فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام✋💔😭
#امام_حسین
#محرم
#پیشنهاد_برای_محرم
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوشش]
میثم: مقداد دستت
مقداد: ...
میثم: آقا مقداد پاشو بریم پایین باید دستتو باند پیچی کنیم
مقداد: من خوبم
میثم: فکر کنم هف هش تا بخیه لازم باشی
مقداد: چیزی نیست
رفتم جلو و نشستم رو به روی مقداد چشماشو بسته بود و سرشو گرفته بود بالا
آروم دستشو گرفتم جلو مقداد هم مقاومتی نکرد.
یه نگا کردم
میثم: نچ نچ چیکار کردی با خودت زخمت عمیقه پاشو دیگه
مقداد: میثم چرا گفتی باید اول از رو جنازه من رد شی؟ چرا خودتو به جای من معرفی کردی؟
میثم: الان اینا ذهنتو درگیر کرده؟
مقداد: حالم بده
میثم: تو بزار به حساب رفاقت
مقداد: اگه جدی جدی فکر میکرد تو مقدادی یه بلایی سرت میومد نمیگفتی من چطوری میخوام خودمو ببخشم؟
میثم: حالا که اتفاقی نیوفتاده
مقداد: باشه ولی بعدا من با تو کار دارم
میثم: خیلی خب دستتو بده من بلند شو
مقداد: چیزی نیست که یکم دستمو بریدم
میثم: تو به این میگی چیزی نیست؟ کم کمش نه تا بخیه میخواد
مقداد: با من بحث نکن میثم😐
میثم: باشه پاشو
از زیر بازوی مقداد گرفتم و کمکش کردم بلند شه دستش عمیق بریده شده بود و یک سره خون میومد فکر کنم فشار افتاده بود. نمیتونست خوب راه بره و انگاری داشت از حال میرفت به هر زحمتی بود رفتیم پایین. چند تا پرستار مارو دیدن و اومدن سمتمون اشاره کردن که تو کدوم اتاق بریم.
با مقداد رفتیم تو یکی از اتاق ها. کمکش کردم تا بشینه؛ جای زخمشو محکم گرفته بود وقتی به صورتش نگا میکردم قلبم تیر میکشد. شاید تو ظاهر یه بریدگی ساده بوده باشه ولی میفهمیدم داره چه دردی رو تحمل میکنه.
پرستار اومد داخل بهش میخورد از ما بزرگ تر باشه. یه لبخندی زد و رفت سراغ بتادین.
برش داشت و کارشو شروع کرد بعد زخم مقداد و ضد عفونی کرد. رفت سراغ بی حسی.
مقداد داشت از سوزش زیاد دستش زجر میکشید سرشو گرفت بالا و نگام کرد آروم بهش گفتم نترس چیزی نیست. خنده ی کوچیکی کرد و دوباره نگاهشو دوخت به دست خونیش... پرستار شروع کرد به بخیه زدن. آخرش هم با یه باند کار و تموم کرد و رو به من کرد و گفت: زیاد به دستش فشار نیاره چیزیش نیس
تشکر کردم و پرستار رفت بیرون مقداد داشت با باند ور میرفت که یه لحظه سرشو بالا گرفت
مقداد: میثم تو چرا نشستی جلوم
میثم: میخوای بیام بشینم کنارت
مقداد: تو کار نداری؟
میثم: دارم
مقداد: خب برو انجامش بده
میثم: تا اطلاع بعدی کارم اینه که از تو مواظبت کنم به خصوص که الان زخمی شدی
مقداد: آهان ممنون زحمت میکشی
میثم: خواهش میکنم
مقداد: الان در توانت هست که این محل رو ترک کنی؟
میثم: خیر
مقداد: آها باشه. پس اگه اتفاقی افتاد من مسؤل نیستم😐
میثم: لطفا کمی دراز بکش حالت خوب شه یه آب میوه میخرم برات فشارت برگرده سر جاش
مقداد: نمیخوام دیگه دراز بکشم کفایت میکنه
میثم: باشه فقط جان ننت استراحت کن
مقداد: مامانم کجاس؟
میثم: پیش همکارای خانم
مقداد: خواهرم چی؟
میثم: هان... چیزه... استراحت میکنن دیگه
مقداد: چرا با استرس حرف میزنی بگو چیشده
میثم: چی چیشده هیچی بابا چرا جنایی میکنی😑
مقداد: ببین خوبه خودتم میدونی یه نظامی و نمیشه گول زد پس مثل بچه آدم حرف بزن
میثم: راستش یامی رفته بود اتاق خانم رضوی یه ساک گذاشته بود اونجا که...😕
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوهفت]
مقداد: که...؟
میثم: توش بمب بود😕
مقداد: خب الان چیشد. چرا وایستادییی؟😦
میثم: تورخدا بشین پا نشو
مقداد: چی چیو پا نشو اصلا من میرم ملاقات خواهرم
میثم: وای خدا چه گیری کردیم
مقداد با نگرانی از جاش بلند شد لنگان لنگان داشت راه میرفت رفتم جلو و بازوش رو گرفتم
میثم:چته چرا اینطوری راه میری
مقداد: هیچی اون بشر یکی زد تو پام الانم درد میکنه
میثم: آی آی اونی که به تو مدرک هنر های رزمی رو داده چه دیوونه ای بوده
مقداد: هوی درست حرف بزنااا
میثم: باشه بزار کمکت کنم نمیتونی را بری
مقداد: لازم نکرده
مقداد با هر زحمتی بود خودشو رسوند اتاق خواهرش
اون اطراف خلوت بود و فقط بچه های خودمون بودن مقداد مضطرب رفت جلو
سرشو انداخت پایین و از خانم محمودی پرسید
مقداد: ببخشید خواهرم کجاست؟خانم محمودی: نگران نباشین بردنشون یه اتاق دیگه کسی تو اتاق نیست جز بچه های چک و خنثی
مقداد برگشت سمتم
مقداد: اگه نتونن بمب و خنثی کنن که یه بیمارستان میره رو هوا
میثم: فضولیش به تو نیومده بعدشم بهتره تو فقط تو دایره کاری خودت نظر بدی😐
مقداد: برو بابا نه اینکه تو خیلی از چک و خنثی سر در میاری
میثم: برادر من بفرما بیرون لطفا اینجارو شلوغ نکن
مقداد: ببین کم پاپیچ من شو حوصله ندارمااا
میثم: باشه حالا چرا قهر میکنی
مقداد: اصلا من نمیدونم تو اینجا چیکار میکنی
میثم: برادر من، متهم همین!
مقداد: همکار گرامی متهم و بردن. تو اون اتاق متهمی وجود نداره که مثل عجل معلق وایستادی اینجا😐
میثم: به من ربطی نداره
مقداد: واییی خدا تو چقده لجبازی اه مامانت چی میکشه از دستت
میثم: همون چیزیو میکشه که مامانت از دست تو میکشه😂
مقداد: ببند فقط. الان وقت بحث نیس یه دفعه دیدی هردومون رفتیم رو هوا هااا
میثم: اه چرا جو و اکشن میکنی فقط من و تو نیستیم که بگیم آقا ما با منفجر شدن بمب مشکلی نداریم.
مقداد:....
دوباره بحثمون بالا گرف که یکی از بچه های چک و خنثی ازا تاق اومدن بیرون با تعجب نگاش کردم و گفتم
میثم: چیشد منفجر شد؟
مقداد: آقا میثم بهتره ببندی. چون دلم میخواد خودم با دستای خودم خفت کنم😐
میثم: پس نترکید!
علی: چرا منفجر شد ولی شما حواست نبود برا همین صداشو نشنیدی.
میثم: عه پس حله😂
مقداد: بیخیال آقا علی
علی: خب خداروشکر خنثی شد. آقا مقداد باز چه بلایی سر خودت آوردی؟
مقداد: هیچی چیزی نیست یکم بریدم دستمو
علی: برادر ما چندین ساله داریم بمب خنثی میکنیم اینهمه زخمی نشدیم اون وق شما...😑
میثم: کارشه عادت کردیم😂
علی: مزه نریز😐 جمع کنین خودتونو زشته عه.
مقداد: آقا خسته نباشین
علی: همچنین فعلا یاعلی
مقداد: برو علی یارت
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوهشت]
#رضوانه
یامی و دار و دستش قصد بمب گزاری تو بیمارستان رو داشتن. که به لطف خدا هدفشون به سنگ خورد و سه نفر دستگیر شدن... ولی هنوز خبری از برادر و زن داداش آقای رضوی نیست.
#اقا مرتضی
با آوردن یامی و دو نفر دیگه به دستور آقای ابراهیمی باید بازجویی رو شروع میکردم
یامی تو اتاق نشسته بود. در رو باز کردم و رفتم تو سرشو گذاشته بود رو میز و با صدای باز شدن در اونم سرشو گرفت بالا.
رفتم جلو تر و صندلی روکشیدم عقب و نشستم. پرونده و دوربین رو گذاشتم رو میز و به یامی نگاه کردم.
آقا مرتضی: خب آقای یامی
یامی: ...
آقا مرتضی: تعریف کن ببینیم
یامی: آقا... آقا بخدا ما بی گناهیم
آقا مرتضی: قسم نخورر
یامی: آقا ما از شهرستان اومدیم اینجا مهمونیم
آقا مرتضی: ولی ما که از فرودگاه گذارش گرفتیم اسم شما نبود
یامی: شاید اشتباه فنی بود
اقا مرتضی: احتمالا... خب قضیه اون ساک دستی چی بود که گذاشتی تو اتاق و رفتی؟
یامی: سرگرد ببین گفتم که وسایل شخصیم بود گذاشتم اونجا تا برم بیرون یه چیزی بخرم بیام که منو بی خود و بی جهت گرفتن
آقا مرتضی: پس شما به بمب ساعتی میگین وسایل شخصی
یامی: بابا من از چیزی خبر ندارم
اقا مرتضی: رئیست کیه؟
یامی: رئیس چیه سرگرد
آقا مرتضی: اولا من سرگرد نیستم ثانیا رئیس به کسی میگن که تو ازش واسه کارت کسب تکلیف میکنی... خب حالا فهمیدی؟
یامی: جناب سرهنگ من رئیس ندارم
آقا مرتضی: این گوشی مال کیه؟
یامی: خب مال کی میخواد باشه ماله خودمه
آقا مرتضی: عه قابشم که چریکیه. رمزش، رمزشو باز کن
یامی: هان.... چیزه... رمزش یادم نیست
آقا مرتضی: عه چه جالب بیا من برات باز کنم
یامی: اقا بیخیال من شین بد میشه براتون
آقا مرتضی: تهدید یه مامور اطلاعاتی جرم محسوب میشه
یامی: گفتم که ولم کنین برم
آقا مرتضی:عجله نداشته باش. داریم میرسیم به جاهای شیرینش
از اتاق اومدم بیرون آقای ابراهیمی اونجا بودن
آقا مرتضی: بی نتیجه. حرف نمیزنه. بهتره کمی به حال خودش باشه
آقای ابراهیمی: باشه ممنون خسته نباشی
آقا مرتضی: همچنین آقا
#عماد
هنوزم باورم نمیشد چطوری زنده موندم. احساس میکردم بعد اون دو تا تیری که خورده به پهلوم همه چی فرق کرده. دوباره همه ی اتفاقا مثل یه فیلم از ذهنم گذشت احساس میکردم چهره ی کسی که بهم شلیک کرده رو دیدم ولی نمیتونستم دقیق روش تمرکز کنم... درد و سوزشی که داشتم آزارم میداد. تقریبا غیر قابل تحمل بود اما مجبور بودم؛ با صدای باز شدن در، نگاهمو از سقف گرفتم و به در انداختم.....
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیونه]
#عماد
شایان بود؛ این اینجا چیکار میکرد؟ اصلا از کجا میدونست؟ یکم خودمو کشیدم بالا و به شایان نگا میکردم یه چفیه و کوله پشتی دستش بود... چهره ی خیلی آشفته ای هم داشت. منم لبخند از صورتم محو شد و مضطرب شایان رو نگا کردم
شایان: سلام
عماد: سلام شایان. چرا آشفته ای بیا ببینم.
شایان که اومد جلوتر و با این حرفم گریش گرفت. سعی کردم بشینم. شایان خودشو انداخت بغلم و گریش شدت گرفت منم بغلش کردم و سعی بر این داشتم که آرومش کنم.
عماد: شایان داری نگرانم میکنی میگی چیشده؟ گریه نکن عزیز من
شایان: پسر دایی حلالم کن.
عماد: این چه حرفیه که میزنی. میشه توضیح بدی؟
شایان: همه ی این اتفاقا تقصیر مامانم و پرهامه
عماد: از کجا میدونی؟
شایان: پسر دایی بخدا من خلاف نکردم. از همه ی کارام هم توبه کردم. دیگه حساب من از خانوادم جداست
عماد: شایان خان من همه چیو میدونم. میدونم که حساب تو از مادرت جداست. ولی تو اگه تعریف کنی که چیشده من بیشتر میتونم کمکت کنم...😎
شایان: پسر دایی من فهمیدم که مامانم یه سری آدم فرستاده بود مسجد سراغ شما.
بعدشم که نتونسته بودن کارشونو درست انجام بدن مامانم عصبانی میشه و میخواد که...
عماد: میخواد چی؟
شایان: میخواست که دختر دایی رو حذف کنه...
عماد: خب چیشد؟ رضوانه حالش چطوره؟
شایان: منو فرستاده بود بیمارستان دنبال دختردایی منم وقتی فهمیدم هدفش چیه رها رو دست به سر کردم خودمم رفتم خونه. مامانم منو از خونه بیرون کرد. وسایل هامو برداشتم. همینطوری تو خیابون میگشتم که یه مسجد با در باز دیدم. رفتم مسجد خادمش پدر شهید بود...چفیه پسر شهیدش رو داد بهم؛ ایناهاش
شایان چفیه رو گرفت سمتم منم از دستش گرفتم و بوسیدم. حس خوبی بهم میداد
عماد: شایان جان عزیز من. من تو رو بهتر از هرکسی میشناسم. توهم که بحمدالله زود متوجه کار خلاف شدی و انجامش ندادی. توبه هم که کردی. اگه فکر میکنی من از دستت ناراحتم به خاطر وضعیت الانم در اشتباهی. من خودم میدونم همه ی این اتفاقا به خاطر شغلمه. پس تو مقصر نیستی. هرکی هم مقصر باشه کاملا قانونی تنبیه میشه خب؟
شایان: میدونستم اگه بیام پیشت و همه چیو بهت میگم کمکم میکنی.
من دیگه مزاحم نمیشم میرم استراحت کن
عماد: مراحمی عزیز دلم. کجا میری؟
شایان: نمیدونم
عماد: عه. پس برو خونه ی ما
شایان: نه نمیخوام مزاحم شم دختر دایی راحت نمیشن
عماد: قبل اینکه اون دختر دایی شما باشه خواهر منه پس حرفی نمیمونه میری خونه خب؟ خونه ی داییته دیگه😁
شایان: آخه
عماد: آخه نداره همین گه گفتم
شایان: ممنونم
عماد: برو به سلامت
شایان: فعلا یاعلی
عماد: آقا شایان
شایان: بله
عماد: اگه کاری داشتی یا اتفاقی افتاد حتما بهم بگو باشه؟
شایان: چشم
عماد : منور به صحن کربلا🌱
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی🌱
.
.
#آرامشقبلازطوفان
#قسمت[چهلام]
#عماد
شایان که باهام خداحافظی کرد رفت سمت در یه لحظه برگشت و نگام کرد دوباره اومد سمتم. چفیه رو گذاشت رو پام و بدون هیچ حرفی سریع از اتاق رفت بیرون.
چفیه رو آروم برداشتم و گرفتم سمت صورتم. بوی خوبی میداد....
یه تیکه از مداحی غدیر یادم اومد.
"علی برکت زندگیامونه
علی پرچم ظهور آقامونه
من آماده ام برا بیعت با علی
تا آزادی قدس مونده یه یاعلی"
.
.
آرامش مداحی باعث شده بود خیلی ازش خوشم بیاد. چفیه تو دستام جا خوش کرده بود... راستش نمیتونستم ازش دل بکنم. ینی چرا شایان اینو داده بود به من؟
نمیدونستم چفیه کدوم شهید بزرگواره. ولی از همون شهید خواستم که شفاعتم کنه... که منم اسمم بره تو لیست شهدای گمنام؛...
#آوین
از وقتی نوچه های بی عرضه ی پرهام نتونسته بودن کار حذف عماد و درست انجام بدن همه چی خراب شده بود. عماد و خواهرش بهمون شک کرده بودن. باید تهدیدشون میکردم. برا همین یکی از آدمای مطمئن خودمو فرستادم سراغ رفیق عماد.
به یه طریقی به خواهر رضوی مکمل های تقلبی داده بودن که فقط یه مدت اذیتش کنه. بعدشم به رها سپردم تا برادر و زن داداش رضوی رو گروگان بگیرن تا شاید شد ازش حرف کشید. حساب عماد و رضوانه هم بمونه واسه بعد.
شماره ی یامی رو هرچقد میگرفتم خاموش بود.
عصبی شده بودم... شماره ی پرهام و گرفتم
بعد شش تا بوق برداشت
آوین: پرهام یامی چرا گوشیشو بر نمیداره؟
پرهام: مامان...چیزه😥
اوین: چیزه و کوفت درست حرف بزن ببینم
پرهام: یامی و با دونفر از دستیار هاش گرفتن
آوین: لعنتیییی کجا😠
پرهام: یامی تک روی کرده بود. میخواست بالا سر خواهر رفیق عماد بمب بزاره هم اون هم بیمارستان بره رو هوا بعدشم که رضوی رو بکشه.😐 هاله هم قضیه رو میدونسته و باهم این تصمیم و گرفتن.
آوین: نه نه اینطوری که ما لو میریم پرهام سریع خودتو برسون خونهههه😡
پرهام: مامان آروم باش تو راهم دارم میام😐
آوین: پرهام حرف نزننن همش تقصیر نوچه های بی عرضه ی توعه
پرهام: اومدم مامان😶
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی مبل. اعصابم بدجوری خراب شده بود. اگه لو بریم کارمون تمومه. اگه بفهمن هدفمون از این باند بمب گزاری و بهم ریختن امنیت کشوره دیگه نمیتونیم هیچ جوره جمعش کنیم.
شماره رها رو گرفتم؛ بعد دو بوق برداشت
رها: سلام خانم جون خوبی
آوین: علیک داری چه غلطی میکنی؟ با اون جوجه امنیتی و زنش چیکار کردی؟
رها: خانم پسره که هنوز بیهوشه دختره هم تو یه اتاق دیگه بستیمش هنوز بهوش نیومده.
آوین: ببین دارم تاکید میکنم فقط اذیتش میکنی خب؟ اگه بمیرن لو میریم یه سطل آبی چیزی روش خالی کن تا بهوش بیاد کمی حرف بکش ازش و تهدیدش کن. ولی نباید بمیره فهمیدی؟
رها: بله خانم حله شما خیالتون راحت سیروس هم اینجاست همه چی داره عالی پیش میره
آوین: در ضمن یامی و دو نفر دیگه رو گرفتن حواستون جمع باشه. اونا خیلی زرنگن مثل شماها بی عرضه نیستن
رها: خانم ثابت میکنم بهتون که ما زرنگ تریم
آوین: خیلی خب برو دیگه
رها: خدافظ
گوشی رو که قطع کردم صدای پیچیدن کلید توی قفل در اومد پرهام بود.
آوین: پرهام ما الان چه غلطی کنیم؟
پرهام: بزار برسم بعد میگم چه غلطی کنیم😂
آوین: تشریف بیار😐
پرهام اومد و چهار زانو نشست کنار مبل
پرهام: مامان اینجا دیگه امن نیست از وقتی شایان دستمونو گذاشت تو پوست گردو و عماد و رضوانه زندن دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم اگه شایان بخواد براشون حرف بزنه و عماد و رضوانه هم جدی بگیرن همین فردا پس فردا میریزن اینجا و الفاتحه
آوین: خب اینو که خودمم میدونم یه راهکار بده
پرهام: آهان و اما راهکار. باید خونه رو عوض کنیم. و برا اینکه کسی آدرس خونمون رو نخواد میگیم رفتیم مسافرت. مثلا آلمان اینطوری دیگه همه چی در امن و امانه. باید نیرو های جدیدی پیدا کنیم و اونایی که شک داریم که شاید آلوده شده باشن رو حذف میکنیم. مثل یامی!
.
.
انشاءالله ادامه خواهد داشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی جالب از حاج قاسم 🖤❤️
یک شب دلش شکست
به زینب گلایه کرد
فردا هنوز سَر نزده،
انتخاب شد...!💔
#سرداردلها🦋
#محرم🖤
#بصیرت🥀
♡*۱.۲٠ به وقت حاج قاسم*♡
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه ترکی حاج مهدی رسولی 🥺🖤
اسلامعلیڪیاثاراللہ🖐 🏴
#محرم 🏴
#اربابم 🖤
#بصیرت▪️
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربونِ مهربونیت بشم آقا 🥺 میشه ماروهم بخری؟ ❤️🩹
.
.
.
#یاحسین #کربلا #محرم #بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسمربالمهدی🌱
.
.
#آرامشقبلازطوفان
#قسمت[چهلویک]
آوین: وایستا ببینم ینی یامی باید تو زندان کشته بشه؟
پرهام: احتمالا
آوین: ولی اون نیروی مورد اعتماد منه😠
پرهام: مادر من الان دیگه هیچی از هیچکس بعید نیست ممکنه یامی اونجا عوض بشه و از کاراش پشیمون بشه همین کافیه واسه حکم اعدام ما
آوین: خیلی خب جناییش نکن. خونه رو چیکار کنیم؟
پرهام: باید یه مدت تو اون کارخونه ی متروکه بمونیم تا آبا از اسیاب بیوفته
آوین: تو از من میخوای برم تو آشغال دونی زندگی کنم؟؟؟😐
پرهام: نگفتم تا آخر عمرت گفتم یه مدت که شک ها بر طرف شه
آوین: همش تقصیر توعه
پرهام: مامان اه
آوین: مامان و کوفت. خیلی خب همین امشب اینجارو تخلیه میکنیم.
پرهام: تو بگو همین الان
آوین: خیلی خب باید بیشتر وسایل هارو بریزیم بیرون فقط یکی دوتا جعبه لازمه تا بعضی هارو با خودمون ببریم
پرهام: حله خودم برات جعبه گیر میارم
آوین: ببین اسناد و مدارکی که بعضی جاها قایم شده رو بردار کمی وسایل بمونه تو خونه تا بعدا که مجبور شدیم بگیم از مسافرت برگشتیم تو خونه یه چیزی باشه شک نکنن
پرهام: مامان
آوین: هان
پرهام: گشنمه
آوین: کارد بخورده تو شکمت پا میشم غذارو بزارم دیگه😐
پرهام: با تشکر
#عماد
کمی از درد پهلوم کم شده بود... داشتم قرآن میخوندم که رضوانه بی مقدمه در و باز کرد و اومد تو
عماد: نچ نچ نچ در زدنم که بلد نیستی
رضوانه: سلام داداش گلممم
عماد: علیک سلام رضوانه خانم بعضی وقتا یادت میوفته یه سری به ما هم بزنیااا😂
رضوانه: شرمنده درگیر بودم😬
عماد: بدون من پرونده خوب پیش میره؟
رضوانه: عالی
عماد: بسیار زیبا
رضوانه: حرف نزن دیگه مرخصی امروز
عماد: امروز کی؟
رضوانه: همین حالا
عماد: جان من؟
رضوانه: پاشو پاشو داری وقت بیمارستان و میگیریااا
عماد: خیلی خب کمکم کن وسایلامو جمع کنم
رضوانه: باشه باشه
عماد: رضوانه
رضوانه: جانم
عماد: شایان رفته خونمون
رضوانه: اونجا واسه چییی؟
عماد: میشه وقتی رفتی خونی جوری رفتار نکنی که انگار معذبی؟
رضوانه: چیشده عماد توضیح بده ببینم؟
عماد: ببین شایان توبه کرده. خب؟ با عمه دعواش شده از خونه رفته بیرون جایی رو نداشت واسه موندن منم گفتم بره خونه ما
رضوانه: خب قدمش رو چشم ولی کامل نگفتیا
عماد: فضول میگم دیگه😐
رضوانه وسایل هامو جمع کرد و رفت بیرون تا برگه ترخیص رو امضا کنه. منم لباسامو پوشیدم و آروم از تخت اومدم پایین. با دردی که تو پهلوم پیچید صدام بلند شد و نتونستم سرپا وایستادم نشستم رو تخت. دستمو گذاشتم روی پهلوم و سعی کردم از دردش کم کنم اما نمیشد. کمی که گذشت دوباره بلند شدم. اینبار اون درد رو تحمل کردم کولمو برداشتم و آروم رفتم سمت در؛ که رضوانه اومد تو
رضوانه: وایی عماد کولتو بده من نگفتم تنهایی پا نشو
عماد: خواهر من چیزیم نیست که
رضوانه: بله از وضع و اوضاعت میشه همه چیو فهمید. دستتو بده من
عماد: میتونم راه برم
رضوانه: نه نمیتونی دستتو بده من
عماد: چقده لجبازی تو دختر
رضوانه: همین که گفتم
رضوانه دستمو گرفت و کمک کرد که راه برم
از بیمارستان که خارج شدیم گل از گلم شکفت
عماد: رضوانههه صب کن
رضوانه: چیه چیشده عماد؟😨
.
.
انشاءالله ادامه خواهد داشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی🌱
.
.
#آرامشقبلازطوفان
#قسمت[چهلودو]
عماد: : هیچی میخوام یکم هوای تازه تنفس کنم😍
رضوانه: آی آییی من علاف تو نیستمااا هوا که تموم نمیشه بعدا هم میتونی تنفس کنی فعلا بهتره بری خونه سراغ مهمونت😐
عماد: مگه نمیریم سایت؟
رضوانه: خیر میری خونه فردا میای سایت
عماد: به نظرت من میتونم بمونم تو خونه؟
رضوانه: مجبوری بمونی
عماد: ببخشیدا ولی تو مجبورم میکنی؟😐
رضوانه: به موقش منم میکنم ولی فعلا دستور دستور آقا مرتضاست
عماد: اصلا چه ابهتی داره اسم آقا مرتضی که وقتی میاد زبون آدم میگیره😂
رضوانه: بلاخره توبیخی همه رو میترسونه
عماد: نچ نچ مردمم خواهر دارن ماهم داریم
رضوانه: بله داری اونم از نوع خوبش حالا هم حرف نزن
عماد: میگم فقط سه روز نبودمااا مردم چقد عوض شدن😕
رضوانه: مردم عوض نشدن که تو مخت تاب ورداشته😐
عماد: سعدی بسی رنج برد در این سال سی که تو بیای به بزرگترت بی ادبی کنی؟
رضوانه: فردوسی بسی رنج برد در این سال سی که تو بیای بهش بگی سعدی؟😐
عماد: عه فردوسی بود؟ آخه به نوع شعر میخورد که شاعرش سعدی باشه😂
رضوانه: میشه شما خارج از دایره کاریت نظر ندی؟😐
عماد: بله😂
رضوانه: پس ببند دیرمون شد
تو دلم گفتم ولی رضوانه چقده تو حاضر جوابی ماهر شده بودااا
رضوانه: عماد جان بلند فکر کردی. من همیشه تو حاضر جوابی ماهرم😐
عماد: یا امام هشتم تو از کجا فهمیدی من چی فکر کردم؟
رضوانه: گفتم که بلند فکر کردی داشتی زیر لبی با خودت حرف میزدی
رضوانه یه خنده پیروزمندانه کرد و باهم رفتیم سمت ماشین خواستم بشینم سمت راننده که رضوانه از دستم گرفت
رضوانه: کجا به سلامتی؟
عماد: بریم خونه دیگه
رضوانه: احیانا شما باید اون ور بشینیااا
عماد: چرا دیگه
رضوانه: یک. هنوز کامل خوب نشدی دو. من ماشین و لازم دارم میرسونمت خونه خودم بر میگردم
عماد: سه. خب من میرسونمت ماشین و میزارم اونجا خودم پیاده میام
رضوانه: چهار. تو واقعا میخوای مسیر سایت تا خونه رو با این وضعت پیاده بری؟😐
عماد: پنج. خیر
رضوانه: شش. پس بفرما اون طرف لطفا
عماد: هفت. به روی چشم
خندیدم و سوار ماشین شدم وقتی ماشین حرکت کرد رضوانه یه لحظه با ذوق گفت
رضوانه: داداش یه مداحی تازه پیدا کردم😍
عماد: جدی: چیه؟
رضوانه گوشی رو برداشت و مداحی رو پلی کرد
عماد: اینو که من داشتم
رضوانه زد رو ترمز و شاکی برگشت سمتم
عماد: وای چته تو یواش یکم تو مارو به کشتن ندی ول کن نیستی
رضوانه: تو چرا اونو بهم نفرستادی هانننن؟😠
عماد: به جان خودم وقت نشد
رضوانه: خب چرا وقت نشددد؟
عماد: ببین عصر اون روزی که قرار بود بریم هیئت مداحیو پیدا کردم بعدش رفتم سایت کار داشتم بعدش رفتیم مهمونی بعدشم رفتیم هیئت بعدشم من تیر خوردم وقت نشد بهت بگم
رضوانه: ینی برو خداتو شکر کن عذرت موجهه وگرنه همینجا مینداختمت پایین😐
عماد: چقده خشن شدی تو
رضوانه: حرف نزنااا
از رفتارای رضوانه خندم گرفته بود رسیدیم که دم در دوباره زد روی ترمز
عماد: آی آی چته تو
رضوانه: پیاده شو
عماد: خو صب کن
رضوانه: کار دارم
عماد: پس فعلا
رضوانه :مواظب خودت باش
عماد: یا علی
کلید و که انداختم تو در با چهره ی اشفته مامان و چهره ی پکر بابا و شایان مظلوم رو به رو شدم
قلبم هری ریخت و همونجا خشکم زد مامان با دیدن من عصبانی از جاش بلند شد و اومد سمتم
.
.
انشاءالله ادامه خواهد داشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوسه]
مامان: به به آقا عماد از شما انتظار نداشتم😠
عماد: مامان جان سلام چیشده خب به منم بگین بدونم😕
مامان: ینی من غریبه بودم که بهم نگفتی؟😠
کارم ساخته بود یکی رفته بود به مامان گفته بود که تیر خورده بودم با این حال بازم خودمو زدم به اون راه
عماد: مامان چیو نگفتم بهتون😦
با این حرفم بابا بهم نگا کرد و سرشو به نشانه ی اینکه کارت ساختش تکون داد. تو اون وضعیت داشت خندم میگرفت به زور جلو خودمو نگه داشتم و دست از مقاومت برداشتم آروم خم شدم و خواستم که پای مامان و ببوسم مامان دستم و گرفت و بلندم کرد. همین لحظه درد پهلوم بلند شد. بیخیالش شدم. مامان با چشمای اشکی بغلم کرد.
عماد: مامان جان فدات بشم نگفتم تا نگران نشی خودت که میدونی شغل من حساسه اگه بخوام هر اتفاقی که میوفته رو بگم اونوقت دیگه شما لبخند به لبت نمیاد الانم که حالم عالیه عالیه
مامان: خب پسرم نگرانت میشم
عماد: حالا که به لطف خدا همه چی رو به راهه شما اینبار و ببخش
مامان: بفرما از مهمونت پذیرایی کن دیگه
عماد: سلام آقا شایان چطوری😎
شایان: سلام پسردایی ممنونم شما خوبی؟
عماد: ممنون جانم بیا بریم اتاق
شایان: چشم
شایان و کشیدم بردم اتاقم
عماد: بفرما بشین
شایان: پسر دایی
عماد: جان
شایان: حالت خوبه درد داری؟
عماد: من خوبم درد هم زیاد ندارم
رفتم نشستم رو تخت پیش شایان که درد بدی از پهلوم بلند شد مجبورا جوری جلوه کردم که نگران نشه ولی نمیشد
شایان: پسر دایی ولی تقصیر من شد که زندایی فهمید
عماد: نه چرا تقصیر تو؟
شایان: آخه من بهش گفتم نمیدونستم قصد داری نگی بهش
عماد: اتفاقا کار خوبی کردی برا منم که خوب شد چون اگه بعدا میفهمید بیشتر ناراحت میشد. راستی چرا موقع رفتن چفیه رو دادی به من؟
شایان: پسر دایی من لیاقت نگه داشتن اون چفیه رو نداشتم. میخواستم موقعی که آدم شدم و خدا ازم راضی بود به اون چفیه دست بزنم
عماد: آقا شایان شما که توبه کردی مطمئن باش خدا تورو بخشیده. خدا تو رو بخشیده که این چفیه رو از پدر گرامی شهید گرفتی. این چفیه رو پیشت نگه دار و برای اینکه تو راه راست استوار باشی از شهید بزرگوار کمک بگیر. مطمئن باش کمکت میکنن. حالا هم این چفیه رو بگیر و پیش خودت نگه دار. من باید برم اداره. اینجا هم اتاق خودته راحت باش خواستی یکم استراحت کن از اداره که برگشتم باهم میریم بیرون حله؟
شایان: ممنونم میخوای باهات بیام؟
عماد: نه بابا من هنوزم سالممااا😂
شایان: ان شاءالله همیشه سالم باشی😁
عماد: همچنین آقا شایان گل
از اتاق اومدم بیرون. میخواستم یواشکی بزنم بیرون که مامانم مچم رو گرفت
مامان: کجا به سلامتی؟
عماد: هان چیزهه گفتم برم حیاط یکم هوا بخورم نه اینکه هوای بیرستان خیلی خفه بود....
مامان: عه پس میخوای هوا بخوری؟ عماد بشین سرجات😐
عماد: مامان، جان من نه نیار دلم واسه بچه ها تنگ شده کاراهم ریخته رو زمین باید برم
مامان: عماد
عماد: مامان جان من دیگه
بابا: خانم ولش کن بچه رو بزار بره دیگه
مامان: آخه مرد، تازه خوب شده بره دوباره یه بلایی سر خودش میاره
عماد: نه مادر من قول میدم سالم برگردم
مامان: برو دعا کن بابات رسید وگرنه با زنجیر می بستمت به تخت😐
عماد: فداتونم فعلا😂
مامان: عماد
عماد: جان
مامان: رفتی تنها برنمیگردی هااا
عماد: مامان اونجا کِیسی نداریم که بخوام برم جفت برگردم😂
مامان: آی زهرمار کی از جفت حرف زد برگشتی رضوانه هم باید بیاد هااا😐
عماد: عه پس از اون جهت باشه چشم😬😂
مامان: پسره ی چش سفید
با خنده خونه رو ترک کردم... بارون شروع کرده بود به باریدن... الان بد ترین چیز همین بارون بود. ولی غر نزدم و از بوی خاک باران خورده لذت بردم. رسیدم به یه فلکه که خیلی خلوت بود... بارون صحنه رو قشنگ تر کرده بود... دور و اطرافم رو نگا کردم یه دختره چادری که بهش میخورد ۱۵یا۱۶ سالش باشه داشت با عجله از عابر پیاده میدوید و چاله های آبی که ایجاد شده بودن باعث شده بودن با دویدن و پا گذاشتن دختره روی اونا آب ها پخش همه جا بشن. اینکه داشت با سرعت میدوید برام عجیب اومد کمی اون ور تر و نگا کردم... یه مردی افتاده بود دنبالش و هر لحظه بیشتر نزدیک دختر میشد...
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوچهار]
#عماد
دختره رفت تو یکی از کوچه ها و مرده هم رفت اونجا... به دست مرد که نگا کردم چاقویی داشت خودنمایی میکرد... سریع از خیابون رد شدم و رفتم اون طرف خودم و پشت دیوار کوچه پنهان کردم و آروم داشتم صدای مکالمه های یک طرفه رو میشنیدم
مرد: آهای با توعم دختر جون چرا حرف نمیزنی... هان؟ اون داداشی که سنگشو به سینه میزدی کجاس تا بیاد نجاتت بده هان؟ ده حرف بزن...😠
دختره:.....
مرده داشت نزدیکش میشد دختره هم هیچ حرفی نمیزد... ولی میتونستم صدای گریه های آرومش رو بشنونم... دیگه جای معطلی نبود سریع رفتم تو کوچه
عماد: برادرش منم چیکارش داری؟
مرده: به به داداشتم که رسید حالا عیشمون تیش میشه.
عماد: گفتم چیکار داری باهاش؟ تو غیرت داری که افتادی دنبال یه دختر؟😠
مرده: غیرتش به تو نیومده. امروز از ما سه نفر یکیمون میمیره. یا تو یا دختره یا من
عماد: بهتر بود خودمون و بگی. چون نمیزارم حتی نگاه کثیفت بیوفته بهش.
مرده: که اینطور پس مرگت حتمیه. فکر کنم چند ساعت دیگه اسمت توی تلویزیون پخش بشه و بگن مرحوم....... البته که شماها به این نوع مردن میگین شهادت
عماد: تو هنوز نمیدونی که مردن در راه خدا برای ما سعادته؟
مرده با چاقو اومد سمتم و چاقوشو برد بالای سرش. خواست با شدت تمام فرود بیاره سمت قلبم که کنار کشیدم و مچ دستشو گرفتم، بعد با یه حرکت دستشو قفل کردم و چاقو رو انداختم زمین... دستشو پیچوندم و روی کمرش نگه داشتم چند ثانیه نگذشت که صداش در اومد
مرده: دستمو ول کن شکستی دستمووو ولم کننن غلط کردم
عماد: ازشون معذرت خواهی کن سریع...
مرده: نمیکنم ولم کننن
وقتی گفت نمیکنم دستشو بیشتر بردم عقب و این باعث شد بدون هیچ حرف اضافه ای بگه: خانم ببخشید غلط کردم جان ننت ولم کننن
عماد: بگو دیگه همچین غلطی نمیکنی
مرده: نمیکنم دیگه نمیکنم ول کن دیگه دستمممو
دستشو با شدت ول کردم
عماد: برو دیگه اینورا پیدات نشه چون اگه ببینمت قانونی برخورد میکنم مفهومه؟
مرده: بد شد برات این تازه اول بازیه
عماد: سریع ترک کن اینجارو
مرده که فرار کرد به دختره نگا کردم... دستشو محکم گرفته بود و نشسته بود روی زمین وقتی دید طرف رفته چادر عربیشو رو سرش درست کرد و سعی کرد که بلند شه سرم و انداختم پایین
دختره{ نگار }: نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی میخواست سرم بیاره.😞
عماد: این چه حرفیه من وظیفم رو انجام دادم... منظورش از برادرتون چی بود؟
نگار: همین آدما پدرم رو به شهادت رسوندن. وقتی بابام شهید شد منو مادرم و داداشم باهم میموندیم یه مدتی هست که از داداشم خبر ندارم من مطمئنم که کار خودشونه و میخوان داداشم رو اذیت کنن. یه ماهی میشه که دیگه پدرم پیشمون نیست
عماد: تسلیت میگم بهتون. اگه امکانش باشه شما یه شماره تماس بدین به ما. ما پیگیری میکنیم و اگه خبری شد حتما شمارو در جریان میزاریم
نگار: ولی اونا یه باند خیلی بزرگن. همه جا چشم و گوش دارن و جاسوسی کشور و میکنن نمیخوام اتفاقی برای کسی بیوفته
عماد: خانم اونا جاسوسن و ما ضد جاسوس کار ماهم کوتاه کردن دست دشمنای این کشوره.😎
وقتی به دستش نگا کردم دیدم داره خون میاد...
عماد: دستتون چی شده؟
نگار: چیزی نیست
عماد: صبر کنید زنگ بزنم آمبولانس
نگار: نیازی نیست یه زخم ساده هست. ببخشید شما نظامی هستین؟
عماد: شما در این حد بدونین که کار ما شناسایی همچین آدماییه
نگار: ممنونم از لطفتون
عماد: بهتره من برسونمتون ممکنه دوباره بیان سراغتون
نگار: ولی
عماد: همین جا منتظر بمونین
کمی ازش فاصله گرفتم و به رضوانه زنگ زدم
عماد: سلام رضوانه خوبی یه آدرس میدم بهت سریع خودتو برسون اینجا یه جعبه کمک های اولیه هم همراهت باشه
رضوانه: یا امام هشتم چی شده؟😨
عماد: چرا شلوغش میکنی وقت نیست زود بیا
رضوانه باشه باشه با ماشین یا تاکسی؟
عماد: میخوای با گاری بیا خب با ماشین دیگه تاکسی و که خودمم میتونم بگیرم😐💔
رضوانه: بی ادب شدیااا
عماد: خدافظ
با رضوانه که قطع کردم آدرس رو براش فرستادم... طولی نکشید که جواب داد
حدود پنج دقیقه اونجا منتظر موندیم که رضوانه خودشو رسوند پیاده شد و اومد سمتمون
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوپنج]
عماد: سلام خانم مهدوی
رضوانه: سلام مشکلی پیش اومده؟
عماد: اگه بشه این دخترمون رو همراهی کنین
#رضوانه
معلوم نبود باز عماد چشه "خانم مهدوی😐" آقا عماد حساب شما بمونه واسه خونه
رفتم سمت دختره... انگاری خیلی ترسیده بود...
رضوانه: سلام عزیزم خوبی؟☺
نگار: سلام ممنونم
رضوانه: دختر خوشگل چرا داری گریه میکنی دستت چیشده؟
با این حرفم گریش شدت گرفت و خودشو انداخت بغلم
منم آروم بغلش کردم و سعی بر آروم کردنش داشتم... وقتی از بغلم جداشد دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم
رضوانه: عزیز دلم گریه نکن همه چی تموم شد. بریم تو ماشین؟ من که سردم شد😁
نگار: ولی من نمیخوام مزاحمتون بشم😕
رضوانه: شما مراحمی بفرما بریم...
عماد پشت فرمون نشست و ماهم پشت نشستیم... به محض نشستن اسمشو پرسیدم
رضوانه: خب نمیخواین خودتونو معرفی کنین؟☺
نگار: نگار هستم
رضوانه: چه اسم قشنگی. دستت چیشده؟ بزار دستتو ببندم
نگار دستشو گرفت سمتم زخمش زیاد عمیق نبود با این حال جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و زخمش رو با بتادین ضد عفونی کردم بعدشم باند و برداشتم و به دقت پیچیدم دور دستش. کارم که تموم شد گفتم: چیزی نبود زود خوب میشی
نگار: ممنونم ازتون
#نگار
اگه اون آقا نبود منم الان نبودم دستم بدجوری میسوخت خدا بهم رحم کرد که این خانم و آقا رسیدن وگرنه...
نمیخواستم مزاحمشون بشم اما خیلی اصرار کردن. تو ماشین خانمه دستمو بست کلی ازش تشکر کردم... نمیدونستم چطوری لطفشونو جبران کنم...
یاد انگشتر عقیقی که از بابام برام یادگار مونده بود افتادم... بدون معطلی دستم و بردم داخل کیفم و برش داشتم و گرفتم تو دستم وقتی نگاش کردم اشک از گوشه چشمم سر خورد و اومد روی گونه هام... گرفتمش سمت خانمه
نگار: من نمیدونم چطوری لطف شما و آقا رو جبران کنم... اگه بشه این انگشتر عقیق که از پدر شهیدم برام مونده رو ازم قبول کنین
رضوانه: نگار جان این انگشتر یادگار پدر شماست پیش شما بمونه بهتره
نگار: ولی من دلم میخواد بدمش به شما... هر موقع از پدرم کمک بخواین کمکتون میکنه...
رضوانه: دست شما درد نکنه خانمی انشاءالله روح پدرتون شاد باشه
نگار: ممنونم. میشه منو اینجا پیاده کنین؟
عماد: آدرس منزل رو بدین میرسونیمتون ممکنه دوباره بخوان بیان سراغتون...
خانم مهدوی شما شمارتون رو بدین بهشون اگه کاری داشتن با شما درمیان بزارن
رضوانه: نگار جان این شماره منه اگه کاری داشتی حتما حتما بهم بگو خوشحال میشم کمکت کنم
نگار: دست شما درد نکنه.
رضوانه: کاری نکردیم✨
نگار رو که رسوندیم خونشون حسابی ازمون تشکر کرد...
همونجا پشت نشستم دستامو انداختم دور صندلی و نگاه عاقل اندر سیفی به عماد انداختم
رضوانه: خب آقای مهدوی
عماد: انتظار نداشتی که با اسم کوچیک صدات کنم😐
رضوانه: خب عزیز من، من چیزی نگفتم که میگم قضیه رو تعریف نمیکنی آقای مهدوی؟
عماد: چرا تعریف میکنم اندکی صبر داشته باش
رضوانه: میگم یکم عجیبه هااا شما تو مسیر سایت این اتفاق برات بیوفته
عماد: وا چیش عجیبه اتفاقی شد دیگه
رضوانه: الان کجا تشریف میبری؟
عماد: شمارو میرسونم سایت
رضوانه: فقط منو یا...
عماد: خواهر من میبینی که حالم زیاد مساعد نیست پس بعدا خدمت میرسم
رضوانه: آهان باشه پس
وقتی رسیدیم دم در سایت عماد ماشین و خاموش کرد و قبل من پیاده شد
همینطور متعجب خیره شده بودم بهش بدون اینکه حرفی بزنه سوئیچ و گذاشت رو ماشین و رفت داخل...
سریع پیاده شدم ماشین و قفل کردم و رفتم داخل.
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
من از وقتی که با شما آشنا شدم
برای حسین(؏) قشنگتر گریه کردم ..
#جانفدا🖤
#مثل_پدر
#محرم
#بصیرت
۱.۲٠ به وقت حاجی🕔🕔
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلدیوانھعآشق
کھبهمعشوقرسد
کربلابیندوگنبد
چھدویدندارد ..
#اربابم🖤
#محرم 🏴
#بصیرت➿
#پایتخت_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🥀🖤-
چِقَـدِهبِـگمآقا،هَـواتـوکـردم
کـٰـآشبیـٰامبهـکـربلآتُ
بَـرنَگَردَم . . 💔
حـَرمِـترویـٰایمَن. .!
#حرم
#آقام_حسین
#بصیرت
#پایتخت_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رقیه
تموم شدا دیگه معلوم نیست سال دیگه این روزو ببینیما
#حواست هست
#پایتخت_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر سه سالت کل زندگیمه ♥️ .
#عزیزم_حسین🌱
#محرم🏴
#استوری📲
#پایتخت_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
به گمانم که دگر پیر غلامی رؤیاست ..
نذر کردیم که محرم ز غمت جان بدهیم:)))
🥲💔
#محرم
#پیشنهاد_برای_محرم
#امام_حسین
#بصیرت
#پایتخت_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_هشدارجهتشکستهشدنقلب💔
خواهرم از شتر افتاده😭💔
🔻باحال مناسب گوش کنید
ای وای رقیه😭🥀
لعنت الله علیه
#امام_حسین
#شب_سوم
#محرم
#پیشنهاد_برای_محرم
#پایتخت_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊