«موکب آمستردام»، خرده روایت هایی است از زائران دوردست سیدالشهدا؛ زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیاده ی امام حسین رهسپار شده اند.
زائرانی که امام حسین را نه در کربلا و نجف و قم و مشهد و...، بلکه در قلب اروپا یافته اند، و دریافته اند که عشق حسین(ع) زمین و زمان و مکان نمی شناسد و چه بخواهی و چه نخواهی عالم گیر خواهد شد. فقط باید خود را به این دریای عظیم سپرد تا به ساحل آرامش رسید.
«موکب آمستردام» دومین گام و تلاش پس از کتاب موفق پادشاهان پیاده است که در کمتر از یک سال به چاپ پنجم رسید.
بهزاد دانشگر، در این کتاب در تلاش است با به تصویر کشیدن عشق زائران امام حسین(ع)، روایتی از تلاش آنان برای فدا شدن در مسیر سیدالشهدا را برای مخاطبان تصویر کند.
#برای_زینب
#اربعین
#کتاب_موکب_آمستردام
#کتاب_روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۵۲
۸۳۳ کیلومتر تا مسجدالاقصی!
راه قدس از کربلا می گذرد...
امتداد این راه برافراشته شدن پرچم حق است در عالم...
🖊📷معصومه عالیزاده
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۵۳
هرکس سوال میکند اربعین عازمی؟ میگویم میخواهم بروم تا بطلبند یا نه؟!
آمدهام اربعین زیارت.
خیلیها به من التماس دعا گفتند.
دعاگوی همگی در زیارت اربعین خواهم بود.
بنا دارم در مشایه در یکی از موکبها خدمت کنم.
وضعیت میگذارم الان عمود شماره فلانم.
از تاول پا و صورت آفتابسوخته و خستگی و
هزار روایت میکنم از حال و روزم، از اینکه در مسیر چه دیدهام و چه کردهام.
کلی عکس میگیرم از حال و روز دور و برم، از دیدنیهای لذتبخش اطرافم، از در و دیوار و زمین و زمان.
از اولین نگاهم به گنبد اجابت میگویم و از قدمهایم در بین الحرمین...
ولی یک نیست بگویدم اینها ناروایتهایی بیش از #اربعین نیست.
#اربعین نباید باشی، نباید بروی، نباید بگویی، نباید روایت کنی، اصلا اربعین تو نیستی. من نیستم. اربعین یعنی ما شدن، جریان شدن، سیل شدن، جریان شدن.
اربعین دقیقا نیست شدن من است و تو
اربعین دقیقا ما شدن من است و تو
اربعین دقیقا ندیدن من است و تو
و دقیقا دیدن هرآنچه اوست.
🖊زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۵۴
بسته ی انصافا کاملی بود از شیرمرغ تاجون آدمیزاد ،تقریبا همه ی خوردنیهای لازم در این بسته بود(نان خشک،بیسکویت سبوس دار،عسل،حلواارده،آبلیمو،خاکشیر، شکر،قاشق ،دستمال،شکلات،قرص نعنا،...)
بچه ها کلی ذوق کرده بودند از این همه تنوع، داشتند صبحانه نان خشک وحلوارده هارا میخوردند دیدند خانومی ازاین بسته ها بهشان نرسیده، شروع کردند هرکدام چیزی از آن بسته های خودشان دادند،خانم هم کلی تشکر کرد.
یکباره یاد آن قصه ی امام خمینی(ره) افتادم( روزی باغبانی آمده بود منزل امام، خانواده متوجه میشنوند گویا ایشان ناهار نخورده،امام به خانواده شان می گویند هر کدام از ما یکمقداری از غذایمان برایشان میریزیم همه از غذایشان یک مقدار میریزند وبشقاب پر میشود و یک پرس کامل غذا آماده میشود و تقدیمش میکنند)
همان جا این قصه را برا بچه ها گفتم
بعدیک باره اشکم جاری شد ...
ازاینکه چقدر این ایام و این اتفاقات قشنگ را مدیون امام عزیزمان هستیم.
اصلا خمینی(ره) آمده بود ما را بزرگ کند وقتی چنین کارهای بزرگانه ای را از کودکانمان میبینیم به این نتیجه میرسیم این ها فقط به دست" ولی "اتفاق میافتد
"خمینی "حتی روی بچه های در گهواره ام حساب باز میکرد وازاین ها سرباز می ساخت
"خمینی" امیدش به دبستانی هابود
ودیدیم که چه کردند.این بچه های در گهواره و دبستانی ها،یا رهبر۱۳ساله شدند یا خارچشم دشمن ،یا خواب هولناک فرعونیان زمان،یا مزارشان دارالشفای آزادگان جهان شد ـ
خدا رو شکر در #عصر " امام خمینی" زندگی میکنیم ،نفس میکشیم ،بواسطه "حضرت روح الله"ما ملت "امام حسین "شدیم ....الحمدلله
🖊فاطمه احمدی
#برای_زینب
#روایت_۵۵
خسته و تشنه بعد از مسافتی پیاده روی جایی را پیدا کردیم برای نشستن
نیمکت چوبی ای بود که رویش را با گلیمی دست بافت مهیا کرده بودند برای نشستن زائرها همینطور نگاهمان به اطراف و سیل جمعیت بودـ
دخترکی کم قد و قواره جلویمان سبز شد با دستانی کوچک که آب های خنک و گوارایش را به ما تعارف میکرد
بی معطلی از او آب را گرفتیم
و او خوشحال از پذیرش ما
نگاه زیبا و لبخند مهربان و بدو بدو های شیرین کودکانه اش بدلم نشست.
به دلم افتاد یکی از عروسکانی که سپرده بودند تا به کودکان عراقی ای که خادمی میکردند بدهیم را به او تقدیم کنم.
با ایما و اشاره صدایش کردیم
آمد.
از او اسمش را پرسیدم
فاطمه بود.
فاطمهی خوش سخن بلافاصله اسمم را پرسید و چون به عربی هم، معنای اسمم گفتم به دلش نشست
:«ربیع».
به آغوشم گرفتمش و عروسک را به او تقدیم کردم.
لبخندی از سرذوق و از ته دل روی لب هایش نقش بست.
مرا در آغوش گرفت.
و با دستان کوچکش به پشتم آرام آرام میزد.
طوری که انگار من کودکی بودم در آغوش پر از مهر میزبان کوچک عراقی
🖊بهاره سلیمانی نیا
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۵۶
در یکی از شبهای پیاده روی ،در موکب شهید بلبلاسی اطراق کرده بودیم.رفتم وضو بگیرم.آماده وضو گرفتن شدن دیدم دختری با ظاهری که شاید کمتر در این فضاها انتظار دیده شدن دارد(دختری با ظاهری سرشار از عمل جراحی زیبایی)با حدود سنی سال آمد و علی رغم اینکه امکان استفاده از شیرآب های دیگر بود از همان شیر آب که من در حال وضو گرفتن بودم ،دستش را شست .کمی تامل کردم تا کارش تمام شود.دستش را که شست،مستقیما زل زد به من بدون اینکه حرفی بزند.کمی این دست و آن دست کردم شاید برود و یا چیزی بگوید،اما هیچ نگفت .پرسیدم :کاری دارید؟ گفت :نه و باز هم خیره شد به من در دلم استغفراللهی گفتم و زیر نگاه مستقیمش وضو را شروع کردم .همین که به میانه وضو رسیدم پرسید:اول باید صورت را بشویم و بعد دست چپ و بعد دست راست؟ فکرش را نمی کردم که خیره نگاه کردنش برای تمرین و یادگیری و وضو گرفتن بود و می خواست مطمین شود چه کند.نمی دانم چگونه به این سفر آمده بود،اما دلیلش هر چه باشد،فضای آن زمان و مکان او درگیر کرده بود.
آری در حماسه ی اربعین چیزهایی را می بینی که باور کردنی نیست.
🖊زهرا خواجه سعیدی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۵۷
گفتم :خیلی زحمت کشیدید.
گفت:برکت حسین است.بعد ظرف های غذا را از سینی در آورد و گذاشت کنار بشقاب های مرغ و قوطیهای اسپرایت و دوغ. بلند شد،نگاهی انداخت به سفره و بعد با یک لبخند اشاره کرد به آن و گفت:تفضل ،تفضل.
رفت بیرون.چند ثانیه هیچ کس به هیچ چیز دست نزد. نگاه میکردیم به سفره. بعد سرهامان را بالا آوردیم.جمله اش گرفت همه مان را. بیرون که رفت پرده را که پشت سرش کشید و ما را که تنها گذاشت با آن سفره ی شاهانه ،همه مان میان شوخی های بی مزه مان و تق تق شکستن قاشق های یکبار مصرفمان داشتیم به گوشه از ذهنمان حس می کردیم جمله اش را.تحسین می کردیمش و درک می کردیم آن را . بعد اما فرق کرد همه چیز.بعد که میگویم منظورم بعد این است که غذای شاهانه را خوردیم.و چای عراقی بعدش را زدیم و تصمیممان را برای برنامه دو روز اینده اش گرفتیم،و ساک هامان را جمع کردیم ،و رفتیم.رفتیم و بعد کم کم دیدیم همه چیز دیگر رنگ قبل را نداشت .جاده ای که مشایه می کردیم ،و موکب هایی که آب خنک می گرفتیم و قهوه های عربی ای که میزدیم،مثل قبل نبود. به قول پدرم، انگار یک لنز گرفته بودند جلوی چشم هامان،همه چیز یک حالت خاصی داشت انگار. همه چیز انگار از برکت حسین بود. این جمله را ما بعد از شنیدن اززبان خانم خانه مبیت ،وقتی می گویم زندگی اش کردیم،چون ما آن را در تمام این اتفاق بزرگ دیدیم .بچه هایی که به زور آب خنک دستمان می دهند،مردهایی که استکان های قهوه ی عربی را هم می زنند و منتظر که کسی اشاره کندو بعد قهوه سرازیر شد در استکانشان،مداحی های بلند ،تند و نامفهوم عربی ،که موکب به موکب عوض می شوند و فرصت تجزیه و تحلیل را از تو می گیرند و دختر بچه هایی که پشت پرده ی موکب ها قایم می شوند و یواشکی چشم می دوزند به آدم ها،و انتظار،موج برمیدارد توی چشم های کوچک زیبایشان.
و همه و همه و همه ی اینها ،جایی از این اتفاق است.
این اتفاق جایی در کشور است.
این کشور جایی از دنیاست.
و این دنیا از برکت حسین است
🖊حسنا جوان آراسته
#برای_زینب
#روایت_اربعین
#هویت
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
روایت_۵۸
امسال دلم روشن بود که ان شاالله زیارت اربعین ومیرم
نمی دونم چی شد به هردری میزدم نمیتونستم برم.
دلخور ناراحت ازخودم بودم که شایدعملم باعث شده آقا امام حسین علیه السلام نطلبیده باشه.
باز دلم می گفت :چه میدونی ،شاید یه رسالت دیگه رودوشت هست ...
خلاصه چندین روزدرگیر این موضوع بودم ...
باخودم گفتم توشهرخودمونم می تونم خدمت زوارامام حسین علیه السلام وداشته باشم ..
پیگیر شدم واسه خدمت رسانی،دل تو دلم نبود. چندروز مثل یه مرغ پرکنده بودم.
انگاری توزندان بودم ... آزاد نبودم ...باید یه خدمتی انجام می دادم تواین راه باهامتماس گرفتند و گفتند بیاین زائر واسه خدمت ..
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست ...
این چه شعله ی عشقی هست که این چنین روشن هست. و دلها رو اینگونه به هم نزدیک ودورهم دریکجا جمع کرده است ؟
آیا هنوز معلوم نیست اتفاقی در عالم افتاده؟
معلوم نیست حماسهای شکل گرفته و واقعهای کبیر و جهانی در راه است؟ کجا و چه قدرتی هر سال توانسته بیش از سال قبلش جمعیتی میلیونی و رو به افزایش را از همه عالم یکجا جمع کند!؟
واینچنین خدمت رسانی و مهمان نوازی وبخشش ولطف دروجودمردم موج می زند...
معلوم نیست از دل آلودگی و سیاهی و تباهی جهان، انفجاری از نور در حال وقوع است ؟
وصف لذت خدمت کردن به زائران آقا عبدالله الحسین علیه السلام ،فراتراز ذهن ماست و زبان قاصر از گفتن این لذت هست ...
دراین خدمت رسانی ها،انسان، آزادی و آزاد بودن به معنای واقعی ودرک میکنه ...
نمونه ی کوچکی از زندگی امام زمانی ...🌹
✍ دور ماندهای از پیاده روی اربعین
#روایت_اربعین
#زوار_پاکستانی
#برای_زینب
#فرکانس_آزادگی
#سیستان_و_بلوچستان
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۵۹
خاکی و خسته تو ماشین نشستیم!
حدود ۶ ساعته که تو مسیر کربلا به مهرانیم.
همسفر از شش بچه ی همراهمون میپرسه سال بعدم میاین اربعین؟
با خودم میگم عجب سوال بدموقعی!
من به گرمازدگی بچهها تو نجف فکر میکنم، به گم شدن علی اکبر تو ازدحام حرم،به پیاده روی طولانی و پیدا نکردن جا در بدو ورود به کربلا، به بی خوابی کشیدن بچهها و پادردشون ، به مریض شدن نورا و آمپول بیمارستان کربلا، به غذاهایی که بعضا باب میل و ذائقه بچهها نبود
،به اینکه علیرغم قول قرار قبلی نشد براشون تفنگ بخریم.
و به تموم استانداردهای سفر با بچه ها که امکان رعایتش نبود...
راستش منتظرم بگن نه، خیلی سخت گذشت!
اما دسته جمعی فریاد میزنن آره!آره! بازم میایم ! خیلی خوش گذشت.
اشک صورتمو خیس میکنه، به این فکر میکنم این چه عشقیه که سختیها رو حتی برا بچهها شیرین و دلچسب میکنه؟!
ماشین میرسه به مهران
و من دعا میکنم خودم و نسلم تا ابد آوارهی این مسیر عشق باشیم.
🖊زهرا حیدری
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۰
نباید دیگران بخاطر من ملاحظه میکردند. کولهام را نگاه کردم فقط یک روسری داشتم که بتواند جایگزین کمربند شود. روسری را دور کمرم بستم و رو به امام گفتم:«حسینجان! من دوست دارم بیام. تو بهم توان بده، کمکم کن »
راه افتادم هیچکس متوجه گم شدن کمربند نشده بود، همسرم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است هر وقت در مسیر کنار هم قرار میگرفتیم میگفت: «فاطمه این کمربند خوب نگهت داشته الحمدالله خوب داری میای. پابهپای همه، اگه هر جا احساس کردی که نمیتونی به من بگو» یک حسی یک بغضی توی گلویم بود. انگار من یک راز داشتم، یک راز بزرگ که هیچکس از آن خبر نداشت. بغض میکردم . برای خودم روضه میخواندم و جلو میرفتم. ویلچر فقط وسیلهای شده بود که ساکها و کولههای خودم و بقیه را حمل کند. خودم هم باورنمیکردم دستم را توی گودی کمرم میگذاشتم من داشتم راه میرفتم بدون کمربند، قدهایم صاف شده بود بدون لنگیدن.معجزهای اتفاق افتاده بود. معجزهای که فقط من میدانستم خدای من و حسینی که سختی ها را هموار میکرد.یاد ایام پس از ظهور میافتم. اربعین یعنی حرکت. یعنی مهربانیها صدها برابر بشوند اینکه آدمها همدل و همزبان بشود اینکه دردها کمرنگ بشود درمان بشود. اینها اتفاقات پس از ظهور است
هیچکس نمیتوانست دردم را بفهمد حالم را درک کند حالم دیگر درد کمر و پا نبود، راز ی به قلبم سنگینی میکرد میخواستم فریاد بزنم به همه بگویم که چه حالی دارم. نمیتوانستم. هیچکس نباید تاموقع برگشت، تا وقتی که در خانهمان آرام بگیریم رازم را بفهمد. قدم به قدم عمودها را طی کردیم نخلستانها را گذشتیم درموکبها آرام گرفتیم خوردیم آشامیدیم در مسیری که رو به بهشت منتهی میشد همه مثل رودهای کوچک جمع میشدند و به دریای حسین میرسیدند و من نگران ازدحام جمعیت در کربلا بودم نگران حال و روز خودم.
خدایا تا اینجایش را کمک کردی، بقیه اش را هم با من باش. نکند به کسی زحمت بدهم
در این سفر به اندازه کافی دشواری و سختی پیادهروی هست. نکند من باری روی دوش کسی بیندازم؟ که مادرها عادت دارند بار دیگران را بردارند اما دوست ندارند باری بر دوش کسی باشند. همه از حال و هوای سفر امام حسین و کمربند جادویی حرف میزدند. آدرس میپرسیدند که همین مدل را بخرند و. .. من زیر لب فقط از خدا تشکر میکردم. از لطف حسین علیه السلام.
*
بعد از یک هفته نبودن، در آشپرخانه خودم هستم. چای دم کردم. چای کمرنگ ایرانی. چای هم گاهی کار سیاسی میکند. در سفر اربعین چای عراقی میخوردیم تا نشان بدهیم ما و کشور عراق یکی هستیم، واحد هستیم اتحاد داریم. سینی چای را سمت پذیرایی بردم. همسرم داشت قند برمیداشت مثل همیشه دو سه تا قند. دستش را گرفتم و گفتم: «میدونی من کمربندم را تو همان اولین جایی که ایستادیم گم کردم» قند از دستش روی گلهای کرم رنگ فرش افتاد. نگاهم کرد. دستش را سمت کمرم آورد. سعی کرد کمربند را لمس کند. انگشتها را بالا و پایین کرد و پرسید:«یعنی الان کمربند نداری؟» اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم
نه باور کن!
حرفم تمام نشده بود که دوباره پرسید: « یعنی همه مسیر را بدون کمربند آمدی؟»
سرم را به پایین تکان دادم.مثل یک دانش آموز در حضور معلم.
نفسم را بیرون میدهم سعی میکنم راحتتر نفس بکشم. سبک شدهام چقدر سخت بود که کسی به تو کرامتی داشته باشد و تو نتوانی از آن حرف بزنی. قند را سمت دهانش میبرم
چاییت یخ کرده برم دوباره بیارم؟
مچ دستم را میگیرد، نمیگذارد بلند شوم
چرا به من نگفتی؟ چرا نگفتی برات بخرم؟ چرا نگفتی یک فکری بکنم؟
چه باید میگفتم. حرفهایش دلم را محکم کرده بودتا راه بیفتم اما وقتی در اولین مکان کمربندم گم شد فهمیدم داستان جور دیگری رقم خواهد خورد من کمر همت بستم تا در مسیرش قدم بردارم. مسیرکربلا با همه جا متفاوت است. همه چیز شبیه دوران پس از ظهور است. دردها درمان میشود خدا به آدمهای ناتوانی مثل من توان میدهد. خدا روی بنده اش غیرت دارد. نمیگذارد به هیچ کس محتاج باشد. اینها در ذهنم میگذشت و اشکهای شورم روی صورتم سر میخورد. بغض میکنیم گریه میکنیم و چای مینوشیم. چای ساده ایرانی ما، بدون گلاب و زعفران، شبیه چای روضهها شده است. طعمی شبیه چای موکبها دارد. انگار پسربچه دشداشهپوشی چای را جلویمان گرفته و فریاد میزند:« زائر تفضل شای!»
🖊 مرضیه نفری
بانوی فرهنگ
https://ble.ir/banooyefarhang_info
#روایت_اربعین
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
💢نگارستان میزبان شماست در نمایشگاه مجازی "ده"
❇️نمایشگاه مجازی "ده" مجموعهای از داستانکهای کوتاه عاشورایی است که شرکتکنندگان سوگواره «ده» در دو سال گذشته آنها را نوشتهاند و روایتگر مصائب جانسوز شهادت سید الشهدا (ع) در کربلا است؛ سوگوارهای که خانمهای خوش ذوق نویسنده در مجموعه «بانوی فرهنگ» حوزه هنری آن را بنا نهاده اند.
✳️مجموعه تصاویر گرافیکی این سوگواره نیز توسط سازمان تبلیغات اسلامی تجمیع و تولید شده است.
لینک نمایشگاه
🆔 @hozehhonari_ir