eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وظیفه رهبری چیست؟ رهبر انقلاب مشکلات مردم را نمی‌بینه؟ چرا رهبر انقلاب کاری نمیکنه؟ این سوالات را بارها شنیدیم حالا جوابش را از زبان خود رهبر انقلاب بشنوید...! 🆔 @basirat_enghelabi110
مستند داستانی جان شیعه اهل سنت قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ 👇👇👇
📖 🖋 دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده‌ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه می‌گوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایش‌ها سالم اومده!» سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالت‌هایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیده‌ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب‌های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل‌هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم می‌کوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمی‌زدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...» و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی‌دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن می‌نویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی‌اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟» پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه‌اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بی‌تابیها و گریه‌هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق می‌کنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه می‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بی‌خودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می‌درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمی‌توانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرنده‌ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی‌اختیار پاسخ دادم: «جانم؟» و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگی‌مان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شن‌های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه‌ای داده؟!!!» بعد از مدت‌ها، از اعماق وجودم می‌خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می‌کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! می‌بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ می‌بینی چطور می‌خواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی‌کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب‌‌هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم‌هایش بر سقف زندگی‌مان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود. 🆔 @basirat_enghelabi110
📖 📖 🖋 با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان‌های روی میز را تمیز کردم و پرده‌های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه‌ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی می‌شد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی‌اش به رویم لبخند می‌زد. حسابش را نگه داشته و خوب می‌دانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می‌گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکی‌های تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه‌هایی بود که هر شب مجید برایم می‌خرید؛ از ردیف قوطی‌های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک‌های متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوه‌های رنگارنگی بود که هر روز سفارش می‌دادم و مجید شب با دست پُر به خانه می‌آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبت‌مان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب می‌فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می‌کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه‌ای که از توصیه‌های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی‌ها و ناز کردن‌هایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر می‌دانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی می‌شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می‌آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می‌کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانت‌داری می‌کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می‌خواست این روزها کنارم بود و با دست‌های مهربانش برایم مادری می‌کرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می‌شنید، تا چه اندازه خوشحال می‌شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می‌زد و چه می‌شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه‌اش، هلهله می‌کرد و دو رکعت نماز شکر می‌خواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی‌اش، گوش‌هایم را کَر می‌کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه‌اش، دلم را آتش می‌زد، ولی چه می‌شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهم، سعی می‌کردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟» @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ|شهر محرم 🔹نماهنگ «شهر محرم» به مناسبت فرارسیدن ایام عزاداری سید و سالار شهیدان @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی را دنبال کنید.. در پیام رسان های ✅ایتا : https://eitaa.com/basirat_enghelabi110 ✅تلگرام : t.me/basirat_enghelabi110 ✅روبیکا : https://rubika.ir/basirat_enghelabi110 ✅سروش : sapp.ir/basirat_enghelabi110 ✅بله : https://ble.ir/basirat_enghelabi110 ✅آی گپ https://iGap.net/basirat_enghelabi110 کانال داستانهای18+ را در پیام رسانهای تلگرام و ایتا دنبال کنید ♨ تلگرام T.me/dastanhaye_18 ♨ ایتا Eitaa.com/dastanhaye_18 ✅اینستاگرام : https://www.instagram.com/abooheydar1109 ✅توئیتر https://twitter.com/abooheydar110
عکس دیده شود 👆 🔷 من الإمام الباقر عليه السلام : بُنِيَ الإِسلامُ عَلى خَمسٍ _ عَلَى الصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ الصَّومِ وَ الحَجِّ وَ الوَلايَةِ و لَم يُنادَ بِشَيءٍ كَما نودِيَ بِالوَلايَةِ ؛ 👌 بر پنج چيز استوار شده - بر و و و و و به هيچ چيزى به اندازه ولايت فراخوانده نشده است . 🕊🌹 📚 اصول كافی، جلد دوم _ من لا یحضره الفقیه _ البحار _ الوسائل و ... @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادداشتی خواندنی👇 ✅🔰از «غرب‌گرایی» به «غرب‌گدایی»! مدیر مسئل روزنامه کیهان با بیان اینکه برخی از غربگرایان اگرچه -به اجبار- شناسنامه ایرانی دارند ولی با هویت آمریکایی در ایران پرسه می‌زنند!، نوشت: انگار مخالفت با ایران و انقلاب اسلامی و دفاع از دشمنان وطنشان، تنها ماموریتی است که برای آنها تعریف شده است. از «غرب‌گرایی» به «غرب‌گدایی»! به گزارش جهان نيوز، حسین شریعتمداری در یادداشتی تحت عنوان از «غرب‌گرایی» به «غرب‌گدایی»! نوشت: روز یک‌شنبه، اتحادیه اروپا با صدور بیانیه‌ای اعلام کرد که قصد دارد برای حمایت از اپوزیسیون دولت «بلاروس» دست به تحریم این کشور بزند. این تصمیم بلافاصله با مخالفت شدید مخالفان داخلی دولت بلاروس رو‌به‌رو شد که اختلافات خود با دولت این کشور را یک مسئله داخلی و درون نظام می‌دانستند و اتحادیه اروپا را از دخالت در امور داخلی کشورشان منع کرده بودند. این ماجرا از کتاب «خاطرات سفیر» نوشته خانم شادمهری که در فرانسه مشغول به تحصیل بوده است نیز خواندنی است. می‌نویسد؛ «رانندگان اتوبوس در پاریس اعتصاب کرده بودند، من عازم دانشگاه بودم ولی اتوبوسی کار نمی‌کرد، یه دفعه چشمم به یه اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده اتوبوس رو خاموش کرد و سوت‌زنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو، سلام کردم و گفتم؛ «عذر می‌خوام. امروز اتوبوس نیست»، گفت: «نه، امروز اعتصابه». دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه، به‌خصوص که داشتم متضرر می‌شدم و ناخواسته در زنجیره نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم: «ببخشید... می‌شه بدونم برای چی راننده‌ها اعتصاب کردند؟». راننده اتوبوس یه نگاه به من ‌انداخت و گفت: «این یه موضوع ملّیه. به خارجیا ارتباطی نداره». اگرچه جواب بی‌ادبانه‌ای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن می‌کنه وقتی مقابل یه خارجی قرار می‌گیره بهش حق نمی‌ده که بخواد حتی وارد دعواهای ملی بشه». این خاطره هم شنیدنی است، اگرچه شاید برادر وارسته و عزیزم آقای دکتر ابراهیم راستاد راضی به نقل آن نباشند!. ایشان بورسیه وزارت علوم بود و در آلمان دوره دکترای معدن را می‌گذراند. از مدافعان سرسخت انقلاب و در همان حال برجسته‌ترین دانشجوی رشته تحصیلی خود بود. تا آنجا که استاد آلمانی در مراسم فارغ‌التحصیلی او گفته بود؛ متاسفم که نمره‌ای بالاتر از «A» نداریم که به ایشان بدهیم. دانشگاه برای پایان‌نامه ایشان تحقیق درباره یکی از معادن کرمان را پیشنهاد کرده بود و دکتر راستاد پوزش خواسته و گفته بود نمی‌توانم اطلاعات مربوط به معادن کشورم را در اختیار یک کشور دیگر قرار بدهم و... حالا این واکنش‌ها را در کنار خوش‌رقصی برخی از غربزده‌های داخلی کشورمان (و نه همه آنها‎) قرار بدهید و با هم مقایسه کنید. چه می‌بینید؟! در اینجا برخی از آنها در پوشش اصلاحات! برای مقامات آمریکایی نامه می‌نویسند و آنها را به تحریم بیشتر ایران تشویق می‌کنند و حتی تاکید می‌کنند که تحریم‌ها باید «فلج‌کننده»! باشد تا از تحمل تدریجی آن از سوی مردم جلوگیری شود! شاید اصلی‌ترین علت این تفاوت یکصد‌و‌هشتاد درجه‌ای آن باشد که اپوزیسیون در بلاروس یا هر کشور مشابه دیگر، دیدگاه و نظر و خواسته خود را مطرح می‌کند و مشکلات مورد اختلاف را در محدوده وطن خود می‌بیند ولی در ایران ما، برخی از غربگرایان اگرچه -به اجبار- شناسنامه ایرانی دارند ولی با هویت آمریکایی در ایران پرسه می‌زنند!. این نکته نه سخن خلاف است و نه لاف گزاف! کافی است نگاهی به مواضع برخی از گروه‌های سیاسی داخل کشور و نشریات وابسته به آنها بیندازید و مواضع آنها را با مواضع رسماً اعلام شده دشمنان ایران مقایسه کنید. در بسیاری از موارد و مخصوصاً آنجا که پای سیاست‌های راهبردی و کلان نظام در میان است نه فقط تفاوتی در میان نمی‌بینید بلکه در برخی از نمونه‌ها و در مقایسه با دشمنان بیرونی کاسه‌های داغ‌تر از آش نیز هستند! وقتی به نوشته‌ها و توئیت‌های آنها نگاه می‌کنید از یکسو دو عنصر بی‌سوادی و کینه‌توزی را با هم می‌بینید و از سوی دیگر شاهد مواضعی هستید که با مواضع اعلام شده ترامپ و نتانیاهو و... مو نمی‌زند! حتی در برخی از موارد وقتی دشمنان بیرونی درباره موضوعی تغییر موضع می‌دهند و کینه‌توزی علیه ایران اسلامی را در مسیر دیگری دنبال می‌کنند، جماعت یاد شده نیز بلافاصله تغییر مسیر دشمن را در مواضع خود به کار می‌گیرند و با آنها هماهنگ می‌شوند. انگار مخالفت با ایران و انقلاب اسلامی و دفاع از دشمنان وطنشان تنها ماموریتی است که برای آنها تعریف شده است... این جماعت را دیگر نمی‌توان غربگرا دانست، آنها «از دستبوس غرب، میل به پابوس کرده‌اند»! و از غربگرایی به «غرب‌گدایی» رسیده‌اند!. @basirat_enghelabi110
سلام و عرض ادب خدمت عزیزان🌹 امشب با قسمت های و داستان همراهتون هستیم... یاعلی✌️
📖 🖋 مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه‌اس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانه‌ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه‌ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس می‌خونه.» سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه‌هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده‌ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار می‌کنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون می‌کشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش می‌مونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بی‌درنگ پرسید: «پیرهن مشکی‌اش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب می‌خورد، پاسخ دادم: «نه!» سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید می‌خواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا می‌کنم که وقتی مجید بر می‌گرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من می‌ترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی می‌کنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر می‌کردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل‌هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال می‌کردم می‌فهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!» و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه!» که من می‌دانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداری‌های محرم گریه می‌کرد که گویی دل شکسته‌تر از پیش، دردهای پنهان در سینه‌اش را برای امام حسین (علیه‌السلام) بازگو می‌کرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو!» در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه‌اش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!» از هوشیاری‌اش خنده‌ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگی‌مان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟» کانال داستانهای18+ را در پیام‌رسان‌های تلگرام و ایتا دنبال کنید ♨ تلگرام. T.me/dastanhaye_18 ♨ ایتا. Eitaa.com/dastanhaye_18
📖 🖋 پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن «بفرمایید!» بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: «خیلی بد رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!» و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: «هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!» در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: «الان زنگ میزنم از مجید میپرسم!» و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجتهای شیطنتآمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن «الحمدالله!» اوج شادی برادرانهاش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهرهای شاداب و چشمانی که زیر پردهای از حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در میآورد، گفت: «مبارک باشه الهه جان!» و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خندهای مهربان ادامه داد: «من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!» سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: «اگه الان مامان بود، چقدر ذوق میکرد!» و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینهاش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن «مواظب خودت باش الهه جان!» از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دستههای عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بیاختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش میزد. شبهایی که فریب وعدههای مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضهها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمههای عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجرههای طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجرههای مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیهالسلام) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. کانال داستانهای18+ را در پیام‌رسان‌های تلگرام و ایتا دنبال کنید ♨ تلگرام. T.me/dastanhaye_18 ♨ ایتا. Eitaa.com/dastanhaye_18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نخستین تصاویر از موشک‌های حاج قاسم و ابومهدی که امروز در مراسم بهره‌برداری از چند طرح بزرگ دفاعی ایران از آنها رونمایی شد 🔹موشک بالستیک شهید حاج قاسم و موشک کروز شهید ابومهدی جزو دستاوردهای جدید وزارت دفاع است. برد موشک حاج قاسم ۱۴۰۰ کیلومتر و برد موشک ابومهدی ۱۰۰۰ کیلومتر است. 🔹وزیر دفاع: موتور جت توربوفن جهش ۷۰۰ که مشابه موتور پهپاد متجاوز آرکیو ۱۷۰ است و در ساخت آن از فناوری پره‌های کریستال استفاده شده، دستاورد جدیدی است که رونمایی می‌شود. @basirat_enghelabi110 @basirat_enghelabi110
. 🇮🇷دستور عجیب سرتیپ عراقی برای یک شهید🌷 راوی: حسن یوسفی 🔸«یک بار یکی از بچه‌ها آمد و به ما گفت که ان شاءالله ما تا ۴۵ روز دیگر می‌رویم ایران. در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچه‌ها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم. به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو می‌خواهی رسیدی خانه‌ات، چه کار بکنی؟ گفت:«من با شما نمی‌آیم. چون قبل از آزادی می‌میرم. شما در این اردوگاه برای من چهل روز عزاداری می‌کنید. جنازه‌ام را دور اردوگاه تشییع می‌کنید.» بچه‌ها در جوابش گفتند: «همه حرف‌هایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمی‌کنیم. تشییع جنازه را که نمی‌گذارند انجام دهیم. ضمناً این بعثی‌ها برای آقا امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمی‌گذارند عزاداری کنیم، چطور می‌خواهند بگذارند برای تو عزاداری کنیم؟» 🌷سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت...در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاه‌ها که معمولاً ۶ ماه یکبار توی اردوگاه‌ها سرکشی می‌کرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده. نمی‌دانم چطور شد که آن ژنرال عراقی گفت: برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازه‌ی اسیر اقدام نمی‌کرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظره‌ای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهره‌اش را فراموش نمی‌کردیم. 🌷همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:«لا بالموت...هذا شهید... والله الاعظم هذا شهید...» دیگر باورش شده بود که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت: « برای این شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور می‌دهم بدنش را دور تا دور اردوگاه سه بار تشییع کنید.» او که این‌ها را می‌گفت بچه ها گریه می‌کردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانی‌ها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمی‌توانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟ جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر می‌رویم. گفت: شما از کجا این حرف را می‌زنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت: «اگر او گفته پس درست است.» 🔶🔸سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.🔸🔶 📖 سیری در زمان - جلد سوم - صفحه ۵۴۵ الی ۵۴۶ 🖊تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی @basirat_enghelabi110
با هم بریم به سراغ مستند داستانی جان شیعه اهل سنت قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ 👇👇
📖 🖋 کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دستِ پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوههای پاییزی را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضههای امام حسین (علیهالسلام) گریه کرده است. دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم: «مجید جان! شام حاضره.» دیس سبزی پلو و ظرف پایهدار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: «بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!» و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: «قابل تو رو نداره!» چقدر دلم برای این شبهای شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: «از دخترم چه خبر؟» به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: «از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!» که هنوز دو ماه از شروع بارداریام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: «مجید! دلت میخواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟» و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشهای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: «خُب حتماً پارسال که من تو زندگیات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...» که با کلام پُر از گلایهاش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: «الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ میدونی من چقدر دوسِت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟» و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد و نه عشق امام حسین (علیهالسلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پردهای از غم خندید و ادامه داد: «اگه امام حسین (علیهالسلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!» و من چطور میتوانستم در برابر این وجودِ سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم. بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحههای شام شهادت امام حسین (علیهالسلام)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضهها و صحنههای کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: «مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟» به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: «الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (علیهالسلام) از دستم شاکی میشه.» @basirat_enghelabi110
📖 🖋 نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با مهربانی دادم: «مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!» و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد: «الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!» سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «الهه جان! تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!» ولی خوب میدانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضیاش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند. روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: «شوهرت خونه اس؟» و چون جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و مشکی اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدیاش را پرسید: «میشه بهش اعتماد کرد؟» و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار ادامه داد: «منظورم اینه که با شیعه‌ها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟» مات و متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: «برای چی باید با شیعه‌ها ارتباط داشته باشه؟» ابروهای نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد: «میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟» از این همه محافظه کاریاش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم: «نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!» و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: «این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.» و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (صلی‌الله علیه وآله) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد: «این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (صلی‌الله علیه وآله)!» حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم: «حالا چرا باید امروز شادی کرد؟» نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: «برای مبارزه با بدعتی که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چه جوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضی ها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرن که خودشون رو به امت اسلامی میچسبونن!» برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضی ها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بیسر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: «حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.» و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها پایین رفت. ادامه دارد.. @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | مولاازاین‌‌بالا، می‌بینم‌صحرا‌رو 🎙 بانوای: 🔰 با زیر نویس عربی 🏴 ویژه شب اول ماه ▪️شهادت حضرت مسلم بن عقیل (ع) @basirat_enghelabi110
🔸 اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیز عشق می‌ورزد، کسی که عشقش ماشین است، ارزشش به همان میزان است، اما کسی که عشقش خداست، ارزشش اندازه خداست 🔹 علامه محمدتقی جعفری (ره) @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 هدیه ملکه انگلیس به سید صادق شیرازی چه بود؟ ⁉️ارتباط روباه پیر و شیعه انگلیسی چیست؟! 🎥مشاهده این فیلم کوتاه را به شما پیشنهاد می کنیم. @basirat_enghelabi110
👇شکست راهبردی و تاریخی کاخ سفید رقم خورد ❎تنهایی آمریکا ✅/ دکتر یدالله جوانی رأی نیاوردن قطعنامه آمریکا در شورای امنیت برای تمدید تحریم‌های تسلیحاتی علیه ایران،‌ آثار و پیامدهای کوتاه‌مدت و بلند‌مدتی دارد. آنچه در شورای امنیت رخ داده،‌ در تاریخ 75 ساله این شورا و سازمان ملل بی‌سابقه است. آمریکایی‌ها در چند ماه گذشته، ‌با صرف هزینه‌های زیاد و انجام سفرها و دوره‌گردی‌ها برای اعمال فشار به دیگران به منظور همراه شدن با قطعنامه ضد ایرانی خود،‌ تلاش کردند جایگاه برتر خود در نظام بین‌الملل و شورای امنیت را اثبات کنند؛ اما پدیدآیی یک شکست سنگین و راهبردی در شورای امنیت برای اولین بار با این کیفیت برای آمریکا،‌ نشان داد که جهان چگونه در حال تغییر بوده و موقعیت ایالات متحده نسبت به گذشته تا چه اندازه متفاوت شده است. از پانزده کشور عضو شورای امنیت، ‌فقط یک کشور کوچک به قطعنامه آمریکا رأی مثبت داده و یازده کشور رأی ممتنع و کشورهای چین و روسیه هم رأی مخالف داده‌اند. تأمل در ترکیب آرا، نشان می‌دهد آمریکا تا چه اندازه در جهان منزوی شده است. در این میان، ‌مهم بی‌اعتبار شدن هیاهوها و جنجال‌های آمریکا در نزد افکار عمومی و دولت‌های دیگر است. آمریکایی‌ها برای به تصویب رساندن قطعنامه ضد ایرانی با هدف تمدید نامحدود تحریم‌های تسلیحاتی،‌ مدعی بودند از این طریق به دنبال صلح و امنیت جهانی هستند! این سیاست نخ‌نمای آمریکایی‌ها در دهه‌های گذشته، که همواره قلدری‌ها و زورگویی‌های خودشان را به بهانه تأمین صلح و امنیت جهانی به دیگران تحمیل می‌کردند، اکنون کارآیی خود را از دست داده است. اگر بخواهیم ابعاد و عمق شکست راهبردی و بی‌سابقه آمریکا در شورای امنیت را آن‌گونه که رقم خورده بسنجیم،‌ تأمل در بیانیه «پمپئو» وزیر خارجه آمریکا که بعد از رد قطعنامه صادر شد، کفایت می‌کند که در این بیانیه وزیر خارجه آمریکا، ‌شکست آمریکا را شکست شورای امنیت قلمداد کرده است! به عبارت دقیق‌تر می‌توان گفت، با توجه به روند تحولات جهانی، ‌آمریکا دیگر قادر نیست از شورای امنیت همچون گذشته استفاده ابزاری بکند. این مفهوم راهبردی در تحولات جهانی را می‌توان در بخشی از بیانیه چین ملاحظه کرد که یک‌جانبه‌گرایی از هیچ حمایتی برخوردار نیست و زورگویی شکست می‌خورد. نکته مهم در این میان و بعد از شکست آمریکا در تصویب قطعنامه ضد ایرانی، تهدید نماینده آمریکا به استفاده از مکانیسم ماشه تحریم‌های بین‌المللی علیه ایران است. «کلی کرانت» نماینده آمریکا در این باره گفت: «در روزهای آتی مکانیسم بازگشت خودکار تحریم‌ها برای احیای تحریم‌ها علیه ایران را پی خواهیم گرفت.»‌ پیش‌بینی می‌شود در صورتی که آمریکایی‌ها بخواهند از مکانیسم ماشه استفاده کنند،‌ با توجه به وضع موجود و فضای حاکم بر شورای امنیت، شکست بزرگ‌تری برای آمریکایی‌ها رقم بخورد. این مطلب را از واکنش چینی‌ها می‌توان حدس زد. که «آمریکا که دیگر جزء طرف‌های مشارکت‌کننده در برجام نیست، از هیچ حقی برای درخواست از شورای امنیت جهت فعال کردن مکانیسم ماشه برخوردار نیست.» با اطمینان می‌توان گفت،‌ آنچه در شورای امنیت برای آمریکا رقم خورد، خود یکی از نشانه‌های افول قدرت آمریکاست. 🆔 @basirat_enghelabi110
audio_2020-08-21_11-50-36.ogg
2.4M
🏴عمو عباس علمت کو عموی خوبم #مداحی_نوستالژیک #محرم #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ 📝 انتقاد استاد #رائفی_پور از تصمیمات یک شبه ستاد ملی کرونا در قِبال هَیئات مذهبی و کم کاری برخی ارگانها 🔸حالا کرونا اومده شهر چرا سیاه پوش نشده؟ 🔹ما موظفیم که نگذاریم پرچم این عزاداری ها پایین بیاد، در کمترین حالت یک پرچم مشکی دَر ِخونه بزنیم و شبکه های اجتماعی رو به حسینیه تبدیل کنیم. 📆 بخشی از سخنرانی شب اول محرم ١٣٩٩ 🌐 دانلود با کیفیت های مختلف👇 https://masaf.ir/RaefipourClips/post/58845 #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🔰تفسیر "وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيم" 👌تفسیری از استاد غلامعباس هاشمی همدانی استاد حوزه علمیه قم ؛ 🔸 قال رسول الله صلی الله علیه وآله :"حسینٌ منّی واَنا من حسین " این جمله بسیار بلندی است که رسول خدا هستی حسین را از خویش و هستی خویش را از حسین می داند. بخش اول معنایش روشن است که حسین از پیامبر است و فرزند و سبط عزیز اوست. تفسیر بخش دوم دقیق و لطیف است و با تفسیر قرآن گره خورده است. 💠 وقتی حضرت ابراهیم خلیل مامور به ذبح اسماعیل شد و مقدمات کار را فراهم نمود و کارد در گلوی اسماعیل گذاشت؛ "وَنَادَيْنَاهُ أَن يَا إِبْرَاهِيمُ" ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﺍ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺍﻱ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ !(صافات۱۰۴) قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﻖ ﺩﺍﺩﻱ ، ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﻣﺎ ﻧﻴﻜﻮﻛﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﻢ [ ﻛﻪ ﻧﻴّﺖ ﭘﺎﻙ ﻭ ﺧﺎﻟﺼﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻋﻤﻞ ﻣﻰ ﭘﺬﻳﺮﻳﻢ . ](صافات۱۰۵) حال مهم این است که خداوند در مقابل ذبح اسماعیل ذبح عظیمی را قرار داد و از ذبح اسماعیل چشم پوشید. "وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيم"ٍ ﻭ ﻣﺎ ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺑﺰﺭﮔﻲ [ ﺍﺯ ﺫﺑﺢ ﺷﺪﻥ ]ﺭﻫﺎﻧﻴﺪﻳﻢ ،(صافات۱۰۷). این ذبح عظیم چیست؟ خدائی که درباره تمام هستی تعبیر قلیل را بکار می برد چرا درباره یک ذبح، تعبیر عظیم استفاده کرده است؟ آیا قربانی حاجیان در مکه در برابر اسماعیل نبی می تواند ذبح عظیم باشد چنانچه بسیاری از مفسران گفته اند؟ طبق روایات فراوان وارده از طرق فریقین، ونقل مرحوم صدوق در کتاب خصال از حضرت رضا (علیه السلام) ذبح عظیم، امام حسین علیه السلام است. امام رضا می فرمایند وقتی خداوند گوسفندی را نازل کرد تا ابراهیم آن را به جای اسماعیل ذبح کند ابراهیم عرض کرد خدایا من دلم می خواهد اجر و درجه کسی را ببرم که عزیز ترین کس یعنی فرزندش را برای خدا ذبح می کند و دیگر اینکه اجر اهل مصیبت را درک کنم. وحی آمد که محبوب ترین شخص نزد تو کیست؟ عرض کرد خدایا حبیب تو محمد (صلی الله علیه واله) از جانم هم بر من محبوب تر است. خطاب امد که فرزند او حسین بر تو محبوب تر است یا فرزندت اسماعیل؟ عرض کرد حسین! خطاب امد ذبح حسین به دست ظالمان بر تو دردناک تر است یا ذبح اسماعیل به دست تو با امر خودم؟ عرض کرد خدایا ذبح حسین دردناک تر است خطاب امد من در مقابل جزع و بی تابی تو بر قتل حسین از ذبح اسماعیل چشم پوشیدم و بالاترین ثواب اهل مصایب را بر تو واجب کردم. امام رضا به اینجا که رسید فرمود این است معنای "و فدیناه بذبح عظیم" چه خوش گفته حافظ؛ مرید پیرمغانم زمن مرنج ای شیخ که وعده تو کردی و او بجای اورد 👌👌حال رسول خدا از نسل و فرزندان اسماعیل است نه اسحاق و اگر اسماعیل ذبح می شد پیامبر به عالم هستی پانمی گذاشت و اسماعیل را وجود حضرت حسین علیه السلام رهانید و این است معنای" حسین منی و انا من حسین" یعنی نه تنها شخصیت پیامبر که همان دستاورد های او در ۲۳ سال دوران رسالت است مدیون شهادت امام حسین است شخص پیامبر نیز مرهون شهادت امام حسین است. سلام علیه یوم ولد و یوم استشهد و یوم یبعث حیا. 🆔 @basirat_enghelabi110
⭕️ متن کامل بیانیه مشترک تروئیکای اروپا در مخالفت با مکانیسم ماشه 🔹روز ۲۰ آگوست، آمریکا با ارسال نامه‌ای به شورای امنیت خواستار آغاز روند بازگشت خودکار [تحریم‌ها] شده که به طرف‌های برجام اجازه می‌دهد خواستار بازاعمال تحریم‌های چندجانبه‌ای علیه ایران شوند که ذیل مفاد قطعنامه ۲۲۳۱ علیه ایران رفع شده است. 🔹فرانسه، آلمان و پادشاهی متحده یادآور می‌شوند که آمریکا بعد از خروج خود از توافق هسته‌ای در تاریخ ۸ مه ۲۰۱۸، به مشارکت خود در برجام خاتمه داده است. 🔹موضع ما درباره کارآمدی اطلاعیه آمریکا ذیل قطعنامه ۲۲۳۱ به صراحت به رئیس شورا و تمامی اعضای شورای امنیت ابراز شده است. 🔹بنابراین، ما نمی‌توانیم از این اقدام که با تلاش‌های فعلی ما برای حمایت از برجام سازگاری ندارد حمایت کنیم. 🔹فرانسه، آلمان و پادشاهی متحده به حراست از فرایندها و نهادهایی که شالوده‌های چندجانبه‌گرایی را تشکیل می‌دهند متعهدند. 🔹ما کماکان بر اساس هدف حفظ مرجعیت و تمامیت شورای امنیت سازمان ملل عمل می‌کنیم. 🔹ما از تمامی اعضای شورای امنیت می‌خواهیم از انجام اقداماتی که تنها اختلافات در شورای امنیت را تعمیق می‌کنند یا بر کار آن اثرات مضر دارند خودداری کنند. 🔹ما علی‌رغم چالش‌های قابل‌توجه ایجادشده در اثر خروج آمریکا از برجام به این توافق پایبند می‌مانیم. 🔹معتقدیم به مسئله فعلی عدم پایبندی ایران به تعهداتش در برجام باید از طریق گفت‌وگو میان طرف‌های برجام به روش‌های مختلف از جمله از طریق "کمیسیون مشترک برجام" و استفاده از "ساز و کار حل و فصل اختلافات" در برجام رسیدگی کرد. 🔹ما از ایران می‌خواهیم به منظور حفظ توافق تمامی اقدامات ناسازگار با تعهدات هسته‌ای خودش را به عقب برگردانده و بدون تأخیر به پایبندی کامل توافق برگردد. 🔹همان‌طور که تا به حال در مقاطع مختلف از جمله در بیانیه مورخه ۱۹ ژوئن اعلام کرده‌ایم ما به ویژه با توجه به اقدامات ثبات‌زدای ایران که بی‌وقفه ادامه دارند از تبعات انقضای تحریم‌های تسلیحاتی علیه ایران نگرانی‌های جدی داریم. 🔹تروئیکای اروپا مصمم به یافتن پاسخ‌های مناسب برای این چالش‌ها است و به همکاری با تمامی اعضای شورای امنیت و طرف‌های ذی‌نفع برای حرکت در مسیر رو به جلو در جهت حفظ فضای دیپلماسی بیشتر ادامه می‌دهد. 🔹تلاش‌های ما در جهت حفظ مرجعیت و تمامیت شورای امنیت سازمان ملل و پیشبرد امنیت و ثبات منطقه خواهد بود./ فارس 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ویژه| انتشار برای اولین بار 💠برنامه لشکر فاطمیون افغانستان برای آینده چیست؟ 🔷سخنان فرمانده ارشد لشکر فاطمیون در اولین همایش بین المللی لشکر فاطمیون 🔶مرکز همایشهای جبهه جهانی شباب المقاومة با همکاری لشکر فاطمیون و آستان قدس رضوی @basirat_enghelabi110
هدایت شده از ابوحیدر
📖 🖋 در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیهالسلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (صلی‌الله علیه وآله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمیدانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله علیه وآله) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرفها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان میکردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداریام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید نیش و کنایه های نوریه را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غمِ بیمادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمیآمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط پیچید و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: «دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.» و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!» و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. @basirat_enghelabi110
📖 🖋 نگاهم محو تختخواب‌های کوچک و گهواره‌های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! از این خوشت میاد؟» و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: «این که خیلی دخترونه اس!» و با نگاهی شیطنت‌آمیز ادامه دادم: «من که می‌دونم پسره!» هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت مادرانه‌ام تسلیم شد و پیشنهاد داد: «می‌خوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟» و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرین‌مان، گشت و گذار در مغازه‌های لوازم نوزاد و تماشای انواع کالاسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بی‌آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم می‌زدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار می‌ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم می‌زد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش می‌کرد. نسیم خیس و خوش رایحه شب‌های پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغ‌های خیابان و چراغ‌های کوتاه و بلند مغازه‌های مختلف، حال و هوای پرُ رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه‌های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی‌ام بود که چشمم به کاسه‌های هوس‌انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری‌های کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن «چَشم! آلوچه هم می‌خریم!» نزدیک پیشخوان مغازه ترشی‌فروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه‌های لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده‌روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه‌های ترش را به دهان می‌گذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف می‌زد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنین‌مان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانه‌ام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلک‌هایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم می‌دیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه همچنان قدم می‌زدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغ‌های زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه‌ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی‌آمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه‌ای نمی‌کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام‌آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین می‌شدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه می‌شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس می‌لرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینه‌ام می‌کوبید که باور کردم اینهمه بی‌قراری، بی‌تابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس می‌کردم. @basirat_enghelabi110
السلام علیک یا اباعبدالله 🌑🌑با عرض سلام و تسلیت و تعزیت با آرزوی قبولی عزاداری های شما در شب دوم محرم الحرام این هم مستند داستانی جان شیعه اهل سنت قسمت۱۳۹و ۱۴۰👆👆👆