#کاروان_لبیک_مادران_ایران
#روایت_ارومیه:
آذربایجان غربی، ارومیه، دیار باکری ها و مقتل و مدفن ۱۲هزار شهید گلگون کفن این بار میزبان کاروان لبیک مادران ایران بود.
مادرانی که زینب وار این بار در میدان جهاد تبیین میخواهند مشق عشق کنند و در لبیک به امر رهبرشان مبنی بر لزوم تشکیل زنجیرهی تواصی انتخاباتی پا به این عرصه گذاشته اند.
مادر شهیدان خالقی پور، محمد میرزایی و نیکزاد با استقبال گرم خانوادههای شهدا و از طریق فرودگاه بینالمللی شهید باکری وارد ارومیه شدندـ
مزار شهدای باغ رضوان ارومیه اولین مقصد مادران شهدا بود، مکانی که شاید بیشتر از هرجای دیگری می توانستند عطر و بوی فرزندانشان را استشمام و در فضای بهشتی آنجا بار دیگر با فرزندان غیور این خاک تجدید بیعت کنند.
مقصد بعدی حوزه علیمه خواهران ریحانه الرسول بود، طلبه ها با گل و سرود به استقبال مادران شهدا آمدند
مادران شهدا برایشان از قیام گفتند، قیامی که باید همه در آن نقش آفرینی داشته باشیم.
و حالا طلبه ها هستند و نهالی که به دستان این مادران در مدرسه اشان کاشته شد و شاید با آب دادن به این نهال ها، بارها و بارها این عهد یادآوری شود.
بعدازظهر کانون جوانان بسیج ارومیه میزبان همایش لبیک مادران ایران بود، از کودک و نوجوان و بزرگسال همه آمده بودند تا در پای سخنان مادران شهدا بنشینند و از آنان درس صبر و ایثار و ولایتمداری برگیرند.
حسن ختام حضور کاروان مادران ایران در شهر ارومیه حضور مادران شهدا در برنامه زنده تلویزیونی اولدوز صداوسیما مرکز آذربایجان غربی بود که در آنجا نیز مادران شهدا مردم را به حضور پرشور در انتخابات ۱۱ اسفند دعوت کردند.
✍: میثم شهریاری
#لبیک_مادران_ایران
#ستاد_مردم_ایران
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊
هر جا را نگاه می کردیم دیوار بود. ما دویدن دلمان می خواست. یک دشت شیب دار و صاف که به دامنه قله برسد. ما دوست داشتیم وقتی می دویم دست دوستانمان هم توی دست هایمان باشد. با هم بدویم. با هم برسیم. ولی همه جا دیوار بود. مثل مازی بزرگ باید از لای راهروهای باریکِ بین دیوارها، همدیگر را و راهمان را پیدا می کردیم. از روی نقشه کلی بدون جزئیات، با احتیاط قدم برمی داشتیم که گم نشویم. پایمان توی چاله نرود. گاهی که به انتهای راهرویی بن بست می خوردیم. لب و لوچه مان آویزان می شد. عده ای همانجا می نشستند که "ولش کن. بی فایده است. ما راه به جایی نمی بریم." و عده ای ادامه می دادیم. از روی همان نقشه قدیمی بدون جزئیات. با راهنمایی های گاه به گاه دیده بان هایمان. دیده بان هایی که اگر هم بین مان نبودند، ولی ما مثل چشم هایمان بهشان ایمان داشتیم. سالهای سال که ما و دشمن مشغول ساختن این دیوارها و چاله ها بین خودمان و قله بوده ایم، یکی شان بیرون دیوارها به خاطر ما جنگیده بود. جلوی ماشین هایی که می خواست بیاید و دوباره دیوار سازی کند برایمان ایستاده بود. بارها با بیل و کلنگ و قیچی هرس، وسط دیواری، میانبری ساخته و راه خیلی ها را نزدیک کرده بود. همه راه ها را شناسایی میدانی کرده و بارها از بالا موقعیت ما را لابه لای دیوارها رصد کرده و گزارش داده بود. روزی که پهپادهای دشمن آمدند کورش کنند، نامه ای را با مهربانی به سمت ما انداخت و گفت نکند دچار اشتباه محاسباتی شوید. نکند دیوارها حوصله تان را تنگ کنند. نکند خسته شوید. نکند حرف های دشمن رویتان اثر کند که شما هیچ کاره اید، شما نمی توانید، شما به قله نمی رسید، بدبختید.... توی نامه اش صریح و مهربان برایمان نوشته بود:
* برادران و خواهران، پدران و مادران، عزیزان من!
جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی میکند. بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد، دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کرد؟... مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار تفرقه نکند* .
ما گله داشتیم. اما نه از موقعیت جمهوری اسلامی که در مسیر قله بود. از چاله هایی که خودمان در مسیر کنده بودیم. از دیوارهایی که دشمن با کمک خودمان سر راهمان ساخته بود. اما گله مندی که انتهای دلگیر بن بستی بنشیند و غر بزند به کجا می رسد؟ باید بلند می شدیم. مثل دیده بان، میانبر می ساختیم. نقشه تمدنی ای که از پیامبران بهمان رسیده بود را دنبال می کردیم. گم می شدیم، پیدا می شدیم، غر می زدیم، امیدوار می شدیم، رای می دادیم،دشمن را ناامید می کردیم، ماشین دیوارسازی اش را با تصمیماتمان از نیمه راه برمی گرداندیم. ما باید به قله می رسیدیم. قله ای که به گفته *پیرِ راه* نزدیکش بودیم. تا آخر دیوارها راهی نمانده بود. بعدش یک دشت شیبدار و سبز بود که ما به نصرت الهی دست در دست هم فتحش می کردیم. این وعده خدا و پیامبران بود.
✍ دنیای یک مادر زائر نویسنده
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
" هوالفتاح"
💊*درد و دل انتخابات*
سن و سال زیاد مرد پشت موهای رنگ شده پنهان شده. انگشت اشاره را به نشانه اتهام سمتم هدف می گیرد:
- شک ندارم بهت پول دادن.
- این طور نیست.
سری به تاسف تکان می دهد:
- تو این چهل سال مسئولین جز این که خوردن و بردن کاری کردن؟
سوز سرما استخوانم را مثل بی کفایتی برخی مسئولین می خورد:
- یه سریا خراب کردن به خاطر همین کارایی که انجام شده دیده نمیشه.
انگشتش را محکم توی هوای اما انگار توی صورت فلان نماینده می کوبد:
- ایران این همه منابع داره. چیمون از امارات کمتره؟
- وضعمون می تونست خیلی بهتر از این باشه ولی مقایسه امارات با ایران درست نیست. امارات جمعیتش چقدره؟
-من منی می کند. نمی خواهم ندانستنش را به رویش بیاور:
- یک میلیون نفر ولی ما هشتاد و پنج میلیون نفریم
پسری بور جلو می آید:
- منابع ایران چقدره؟
- اتفاقا منابع امارات دو و نیم برابر ایرانه ولی بدهیش پانزده برابره کشور ماست.
مرد بادی در گلو می اندازد:
من خودم کارافرینم. برای یه مجوز کسب و کار کلی سنگ جلو پات می ندازن.
از تصویب قانون جدید مجلس خبر دارم:
- اتفاقا اخیرا سایتی طراحی کردن این کاغذ بازیا جمع شده. می تونین سه روزه مجوز بگیرین.
- نه کسب و کار من که مجوز سیب سلامتم گرفته
دل من به حال این جوونا می سوزه.
جوانی در سینی بزرگی عدسی نیمه شعبان تعارف می کند. مرد یکی بر می دارد:
- یعنی شما می گین همه چی گل و بلبله؟
- قطعا نه. فساد هست، کم کاری هست...
عدسی را هورت می کشد:
- پس چرا رای بدیم؟
- اگه تو هوافضا و نانو و موشکی و هسته ای و پزشکی و.... تونستیم پیشرفت کنیم توی اقتصاد هم می تونیم.
بوی جگرکی پیاده روی مترو معده ام را به هم ریخته. مرد کاسه عدسی را در سطل پشت سر می اندازد:
- آقای خامنه ای باید همه این مسئولینو بار بزنه بندازه بیرون از نو بسازه
نوری در دلم سوسو می زند:
- ایشونو قبول دارین؟
- فقط آقا رو
امیدوار می شوم:
- به نظر شما این کارو کنن مردم نمی گن دیکتاتوره؟
- از نظر من کار درست همینه.
آستین های ژاکتم را روی دستم می کشم:
- ولی از نظر مردم چی؟ چهل و پنج ساله از همه جناح ها، رئیس جمهور و نماینده داشتیم بازم میگن نظام دیکتاتوریه.
چشمم به ماشین می افتد. پسرم بیدار شده، بیرون می آورمش:
چشمش به محمد مهدی که می افتد انگار حس می کند منم از همین مردمم:
- تو این سرما بچه یخ می کنه.
- لباس زیاد پوشیده.
هنوز نگاه نگرانش به بینی قرمز محمد مهدی است:
- حالا شما کیا رو برای رای پیشنهاد می کنید؟
توی قلبم شعف می ریزد:
- حقیقتش هنوز بررسی نکردم. فقط می گم رای بدیم. دوست ندارم مشارکت بیاد پایین و مثل سال هشتاد و هشت تحریم حقوق بشری بشیم و امنیتمون به خطر بیفته.
صدایش آرام شده. شاید درد و دل، قلبش را هم سبک کرده:
- به هر حال من کسب و کارم تو حوزه زعفرونه. اگر کمکی نیاز داشته باشین در خدمتم.
سرم را مودبانه پایین می اندازم:
- ان شاالله خدا بهتون برکت بده. دعامون کنید.
مهم نیست این مرد رای می دهد یا نه. مهم این است از تصور پول گرفتن، به گفتگویی رسید که نهایتا با پرس و جو درباره کاندیدای اصلح تمام شد.
کافیست گوش های شنوایی باشند برای درد و دل های دلمه بسته بر سینه مردم، آرام می شوند، در میدان می مانند.
✍معصومه حسین زاده
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab
💊 تخمهخور تنها!
تمام شب پنبهزنی مهربان، در آسمان سرخفام، بر ابری سیاه نشسته بود و تکههای سفید پنبه، بر سرو کول شهر میریخت.
حدود هشت صبح بود که کارت خروج زدم؛ ولی مگر میشد رفت؟ ماشین زیر یکی دو وجب برف پنهان شده بود. صبح بود و با سایهای که چادر برفی بر ماشین کشیده بود، آسمان داخل ماشین به شب میماند.
برفپاککن دو سانت بیشتر تکان نخورد! با جعبه دستمال کاغذی افتادم به جان برفهایی که با چنگ و دندان چسبیده بودند به شیشه و چراغ و بدنه ماشین.
فرشتهای تِیبهدست را از دور دیدم که به هر ماشینی میرسید، لبخند بر لبان رانندهاش مینشاند. به من که رسید نیمه باقی مانده برف را هم روفت و توانستم دنده عقب، از پارک خارج شوم.
سانت سانت چرخ جلو میرفت. همه جا یخبندان بود. فرمان را محکمتر از همیشه گرفتم و نزدیکترین راه را انتخاب کردم. به کوچه خودمان که رسیدم نفس راحتی کشیدم؛ غافل از اینکه اصل مشکل اینجاست.
سطح شیبدار پارکینگ، شده بود بلای خانمانسوز. لاستیکها سر جای خودش هزار دور میچرخید و سُر میخورد و بدون توجه به خواست راننده، برای خودش این طرف و آنطرف میرفت. بیلی در پارکینگ پیدا کردم و به جان برفها افتادم تا مسیر پاک شود و بتوانم ماشین را داخل پارکینگ ببرم.
چندین بار مجبور شدم برای گذر ماشینها دنده عقب روی برفها سُر بخورم و کنار کوچه پارک کنم و دوباره تلاش را شروع کنم؛ اما از همه جالبتر زن میانسالی بود که از ته کوچه پیدایش شد.
بیمحابا گاز میداد و با سرعت به من نزدیک میشد. با پژوی رنگ و رورفته عهد عتیقش میخواست از کنار ماشینم بگذرد و به جای گذشتن، رفت توی شکم ماشین من.
آه از نهادم بلند شد. صدا زدم: «خانم مگه نمیبینی کوچه سُره؟ چرا انقدر تند میری؟»
تنهاش را تکان نداد. به جای آن مدام سرش لَق میخورد و چیزی زیر لب تکرار میکرد. درِ راننده به گِلگیر ماشین من گیر کرده بود و نمیتوانست خارج شود. چند دقیقهای طول کشید تا از در مقابلش خارج شد. آمد پایین و بدون اینکه به بلایی که سر ماشین آورده نگاه کند چشمش را بُراق کرد و گفت: «دیدی که یواش میرفتم. اگه رانندهای که باید بدونی!!»
کارد به من میزدند، خونم در نمیآمد! چیزی نگفتم. به رانندهای که در ماشین پشت سرش نشسته بود، اشاره کردم که برای کمک بیاید. بنده خدا سریع آمد. یک راننده دیگر را هم خدا رساند. حاجی هم از خانه پیدایش شد و جمعمان جمع شد.
در حالی که ما تلاش میکردیم که دو ماشین گلاویز شده را از هم جدا کنیم، زن تنها، بیخیال، به ماشینش تکیه داده بود و تخمه میشکست! هرازگاهی هم به ما نگاه میکرد و شاید هم در دلش به ما میخندید.
هر چه بود با کمک چند نفر بالاخره ماشین به پارکینگ رسید و در کمال تعجب خط هم به ماشین نیفتاد؛ ولی من یک درس گرفتم، نه دو درس:
اولاً اینکه اگر به دیگران کمک کنی؛ مثل همان رانندگانی که با کمک آنها مسیر یخی آماده عبور شد، راه پیشرفت و نجات برای خودت هم باز میشود.
ثانیاً اگر چند نفر با هم دست در دست هم بدهند؛ حتی عابرینی آنچنان پرتوقع و از خودراضی هم نمیتوانند خللی در پیشرفت و نجات جمع ایجاد کنند.
و اما حرف آخر
شمایی که دغدغه پیشرفت فردیات را داری؛ چه دنیوی، چه اخروی، باید ابتدا دست در دست همفکرانت، برای پیشرفت جمع، تلاش کنی.
با جمع که باشی؛ حتی اگر چند نفری هم، ضدحال و ناجوانمرد پیدا شوند، یارای مقابله با دست قدرتمند جمع را ندارند؛ چرا که یدالله مع الجماعة.
✅ همه با هم برای ساختن ایرانی آباد، تلاش میکنیم؛ به کوری چشم تخمهخوران از خودراضی😉
📌قرار جمع شدنمان، پای صندوقهای رأی، 11 اسفند 1402
#پهلوانی_قمی
اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید.
مسیر ارتباطی@baraye_zeinab
•┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈•
#انتخابات
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#پرونده_روایت_ویژه_انتخابات
https://eitaa.com/barayezeinab.
هدایت شده از بانوی پیشران
#روایت_یک_رای_اولی
متوجه شدم دارن میرن خونهش.
گفتم: " میشه منم بیام؟"
مهربونی کرد و گفت: "بله."
فکرشو کنین من تنبل که بی ماشینم هیچ کجا نمیرم گفتم خودم میام. انگار ی چیزی منو میکشوند.
گفت: "ما میایم دنبالت."
گفتم: "نه خودم با مترو میام."
برای منی که عادت به پوشیدن لباس گرم ندارم، هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.
بالاخره رسیدیم اوووووون سر تهران.
فاطمهشون در رو باز کرد.
سلام و علیک کرده نکرده محو تماشای خونه شدیم.
اول از همه تابلوی بن بست مهربانی به چشمم خورد.
خوب بن بست بود دیگه، نه که مهربانی بن بست باشه. تو خونه جای کوچه نیست. بعد فهمیدم یادگار خودش بوده.
به گپ و گفت که شدیم من هی بیشتر سوال کردم و مادرش مدام جواب داد.
حیف که گوشیم پر بود و فیلم ضبط نمیشد.
متوجه گذر زمان نشدم ولی وقتی بچهها گفتن دیگه زمان نداریم، مادرش گفت: بچهم خیلی ذوق داشت که امسال #یک_رای_اولی هستش. خیلی دوست داشت شناسنامهش #مُهر بخوره. ولی خوب #مُهر "شهادت" خورد.
و آخر سر مادرش اجازه داد به نیابت از او بریم و رای بدیم.
بریم و سرانگشتمون رو جای انگشت خونین او به #مُهر آغشته کنیم.
بریم و مثل او درست انتخاب کنیم.
ما همه ماموریت داریم.
ماموریتی از جانب #شهیده_فائزه_رحیمی
فردا
به یاد #شهیده_فائزه_رحیمی
به عشق #حاج_قاسم
برای #ایران_سربلند
رای میدیم.....
#تصویر کمد #شهیده_فائزه_رحیمی
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود....
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran