شب گدایی
و عرض ارادت است
باب المراد آمده
و وقت حاجت است
امشب دوباره خنده
به لبهای مرتضی علی است
وقت نزول آیه ی
ناب امامت است
میلاد امام
#جواد علیه السلام مبارک💐
#میلاد_امام_جواد
#امام_جواد
🌸🍃
4_5981001856741017124.mp3
4.79M
🎼 جونم قربون گل پسر سلطان 😍
کیه که از همه دل برده
اون علی سوم اربابه....💐
♦️ایام ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر (علیهما السلام)🌸
🎙 کربلایی حسین طاهری
#ما_ملت_امام_حسینیم
╔═~^-^~═🥀🖤ೋೋ
@abaabdellahelhosein
ೋೋ═~💔🕊^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #میلاد_امام_جواد(ع)
🌸 #میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)
💐دل من دوباره شاد شاده
💐شب میلاد دو آقازاده
👌فوق زیبا
•┈┈••✾••┈┈•
💠 @ghadiriyeh110 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما برای کوچولوهاتون بسازید👌😃
#کاردستی
📌 کودک بیهمتا
🔰 مگر میشود از نسل علی و زهرا باشی و جواد نباشی؟ جود و کَرَم، رسم و عادتِ بزرگ و کوچک این خاندان است که اینبار در نُهمین فرزندشان متجلی شده.
🔆 همان که در کودکی عهدهدار رهبری امت شد و با همان خردسالی در فضل و دانش همتا نداشت. همان که قائم آل محمد سومین فرزند از نسل اوست.
🔺 همان قائمی که انتظار در زمان غیبتش و اطاعت در هنگام ظهورش را به ما سفارش فرمودند.
🌸 ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام مبارک باد.
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هر صبح ڪہ بلند مےشوم.....
آراستہ روے قبلہ مےایستم و میگویم:
"السلام علیڪ یا اباصالح المهدے"
وقتے بہ این فڪر میڪنم ڪہ خدا
جواب سلام را واجب ڪرده است،
قلبم از ذوق اینڪہ شما بہ اندازه ے
یڪ جواب سلام بہ من نگاه مےڪنے
از جا ڪنده مےشود.
آقاجانم! دوستت دارم❤️
✋سلام اے آفتاب پشت ابر 🌤
✧═════•❁❀❁•═════✧
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
1917.mp3
1.39M
.
❤️اذان زیبای شهيد باكری
خوشابحال شهيدان
التماس دعای فرج ❤️
پرسیدند:
فـرق کریـم با جـواد در چیسـت؟
فرمـود:
از شخص کریـم همینکه
درخواست کنید به شما
عنایت میکند ولی جَــواد خـود
بـه دنبـال سائـل میگـردد تـا بـه
او عـطا کنـد...
جوادالائمه 🍃
پ.ن
وقتشه بگی من بلد نیستم اقا
میشه خودت درست کنی؟
🌷ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز پنجاه و پنجم :از نامه ۶۳ تا نامه ۶۲
🌹لطفا با ورود به کانال، سهم روزانه را مطالعه بفرمایید.👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4186308623C524dd26156