دوباره جمعه و
ما ودل و چشم انتظاری🙃
قدم برچشم ما
کی می گذاری؟! 😔
#جمعه_های_انتظار
#بصیرت
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
بسمربالشهادت🥀
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتشانزدهم
قبل اینکه بریم داخل مسجد یه نگاه به صورتم کرد و گفت
سید: پسرم چه بلایی سر خودت آوردی؟ برو یه آبی به دست و صورتت بزن وضو هم بگیر بعد بیا پیشم
شایان: ممنون فقط از کدوم طرف؟سید: از همون در بری میرسی به سرویس بهداشتی
شایان: تشکر
خواستم که برم یه نگاه به اون آقا کردم و گفتم
شایان: میشه کیفمو بزارم اینجا؟سید: راحت باش
کیفمو گذاشتم روی صندوق و رفتم سرویس بهداشتی
وایستادم جلوی آینه و به صورتم نگا کردم دیگه خون نمیومد اما بدجوری می سوخت شیر آب و کمی باز کردم و آروم کنار لبمو شستم جوری که آب به زخمم نخوره؛ بعدش وضو گرفتم شیر آب و بستم و رفتم کنار در مسجد نمیتونستم برم تو تا اینکه خودش منو دید و اومد طرفم با مهربانی بهم اشاره کرد که برم داخل
با اون آقا نشستیم کنار دیوار برگشت سمتم و دستمو گرفت
آقا سید: پسرم حالت خوبه؟
شایان: پشیمونم
آقا سید: چی بهتر از این؟ پشیمونی از گناه، زمینه ساز کارای خوبه
شایان: خدا میبخشه منو؟
سید: شک نداشته باش به لطف و بخشش خدا فقط توبه کن و ازش بخواه که دستتو بگیره مطمئن باش کمکت میکنه. الان هم پاشو نمازتو بخون بعدش باهات کار دارم
شایان: قبله کدوم طرفه؟
سید: اون طرفی؛ راستی نگفتی اسمت چیه؟ چندم میخونی؟
شایان: اسمم شایانه؛ یازدهم میخونم
سید: ماشاءالله😁 منو حاج علی صدا میزنن توهم همینطوری صدام بزن
یه مهر برداشتم و گذاشتم روی فرش خداروشکر نماز خوندن بلد بودم تکبیر گفتم و شروع کردم
.
.
بعد از تموم شدن نمازم حاج علی با دوتا لیوان چای اومد سمتم
حاج علی: قبول باشه آقا شایان
شایان: ممنون
چای رو گرفت سمتم منم به همراه دوتا قند برداشتم
حاج علی: پسرم راستش از وقتی دیدمت محبتت به دلم افتاد؛ من پدر شهید هستم و میخوام یه هدیه بدم بهت، این چفیه رو که میبینی چفیه پسر شهیدم هست؛ چندین ساله از خودم جداش نکردم اما الان میخوام هدیش کنم بهت
شایان: حاج علی این یادگار پسرتونه پیش خودتون باشه بهتره
حاج علی: عه دستمو رد نکن دیگه دوست دارم بدمش به تو مواظبش باش
هر وقت کارت گره خورد از شهدا کمک بگیر حتما دستتو میگیرن
شایان: ممنونم ازتون نمیدونم چطوری تشکر کنم خیلی هدیه قشنگیه🙂❤️
حاج علی: تشکر نمیخواد کاری نکردم که
حاج علی: جایی رو داری که شب بری؟
شایان: بله دارم اگه اجازه بدین من مرخص بشم
حاج علی: مواظب خودت باش پسرم برو به سلامت
تو اون لحظه یاد تیکه کلام عماد افتادم که همیشه موقع خداحافظی میگفت یاعلی دلم خواست منم بگم لبخند زدم و گفتم
شایان: یا علی
حاج علی: علی یارت
بلند شدم و از مسجد رفتم بیرون یه نگاهی به چفیه کردم خیلی قشنگ بود؛ چفیه رو انداختم رو شونم حس خوبی میداد بهم؛
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت🥀✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتهفده
‹شایان›
نمیدونستم چم شده نگران عماد بودم اگه براش اتفاقی میوفتاد چی ؟ چطوری میتونستم جواب داییمو بدم؟
من خودمو گناهکار میدونستم اگه زود تر میفهمیدم مامانم قصد انجام
چنین کاری رو داره عمرا میزاشتم همچین اتفاقی بیوفته هیچی رو نمیتونستم باور کنم؛ ینی مامانم و آدماش خلافکارن؟ ینی دارن واسه سرویس های خارجی کار میکنن؟ نمیدونستم باید چیکار کنم تنها کسی که میتونست کمکم کنه عماد بود باید باهاش حرف میزدم اون میتونست این قضیه رو حل کنه اما...اما اگه به منم اعتماد پیدا نمیکرد چی؟ بارون شدت گرفته بود؛ باید برمیگشتم بیمارستان ممکن بود مامانم دوباره آدم بفرسته سراغ دختر دایی.
اما اگه منو دیده بود چی؟
‹رضوانه›
سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم و ظن بدی به شایان نداشته باشم
اما نمیشد نمیتونستم ذهنم مدام درگیر بود آخه من که فکر میکردم حساب شایان از مادرش جداست ولی اون چرا باید بیوفته دنبالم و تعقیبم کنه؟
از طرف آقای محمدی پیام اومد:« وضعیت سفیده؛ رو شایان و دختره سواریم...»
شایان بعد از خروج از بیمارستان میره خونه و بعد کمی گشتن تو کوچه میره مسجد که حدود ۱۵ الی ۲۰ دقیقه تو مسجد میمونه. شما میتونید برید خونه خسته نباشید»شایان رفته مسجد؟ چطور آخه همه چی گنگ و نامفهوم بود یه خسته نباشید برای آقا ی محمدی ارسال کردم و رفتم سراغ حاجی و فاطمه
فاطمه که معلوم نبود کجا غیبش زده حاجی هم کنار اتاق عماد داشت با تلفن حرف میزد رفتم وایستادم کنارشون و منتظر موندم تموم شن حاجی تلفن و قطع کردن و گفتن
حاجی: خانم رسولی رفتن دنبال دختره و امیر مهدی هم دنبال شایانه بیمارستان فعلا سفیده هادی از مسجد میاد که بمونه پیش عماد مقداد هم هستن شما برید منزل مادر نگران میشن
رضوانه: زحمت میشه براشون من راضی نیستم
حاجی: هادی و مقداد اینجا باشن بهتره حواسشون هم هست ممکنه سوژه دوباره برگرده سر وقت عماد من هم میرم سایت کار دارم
رضوانه: ممنونم
حاجی رفتن و آقای رضوی و آقای حامیم تو قاب در بیمارستان ظاهر شدن با عجله
با حاجی خداحافظی کردن و اومدن سمت اتاق عماد
جلو رفتم خواستم تشکر کنم
رضوانه: سلام ممنونم برای شما هم زحمت شد
مقداد: خواهش میکنم بزارید به حساب برادری و وظیفه
رضوانه: لطف دارید پس با اجازه بنده مرخص میشم
مقداد: به سلامت
از بیمارستان که خارج شدم تصمیم گرفتم برم سایت تو خونه دیوونه میشدم یکم هم تو سایت کار داشتم که باید انجامشون میدادم؛ اگه عماد الان پیشم بود همه چی به راحتی حل میشد.
کلا فاطمه رو یادم رفته بود کجا جیم شده بود این بشر آخه الان وقتش بود😐 داشتم زیر لبی حرصامو روش خالی میکردم که از دور دیدمش داشت با تلفن حرف میزد منو که دید قطع کرد و اومد سمتم با حرص نگاش کردم چادر لبنانیش رو روی سرش درست کرد و خندید
رضوانه: برا چی میخندی الان؟
فاطمه: ببخشید شرمنده مامانم بود مهمون داشتیم زنگ زده بود بگه کجایی و این حرفا
رضوانه: خو چرا بر و بر داری منو نگا میکنی برو به مهموناتون برس😐
فاطمه: ببین الگوی رفاقت که میگن منم دیگه به مامانم گفتم یه رفیق خل و چل دارم که تنهاس برادرش بیمارستانه باید بمونم پیشش😂
رضوانه: اولا خل و چل خودتی ثانیا من میرم سایت کار دارم ثالثا من مامور امنیتی این کشورم بچه نیستم که تو مواظبم باشی رابعا به اولا مراجعه کنید😐
فاطمه: ههه باشه بابا تو خوبی بیا بریم میرسونمت
رضوانه: اصن وظیفته
فاطمه: اعصاب هم نداریااا
با فاطمه رفتیم سمت ماشین، سوار شدیم و فاطمه به سمت سایت حرکت کرد
تو فکر بودم که فاطمه اینبار مهربون تر صدام زد.
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت🥀✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتهجده
فاطمه: رضوانه
رضوانه:...
فاطمه: رضوانه خانم
رضوانه:...
فاطمه: رضوانههههه
رضوانه: هان بله چیه چیشده
فاطمه: کجا رو داری سیر میکنی دو ساعته دارم صدات میزنم خوبه حالا طرف بت نگفته عاشقته
رضوانه: عه برو بابا از خداشم باشه بخواد با من ازدواج کنه
فاطمه: پس توهم ازش خوشت میاد
رضوانه: خب که چی
فاطمه: ببین یکم ملایمت نشون بده یکم... چی بگم آخه تو که تو کتت نمیره
رضوانه: خب حالا بزار عماد مرخص شه خودم میدونم باهاش چیکار میکنم
فاطمه: گناه داره خب همش منتظره یه چیزی بهش بگی
رضوانه: چی بگم بگم برو برام چیپس با نوشابه بخر😐
فاطمه: میگم نمیفهمی یعنی این هاا
رضوانه: همینجا نگه دار پیاده شم
فاطمه: خب داریم میریم دیگه
رضوانه: کار دارم دستتم درد نکنه
فاطمه: باشه باشه بفرما برو به سلامت
رضوانه: فعلا یاعلی
فاطمه: منو از حال برادرت بی خبر نزار خب؟
رضوانه: خب😐
فاطمه خندید و رفت چند صد متری با سایت فاصله داشتم سرمو گرفتم بالا و به قطرات باران نگاه کردم که میخورد تو صورتم. تو خودم نبودم ذهنم همش درگیر کار عمه و شایان بود وقتی به خودم اومدم چادرم خیس خیس شده بود گوشیمو در آوردم و شماره حاجی رو گرفتم
رضوانه: سلام آقای قاسمی
حاجی: سلام خانم مهدوی رفتید خونه؟
رضوانه: نه دور بر سایتم میشه جامو با خانم رسولی عوض کنم برم دنبال رها؟
حاجی: بهتر نبود میرفتید خونه استراحت میکردید مادر هم نگران میشن
رضوانه: ولی نمیتونم بمونم خونه
حاجی: من موقعیت خانم رسولی رو میفرستم براتون خودتون باهاش هماهنگ کنید
رضوانه: ممنون
حدود دو سه دقیقه منتظر موندم که موقعیت زینب و دریافت کردم یه تاکسی گرفتم و رفتم سراغش
تاکسی سر کوچه نگه داشت پیاده شدم و به اون طرف کوچه خیره شدم ماشین زینب و دیدم رفتم سمتش بدون هیچ خبری در و باز کردم و نشستم کنارش
زینب: یا حضرت نوح آدم اینطوری میاد خو خبر بده😐
همینطور که داشتم به ساختمون نگا میکردم گفتم
رضوانه: با آقا مرتضی حرف زدم قرار شد جاتو باهام عوض کنی
زینب: خانم محمودی پیشم بود رفت دور و بر ساختمون یه سر بزنه بیاد میخوای جاتو با اون عوض کن هم خسته هست هم یه کاری براش پیش اومده بود که باید میرفت خونه اما به خاطر سوژه نرفت
رضوانه: خیلی خب زنگ بزن بهش بگو
فاطمه شماره خانم محمودی رو گرفت و بهش گفت که من جاش وایستادم و اون بیچاره هم رفت خونه
رضوانه: زینب احساس نمیکنی یکم خیلی تو دید هستیم؟
زینب: نه چرا شبه کسی نیست که
رضوانه: آخه یه خانومی اونجا زیر درخت وایستاده همش این طرف و نگاه میکنه
زینب: عهه این خانم تو خونه رها کار میکنه
رضوانه: مطمئنی؟
زینب: آره بابا خودشه پس ما دوساعته چرا زل زدیم به در ساختمون
رضوانه: لو رفتیم اگه بره یه جایی و ببینه که ما دنبالشیم از دستمون میپره
باید ماشین و عوض کنیم تو زنگ بزن به آقای عظیمی من میرم بیرون
زینب: چیکار میخوای بکنی😐
رضوانه: زنگ بزن وقت نداریم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خانومه پوشیه مو از تو کیفم در آوردم و بستم رو صورتم
وقتی رسیدم پیشش لهجه عربی به خودم گرفتم و حرف زدم
رضوانه: سلام و علیکم
خدمتکار رها: سلام بفرمایید
رضوانه: ما امروز مهمان این شهر هستیم از عراق آمدیم و جایی را نمیشناسیم
شما هتلی را سراغ دارید؟ از عصر همینجا سر کوچه ماندیم😕
خدمتکار: بله کمی صبر کنید من تو یه کاغذ آدرس بنویسم و بدم
رضوانه: شکرا...
وقتی خدمتکار رفت داخل ساختمون خندیدم و برگشتم به زینب که داشت با تلفن حرف میزد نگاه کردم عجب نقشی بازی کردم نفهمه یه وق
بارون همچنان میبارید و چادرم به خاطر خیس بودن سنگین تر شده بود
یه نگا به طبقه ای که رها توش زندگی میکرد کردم از پنجره داشت پایین و نگا میکرد سریع رومو برگردوندم طرف دیوار دیده بود...
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت🥀✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتنوزدهم
منو دیده بود قبلا ممکن بود شناسایی بشم
همینطور منتظر بودم که خانمه اومد و صدام زد
خانمه: خانم بفرمایید این آدرس شماره خودم رو هم زیرش نوشتم کاری داشتید من درخدمتم
رضوانه: بسیار متشکرم لطف کردید فی امان الله
سریع برگشتم سمت ماشین و سوار شدم
زینب: خب چی شد موقف شدی؟
رضوانه: موفق که شدم هیچ جلوتر هم هستیم
زینب: آقای عظیمی ماشین و تو اون یکی کوچه نگه داشتن منتظرن تا بریم و ماشین و عوض کنیم
رضوانه: خب منتظر چی هستی برو دیگه
زینب: چقده خوشگل شدی
رضوانه: هان چی میگی
زینب: پوشیه رو میگم
رضوانه: آهان تا اطلاع ثانوی ما از عراق اومدیم و این شهر و نمیشناسیم
زینب: بابا دمت گرم
رضوانه: برو دیگه
دور زدیم و رفتیم یه کوچه عقب تر
زینب ماشین و نگه داشت و آقاسهیل با دیدن ما از ماشین پیاده شد
رضوانه: سلام خسته نباشید
زینب هم سلام کرد
سهیل: سلام شما هم خسته نباشید این سوئیچ ماشین خدمت شما
رضوانه: تشکر
سهیل: کاری هست بفرمایید انجام بدم
رضوانه: اگه بشه این دور و اطراف باشید با اجازه
سهیل: به سلامت
خواستم بشینم پشت فرمون که آقا سهیل صدام زدن
سهیل: خانم مهدوی
رضوانه: بله؟
سهیل: عماد حالش چطوره؟
رضوانه: الحمدالله بهوش اومده
سهیل: خداروشکر
تشکر کردم وسوار ماشین شدم زینب بغل دستم نشست
کمی جلوتر از ساختمون نگه داشتم میخواستم دنبال جای بهتری بگردم که رها با ماشینش از پارکینگ ساختمون خارج شد
زینب: عه خودشه
رضوانه:....
منتظر موندم تا از کوچه خارج بشه سریع ماشین و روشن کردم و افتادم دنبالش
زینب: ساعت یازده و ده دقیقه سوژه با ماشین ۲۰۶ قرمز رنگ از ساختمان خارج شد
با حفظ فاصله تعقیبش میکردم حدود ده دقیقه تو خیابون پرسه زد و آخرش رفت و کنار یه کافی شاپ نگه داشت
اون طرف خیابان نگه داشتم
زینب: تو بشین همینجا من برم ممکنه تو رو ببینه و لو بره
رضوانه: باشه مواظب خودت باش
زینب: هرچند یه تعقیب سادس ولی باشه
زینب از ماشین پیاده شد رها هم رفت داخل کافی شاپ میتونستم ببینمش وقتی که رفت داخل با یه مردی سلام و احوال کرد ونشستن رو صندلی کنار خیابون
کمی که روش زوم کردم دیدم پرهامه وای نه ینی همه ی اتفاقا زیر سر ایناس؟
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت🥀✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتبیستم
نمیتونستم نگاهمو از پرهام و رها بگیرم خیلی صمیمی و راحت داشتن باهم رحف میزدن
زینب رفت و نشست چند میز اون ور تر یه نفس عمیق کشیدم و دستمو آروم مشت کردم و زدم به فرمون داشتم به شیشه ی خیس ماشین نگاه میکردم که از طرف زینب برام پیام اومد مثل برق وباد گوشیو برداشتم و پیامشو باز کردم
زینب: پسر عمته؟
رضوانه: آره
زینب: رضوانه دارن رمزی حرف میزنن
رضوانه: چیزی نمیتونی بفهمی؟ شاید شک کردن بهت
زینب: فقط یکمیش برام مفهومه شک هم نکردن دارم صداشونو ضبط میکنم تا بعدا با دقت بشینیم گوش بدیم شاید بقیه بچه ها چیزی فهمیدن
رضوانه: ادامه بده یه چیزی هم سفارش بده ضایع نباشه اومدنی برا منم یه چیزی بخر گشنمه
زینب: تنبلِ همیشه گشنه😐
گوشیم زنگ خورد( حاج مرتضی فرمانده)
جواب دادم
حاجی: خانم مهدوی تو موقعیت هستین؟
رضوانه: بله رها با پرهام قرار گذاشته بود الان هم تو کافی شاپ هستن من توماشینم و خانم رسولی رفتن رفتن داخل
حاجی: خیلی خب اقای محمدی زنگ زد وگفت شایان رفته مسجد برگشتنی هم با یه چفیه اومده بیرون به نظرتون نقش بازی میکنه؟رضوانه: چی بگم... تا جایی که من شایان و میشناسم پسر خوب و سر به راهیه حسابش هم از مامانش جداست فقط بخاطر فضای زندگیش یکم از راه به در شده فکر نکنم کار خلافی انجام داده باشه
حاجی: ان شاء الله که اینطوره شما به کارتون برسین بچه ها پیش عمادن
رضوانه: ممنون در ضمن ماشین رو با آقای عظیمی عوض کردیم ظاهرا خدمت کار سوژه شک کرده بود
حاجی: خیلی هم عالی خسته نباشید
رضوانه: ممنون شماهم خسته نباشید
با حاجی قطع کردم دیدم انگاری قراره صحبت های عاشقانه اینا طول بکشه رفتم سراغ گالری گوشیم؛ آلبوم اربعین و باز کردم صد و شصت و هفت تا عکس بود تازه اینا فقط یه بخشیش بود کمیش تو گوشی عماد بود کمی هم تو هارد
عکسا رو یکی یکی رد میکردم؛یه عکس دست جمعی با دخترا داشتیم؛
من؛ رقیه خواهر آقای رضوی؛ راحله زمانی؛ خواهر آقای محمدی
خیلی خوب بود؛ ولی وقتی رسیدم به عکسای خودمو عماد دلم گرفت؛ حتی نمیتونستم به نبود عماد فکر کنم تازه جای خالیشو حس میکردم؛ مگه عماد میزاشت آب تو دلم تکون بخوره؟ اصن نه تنها من بلکه همه ی رفیقاش و همکاراش... هوای همه رو داشت وقتی هم به مدت چند ساعت نبود جای خالیش به وضوح دیده میشد؛ لیوان بدون چاییش صندلی خالیش؛ کامپیوتر خاموشش همه اینارو بچه های سایت حس میکردن
و برای یه لحظه قلبم چنان تیر کشید که چشمام سیاهی رفت از تو کیفم بطری آب و برداشتم؛ از نصف کمتر توش آب بود به همون اکتفا کردم و سر کشیدم؛ چند تا سرفه کردم تا حالم کمی بهتر شد...
یه نفس عمیق کشیدم و سرمو تکیه دادم به صندلی؛ کمر بندمو کمی کشیدم جلو تا راحت تر بتونم نفس بکشم...
چند روزی مونده بود به ماه محرم دلم هوای شب های قشنگشو کرد؛
یه مداحی باز کردم مورد علاقه ی عماد بود واقعا هم قشنگ بود اصلا همه ی مداحی ها انگاری از بهشت اومده بودن خیلی آرامش بخش... میگن روضه آسمونیه ینی همین هاا
.
.
میخونم هر سحر آروم
سلام الله علی سیدنا المظلوم...💔
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
رحـمتﷲبه
عـشاقاباعـبـدﷲ...💔
#محرم
#امام_حسین
#حاج_قاسم
#بصیرت
۱.۲٠ به وقت سردار دلها🖤🤍
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
↻ #رهبرانه‹.❤️😌.›
بهمگفت:
باایناوضاعگرونی
هنوزمپای
آرمانهایرهبرتهستی؟!
گفتم:
بهمایاددادن
تویمکتبحسین↢(♥️)
ممکنه،
آبهمواسهخوردننباشه...!
#حضرت_آقا
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آماده سازی حرم مطهر امام حسین (ع) برای عزاداری
۴ روز مانده تا عاشقی:)❤️
#محرم
#یا_حسین
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه ازم بپرسن
خدا چجوری روزی میرسونه ،
دوستدارم این کلیپو نشون بدم :)
#پیشنهاد_دانلود
#خدا
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
✨🌱بسمربالشهادت🌱✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستویک]
مداحی تمام وجودم رو آروم کرده بود... دیگه نگران عماد نبودم؛
سرمو برگردوندم اون طرف خیابون زینب داشت بدو بدو میومد این طرف سریع ماشین و روشن کردم زینب اومد و سوار ماشین شد؛
رضوانه: خب چیشد؟
زینب: داشتن رمزی حرف میزدن فقط فهمیدم که یه قرار دارن تو ایستگاه مترو بعد این کلمه یه چیزایی گفت؛ ایستگاه مترو قرار قشنگیه؛ موفقیتمون از اونجا شروع میشه چون مترو کارمون رو راه میندازه و میتونیم راحت به کارمون برسیم کسی هم نیست که گیر بده...
رضوانه: دوبار کلمه کار رو کشید وسط، چرا باید کسی بهشون گیر بده؟ اگه کار خلاف نکنن کسی نیست که گیر بده ولی به احتمال نود و پنج درصد داره وارونه حرف میزنه؛
زینب: چیکار کنیم؟
رضوانه: صدای ضبط شده رو بفرس برا آقا مرتضی باید کسب تکلیف کنیم
زینب صدا رو فرستاد برای اقا مرتضی و منتظر موندیم تا جواب بیاد
[حدود سه دقیقه بعد]
حاجی: یه تیم دیگه میفرستم جاتون شما برگردین سایت
منتظر موندیم تا اون یکی تیم بیاد جامون
تقریبا بعد پنج دقیقه رسیدن. جامونو دادیم بهشون و برگشتیم
زینب: به نظرت ممکنه بمب گزاری بشه؟
رضوانه: هیچی معلوم نیست هر چیزی ممکنه اتفاق بیوفته باید خیلی حواسمونو جمع کنیم؛ مترو معمولا شلوغ میشه و اگه بخوان بمب گزاری کنن قطعا یه زمانی رو انتخاب میکنن که اونجا شلوغ باشه
زینب: احتمالا حاجی جلسه گذاشته
رضوانه: به نظرت حالت دیگه ای هم وجود داره؟ خب باید در موردش حرف بزنیم دیگه😐
زینب: بابا اعصاب هم نداریااا
رسیدیم دم در سایت ماشین و پارک کردم رفتیم داخل
آقا مرتضی اومدن و بچه های تیم و صدا زدن همگی رفتیم اتاق حاجی فقط آقای محمدی و عظیمی نبودن که اونا هم باهم رسیدن؛ ولی یکیو یادم رفت؛ جای عماد خالی تر بود💔
(بچه های تیم: هادی ـــ سهیل ــ زینب ــ رضوانه ـــ خانم محمودی ـــ عماد ـــ دانیال ـــ قاسم ــ خواهر امیر مهدی ـــ امیر مهدی ـــ میثم)
حاجی: خب بچه ها طبق اطلاعات به دست اومده آوین مهدوی و پسرش پرهام عابدی نیا سراغ یه کارای خلافی رفتن که فعلا مشخص نیست؛ امیر مهدی شایان و تعقیب کرد و گفت که رفته مسجد و برگشتنی با چفیه اومده بیرون؛ که طبق گفته ی خانم مهدوی حسابشون از مادر و برادرشون جداست؛ خب شایان به کنار
ما فعلا سه تا سوژه داریم خانم آوین رها و پرهام
که باز هم طبق اطلاعات به دست اومده شایان و رها تو بیمارستان دنبال خانم مهدوی بودن و به دلیل یه سری اتفاقات شایان رها رو دست به سر میکنه و خودش هم میره خونه و بعدش مسجد که امیر مهدی دنبالش بود؛
رها هم یه تماس کوتاهی با پرهام داشته که تو یه کافی شاپی قرار میزارن؛
که خانم رسولی و خانم محمودی تحت تعقیب قرارش میدن و بعدشم خانم مهدوی جاشونو با خانم محمودی عوض میکنن
پرهام و رها یه سری حرفایی رو به صورت رمزی گفتن که هم اکنون گوش میدین؛
.
.
حاج آقا صدای گفت و گوی پرهام و رها رو گذاشتن و همه با دقت داشتیم گوش میدادیم تا بلکه چیزی نصیبمون بشه
یه نگاه به زینب کردم و سرمو انداختم پایین جای صندلی عماد خالی بود...
.
.
ادامهدارد...
پ.ن: جای عماد خالیه همه دلشون گرفته💔
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad