eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه ترکی حاج مهدی رسولی 🥺🖤 اسلام‌علیڪ‌یاثاراللہ🖐 🏴 🏴 🖤 ▪️ ‌‌ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربونِ مهربونیت بشم آقا 🥺 میشه ماروهم بخری؟ ❤️‍🩹 . . . 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسم‌رب‌المهدی🌱 . . [چهل‌و‌یک] آوین: وایستا ببینم ینی یامی باید تو زندان کشته بشه؟ پرهام: احتمالا آوین: ولی اون نیروی مورد اعتماد منه😠 پرهام: مادر من الان دیگه هیچی از هیچکس بعید نیست ممکنه یامی اونجا عوض بشه و از کاراش پشیمون بشه همین کافیه واسه حکم اعدام ما آوین: خیلی خب جناییش نکن. خونه رو چیکار کنیم؟ پرهام: باید یه مدت تو اون کارخونه ی متروکه بمونیم تا آبا از اسیاب بیوفته آوین: تو از من میخوای برم تو آشغال دونی زندگی کنم؟؟؟😐 پرهام: نگفتم تا آخر عمرت گفتم یه مدت که شک ها بر طرف شه آوین: همش تقصیر توعه پرهام: مامان اه آوین: مامان و کوفت. خیلی خب همین امشب اینجارو تخلیه میکنیم. پرهام: تو بگو همین الان آوین: خیلی خب باید بیشتر وسایل هارو بریزیم بیرون فقط یکی دوتا جعبه لازمه تا بعضی هارو با خودمون ببریم پرهام: حله خودم برات جعبه گیر میارم آوین: ببین اسناد و مدارکی که بعضی جاها قایم شده رو بردار کمی وسایل بمونه تو خونه تا بعدا که مجبور شدیم بگیم از مسافرت برگشتیم تو خونه یه چیزی باشه شک نکنن پرهام: مامان آوین: هان پرهام: گشنمه آوین: کارد بخورده تو شکمت پا میشم غذارو بزارم دیگه😐 پرهام: با تشکر کمی از درد پهلوم کم شده بود... داشتم قرآن میخوندم که رضوانه بی مقدمه در و باز کرد و اومد تو عماد: نچ نچ نچ در زدنم که بلد نیستی رضوانه: سلام داداش گلممم عماد: علیک سلام رضوانه خانم بعضی وقتا یادت میوفته یه سری به ما هم بزنیااا😂 رضوانه: شرمنده درگیر بودم😬 عماد: بدون من پرونده خوب پیش میره؟ رضوانه: عالی عماد: بسیار زیبا رضوانه: حرف نزن دیگه مرخصی امروز عماد: امروز کی؟ رضوانه: همین حالا عماد: جان من؟ رضوانه: پاشو پاشو داری وقت بیمارستان و میگیریااا عماد: خیلی خب کمکم کن وسایلامو جمع کنم رضوانه: باشه باشه عماد: رضوانه رضوانه: جانم عماد: شایان رفته خونمون رضوانه: اونجا واسه چییی؟ عماد: میشه وقتی رفتی خونی جوری رفتار نکنی که انگار معذبی؟ رضوانه: چیشده عماد توضیح بده ببینم؟ عماد: ببین شایان توبه کرده. خب؟ با عمه دعواش شده از خونه رفته بیرون جایی رو نداشت واسه موندن منم گفتم بره خونه ما رضوانه: خب قدمش رو چشم ولی کامل نگفتیا عماد: فضول میگم دیگه😐 رضوانه وسایل هامو جمع کرد و رفت بیرون تا برگه ترخیص رو امضا کنه. منم لباسامو پوشیدم و آروم از تخت اومدم پایین. با دردی که تو پهلوم پیچید صدام بلند شد و نتونستم سرپا وایستادم نشستم رو تخت. دستمو گذاشتم روی پهلوم و سعی کردم از دردش کم کنم اما نمیشد. کمی که گذشت دوباره بلند شدم. اینبار اون درد رو تحمل کردم کولمو برداشتم و آروم رفتم سمت در؛ که رضوانه اومد تو رضوانه: وایی عماد کولتو بده من نگفتم تنهایی پا نشو عماد: خواهر من چیزیم نیست که رضوانه: بله از وضع و اوضاعت میشه همه چیو فهمید. دستتو بده من عماد: میتونم راه برم رضوانه: نه نمیتونی دستتو بده من عماد: چقده لجبازی تو دختر رضوانه: همین که گفتم رضوانه دستمو گرفت و کمک کرد که راه برم از بیمارستان که خارج شدیم گل از گلم شکفت عماد: رضوانههه صب کن رضوانه: چیه چیشده عماد؟😨 . . ان‌شاءالله ادامه خواهد داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی🌱 . . [چهل‌و‌دو] عماد: : هیچی میخوام یکم هوای تازه تنفس کنم😍 رضوانه: آی آییی من علاف تو نیستمااا هوا که تموم نمیشه بعدا هم میتونی تنفس کنی فعلا بهتره بری خونه سراغ مهمونت😐 عماد: مگه نمیریم سایت؟ رضوانه: خیر میری خونه فردا میای سایت عماد: به نظرت من میتونم بمونم تو خونه؟ رضوانه: مجبوری بمونی عماد: ببخشیدا ولی تو مجبورم میکنی؟😐 رضوانه: به موقش منم میکنم ولی فعلا دستور دستور آقا مرتضاست عماد: اصلا چه ابهتی داره اسم آقا مرتضی که وقتی میاد زبون آدم میگیره😂 رضوانه: بلاخره توبیخی همه رو میترسونه عماد: نچ نچ مردمم خواهر دارن ماهم داریم رضوانه: بله داری اونم از نوع خوبش حالا هم حرف نزن عماد: میگم فقط سه روز نبودمااا مردم چقد عوض شدن😕 رضوانه: مردم عوض نشدن که تو مخت تاب ورداشته😐 عماد: سعدی بسی رنج برد در این سال سی که تو بیای به بزرگترت بی ادبی کنی؟ رضوانه: فردوسی بسی رنج برد در این سال سی که تو بیای بهش بگی سعدی؟😐 عماد: عه فردوسی بود؟ آخه به نوع شعر میخورد که شاعرش سعدی باشه😂 رضوانه: میشه شما خارج از دایره کاریت نظر ندی؟😐 عماد: بله😂 رضوانه: پس ببند دیرمون شد تو دلم گفتم ولی رضوانه چقده تو حاضر جوابی ماهر شده بودااا رضوانه: عماد جان بلند فکر کردی. من همیشه تو حاضر جوابی ماهرم😐 عماد: یا امام هشتم تو از کجا فهمیدی من چی فکر کردم؟ رضوانه: گفتم که بلند فکر کردی داشتی زیر لبی با خودت حرف میزدی رضوانه یه خنده پیروزمندانه کرد و باهم رفتیم سمت ماشین خواستم بشینم سمت راننده که رضوانه از دستم گرفت رضوانه: کجا به سلامتی؟ عماد: بریم خونه دیگه رضوانه: احیانا شما باید اون ور بشینیااا عماد: چرا دیگه رضوانه: یک. هنوز کامل خوب نشدی دو. من ماشین و لازم دارم میرسونمت خونه خودم بر میگردم عماد: سه. خب من میرسونمت ماشین و میزارم اونجا خودم پیاده میام رضوانه: چهار. تو واقعا میخوای مسیر سایت تا خونه رو با این وضعت پیاده بری؟😐 عماد: پنج. خیر رضوانه: شش. پس بفرما اون طرف لطفا عماد: هفت. به روی چشم خندیدم و سوار ماشین شدم وقتی ماشین حرکت کرد رضوانه یه لحظه با ذوق گفت رضوانه: داداش یه مداحی تازه پیدا کردم😍 عماد: جدی: چیه؟ رضوانه گوشی رو برداشت و مداحی رو پلی کرد عماد: اینو که من داشتم رضوانه زد رو ترمز و شاکی برگشت سمتم عماد: وای چته تو یواش یکم تو مارو به کشتن ندی ول کن نیستی رضوانه: تو چرا اونو بهم نفرستادی هانننن؟😠 عماد: به جان خودم وقت نشد رضوانه: خب چرا وقت نشددد؟ عماد: ببین عصر اون روزی که قرار بود بریم هیئت مداحیو پیدا کردم بعدش رفتم سایت کار داشتم بعدش رفتیم مهمونی بعدشم رفتیم هیئت بعدشم من تیر خوردم وقت نشد بهت بگم رضوانه: ینی برو خداتو شکر کن عذرت موجهه وگرنه همینجا مینداختمت پایین😐 عماد: چقده خشن شدی تو رضوانه: حرف نزنااا از رفتارای رضوانه خندم گرفته بود رسیدیم که دم در دوباره زد روی ترمز عماد: آی آی چته تو رضوانه: پیاده شو عماد: خو صب کن رضوانه: کار دارم عماد: پس فعلا رضوانه :مواظب خودت باش عماد: یا علی کلید و که انداختم تو در با چهره ی اشفته مامان و چهره ی پکر بابا و شایان مظلوم رو به رو شدم قلبم هری ریخت و همونجا خشکم زد مامان با دیدن من عصبانی از جاش بلند شد و اومد سمتم . . ان‌شاءالله ادامه خواهد داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌سه] مامان: به به آقا عماد از شما انتظار نداشتم😠 عماد: مامان جان سلام چیشده خب به منم بگین بدونم😕 مامان: ینی من غریبه بودم که بهم نگفتی؟😠 کارم ساخته بود یکی رفته بود به مامان گفته بود که تیر خورده بودم با این حال بازم خودمو زدم به اون راه عماد: مامان چیو نگفتم بهتون😦 با این حرفم بابا بهم نگا کرد و سرشو به نشانه ی اینکه کارت ساختش تکون داد. تو اون وضعیت داشت خندم میگرفت به زور جلو خودمو نگه داشتم و دست از مقاومت برداشتم آروم خم شدم و خواستم که پای مامان و ببوسم مامان دستم و گرفت و بلندم کرد. همین لحظه درد پهلوم بلند شد. بیخیالش شدم. مامان با چشمای اشکی بغلم کرد. عماد: مامان جان فدات بشم نگفتم تا نگران نشی خودت که میدونی شغل من حساسه اگه بخوام هر اتفاقی که میوفته رو بگم اونوقت دیگه شما لبخند به لبت نمیاد الانم که حالم عالیه عالیه مامان: خب پسرم نگرانت میشم عماد: حالا که به لطف خدا همه چی رو به راهه شما اینبار و ببخش مامان: بفرما از مهمونت پذیرایی کن دیگه عماد: سلام آقا شایان چطوری😎 شایان: سلام پسردایی ممنونم شما خوبی؟ عماد: ممنون جانم بیا بریم اتاق شایان: چشم شایان و کشیدم بردم اتاقم عماد: بفرما بشین شایان: پسر دایی عماد: جان شایان: حالت خوبه درد داری؟ عماد: من خوبم درد هم زیاد ندارم رفتم نشستم رو تخت پیش شایان که درد بدی از پهلوم بلند شد مجبورا جوری جلوه کردم که نگران نشه ولی نمیشد شایان: پسر دایی ولی تقصیر من شد که زندایی فهمید عماد: نه چرا تقصیر تو؟ شایان: آخه من بهش گفتم نمیدونستم قصد داری نگی بهش عماد: اتفاقا کار خوبی کردی برا منم که خوب شد چون اگه بعدا میفهمید بیشتر ناراحت میشد. راستی چرا موقع رفتن چفیه رو دادی به من؟ شایان: پسر دایی من لیاقت نگه داشتن اون چفیه رو نداشتم. میخواستم موقعی که آدم شدم و خدا ازم راضی بود به اون چفیه دست بزنم عماد: آقا شایان شما که توبه کردی مطمئن باش خدا تورو بخشیده. خدا تو رو بخشیده که این چفیه رو از پدر گرامی شهید گرفتی. این چفیه رو پیشت نگه دار و برای اینکه تو راه راست استوار باشی از شهید بزرگوار کمک بگیر. مطمئن باش کمکت میکنن. حالا هم این چفیه رو بگیر و پیش خودت نگه دار. من باید برم اداره. اینجا هم اتاق خودته راحت باش خواستی یکم استراحت کن از اداره که برگشتم باهم میریم بیرون حله؟ شایان: ممنونم میخوای باهات بیام؟ عماد: نه بابا من هنوزم سالممااا😂 شایان: ان شاءالله همیشه سالم باشی😁 عماد: همچنین آقا شایان گل از اتاق اومدم بیرون. میخواستم یواشکی بزنم بیرون که مامانم مچم رو گرفت مامان: کجا به سلامتی؟ عماد: هان چیزهه گفتم برم حیاط یکم هوا بخورم نه اینکه هوای بیرستان خیلی خفه بود.... مامان: عه پس میخوای هوا بخوری؟ عماد بشین سرجات😐 عماد: مامان، جان من نه نیار دلم واسه بچه ها تنگ شده کاراهم ریخته رو زمین باید برم مامان: عماد عماد: مامان جان من دیگه بابا: خانم ولش کن بچه رو بزار بره دیگه مامان: آخه مرد، تازه خوب شده بره دوباره یه بلایی سر خودش میاره عماد: نه مادر من قول میدم سالم برگردم مامان: برو دعا کن بابات رسید وگرنه با زنجیر می بستمت به تخت😐 عماد: فداتونم فعلا😂 مامان: عماد عماد: جان مامان: رفتی تنها برنمیگردی هااا عماد: مامان اونجا کِیسی نداریم که بخوام برم جفت برگردم😂 مامان: آی زهرمار کی از جفت حرف زد برگشتی رضوانه هم باید بیاد هااا😐 عماد: عه پس از اون جهت باشه چشم😬😂 مامان: پسره ی چش سفید با خنده خونه رو ترک کردم... بارون شروع کرده بود به باریدن... الان بد ترین چیز همین بارون بود. ولی غر نزدم و از بوی خاک باران خورده لذت بردم. رسیدم به یه فلکه که خیلی خلوت بود... بارون صحنه رو قشنگ تر کرده بود... دور و اطرافم رو نگا کردم یه دختره چادری که بهش میخورد ۱۵یا۱۶ سالش باشه داشت با عجله از عابر پیاده میدوید و چاله های آبی که ایجاد شده بودن باعث شده بودن با دویدن و پا گذاشتن دختره روی اونا آب ها پخش همه جا بشن. اینکه داشت با سرعت میدوید برام عجیب اومد کمی اون ور تر و نگا کردم... یه مردی افتاده بود دنبالش و هر لحظه بیشتر نزدیک دختر میشد... . . ان‌شاءالله‌ادامه‌خواهد‌داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌چهار] دختره رفت تو یکی از کوچه ها و مرده هم رفت اونجا... به دست مرد که نگا کردم چاقویی داشت خودنمایی میکرد... سریع از خیابون رد شدم و رفتم اون طرف خودم و پشت دیوار کوچه پنهان کردم و آروم داشتم صدای مکالمه های یک طرفه رو میشنیدم مرد: آهای با توعم دختر جون چرا حرف نمیزنی... هان؟ اون داداشی که سنگشو به سینه میزدی کجاس تا بیاد نجاتت بده هان؟ ده حرف بزن...😠 دختره:..... مرده داشت نزدیکش میشد دختره هم هیچ حرفی نمیزد... ولی میتونستم صدای گریه های آرومش رو بشنونم... دیگه جای معطلی نبود سریع رفتم تو کوچه عماد: برادرش منم چیکارش داری؟ مرده: به به داداشتم که رسید حالا عیشمون تیش میشه. عماد: گفتم چیکار داری باهاش؟ تو غیرت داری که افتادی دنبال یه دختر؟😠 مرده: غیرتش به تو نیومده. امروز از ما سه نفر یکیمون میمیره. یا تو یا دختره یا من عماد: بهتر بود خودمون و بگی. چون نمیزارم حتی نگاه کثیفت بیوفته بهش. مرده: که اینطور پس مرگت حتمیه. فکر کنم چند ساعت دیگه اسمت توی تلویزیون پخش بشه و بگن مرحوم....... البته که شماها به این نوع مردن میگین شهادت عماد: تو هنوز نمیدونی که مردن در راه خدا برای ما سعادته؟ مرده با چاقو اومد سمتم و چاقوشو برد بالای سرش. خواست با شدت تمام فرود بیاره سمت قلبم که کنار کشیدم و مچ دستشو گرفتم، بعد با یه حرکت دستشو قفل کردم و چاقو رو انداختم زمین... دستشو پیچوندم و روی کمرش نگه داشتم چند ثانیه نگذشت که صداش در اومد مرده: دستمو ول کن شکستی دستمووو ولم کننن غلط کردم عماد: ازشون معذرت خواهی کن سریع... مرده: نمیکنم ولم کننن وقتی گفت نمیکنم دستشو بیشتر بردم عقب و این باعث شد بدون هیچ حرف اضافه ای بگه: خانم ببخشید غلط کردم جان ننت ولم کننن عماد: بگو دیگه همچین غلطی نمیکنی مرده: نمیکنم دیگه نمیکنم ول کن دیگه دستمممو دستشو با شدت ول کردم عماد: برو دیگه اینورا پیدات نشه چون اگه ببینمت قانونی برخورد میکنم مفهومه؟ مرده: بد شد برات این تازه اول بازیه عماد: سریع ترک کن اینجارو مرده که فرار کرد به دختره نگا کردم... دستشو محکم گرفته بود و نشسته بود روی زمین وقتی دید طرف رفته چادر عربیشو رو سرش درست کرد و سعی کرد که بلند شه سرم و انداختم پایین دختره{ نگار }: نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی میخواست سرم بیاره.😞 عماد: این چه حرفیه من وظیفم رو انجام دادم... منظورش از برادرتون چی بود؟ نگار: همین آدما پدرم رو به شهادت رسوندن. وقتی بابام شهید شد منو مادرم و داداشم باهم میموندیم یه مدتی هست که از داداشم خبر ندارم من مطمئنم که کار خودشونه و میخوان داداشم رو اذیت کنن. یه ماهی میشه که دیگه پدرم پیشمون نیست عماد: تسلیت میگم بهتون. اگه امکانش باشه شما یه شماره تماس بدین به ما. ما پیگیری میکنیم و اگه خبری شد حتما شمارو در جریان میزاریم نگار: ولی اونا یه باند خیلی بزرگن. همه جا چشم و گوش دارن و جاسوسی کشور و میکنن نمیخوام اتفاقی برای کسی بیوفته عماد: خانم اونا جاسوسن و ما ضد جاسوس کار ماهم کوتاه کردن دست دشمنای این کشوره.😎 وقتی به دستش نگا کردم دیدم داره خون میاد... عماد: دستتون چی شده؟ نگار: چیزی نیست عماد: صبر کنید زنگ بزنم آمبولانس نگار: نیازی نیست یه زخم ساده هست. ببخشید شما نظامی هستین؟ عماد: شما در این حد بدونین که کار ما شناسایی همچین آدماییه نگار: ممنونم از لطفتون عماد: بهتره من برسونمتون ممکنه دوباره بیان سراغتون نگار: ولی عماد: همین جا منتظر بمونین کمی ازش فاصله گرفتم و به رضوانه زنگ زدم عماد: سلام رضوانه خوبی یه آدرس میدم بهت سریع خودتو برسون اینجا یه جعبه کمک های اولیه هم همراهت باشه رضوانه: یا امام هشتم چی شده؟😨 عماد: چرا شلوغش میکنی وقت نیست زود بیا رضوانه باشه باشه با ماشین یا تاکسی؟ عماد: میخوای با گاری بیا خب با ماشین دیگه تاکسی و که خودمم میتونم بگیرم😐💔 رضوانه: بی ادب شدیااا عماد: خدافظ با رضوانه که قطع کردم آدرس رو براش فرستادم... طولی نکشید که جواب داد حدود پنج دقیقه اونجا منتظر موندیم که رضوانه خودشو رسوند پیاده شد و اومد سمتمون . . ان‌شاءالله‌ادامه‌‌خواهد‌داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌پنج] عماد: سلام خانم مهدوی رضوانه: سلام مشکلی پیش اومده؟ عماد: اگه بشه این دخترمون رو همراهی کنین معلوم نبود باز عماد چشه "خانم مهدوی😐" آقا عماد حساب شما بمونه واسه خونه رفتم سمت دختره... انگاری خیلی ترسیده بود... رضوانه: سلام عزیزم خوبی؟☺ نگار: سلام ممنونم رضوانه: دختر خوشگل چرا داری گریه میکنی دستت چیشده؟ با این حرفم گریش شدت گرفت و خودشو انداخت بغلم منم آروم بغلش کردم و سعی بر آروم کردنش داشتم... وقتی از بغلم جداشد دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم رضوانه: عزیز دلم گریه نکن همه چی تموم شد. بریم تو ماشین؟ من که سردم شد😁 نگار: ولی من نمیخوام مزاحمتون بشم😕 رضوانه: شما مراحمی بفرما بریم... عماد پشت فرمون نشست و ماهم پشت نشستیم... به محض نشستن اسمشو پرسیدم رضوانه: خب نمیخواین خودتونو معرفی کنین؟☺ نگار: نگار هستم رضوانه: چه اسم قشنگی. دستت چیشده؟ بزار دستتو ببندم نگار دستشو گرفت سمتم زخمش زیاد عمیق نبود با این حال جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و زخمش رو با بتادین ضد عفونی کردم بعدشم باند و برداشتم و به دقت پیچیدم دور دستش. کارم که تموم شد گفتم: چیزی نبود زود خوب میشی نگار: ممنونم ازتون اگه اون آقا نبود منم الان نبودم دستم بدجوری میسوخت خدا بهم رحم کرد که این خانم و آقا رسیدن وگرنه... نمیخواستم مزاحمشون بشم اما خیلی اصرار کردن. تو ماشین خانمه دستمو بست کلی ازش تشکر کردم... نمیدونستم چطوری لطفشونو جبران کنم... یاد انگشتر عقیقی که از بابام برام یادگار مونده بود افتادم... بدون معطلی دستم و بردم داخل کیفم و برش داشتم و گرفتم تو دستم وقتی نگاش کردم اشک از گوشه چشمم سر خورد و اومد روی گونه هام... گرفتمش سمت خانمه نگار: من نمیدونم چطوری لطف شما و آقا رو جبران کنم... اگه بشه این انگشتر عقیق که از پدر شهیدم برام مونده رو ازم قبول کنین رضوانه: نگار جان این انگشتر یادگار پدر شماست پیش شما بمونه بهتره نگار: ولی من دلم میخواد بدمش به شما... هر موقع از پدرم کمک بخواین کمکتون میکنه... رضوانه: دست شما درد نکنه خانمی ان‌شاءالله روح پدرتون شاد باشه نگار: ممنونم. میشه منو اینجا پیاده کنین؟ عماد: آدرس منزل رو بدین میرسونیمتون ممکنه دوباره بخوان بیان سراغتون... خانم مهدوی شما شمارتون رو بدین بهشون اگه کاری داشتن با شما درمیان بزارن رضوانه: نگار جان این شماره منه اگه کاری داشتی حتما حتما بهم بگو خوشحال میشم کمکت کنم نگار: دست شما درد نکنه. رضوانه: کاری نکردیم✨ نگار رو که رسوندیم خونشون حسابی ازمون تشکر کرد... همونجا پشت نشستم دستامو انداختم دور صندلی و نگاه عاقل اندر سیفی به عماد انداختم رضوانه: خب آقای مهدوی عماد: انتظار نداشتی که با اسم کوچیک صدات کنم😐 رضوانه: خب عزیز من، من چیزی نگفتم که میگم قضیه رو تعریف نمیکنی آقای مهدوی؟ عماد: چرا تعریف میکنم اندکی صبر داشته باش رضوانه: میگم یکم عجیبه هااا شما تو مسیر سایت این اتفاق برات بیوفته عماد: وا چیش عجیبه اتفاقی شد دیگه رضوانه: الان کجا تشریف میبری؟ عماد: شمارو میرسونم سایت رضوانه: فقط منو یا... عماد: خواهر من میبینی که حالم زیاد مساعد نیست پس بعدا خدمت میرسم رضوانه: آهان باشه پس وقتی رسیدیم دم در سایت عماد ماشین و خاموش کرد و قبل من پیاده شد همینطور متعجب خیره شده بودم بهش بدون اینکه حرفی بزنه سوئیچ و گذاشت رو ماشین و رفت داخل... سریع پیاده شدم ماشین و قفل کردم و رفتم داخل. . . ان‌شاءالله‌ادامه‌خواهد‌داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
من از وقتی که با شما آشنا شدم برای حسین(؏) قشنگتر گریه کردم .. 🖤 ۱.۲٠ به وقت حاجی🕔🕔 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل‌دیوانھ‌عآشق کھ‌به‌معشوق‌رسد کربلابین‌دو‌گنبد چھ‌دویدن‌دارد .. 🖤 🏴 ‌‌ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🥀🖤- چِقَـدِه‌بِـگم‌آقا،هَـواتـوکـردم کـٰـآش‌بیـٰام‌بهـ‌کـربلآتُ بَـرنَگَردَم . . 💔 حـَرمِـت‌رویـٰای‌مَن. .! 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رقیه تموم شدا دیگه معلوم نیست سال دیگه این روزو ببینیما هست 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
به گمانم که دگر پیر غلامی رؤیاست .. نذر کردیم که محرم ز غمت جان بدهیم:))) 🥲💔 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_هشدار‌جهت‌شکسته‌شدن‌قلب💔 خواهرم از شتر افتاده😭💔 🔻باحال مناسب گوش کنید ای وای رقیه😭🥀 لعنت الله علیه 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا خیلی بابایین 😭🖤 موهام فرش مهمونه امشب دلم خونه امشب 💔😭 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ‌عمه گفتم از خدامرگم بخواهد 🥺😭 ببین‌چھ‌ڪاࢪبرسرش‌آوࢪده‌اندڪہ این دختر۳ساله‌ݼھ‌آرزویی دارد!💔 وای رقیه وای رقیه وای رقیه وای رقیه وای رقیه وای رقیه 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊