eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌المهدی🌱 . . [چهل‌و‌یک] آوین: وایستا ببینم ینی یامی باید تو زندان کشته بشه؟ پرهام: احتمالا آوین: ولی اون نیروی مورد اعتماد منه😠 پرهام: مادر من الان دیگه هیچی از هیچکس بعید نیست ممکنه یامی اونجا عوض بشه و از کاراش پشیمون بشه همین کافیه واسه حکم اعدام ما آوین: خیلی خب جناییش نکن. خونه رو چیکار کنیم؟ پرهام: باید یه مدت تو اون کارخونه ی متروکه بمونیم تا آبا از اسیاب بیوفته آوین: تو از من میخوای برم تو آشغال دونی زندگی کنم؟؟؟😐 پرهام: نگفتم تا آخر عمرت گفتم یه مدت که شک ها بر طرف شه آوین: همش تقصیر توعه پرهام: مامان اه آوین: مامان و کوفت. خیلی خب همین امشب اینجارو تخلیه میکنیم. پرهام: تو بگو همین الان آوین: خیلی خب باید بیشتر وسایل هارو بریزیم بیرون فقط یکی دوتا جعبه لازمه تا بعضی هارو با خودمون ببریم پرهام: حله خودم برات جعبه گیر میارم آوین: ببین اسناد و مدارکی که بعضی جاها قایم شده رو بردار کمی وسایل بمونه تو خونه تا بعدا که مجبور شدیم بگیم از مسافرت برگشتیم تو خونه یه چیزی باشه شک نکنن پرهام: مامان آوین: هان پرهام: گشنمه آوین: کارد بخورده تو شکمت پا میشم غذارو بزارم دیگه😐 پرهام: با تشکر کمی از درد پهلوم کم شده بود... داشتم قرآن میخوندم که رضوانه بی مقدمه در و باز کرد و اومد تو عماد: نچ نچ نچ در زدنم که بلد نیستی رضوانه: سلام داداش گلممم عماد: علیک سلام رضوانه خانم بعضی وقتا یادت میوفته یه سری به ما هم بزنیااا😂 رضوانه: شرمنده درگیر بودم😬 عماد: بدون من پرونده خوب پیش میره؟ رضوانه: عالی عماد: بسیار زیبا رضوانه: حرف نزن دیگه مرخصی امروز عماد: امروز کی؟ رضوانه: همین حالا عماد: جان من؟ رضوانه: پاشو پاشو داری وقت بیمارستان و میگیریااا عماد: خیلی خب کمکم کن وسایلامو جمع کنم رضوانه: باشه باشه عماد: رضوانه رضوانه: جانم عماد: شایان رفته خونمون رضوانه: اونجا واسه چییی؟ عماد: میشه وقتی رفتی خونی جوری رفتار نکنی که انگار معذبی؟ رضوانه: چیشده عماد توضیح بده ببینم؟ عماد: ببین شایان توبه کرده. خب؟ با عمه دعواش شده از خونه رفته بیرون جایی رو نداشت واسه موندن منم گفتم بره خونه ما رضوانه: خب قدمش رو چشم ولی کامل نگفتیا عماد: فضول میگم دیگه😐 رضوانه وسایل هامو جمع کرد و رفت بیرون تا برگه ترخیص رو امضا کنه. منم لباسامو پوشیدم و آروم از تخت اومدم پایین. با دردی که تو پهلوم پیچید صدام بلند شد و نتونستم سرپا وایستادم نشستم رو تخت. دستمو گذاشتم روی پهلوم و سعی کردم از دردش کم کنم اما نمیشد. کمی که گذشت دوباره بلند شدم. اینبار اون درد رو تحمل کردم کولمو برداشتم و آروم رفتم سمت در؛ که رضوانه اومد تو رضوانه: وایی عماد کولتو بده من نگفتم تنهایی پا نشو عماد: خواهر من چیزیم نیست که رضوانه: بله از وضع و اوضاعت میشه همه چیو فهمید. دستتو بده من عماد: میتونم راه برم رضوانه: نه نمیتونی دستتو بده من عماد: چقده لجبازی تو دختر رضوانه: همین که گفتم رضوانه دستمو گرفت و کمک کرد که راه برم از بیمارستان که خارج شدیم گل از گلم شکفت عماد: رضوانههه صب کن رضوانه: چیه چیشده عماد؟😨 . . ان‌شاءالله ادامه خواهد داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی🌱 . . [چهل‌و‌دو] عماد: : هیچی میخوام یکم هوای تازه تنفس کنم😍 رضوانه: آی آییی من علاف تو نیستمااا هوا که تموم نمیشه بعدا هم میتونی تنفس کنی فعلا بهتره بری خونه سراغ مهمونت😐 عماد: مگه نمیریم سایت؟ رضوانه: خیر میری خونه فردا میای سایت عماد: به نظرت من میتونم بمونم تو خونه؟ رضوانه: مجبوری بمونی عماد: ببخشیدا ولی تو مجبورم میکنی؟😐 رضوانه: به موقش منم میکنم ولی فعلا دستور دستور آقا مرتضاست عماد: اصلا چه ابهتی داره اسم آقا مرتضی که وقتی میاد زبون آدم میگیره😂 رضوانه: بلاخره توبیخی همه رو میترسونه عماد: نچ نچ مردمم خواهر دارن ماهم داریم رضوانه: بله داری اونم از نوع خوبش حالا هم حرف نزن عماد: میگم فقط سه روز نبودمااا مردم چقد عوض شدن😕 رضوانه: مردم عوض نشدن که تو مخت تاب ورداشته😐 عماد: سعدی بسی رنج برد در این سال سی که تو بیای به بزرگترت بی ادبی کنی؟ رضوانه: فردوسی بسی رنج برد در این سال سی که تو بیای بهش بگی سعدی؟😐 عماد: عه فردوسی بود؟ آخه به نوع شعر میخورد که شاعرش سعدی باشه😂 رضوانه: میشه شما خارج از دایره کاریت نظر ندی؟😐 عماد: بله😂 رضوانه: پس ببند دیرمون شد تو دلم گفتم ولی رضوانه چقده تو حاضر جوابی ماهر شده بودااا رضوانه: عماد جان بلند فکر کردی. من همیشه تو حاضر جوابی ماهرم😐 عماد: یا امام هشتم تو از کجا فهمیدی من چی فکر کردم؟ رضوانه: گفتم که بلند فکر کردی داشتی زیر لبی با خودت حرف میزدی رضوانه یه خنده پیروزمندانه کرد و باهم رفتیم سمت ماشین خواستم بشینم سمت راننده که رضوانه از دستم گرفت رضوانه: کجا به سلامتی؟ عماد: بریم خونه دیگه رضوانه: احیانا شما باید اون ور بشینیااا عماد: چرا دیگه رضوانه: یک. هنوز کامل خوب نشدی دو. من ماشین و لازم دارم میرسونمت خونه خودم بر میگردم عماد: سه. خب من میرسونمت ماشین و میزارم اونجا خودم پیاده میام رضوانه: چهار. تو واقعا میخوای مسیر سایت تا خونه رو با این وضعت پیاده بری؟😐 عماد: پنج. خیر رضوانه: شش. پس بفرما اون طرف لطفا عماد: هفت. به روی چشم خندیدم و سوار ماشین شدم وقتی ماشین حرکت کرد رضوانه یه لحظه با ذوق گفت رضوانه: داداش یه مداحی تازه پیدا کردم😍 عماد: جدی: چیه؟ رضوانه گوشی رو برداشت و مداحی رو پلی کرد عماد: اینو که من داشتم رضوانه زد رو ترمز و شاکی برگشت سمتم عماد: وای چته تو یواش یکم تو مارو به کشتن ندی ول کن نیستی رضوانه: تو چرا اونو بهم نفرستادی هانننن؟😠 عماد: به جان خودم وقت نشد رضوانه: خب چرا وقت نشددد؟ عماد: ببین عصر اون روزی که قرار بود بریم هیئت مداحیو پیدا کردم بعدش رفتم سایت کار داشتم بعدش رفتیم مهمونی بعدشم رفتیم هیئت بعدشم من تیر خوردم وقت نشد بهت بگم رضوانه: ینی برو خداتو شکر کن عذرت موجهه وگرنه همینجا مینداختمت پایین😐 عماد: چقده خشن شدی تو رضوانه: حرف نزنااا از رفتارای رضوانه خندم گرفته بود رسیدیم که دم در دوباره زد روی ترمز عماد: آی آی چته تو رضوانه: پیاده شو عماد: خو صب کن رضوانه: کار دارم عماد: پس فعلا رضوانه :مواظب خودت باش عماد: یا علی کلید و که انداختم تو در با چهره ی اشفته مامان و چهره ی پکر بابا و شایان مظلوم رو به رو شدم قلبم هری ریخت و همونجا خشکم زد مامان با دیدن من عصبانی از جاش بلند شد و اومد سمتم . . ان‌شاءالله ادامه خواهد داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌سه] مامان: به به آقا عماد از شما انتظار نداشتم😠 عماد: مامان جان سلام چیشده خب به منم بگین بدونم😕 مامان: ینی من غریبه بودم که بهم نگفتی؟😠 کارم ساخته بود یکی رفته بود به مامان گفته بود که تیر خورده بودم با این حال بازم خودمو زدم به اون راه عماد: مامان چیو نگفتم بهتون😦 با این حرفم بابا بهم نگا کرد و سرشو به نشانه ی اینکه کارت ساختش تکون داد. تو اون وضعیت داشت خندم میگرفت به زور جلو خودمو نگه داشتم و دست از مقاومت برداشتم آروم خم شدم و خواستم که پای مامان و ببوسم مامان دستم و گرفت و بلندم کرد. همین لحظه درد پهلوم بلند شد. بیخیالش شدم. مامان با چشمای اشکی بغلم کرد. عماد: مامان جان فدات بشم نگفتم تا نگران نشی خودت که میدونی شغل من حساسه اگه بخوام هر اتفاقی که میوفته رو بگم اونوقت دیگه شما لبخند به لبت نمیاد الانم که حالم عالیه عالیه مامان: خب پسرم نگرانت میشم عماد: حالا که به لطف خدا همه چی رو به راهه شما اینبار و ببخش مامان: بفرما از مهمونت پذیرایی کن دیگه عماد: سلام آقا شایان چطوری😎 شایان: سلام پسردایی ممنونم شما خوبی؟ عماد: ممنون جانم بیا بریم اتاق شایان: چشم شایان و کشیدم بردم اتاقم عماد: بفرما بشین شایان: پسر دایی عماد: جان شایان: حالت خوبه درد داری؟ عماد: من خوبم درد هم زیاد ندارم رفتم نشستم رو تخت پیش شایان که درد بدی از پهلوم بلند شد مجبورا جوری جلوه کردم که نگران نشه ولی نمیشد شایان: پسر دایی ولی تقصیر من شد که زندایی فهمید عماد: نه چرا تقصیر تو؟ شایان: آخه من بهش گفتم نمیدونستم قصد داری نگی بهش عماد: اتفاقا کار خوبی کردی برا منم که خوب شد چون اگه بعدا میفهمید بیشتر ناراحت میشد. راستی چرا موقع رفتن چفیه رو دادی به من؟ شایان: پسر دایی من لیاقت نگه داشتن اون چفیه رو نداشتم. میخواستم موقعی که آدم شدم و خدا ازم راضی بود به اون چفیه دست بزنم عماد: آقا شایان شما که توبه کردی مطمئن باش خدا تورو بخشیده. خدا تو رو بخشیده که این چفیه رو از پدر گرامی شهید گرفتی. این چفیه رو پیشت نگه دار و برای اینکه تو راه راست استوار باشی از شهید بزرگوار کمک بگیر. مطمئن باش کمکت میکنن. حالا هم این چفیه رو بگیر و پیش خودت نگه دار. من باید برم اداره. اینجا هم اتاق خودته راحت باش خواستی یکم استراحت کن از اداره که برگشتم باهم میریم بیرون حله؟ شایان: ممنونم میخوای باهات بیام؟ عماد: نه بابا من هنوزم سالممااا😂 شایان: ان شاءالله همیشه سالم باشی😁 عماد: همچنین آقا شایان گل از اتاق اومدم بیرون. میخواستم یواشکی بزنم بیرون که مامانم مچم رو گرفت مامان: کجا به سلامتی؟ عماد: هان چیزهه گفتم برم حیاط یکم هوا بخورم نه اینکه هوای بیرستان خیلی خفه بود.... مامان: عه پس میخوای هوا بخوری؟ عماد بشین سرجات😐 عماد: مامان، جان من نه نیار دلم واسه بچه ها تنگ شده کاراهم ریخته رو زمین باید برم مامان: عماد عماد: مامان جان من دیگه بابا: خانم ولش کن بچه رو بزار بره دیگه مامان: آخه مرد، تازه خوب شده بره دوباره یه بلایی سر خودش میاره عماد: نه مادر من قول میدم سالم برگردم مامان: برو دعا کن بابات رسید وگرنه با زنجیر می بستمت به تخت😐 عماد: فداتونم فعلا😂 مامان: عماد عماد: جان مامان: رفتی تنها برنمیگردی هااا عماد: مامان اونجا کِیسی نداریم که بخوام برم جفت برگردم😂 مامان: آی زهرمار کی از جفت حرف زد برگشتی رضوانه هم باید بیاد هااا😐 عماد: عه پس از اون جهت باشه چشم😬😂 مامان: پسره ی چش سفید با خنده خونه رو ترک کردم... بارون شروع کرده بود به باریدن... الان بد ترین چیز همین بارون بود. ولی غر نزدم و از بوی خاک باران خورده لذت بردم. رسیدم به یه فلکه که خیلی خلوت بود... بارون صحنه رو قشنگ تر کرده بود... دور و اطرافم رو نگا کردم یه دختره چادری که بهش میخورد ۱۵یا۱۶ سالش باشه داشت با عجله از عابر پیاده میدوید و چاله های آبی که ایجاد شده بودن باعث شده بودن با دویدن و پا گذاشتن دختره روی اونا آب ها پخش همه جا بشن. اینکه داشت با سرعت میدوید برام عجیب اومد کمی اون ور تر و نگا کردم... یه مردی افتاده بود دنبالش و هر لحظه بیشتر نزدیک دختر میشد... . . ان‌شاءالله‌ادامه‌خواهد‌داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌چهار] دختره رفت تو یکی از کوچه ها و مرده هم رفت اونجا... به دست مرد که نگا کردم چاقویی داشت خودنمایی میکرد... سریع از خیابون رد شدم و رفتم اون طرف خودم و پشت دیوار کوچه پنهان کردم و آروم داشتم صدای مکالمه های یک طرفه رو میشنیدم مرد: آهای با توعم دختر جون چرا حرف نمیزنی... هان؟ اون داداشی که سنگشو به سینه میزدی کجاس تا بیاد نجاتت بده هان؟ ده حرف بزن...😠 دختره:..... مرده داشت نزدیکش میشد دختره هم هیچ حرفی نمیزد... ولی میتونستم صدای گریه های آرومش رو بشنونم... دیگه جای معطلی نبود سریع رفتم تو کوچه عماد: برادرش منم چیکارش داری؟ مرده: به به داداشتم که رسید حالا عیشمون تیش میشه. عماد: گفتم چیکار داری باهاش؟ تو غیرت داری که افتادی دنبال یه دختر؟😠 مرده: غیرتش به تو نیومده. امروز از ما سه نفر یکیمون میمیره. یا تو یا دختره یا من عماد: بهتر بود خودمون و بگی. چون نمیزارم حتی نگاه کثیفت بیوفته بهش. مرده: که اینطور پس مرگت حتمیه. فکر کنم چند ساعت دیگه اسمت توی تلویزیون پخش بشه و بگن مرحوم....... البته که شماها به این نوع مردن میگین شهادت عماد: تو هنوز نمیدونی که مردن در راه خدا برای ما سعادته؟ مرده با چاقو اومد سمتم و چاقوشو برد بالای سرش. خواست با شدت تمام فرود بیاره سمت قلبم که کنار کشیدم و مچ دستشو گرفتم، بعد با یه حرکت دستشو قفل کردم و چاقو رو انداختم زمین... دستشو پیچوندم و روی کمرش نگه داشتم چند ثانیه نگذشت که صداش در اومد مرده: دستمو ول کن شکستی دستمووو ولم کننن غلط کردم عماد: ازشون معذرت خواهی کن سریع... مرده: نمیکنم ولم کننن وقتی گفت نمیکنم دستشو بیشتر بردم عقب و این باعث شد بدون هیچ حرف اضافه ای بگه: خانم ببخشید غلط کردم جان ننت ولم کننن عماد: بگو دیگه همچین غلطی نمیکنی مرده: نمیکنم دیگه نمیکنم ول کن دیگه دستمممو دستشو با شدت ول کردم عماد: برو دیگه اینورا پیدات نشه چون اگه ببینمت قانونی برخورد میکنم مفهومه؟ مرده: بد شد برات این تازه اول بازیه عماد: سریع ترک کن اینجارو مرده که فرار کرد به دختره نگا کردم... دستشو محکم گرفته بود و نشسته بود روی زمین وقتی دید طرف رفته چادر عربیشو رو سرش درست کرد و سعی کرد که بلند شه سرم و انداختم پایین دختره{ نگار }: نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی میخواست سرم بیاره.😞 عماد: این چه حرفیه من وظیفم رو انجام دادم... منظورش از برادرتون چی بود؟ نگار: همین آدما پدرم رو به شهادت رسوندن. وقتی بابام شهید شد منو مادرم و داداشم باهم میموندیم یه مدتی هست که از داداشم خبر ندارم من مطمئنم که کار خودشونه و میخوان داداشم رو اذیت کنن. یه ماهی میشه که دیگه پدرم پیشمون نیست عماد: تسلیت میگم بهتون. اگه امکانش باشه شما یه شماره تماس بدین به ما. ما پیگیری میکنیم و اگه خبری شد حتما شمارو در جریان میزاریم نگار: ولی اونا یه باند خیلی بزرگن. همه جا چشم و گوش دارن و جاسوسی کشور و میکنن نمیخوام اتفاقی برای کسی بیوفته عماد: خانم اونا جاسوسن و ما ضد جاسوس کار ماهم کوتاه کردن دست دشمنای این کشوره.😎 وقتی به دستش نگا کردم دیدم داره خون میاد... عماد: دستتون چی شده؟ نگار: چیزی نیست عماد: صبر کنید زنگ بزنم آمبولانس نگار: نیازی نیست یه زخم ساده هست. ببخشید شما نظامی هستین؟ عماد: شما در این حد بدونین که کار ما شناسایی همچین آدماییه نگار: ممنونم از لطفتون عماد: بهتره من برسونمتون ممکنه دوباره بیان سراغتون نگار: ولی عماد: همین جا منتظر بمونین کمی ازش فاصله گرفتم و به رضوانه زنگ زدم عماد: سلام رضوانه خوبی یه آدرس میدم بهت سریع خودتو برسون اینجا یه جعبه کمک های اولیه هم همراهت باشه رضوانه: یا امام هشتم چی شده؟😨 عماد: چرا شلوغش میکنی وقت نیست زود بیا رضوانه باشه باشه با ماشین یا تاکسی؟ عماد: میخوای با گاری بیا خب با ماشین دیگه تاکسی و که خودمم میتونم بگیرم😐💔 رضوانه: بی ادب شدیااا عماد: خدافظ با رضوانه که قطع کردم آدرس رو براش فرستادم... طولی نکشید که جواب داد حدود پنج دقیقه اونجا منتظر موندیم که رضوانه خودشو رسوند پیاده شد و اومد سمتمون . . ان‌شاءالله‌ادامه‌‌خواهد‌داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌پنج] عماد: سلام خانم مهدوی رضوانه: سلام مشکلی پیش اومده؟ عماد: اگه بشه این دخترمون رو همراهی کنین معلوم نبود باز عماد چشه "خانم مهدوی😐" آقا عماد حساب شما بمونه واسه خونه رفتم سمت دختره... انگاری خیلی ترسیده بود... رضوانه: سلام عزیزم خوبی؟☺ نگار: سلام ممنونم رضوانه: دختر خوشگل چرا داری گریه میکنی دستت چیشده؟ با این حرفم گریش شدت گرفت و خودشو انداخت بغلم منم آروم بغلش کردم و سعی بر آروم کردنش داشتم... وقتی از بغلم جداشد دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم رضوانه: عزیز دلم گریه نکن همه چی تموم شد. بریم تو ماشین؟ من که سردم شد😁 نگار: ولی من نمیخوام مزاحمتون بشم😕 رضوانه: شما مراحمی بفرما بریم... عماد پشت فرمون نشست و ماهم پشت نشستیم... به محض نشستن اسمشو پرسیدم رضوانه: خب نمیخواین خودتونو معرفی کنین؟☺ نگار: نگار هستم رضوانه: چه اسم قشنگی. دستت چیشده؟ بزار دستتو ببندم نگار دستشو گرفت سمتم زخمش زیاد عمیق نبود با این حال جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و زخمش رو با بتادین ضد عفونی کردم بعدشم باند و برداشتم و به دقت پیچیدم دور دستش. کارم که تموم شد گفتم: چیزی نبود زود خوب میشی نگار: ممنونم ازتون اگه اون آقا نبود منم الان نبودم دستم بدجوری میسوخت خدا بهم رحم کرد که این خانم و آقا رسیدن وگرنه... نمیخواستم مزاحمشون بشم اما خیلی اصرار کردن. تو ماشین خانمه دستمو بست کلی ازش تشکر کردم... نمیدونستم چطوری لطفشونو جبران کنم... یاد انگشتر عقیقی که از بابام برام یادگار مونده بود افتادم... بدون معطلی دستم و بردم داخل کیفم و برش داشتم و گرفتم تو دستم وقتی نگاش کردم اشک از گوشه چشمم سر خورد و اومد روی گونه هام... گرفتمش سمت خانمه نگار: من نمیدونم چطوری لطف شما و آقا رو جبران کنم... اگه بشه این انگشتر عقیق که از پدر شهیدم برام مونده رو ازم قبول کنین رضوانه: نگار جان این انگشتر یادگار پدر شماست پیش شما بمونه بهتره نگار: ولی من دلم میخواد بدمش به شما... هر موقع از پدرم کمک بخواین کمکتون میکنه... رضوانه: دست شما درد نکنه خانمی ان‌شاءالله روح پدرتون شاد باشه نگار: ممنونم. میشه منو اینجا پیاده کنین؟ عماد: آدرس منزل رو بدین میرسونیمتون ممکنه دوباره بخوان بیان سراغتون... خانم مهدوی شما شمارتون رو بدین بهشون اگه کاری داشتن با شما درمیان بزارن رضوانه: نگار جان این شماره منه اگه کاری داشتی حتما حتما بهم بگو خوشحال میشم کمکت کنم نگار: دست شما درد نکنه. رضوانه: کاری نکردیم✨ نگار رو که رسوندیم خونشون حسابی ازمون تشکر کرد... همونجا پشت نشستم دستامو انداختم دور صندلی و نگاه عاقل اندر سیفی به عماد انداختم رضوانه: خب آقای مهدوی عماد: انتظار نداشتی که با اسم کوچیک صدات کنم😐 رضوانه: خب عزیز من، من چیزی نگفتم که میگم قضیه رو تعریف نمیکنی آقای مهدوی؟ عماد: چرا تعریف میکنم اندکی صبر داشته باش رضوانه: میگم یکم عجیبه هااا شما تو مسیر سایت این اتفاق برات بیوفته عماد: وا چیش عجیبه اتفاقی شد دیگه رضوانه: الان کجا تشریف میبری؟ عماد: شمارو میرسونم سایت رضوانه: فقط منو یا... عماد: خواهر من میبینی که حالم زیاد مساعد نیست پس بعدا خدمت میرسم رضوانه: آهان باشه پس وقتی رسیدیم دم در سایت عماد ماشین و خاموش کرد و قبل من پیاده شد همینطور متعجب خیره شده بودم بهش بدون اینکه حرفی بزنه سوئیچ و گذاشت رو ماشین و رفت داخل... سریع پیاده شدم ماشین و قفل کردم و رفتم داخل. . . ان‌شاءالله‌ادامه‌خواهد‌داشت... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
من از وقتی که با شما آشنا شدم برای حسین(؏) قشنگتر گریه کردم .. 🖤 ۱.۲٠ به وقت حاجی🕔🕔 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل‌دیوانھ‌عآشق کھ‌به‌معشوق‌رسد کربلابین‌دو‌گنبد چھ‌دویدن‌دارد .. 🖤 🏴 ‌‌ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🥀🖤- چِقَـدِه‌بِـگم‌آقا،هَـواتـوکـردم کـٰـآش‌بیـٰام‌بهـ‌کـربلآتُ بَـرنَگَردَم . . 💔 حـَرمِـت‌رویـٰای‌مَن. .! 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رقیه تموم شدا دیگه معلوم نیست سال دیگه این روزو ببینیما هست 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
به گمانم که دگر پیر غلامی رؤیاست .. نذر کردیم که محرم ز غمت جان بدهیم:))) 🥲💔 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_هشدار‌جهت‌شکسته‌شدن‌قلب💔 خواهرم از شتر افتاده😭💔 🔻باحال مناسب گوش کنید ای وای رقیه😭🥀 لعنت الله علیه 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا خیلی بابایین 😭🖤 موهام فرش مهمونه امشب دلم خونه امشب 💔😭 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ‌عمه گفتم از خدامرگم بخواهد 🥺😭 ببین‌چھ‌ڪاࢪبرسرش‌آوࢪده‌اندڪہ این دختر۳ساله‌ݼھ‌آرزویی دارد!💔 وای رقیه وای رقیه وای رقیه وای رقیه وای رقیه وای رقیه 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- رقیه - 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...؟ فقــــط میـــرم سمـــت رقــیــــــہ.. بچــــه گنــــاه داره..😭 پ.ن: خانوم جان! ماهم دوست داریم بیایم سمتتون.. دست ماروبگیرین جانم رقیه 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🏴 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊⃟🥀 🕊⃟🥀 🕊⃟🥀 🕊⃟🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌شش] از سرکار گذاشتن رضوانه حال میکردم... بدون اینکه چیزی بهش بگم رفتم داخل...😂 وقتی وارد سایت شدم. گل از گلم شکفت بچه ها همشون بودن ولی گلشون کم بود...😌 وقتی از آسانسور اومدم بیرون... بلند گفتم: من اومدممم نمیخواید ازم استقبال کنید؟ با این حرفم خندیدم که امیر مهدی بلند داد زد: عمادددد خودتییی؟ عماد: نه جانم بنده به نمایندگی از عماد اومدم میثم: مسخره کی مرخص شدیی؟😍 عماد: یه ساعتی میشه... حاجی: به به اقا عماد خوش اومدی مگه قرار نبود از فردا تشریف بیاری نبودت و تو خونه جبران کنی؟ تو همین حین رضوانه اومد بالا و پیش دستی کرد رضوانه: آقای قاسمی خودتون که عماد و میشناسین. هرچی بهش گفتم بمونه خونه قبول نکرد رضوانه یواشکی یه نیشگون ازم گرفت و زیر لبی گفت: حسابت بمونه واسه بعد خندیدم و میثم بلند گفت: بچه ها عماد اومده بیاین که کلی باهاش کار داریم عماد: یا حسین نه خواهش میکنم بیخیالم شین من هنوز خوب نشدم کار دستتون میدمااا امیر مهدی: نه جانم ما که لولو خور خوره نیستیم که😑 قاسم: به به اقا عماد خوش اومدی خوش گذشت تعطیلات؟ عماد: آره بابا جاتون خالی کلی حال کردم سهیل: تنبل شدیااا کلی کار ریخته رو زمین بیا برو به کارات برس مرصاد از پشت میزش گفت: این آقا عماد مارو اذیت نکنین خستس میثم: چه خسته ای بابا چهار روز مرخصی کم نیستاا حاجی: بابا بسه چرا شلوغش میکنین بیاین یکم به رفیقتون برسین. انگاری شماها نبودین هزار جور نذر کرده بودین تا این شازده ی ما بهوش بیاد عماد: نه بابا چی نذر کردین حالا😂 مرصاد: نذر کردیم اگه بهوش اومدی با کارتت یه شام به همه بدیم عماد: مرگ من؟ چرا منو قاطی بازیه خودتون میکنین😐😂 میثم: دیگه دیگه قاسم و بچه ها دورم کردن و باهم رفتیم سالن استراحت... عماد: دانیال کوش؟ امیر مهدی: اقا عماد شما که نبودی آوین و باندش میخواستن مقداد و خانوادش و اذیت کنن خواهرشون که حالش بد شد و بردن بیمارستان برادر و زن داداشش رو هم گروگان گرفتن. یکی از آدمای آوین میخواست بالا سر خواهر مقداد بمب گزاری کنه که کرد ولی رسیدن به موقع دانیال و قاسم و بچه های چک و خنثی از این اتفاق جلو گیری کرد بحمدالله عماد: خب مقداد کوش الان کجاست حالش چطوره؟😨 با این حرفم از جام بلند شدم که مرصاد دستمو گرفت و مانعم شد مرصاد: بشین بابا اینم گوشیت. دست مقداد بود که ما تو لباسای یکی از متهم ها پیداش کردیم حاجی داد بهم و گفت که بدم بهت. خودت بهش یه زنگ بزن گوشی رو از مرصاد گرفتم و بلند شدم ازشون فاصله گرفتم... شماره مقداد و گرفتم بعد دو بوق برداشت عماد: مقداد😥 مقداد: سلام عماد خوبی؟ مرخص شدی عماد: مقداد کجایی الان مقداد: بیمارستان عماد: بیمارستان واسه چی توضیح بده ببینم چیشده مقداد: خواهرم اینجاست عماد: ادرس بده میام پیشت مقداد: نه عماد تو تازه مرخص شدی بهتره استراحت کنی عماد: مقداد نگرانم باید بیام پیشت مقداد: آخه عماد: آخه و شکر منتظرم با مقداد قطع کردم و برگشتم پیش بچه ها عماد: چرا بهم نگفتین مرصاد: انتظار نداشتی که تو بیمارستان بهت میگفتیم عماد: دقیقا همین انتظار و داشتم میثم: عماد کلی بازی در نیار دیگه بیا بشین عماد: ولی باید برم امیر مهدی: با این وضعت آخه عماد: من چیزیم نیست اما اگه نرم تا آخر عمرم عذاب وجدان ولم نمیکنه قاسم: پس برو عماد: بچه ها ممنونم یا علی مرصاد: عماد لطفا ادای جان فدا هارو در نیار اتفاقی افتاد حتما به یکیمون زنگ بزن خب؟ عماد: چشم چشم میثم: برو مواظب خودت باش عماد: فعلا از سالن استراحت زدم بیرون و رفتم پیش حاجی در زدم و رفتم تو . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌هفت] حاجی: بفرمایید عماد: سلام حاجی کی پیش مقداده؟😔 حاجی: سلام آقا عماد چقده بی مقدمه. خوبی؟ عماد: میشه برم پیشش؟ حاجی: عماد تو تازه مرخص شدی هنوز کامل خوب نشدی عماد: ولی حاجی اگه نرم تا عمر دارم عذاب وجدان ولم نمیکنه حاجی: اگه برای تو اتفاقی بیوفته ما هم عذاب وجدان میگیریم دیگه نه؟ عماد: حاجی مسولیتش با خودم خواهش میکنم بزارین برم حاجی: عماد چرا آدم و تو دوراهی میزاری عماد: حاجی خواهش کردم ازتون حاجی: وای از دست تو باش برو جاتو با سهیل عوض کن حواستم جمع کن اتفاقی نیوفته خب؟ عماد: حاجی دمت گرم پس من رفتم حاجی: پسر سر به هوا اسلحه برنمیداری؟ عماد: چشم از اتاق حاجی رفتم بیرون و اسلحمو برداشتم به سمت بیمارستان حرکت کردم وقتی رسیدم زنگ زدم به سهیل همونجا تو محوطه بود دستی برام تکون داد و رفتم پیشش. بی مقدمه پرید بغلم سهیل: وای عماد تو کی مرخص شدی😍 عماد: سلام آقا سهیل کمی پیش سهیل: خوبی؟ اینجا چیکار میکنی عماد: اومدم جامونو باهم عوض کنیم بمونم پیش مقداد سهیل: ولی با این حالت؟ عماد: بابا من چیزیم نیست سهیل: خیلی خب اسلحه داری؟ عماد: بله دارم سهیل: یادت که نرفته؟ عماد: نخیرم بیا برو وقت منو نگیر سهیل: چشم آقای مردم آزار عماد: برو خداحافظ حاجی بهم زنگ زده بود تا با عماد مخالفتی نکنم و تو ظاهر قبول کنم که میرم ولی اونجا باشم و حواسم به دوتاشونم باشه جامو که با سهیل عوض کردم مقداد اومد سمتم. حسابی بهم ریخته بود... تو این چند ساعت شکسته تر شده بود رفتم جلو. دیدم سرشو انداخته پایین و داره آروم اشک میریزه. بدون هیچ حرفی بغلش کردم. سرشو خم کرد و گذاشت روی سینم... دستمو بردم سمت سرش و بغلش کردم... لرزیدن شونه هاشو به وضوح احساس میکردم... قلبم تاب نیاورد و سرشو از خودم جدا کردم و بین دستام گرفتم... عماد: اقا مقداد داری آتیش میندازی به جونم مقداد: تو بودی چیکار میکردی؟💔 خواهرم رو تخت بیمارستان داداشم و زن داداشم هم معلوم نیست کجا و زیر دست کدوم بی شرفی اسیرن. الان بیشتر از هر وقتی به بودن بابام نیاز دارم... اما نیست میدونم اون شهید شده و جاش خوبه ولی ما چی؟ عماد: مقداد من خوب درکت میکنم همه ی این اتفاقا واسه منم افتاده... روزایی که بابام به عنوان مدافع حرم میرفت سوریه ما کلی سختی میکشیدیم... میشد بعد از یه ماه بی خبری بابام و زخمی میاوردن بیمارستان... میدونم سخته همه ی اینارو خودم تجربه کردم اما دلیل نمیشه تو از خودت ضعف نشون بدی. همه ی اینا میگذره و میره خاطره ای بیش تر نمیمونه... مقداد تو سرباز این کشوری. وقتی این شغل و قبول کردی؛ خودت با چشای خودت همه ی این روزا رو میدیدی کی بود بهم میگفت من این شغل و باهمه ی خطراتش قبول میکنم هان؟ مقداد: عماد من به خاطر خودم نگران نیستم میترسم خانواده ی خودم یا هرکس دیگه ای به خاطر من جونش به خطر بیوفته عماد: نمیوفته ترست بیخوده ما واسه چی اینجاییم؟ حالا هم پاشو خودتو جمع کن مرد که گریه نمیکنه بچه شدی دست مقداد و گرفتم و رفتیم داخل بیمارستان نشست رو صندلی... منم کنار مقداد وایستادم... سرشو انداخت پایین و دستاشو تکیه گاه کرد... حالش اصلا رو به راه نبود... باید خیلی هواشو نگه میداشتیم... دستمو گذاشتم رو شونشو آروم گفتم: همین جا باش میام رفتم سمت اتاق خواهرش که با دیدن خانم محمودی خیالم راحت شد... عماد: سلام خانم محمودی خسته نباشید خانم محمودی: سلام آقای مهدوی ممنون شما هم خسته نباشید عماد: تشکر حال خانم رضوی چطوره؟ برادرشون خیلی نگرانن خانم محمودی: والله چی بگم هنوز بهوش نیومدن ولی پزشکشون امیدوارن. ان شا ء الله خوب میشن شما خیالتون راحت من هستم اینجا عماد: دست شما درد نکنه پس با اجازه... از خانم محمودی فاصله گرفتم و برگشتم پیش مقداد. . . ادامه‌دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌هشت] عماد: برادر من نگران چی هستی تو دکترش هم امیدواره که حالش خوب میشه مقداد: راس میگی؟ عماد: دروغم کجا بود مرد حسابی مقداد: ینی بهوش میاد؟ عماد: وا چرا نیاد ایشون حالشون بهتر از من و توعه فقط یکم خستس از دست تو مقداد: نمکدون😐 عماد: من میرم یه چیزی بخرم بیام مقداد: لازم نکرده بشین اینجا خودتو به فشار ننداز دوباره پهلوت درد میگیره هاا عماد: برادر من؛ من چیزیم نیست مقداد: گفتم که نیازی نیست. یه کاری نکن به حاجی گزارش بدمااا عماد: وای باشه حرفمو پس میگیرم مقداد: عماد چرا احساس میکنم تو به عنوان محافظ پیشمی؟ عماد: احساست بیخود میگه دیگه مقداد: نه احساسم درست میگه عماد: تو اونطوری فکر کن مقداد: آخه اسلحه هم پیشته عماد: تو از کجا دیدی مقداد: بابا بخدا منم یه نظامیم😐 عماد: باشه تو بردی مقداد: ببین یه کاری نکن کار دستت بدمااا عماد: من مثل سیریش میچسبم بهت. ببینم چیکار میخوای بکنی مقداد: بیخیال من شو بزار یکم تنها بمونم عماد: تنها بمونی که کار دست خودت بدی؟ مقداد: بابا شاید میخوام یکم با خودم خلوت کنم عماد: خب منم با خودم خلوت میکنم که دوتایی خلوتمون بزرگتر بشه😂 مقداد: رو نیست که سنگ پای قزوینه😐 عماد: همینی که هست دستور دستور حاجیه تو هم نمیتونی سر پیچی کنی مقداد: خب منم میتونم یه کاری کنم که زخمی بشم بعد فکر کنن تو حواست نبوده عماد: باشه بکن ولی من هنوزم سیریشم مقداد: خدایا بهم صبر حضرت ایوب و عطا کن😐 عماد: الهی امین... . . [ساعت یک و بیست دقیقه شب] زمانی( عضو یگان ویژه) از وقتی توی ادارمون نفوذی پیدا شده بود؛ هممون چشممون ترسیده بود و حواسمون خیلی جمع بود... به خاطر پرونده ای که زیر دست فرماندمون بود، چند باری بچه های تیم تهدید شده بودن... تهدید از طرف یه مردی بود که میخواست پرونده بدون هیچ دردسری بسته بشه و حتی سر این قضیه میخواستن به فرماندمون رشوه بدن... . . با صدای پیامکی که روی گوشیم اومد، لای چشمامو باز کردم... توی تاریکی دنبال گوشیم میگشتم که محسن با صدای خابالود گفت: این کیه نصف شبی مردم خواب ندارناا. راحله: محسن پاشو چراغ و روشن کن ببینم محسن پاشد و چراغ اتاق رو روشن کرد و من تونستم راحت گوشیمو از زیر تخت پیدا کنم. محسن: گوشی زیر تخت چیکار میکنه؟ راحله: من چمیدونم افتاده دیگه محسن: کوثر خوابه؟ راحله: دختر شماست دیگه تا نصف شب بیدار بود به زور خوابوندمش محسن: ای بابا😐 گوشیمو برداشتم و روشن کردم با دیدن اسم آیه سریع از رو تخت بلند شدم و نشستم چشمام هنوز نیمه باز بود محسن شاکی برگشت طرفم و گفت: راحله داری نگرانم میکنی چیزی شده؟ راحله: خ...خودمم نمیدونم سریع پیامی که از طرف آیه اومده بود رو باز کردم و با همون تعجب بلند خوندم راحله: سلام آیه جان ببخشید نصف شبی مزاحمت میشم اما باید ببینمت اگه بشه سریع خودتو برسون پارک سر کوچه لطفا تنها بیا فقط زود ممنون محسن: خب الان چیکار میخوای بکنی؟ راحله: باید برم دیگه محسن: نصف شبی؟ تنهایی؟ خطرناکه راحله: ندیدی گفت تنها بیا. ممکنه مسئله کاری باشه محسن: مگه تو نگفتی آیه خانم عکاسه؟ راحله: آره ولی... نمیدونم محسن نمیدونم باید برم ممکنه جونش در خطر باشه... محسن: بزار منم با پوشش بیام راحله: نه نمیشه محسن: لااقل به فرماندتون خبر بده راحله: محسن من آماده میشم برم خب؟ اگه تا نیم ساعت برنگشتم زنگ بزن به حاجی بگو. جی پی اس هم فعاله بلند شدم و لباسامو پوشیدم... یه روسری سیاه برداشتم همراه چادر عربی که دم دستم بود... پ.ن:آرامش‌قبل‌از‌طوفان . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌المهدی...🌱 . . ... [چهل‌و‌نه] محسن: راحله اینطوری که من میمیرم از نگرانی... راحله: نمیر جانم بزار برم بعد محسن: نچ نچ باش برو ولی مواظب باش خب؟ راحله: محسن جان شغلم همینه توهم انقده غر نزن ناسلامتی پاسدار این کشوریاا محسن: چشم راحله: فعلا یاعلی محسن: علی یارت از خونه زدم بیرون. تاریکی کوچه باعث میشد خوف بگیرم. بارون یکسره داشت میبارید... با بادی که خورد تو صورتم پالتوم رو کیپ تر کردم و چادرم رو محکم تر گرفتم... گوشی همچنان تو دستم بود. حس بدی داشتم نسبت به پیام بی موقع آیه... پا رو دلم گذاشتم و شماره ی آیه رو گرفتم... هرچی زنگ میزدم رد میکرد... نگرانیم داشت بیشتر میشد... وقتی رسیدم کنار پارک اطرافمو نگا کردم... آدرس دوباره تو ذهنم مرور شد: پارک سر کوچه. نیمکت زرد رنگ رو به روی بانک ملت... با نیمکت زرد رنگ فقط بیست متر فاصله داشتم... اما دلشوره هام اجازه نمیداد برم داخل پارک... خیابون خلوت خلوت بود... گاه گاهی ماشینی با سرعت رد میشد... که بجای دلگرمی بیشتر باعث خوف و رجا میشد... دلم رو زدم به دریا و وارد پارک شدم کنار نیمکت زرد رنگ هیچ کس نبود... این باعث شد تا چند قدم جلوتر برم... اما هیچ خبری نبود... خواستم گوشیم رو بردارم و دوباره به آیه زنگ بزنم که دستی با سرعت روی شونه ام نشست و منو با شدت کشید طرف خودش.... با چشمای از حدقه بیرون زده زل زده بودم به صورت طرف... اما تاریکی اجازه نمیداد قشنگ تشخیص بدم خواستم خودمو عقب بکشم که سردی اسلحه رو روی پیشانیم به وضوح حس کردم... با صدای خفه ای گفت: وایستا سر جات. دست از پا خطا کنی پنج تا تک تیر انداز هم زمان جونتو میگیرن... با اسلحه زد رو کتفم و اشاره کرد که برم اون ور تر... وسط پارک تاریک تر و ترسناک تر بود... اسلحه رو اینبار سمت قلبم نشونه رفت... با صدای خیلی آروم گفت: فلش و میگیری. نه من تورو دیدم نه تو منو... بعد پر کردن اطلاعات بهت پیام میدم تا فلش و تحویل بدی مفهوم؟ راحله: خیلی عجله کردی من جاسوسی کشورم و نمیکنم با گفتن این حرف خواستم دستمو ببرم سمت اسلحه و با یه حرکت بندازمش زمین که قبل من صدای شلیک اومد... اصلا فکرشو نمیکردم چنین اتفاقی بیوفته... با صدای آخ ضعیفی دستم و بردم سمت کتفم... گرمای خون رو به وضوح حس میکردم. احساس میکردم از کتفم تا نوک انگشتم بی حسه.... شدت درد خیلی زیاد بود... به زور تعادلم رو حفظ کردم... گوشی از دستم افتاد زمین... خانمه دستشو برد سمت گردنم و فشار داد. گفت: من تورو بهتر از هرکسی میشناسم خانم رزمی کار هه. این رزمت به هیچ دردی نمیخوره... بخوای حرکت اضافه کنی گلوله دوم وسط قلبته... حالا فلش و قبول میکنی یا.... راحله: گلوله سوم و چهارم هم نمیتونه منو از حرفم برگردونه...😠 با بی رحمی تمام چاقوشو در آورد و منی که تعادلم ضعیف بود رو به راحتی انداخت رو زمین... چاقو رو گذاشت کنار گردنم... اینبار با صدای خشن تر گفت: برای بار آخر میگم اطلاعات و میرسونی بهم یا پشیمونت کنم؟ با تمام دردی که داشتم به زحمت گفتم: منم... بر...برای...بار...آخر...م...میگم...جا...جاسوسی..و....کشورم...رو...نمی...نمیکنم. دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد... با اینکه صورتش رو پوشانده بود اما به راحتی میتونستم قیافه ی اون لحظه و شدت عصبی بودنش رو تشخیص بدم... بعد مشتی که حواله ی کتفم کرد چاقو رو با شدت تمام پایین قلبم فرود آورد. از درد تو خودم مچاله شده بودم... تو اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز مرگ... دوباره با اون صدای ضعیفش گفت: بد کردی باهام. دوباره میبینمت... ازم دور شده بود... تحمل اون همه درد خیلی سخت بود...گوشیم حدود یه متر باهام فاصله داشت ولی از شدت درد و سوزش نمیتونستم تکون بخورم و برش دارم... . . ادامه‌دارد https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad