eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
968 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺑﻌﻀﯽ ﻫـﺎ ﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، کافیه! نماز هم نخوندی نخون... روزه نگرفتی نگیر. به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره و.. فقط سعی کن دلت پاک باشه!! ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗــــﺮﺁﻥ :👇 ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ ‏ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :👇 ‏[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ‏] ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ باش¦➺ ترک‌گناه = ↯ 🌱
••🖤 انگشترت هنوز در دستت بود، زمانی که دشمن تو را به شهادت رساند. این انگشتر یادبودی از تو خواهد بود. از دلیری هایت، از شجاعت هایت، از ترس هایی که در دل دشمن نهاد.
📚🖇 ......در ۹ سالگی که به ڪربلا رفتم حال عجیبی داشتم.می رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم،آنجا بوی مشک و عنبر میداد،مادرم فریاد میزد و میگفت : (ڪبری!از روی قتلگاه بلندشو!تو سرت میزنن) اما من بلند نمیشدم،دلم میخواست با امام حسین(؏) حرف بزنم،بغلش ڪنم و بهش بگم چقدر دوسش دارم وممنونش هستم. مادرم مرد از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد.نا بابایی ام سواد نداشت،اما از شنیدن قرآن لذت می برد؛برادری داشت ڪه قرآن می خواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میڪرد. پدر و نادرم هر دو دوشت داشتند ڪه من قرآن خواندن را یاد بگیرم.مڪتب خانه در ڪَپَر آباد بود و یڪ آقای اصفهانی که ازبد روزگار شیره ای هم بود به ما قرآن یاد میداد.پسرهاخیلی مسخره اش میڪردند،خودش هم آدم سبڪی بود. سر ڪلاس درس میگفت: (الَم تَرَ مرغُ ڪره) منظورش این بود ڪه علاوه بر پولی ڪه خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند،از خانه هایتان نان و ڪره و مرغ و هرچه ڪه دستتان میرسدبیاورید. بعد از مدتی ڪه به مڪتب خانه رفتم به سختی مریض شدم.آنقدر حالم بد شد ڪه رفتند و به مادرم خبردادند،او هم خودش را رساند و من را بغل ڪرد و از مڪتب خانه برد.و یادرفتن قرآنم هم نیمه تمام ماند. مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به لین چهار احمد آباد اسباب کشی ڪردیم. پدر و مادرم یڪ خانه شریڪی خریدند ومن تا سن چهارده سالگی ڪه جعفر بابای بچه ها به خاستگاری ام آمد در همان خانه بودم. چهارده ساد و نیم داشتم که مستاجر خانه یما جعفر را به مادرم معرفی ڪرد.آن زمان سن قانونی برای ازدواج۱۵ سال بود وما باید۶ ماه منتظرمیماندیم و بعد عقد میڪردیم. خدا وڪیلی من تاآن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش؛زمان ما همه ی عروسی ها همین گونه بود.همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند! بعد عروسی چند ماه در یڪی از اتاق های خانه مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه ۶آبادان یڪ اتاق دریک گواتر کارگری اجاره کند. اوایل زندگی مادر شوهرم با ما زندگی میڪرد.سالها مستاجر بودیم.جعفرکارگر شرڪت نفت بود وهنوز آنقد امتیاز نداشت ڪه به ما یڪ خانه ی شرڪتی بدهند و ما مجبور بودیم در خانه های اجاره ای زندگی کنیم.پنج تا از بچه هایم مهران،مهرداد،مهری و مینا و شھلا همه زمانی به دنیا آمدند ڪه ما مستاجر بودیم. هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانه یمادرم در احمد آباد میرفتم،آنجا زایشگاه بچه هایم بود،خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود راحت تر بودم یڪ قابله ی (ما ما)خانگی به نام جیران می آمد و بچه رو به دنیا می آورد. جیران زن میانسالی بود ڪه مثل مادرم فقط یه دختر داشت اما خدا از همان یڪ دختر ۱۳ نوه به او داده بود!!بابای مهران همیشه حسابی به جیران میرسید وبعد از به دنیآ آمدن بچه مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شڪر و چای و پارچه به او میداد. پایان فصل سوم ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇 از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی تولـــــد: بچه ی ششم راباردار بودم ڪه به ما یڪ خانه ش شرڪتی دو اتاقه درایستگاه چهار فرح آباد،ڪوچه ی ده،پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند.همه یخانواده اعتقاد داشتیم ڪه قدم تو راهی خیر بوده است که ما از مستاجری و اساس ڪشی راحت شدیم و بالاخره یڪ گواتر شرڪتی نصیبمان شده.خیلی خوشحال بودیم از آن به بعد خانه ی مستقل دستمان بود و این ینی خوشبختی برای همه ی خانواده یوما. مدتی بعد ازاساس ڪشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم.دو روز تمام درد ڪشیدم.جیران سواد درست و حسابی نداشت وڪازی از دستش برنمیامدبرای اولین بار و بعد از پنج تا بچه مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند.آن زمان شهر آبادان بود یڪ خانم دڪتر مهری.مطب دڪتر مهری در لینِ یڪ ِ احمد آباد بود.من تا آن زمان خبری از دڪتر و دوا نداشتم.حامله میشدم و جیران ڪه قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد.خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و باهمان حال مشغول ڪار های خانه شدم. اذان مغرب حالم خیلی بد شد؛ جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید.. در غروب یڪی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یڪ دختر قشنگ و دوست داشتنی داد، جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هرڪدامشان یڪ شڪلات داد.مخران ڪه پسر بزرگ و بچه ی اولم بود،بیشتر از همه ی بچه ها ذوق ڪرد و خواهرش را در بغل گرفت،هرڪدام از بچه ها را ڪه به دنیا می آوردم جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب میڪردند.من هم این وسط مثل آدم هیچڪاره سڪوت میڪردم.جعفر ڪه بابای بچه ها بود و حق پدریش بود که اسم آنها را انتخاب ڪند مادرم ڪه یڪ عمرآرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگی اش من و بچه هایم بودیم. نمی توانستم دل مادرم را بشڪنم.اوڪه خواهر و برادری نداشتمرا زود شوهر داد تا بتوانم به جای بچه های نداشته اش نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یڪ خواهر داشت،هر دوی ما بی کس و کار و بی فامیل بودیم،جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت.او به اسم های فارسی و ایرانی خیلی علاقه داشت.مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت.تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت.اسم بچه ی چهارمم را مادرم مینا گذاشت.بچه ی پنجمم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت.من هم نه توب میگفتم نه بد،دخالتی نمیڪردم.وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند برایم کافی بود. مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت اما بعد ها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض ڪرد. بارها به مادرم گفت:(مادربزرگ! اینم اسم بود برا من گذاشتی؟اگر در این دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتین چه جوابی میدین؟من دوست دارم اسمم زینب باشه.مثل حضرت زینب باشم.میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد‌. ادامه دارد..... ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇 از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی .....و همه ی ماراهم وادار ڪرد ڪه به جای میترا به او زینب بگوییم.برای همین من نمیتوانم حتی از یچگی هایش هم ڪه حرف میزنم به او میترا بگویم.برای من مثلِ اینِ ڪه از اول اسمش زینب بوده است. زینب ڪه به دنیا آمد بابایم هنوز زنده بود و من سایه ی سر داشتم در همه ی سالهایی ڪه در آبادان زندگی ڪردم؛نا بابایی ام مثل پدر و حتی بهتربه من و بچه ها رسیدگی میڪرد.او مرد مهربان و خدا ترسی بود و من واقعا دوستش داشتم.بعد از ازدواجم هر وقت به خانه ی مادرم می رفتم؛بابایم به مادرم میگفت: (ڪبری در خانه ی شوهرش مجبور است هرچه ڪه هست بخورد اما اینجا ڪه می آید تو برایش ڪباب درست ڪن تا بخورد و قوت بگیرد.) دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود.بآبایم هر وقت ڪه به خانه ی ما می آمد در میزدو پشت شمشاد ها قایم می شد؛در را ڪه باز میڪردیم میخندید و از پشت شمشاد ها در میامد.همیشه پول خورد در جیب هایش داشت؛ وآنها را مثل نذری به دختر هایش می داد،.بابایم که امید زندگیم و تڪیه گاهم بود،یڪ سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. مادرم به قولی ڪه به بابایم سالها پیش در نجف داده بود عمل ڪرد. خانه اش را فروخت و با مقداری پول از فروش خانه؛جنازه ی بابایم.را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن ڪرد.آن زمان ینی سال ۴۷ یڪ نفر سه هزار تومن برای این ڪار از مادرم گرفت.مادرم بعد از دفن بابایم در نجف به زیارت دورهٔ ائمه رفت و سه روز به نیابت از بابایم زیارت ڪردو بعد به آبادان برگشت.تحمل این غم برای من خیلی سنگین بود برای همین؛ناراحتی اعصاب گرفتم و پیش دڪتر رفتم و به تشخیص دڪتر قرص اعصاب خوردم.حال بدی داشتم،افسرده شده بودم. زینب ڪه یڪسالش بود؛یڪ روز سراغ قرص های من رفت وقرص هارا خورد،به قدری حالش خراب شد ڪه بابایش سراسیمه ورا به بیمارستان رساند. دڪتر ها معده ی اورا شست و شو دادند و یڪی دو روز اورا بستری ڪردند. خوردن قرص های اعصاب اواین باری بود ڪه زندگیِ زینب را تهدید ڪرد.شش ماه بعد از این ماجرازینب مریضی سختی گرفت ڪه برای دومین بار در بیمارستان شرڪت نفت بستری شد او پوست و استخوان شده بود هر روز برای ملاقات به بیمارستان می رفتمو نزدیڪ برگشتن بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی میخواندم و گریه میڪردم،بعد از مدتی زینب خوب شد من هم ڪم ڪم به غم از دست دادن بابایم عادت ڪردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانه ی او تفریح و دلخوشی من وبچه هایم بود.بعد از مرگ بابایم مادرم خانه ای در منطقه ی ڪارون خرید.این خانه چهار اتاق داشت ڪه مادرم برای امرار معاش سه اتاقش را اجاره داد و یڪ اتاقش هم دست خودش بود. هر هفته،یا مادرم به خانه یما میآمد یا ما به خانه ی مادرم میرفتیم.هرچند وقت یڪ بارهم بابای مهران مارا به باشگاه شرڪت نفت می برد.باشگاه شرڪت نفت می برد. باشگاه شرڪت نفت مخصوص ڪارکنان شرڪت نفت بود.سینما داشت،بلیط سینمایش دو ریال بود.ماهی یڪ بار میرفتیم.بابای بچه هابا پسر ها ردیف جلو و من و دختر ها ردیف عقب مینشستیم و فیلم میدیدم. من همیشه چادر سر میڪردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم.پیش من چادر در اوردن گناه بزرگی بود.بابای بچه ها یڪ دختر عمه به نام بی بی جان داشت ڪه در منطقه ی ڪارمندی شرڪت نفت بِرِیم زندگی میڪرد.ما سالی یڪ بار در ایام عید به خانه ی آنها میرفتیم و آنها هم یک بار در ایام عید به خانه یما می آمدند و تا عید بعد رفت و آمدی نداشتیم. ادامه دارد... ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅علامه مجلسی فرمودند: شب جمعه مشغول بودم، به این دعا رسیدم بسم الله الرحمن الرحیم، * الْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها, اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ * ✅بعد یک مجدد خواستم ، آنرا بخوانم، که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم ، که ما هنوز از نوشتن قرائت قبلی فارغ نشده ایم…
↓″🙃❤️} اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
و شهـدا در انتهای دنیا چشم به راه ما هستند کاش لایق دیدار شویم...
⚘﷽⚘ هر لذتی که ... لذت دیدار تـ❤️ـو ؛ نمی شود سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
.: تلنگر⚠️ 👌جالبہ‌وقٺےپیش‌کسی‌هسٺیم ‌کہ‌دوسٺمون‌داره ' دائم‌حواسمون‌هسٺ‌کارےنکنیم ‌کہ‌ناراحٺ‌بشہ '' :( '' و‌برعکس‌کارےکنیم‌کہ ‌دوسٺ‌داشٺہ‌باشہ‌‌تا‌بیشٺر‌ دوستمون داشته باشه... پس‌چر‌ا‌... مایی‌کہ‌مےخوایم‌خد‌اعاشقمون‌بشہ بااینکہ‌مےدونیم‌مےبینہ‌!' بازم‌گناه‌مےکنیم..؟
اگر شهید شدم تا جایی که اجازه داشته باشم شفیعتان خواهم بود... اما وصیتی کلی: از ولایت فقیه غافل نشوید که من به یقین رسیدم که امام خامنه ای نائب بر حق امام زمان عج الله تعالی است. ......شهید محسن حججی🌷...... یادشهدا با صلوات🌷
🔴 یک معادله ریاضی زیبا شاید تا به‌حال این سؤال براتون پیش اومده كه جمعه روز فرده یا زوجه؟ جواب این پرسش اینه: جمعه نه فرده و نه زوجه بلكه تركیب فرد و زوجه یعنی روز "فر جه" اللهم عجل لولیک الفرج تعداد جمعه های یک سال 52 تاست. و تعداد روزهای یک سال 365 روز. 🔹 بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه: 365-52=313 چه پیام زیبایی دارد 👇👇👇 یعنی ای شیعه و ای منتظر ظـهور!! در روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3️⃣1️⃣3️⃣ نفر باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشی 🌕 به امید ظهور یار
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
❣ سلام امام مهربانم❣ سلام بر آن مولایی که آینه مهربانی خداوند است جهت عرض ارادت به 💚 امام زمان علیه السلام💚 آماده‌اید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ ⁉️ برای امام زمانمون تا امروز چه‌ کرده‌ایم؟ 🕰 چند ثانیه از عمر ما برای امام زمان سپری شده؟ از عمری که این همه به بطالت گذشت... @Shbeyzaei_313
می‌گفت: هرکسی‌روزے‌‌³مرتبہ خطاب‌به‌حضرت‌مهدی‌بگہ بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدے‌‌ حضرت‌یجور‌خاصےبراش‌دعامیکنن :)🌿🌸 +شہید‌بابڪ‌‌نوری🥺
📚🖇 از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی .....و تا سال بعد و عید بعد رفت و آمدی نداشتیم.اولین بار که به خانه یدختر عمه ی جعفر رفتیم،بچه ها کفش هایشان را در آوردند،اما بی بی جان به بچه ها گفت: (لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید) بچه ها هم با تعجب دوباره کفش هایشان را پاک کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم. اولین باری هم که قرار بود آنها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رو در وایسی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید تا مدتها هم آن میز و صندلی را داشتیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی‌کرد! دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود.یه روز به جعفر گفتم اگه یه میلیونم به من بدن چادرم رو در نمیارم. جعفر بعد از این حرف من دیگر به چادرم ایراد نگرفت. چند سال بعد از تولد زینب خدایک پسرم به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت.دخترها عاشق شهرام بودند او سفید و تپل بود و خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند.قبل از تولد شهرام ما به خانه‌ای در ایستگاه ۶ فرح آباد نزدیک مسجد فرح آباد رفتیم یک خانه شرکتی در ایستگاه ۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق داشت ما در آن خانه واقعاً راحت بودیم بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند من قبل از رسیدن به سن ۳۰ سالگی ۷ تا بچه داشتم چه عشقی می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هام رو میدیدم. خودم خواهر و برادر نداشتم وقتی می‌دیدم که چهارتا دخترام با عروسک بازی میکنند لذت می بردم به آنها حسودیم میشد و حسرت می خوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت برای من و دختر هایم لباسهای راحتیِ خانه‌ را می دوخت.برای ۴ تا دخترم با یک رنگ سری دوزی می‌کرد. بعدها که مهری بزرگترین دخترم بود, و سلیقه خوبی داشت پارچه انتخاب می کرد و به سلیقه او مادربزرگش لباس ها را می دوخت. مادرم خیلی به ما می رسید. هر چند روز یکبار به بازار لینِ احمداباد می رفت وزنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می آمد. او لر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت و دلش نمی آمد چیزی را بخورد و برای ما نیاورد. بابای مهران ۱۵ روز یکبار از شرکت نفت حقوق می گرفت حقوق را دست من می داد و من باید دخل و خرج خانه را می چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهردادپول توجیبی می‌دادم. می‌گفتم اینها پسرند توی کوچه و خیابان می روند باید داخل جیبشان پول باشد که خدای ناکرده به راه بد نروند و گول کسی را نخورند گاهی پس از یک هفته خرجی تمام می‌شد و باید جواب بابای مهران را هم می دادم. مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود.به مهران که خیلی می رسید.زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می‌کرد و لذت میبرد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود.هر وقت مادرم به خانه ما می آمد زینب دورش می چرخید تا خوب حرفهای او را گوش کند بابای بچه ها از ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می زد و ۵ بعد از ظهر برمیگشت. روزهای پنجشنبه نیمروز بود،ظهر از سر کار برمیگشت،او در باغچه ی خانه گوجه و بامیه و سبزی میکاشت.زمستان و تابستان سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه میچیدیم واستفاده میکردیم.حیاط خانه ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط میخوابیدیم. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان هایش بالای ۴۰درجه بود.بعد از ظهر ها آب شط را توی حیاط باز می کردم . زیر در راهم می گرفتم و حیاط پر از آب میشد و آب تا شب توی حیاط بود.با این روش زمین سیمانی حیاط خنک میشد. خانه های شرکتی دو شیر آب داشتند.شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود وشیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه ها و شمشاد هابود.گاهی که شیر آب شط را باز میکردیم همراه راه آب یه عالمه گوش ماهی ها می آمد،دختر ها هم ذوق میکردندو گوش ماهی هارا جمع میکردند.ظهر ها هم هرکاری میکردم بچه ها بخوابند،بچه ها خوابشان نمی برد وتا چشممان گرم میشد می رفتند و توی آبها بازی میکردند. ادامه دارد.... ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇 .....کار هر روز مان این بود که حیاط سیمانی را پر از آب می کردیم و شب قبل از خواب زیر در حیاط را که گرفته بودیم بر می داشتیم و آب را بیرون میکردیم این طوری سیمانها خنک خنک می شد و ما می توانستیم تا اندازه ای گرما را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پای مان خنک باشد. شهرام چهار ماه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون غرضی خرید.من بهش گفتم :( مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم؛تلویزیون که واجب نبود!!!) بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد.هر چند که بر اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان خودم بیماری آسم گرفتم ولی بچه هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند. به دخترها اجازه کوچه رفتن نمی‌دادم، می گفتم خودتان چهارتا هستید بنشینید و با هم بازی کنید آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی می‌کردند. مهری هم که از همه بزرگتر بود مثل مادرشان بود؛ برای بچه‌ها دم پختک گوجه درست می‌کرد و می خوردند.ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد.بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند بودجه ی ما نمی رسید که چیزهای گران بخریم. دختر ها با کاغذ عروسک کاغذی درست میکردند و رنگش می کردند.خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهار تا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جایی نمی رفتند من هر روز از ایستگاه ۶ پیاده به ایستگاه ۷ می‌رفتم بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت.حقوق من کارگری بود و زندگی ساده‌ای داشتیم اما سعی میکردم به بچه ها غذاهای خوب بدهم هرروز بازار می‌رفتم و زنبیل را پر می‌کردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کول می‌گذاشتم و به خانه برمی گشتم.زمستان و تابستان بار سنگین را به کول میکشیدم.سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.هر روز بازار می رفتم اما تا شب هرچه بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال کاغذ می گشتند. زینب ببین بچه هایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم.دکتر چند تا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهراو را به درمانگاه می‌بردم و آمپول ها را بهش می زدم.مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش زودتر از من پا میشد او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می‌کرد در مدتی که مریض بود دوای عطاری توی آتیش می ریختم و خانه را بو می دادم دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهش بدهید چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آبپز بود و بس. زینب غذای شما می خورد و دم نمی زد.به خاطر شدت مریضی اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد از همه بچه هایم به خودم شبیه تر بود.صبور اما فعال بود.از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد مثل خودم زیاد خواب میدید.خواب های خیلی قشنگ! همه مردم خواب می بیند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت.انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال نماز و روزه و قرآن بود.همیشه میگفتم از ۷ تا بچه جعفر زینب سهم من است. انگار قلبم آن را با هم تقسیم کرده بودیم.از بچگی دور و بر خودم میچرخید همه خواهرها و برادرها و دوستان و همسایه ها را دوست داشت.انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت.حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.۴ یا ۵ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
بــــســـم الله الرحمـن الرحیـــم✨ با توجه به اینکه مدت زمان زیادی تا ولادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف باقی نمانده ، تصمیم گرفتیم به مدت یک هفته از تاریخ { جمعه ۲۰ اسفند ماه ۱۴۰۰ = ۸ شعبان ۱۴۴۳} الی { جمعه ۲۷ اسفندماه ۱۴۰۰ = ۱۵ شعبان ۱۴۴۳} ختم جمعی سوره توحید هدیه به پیشگاه حضرت ولیعصر ارواحنا فداه به نیابت از شهدای عزیزمان را برگزار نماییم . لذا خواهشمندیم تعداد سوره توحید قرائت شده تان را تا تاریخ مذکور ( ۲۷ اسفند ماه) به آیدی 👈 @Hoseiniii58 اطلاع دهید . 🌱انشاءالله که بتوانیم مورد توجه حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بگیریم و گامی جهت تعجیل در فرج و ظهور ایشان برداریم .
♨️ادب در برابر امام زمان ارواحنا فداه... 🔸حضرت بقیة‌الله ارواحنافداه هم احاطه روحی بر ما دارند و هم جسم مبارکشان در بین ماست. شما باید هم را رعایت کنید و هم . 🔸ادب جسمی یعنی این‌که اسم را که می‌خواهی ببری بسیار مؤدبانه، به حضرت سلام که می‌دهی مؤدب بایستی و خودت را خاضع و خاشع بگیری، هم از نظر بدنی و هم از نظر روحی متوجه حضرت بشوی و بعد سلام کنی. مطلبی که در مورد حضرت می‌خوانی دو زانو و مؤدب بنشینی و بخوانی. (حتی در خواندن یک بیت شعر خطاب به حضرت). 🔸ادب روحی هم نسبت به حضرت «اطاعت و خشوع قلبی» است. یعنی اینکه در برابر اوامر حضرت مطیع و فرمانبردار باشی. 🖋 حاج آقا زعفری زاده ━━🌺🍃━━━ ❤ ۵ شاخه گل صلوات امام زمان رامهمان کن❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از «دمشق شهر عشق»
💕🌸بهـ‌قول‌ِ شھـیدحججی: بعـضی‌وقتـٰادل‌کنـدن‌ازیـہ‌سری‌چیزای خـوب‌باعث‌میشهـ‌یـہ‌سری‌چیزای‌بھـتر‌ بهـ‌دست‌بیاریم...🦋💙! رفیق‌ِمَن تو‌برای‌رسیدن‌‌بهـ‌‌‌امام‌زمانمون‌ ازچـی‌د‌ل‌میکنۍ؟!🕊 ••🍂