eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁سـلام بـه‌ صبح 🍃دل انگیز پاییزی 🍁سـلام بـه‌ ماه آذر 🍃سـلام بـه زنـدگی 🍁سـلام به دوستان عزیز 🍃مـاه آذر تـون 🍁پر ازاحساس خوشبختی 🍃جـاده زنـدگی ‌تـون هموار 🍁وتـوأم باسلامتی وکامیابی
شـہـادتـ...🦋 جاݧ ڪندݩ نیستـ. ؛دلـ کندݧ است❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مادرحرفی نداشت که بزنه که ادامه دادم: -اصلا عمو مجید اونقدر پول داره که نیازی به ویلای اقاجون نداره...داره؟ مادر تمام حجم استرسش رو با یه نفس از سینه بیرون داد: -اخه ادم میترسه...اگه این عشق از بچگی بوده چرا پس الان، دقیقا همین حالا باید حرفی ازش زده بشه. -چون تازه فهمیده که اقاجونم پشتش رو میگیره. مادرسری تکون داد و تکیه زد به میز ارایشم و گفت: -چقدر پدرت به اقاجون گفت از این شرطه صرفه نظر کنه ولی قبول کرد. اگه شرطه اقاجون نبود، ادم دلش نمیلرزید... -واسه چی دلتون می لرزه ! یه ویلای پانصد میلیونی بیشتر میارزه یا یه ویلای بالای هفتصد میلیونی! ... الان دل زن عمو و عمو باید بیشتر از شما بلرزه که من به خاطر ویلاشون به پسرشون بله نگم. مادرم اهی کشید و رفت سمت در که انگار یکدفعه چیزی بخاطرش رسید ، چرخید سمتم و با اخم گفت: -خیلی پروشدی ها! تو روی من زل زدی میگی عاشق ارشی و داری دلیل میآری واسه اینکه من ارش رو قبول کنم! ازاینکه مادر حالا فهمیده بود که من چه حرف هایی زدم و از آرش حمایت کردم، خنده ام گرفت که عصبی سرم داد زد: -ببند نیشت رو ...دختره ی پرو. بعد با حرص در اتاق رو باز کرد و محکم پشت سرش بست. تفکر پدر یه هفته ای طول کشید.توی همون یه هفته خیلی اتفاق ها افتادکه پدر رو توی تفکر و تصمیمش مصمم کرد.اولی تلفن اقاجون بود که زنگ زد و از پدرخواست، در مورد من و ارش درست تصمیم بگیره . گفت ارش بهش زنگ زده و التماس اقاجونو کرده که قید شرطش رو بزنه. اما اقاجون مصمم بود که این حق منو آرشه که به اون ویلا برسیم. مادر بیشتر از پدر از تلفن اقاجون دلواپس شد. میترسید پدر، بخاطر اقاجون ارش رو قبول کنه. اون یه هفته برای من به اندازه ی یک سال کش اومد و تمومی نداشت.... بدتر این بود که از چهره ی پدر هم نمیشد پی به تصمیم و تفکرش برد. بعد از یک هفته ، پدر یه شب به اتاقم اومد و منو غافلگیر کرد. اونقدر هول شدم که فوری کتابام رو دسته کردم و از وسط اتاق جمع کردم و گفتم: -ببخشید اینجا بهم ریخته است. نشست لبه ی تخت و گفت: -اشکال نداره... بشین میخوام باهات حرف بزنم. کف اتاق چهار زانو زدم که پدر گفت: -میخوام جواب اخر رو از خودت بپرسم... تو به ارش علاقه داری؟ نفسم بند اومد. چشام رو از صورت متفکر پدر گرفتم و به دستام دوختم که گفت: -پس دوستش داری؟... درسِت چی میشه؟ 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
به نام خداوند مهربانی ها 🌸🍃 ☝️ ✨ امروز می می‌خواهیم در مورد شرایط وجوب صحبت کنیم💕 شرایط چهار مورد است👇 که اگر همه این چهار مورد وجود داشته باشه واجب میشه 😊 و هر چیز غیر از این چهار شرط ، شرط وجوب نیست❌ امروز درباره اولین شرط صحبت می کنیم✔️😇 علم به معروف و منکر🌸 یعنی کسی که می کنه باید بدونه اون عملی که ترک شده یک معروفه 👌☝️ و آن عملی که انجام می‌شه یک منکره😉 این شرط ربطی به علم داشتن شخص خطاکار نسبت به معروف بودن یا منکر بودن عملش نداره😉 در ضمن بعضی ها میگن ما اول باید بریم همه حرام ها و همه واجبات رو بشناسیم بعد شروع به کنیم ✨🌸 مثلا همه احکام بانک داری، همه احکام خرید و فروش ، همه احکام ...👌 این اشتباهه👆❌🚫 ما هر گناهی رو که بدونیم گناهه نهی می کنیم😇 و هر معروفی که بدونیم ترک شده بهش امر میکنیم😊‼️ مثلا👇 اگر کسی روزه خواری علنی میکنه و ما میدونیم که گناهه، تذکر میدیم ✔️‼️ البته باز هم برای این کار لازم نیست تمام احکام روزه خواری رو بدونیم، فقط اینکه بدونیم این کار گناهه 👇 شرط اول بوجود میاد✅ . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
@refaghat_ta_shahadat - هـَوایِ‌حُسیـن♥️.mp3
3.82M
هـوای‌حُسیـن هـوایِ‌حَـرم هـوایِ‌شب‌جمعـه‌زدبـه‌سَـرم 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 زیر لب اروم زمزمه کردم: -درس رو میشه بعدا هم خوند. پدر بلند بلند خندید و بعد در حالیکه خنده اش رو به لبخند تبدیل میکرد گفت: -پس جوابت مثبته ...الهه ی من اونقدر بزرگ شده که ...حالا خودش در مورد زندگیش تصمیم میگیره ... ولی ... من هنوز به آرش اطمینان ندارم ... یه جای این قضیه با معادلات من نمیخونه...این عشق چرا درست الان باید رو بشه؟ انگار باز رسیدیم سر نقطه ی اول ! دستام رو توهم قلاب کردم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: -خب اخه حرف آقاجون اطمینان خاطر اورد. پدر پف بلندی کشید: -پس اونقدر دوسش داری که عیب کار رو نمیبینی! فوری جواب دادم با همون سر پایین ودستای تو هم قلاب شده: -نه... فقط...فقط میگم عیب نیست که ادم حرفشو بزنه. -اگه پشت این حرفایه ایده باشه یه فکر باشه یه نقشه باشه، چی؟ زندگی مشترک به بهونه ی پول ، خوشبختی نمیاره، عشق قیمت نداره، خوشبختی هم همینطوره. -خب...عمو هم که الان با پیشنهاد به نام زدن ویلاش داره... رضایت منو میخره!پس چرا دل اون نمیلرزه. پدر عصبی شد و صداش توی کل خونه چرخید: -درسته ازدواج یه زندگی مشترکه ولی ...صدمه ای که از این... اشتراک به دختر میرسه قابل مقایسه باخانواده پسر نیست. لبامو محکم روی هم چفت کردم و فشار حرفایی که زده شده رو توی دستام خالی کردم. نمیتونستم بفهمم چرا حالا که آرش حرفش رو زده بود، همه برای من تحلیل گر شده بودند. سکوتم که طولانی شد ، پدر نفس عمیقی به سینه کشید و اروم شد: -ببخشید من نباید عصبی میشدم ولی اخه الهه جان ... به خدا من فقط خوشبختی تورو میخوام وگرنه کی بهتر از پسر برادر من برای تو ... خودت که چند شب پیش شنیدی که چطوری با مادرت سر آرش بحث کردیم ... من طرف آرشم نه مقابلش ، ولی حرفم اینه که چرا؟ چرا الان این حرفو زدن؟ بابا اگه این میگه اینهمه مدت تورو دوست داشته ، چرا وقتی آقاجون شرط گذاشت، مصمم شد؟ یعنی ویلای اقاجون مصممش کرد؟ پس طمع کرده،.... پس مرد خوشبخت کردن تو نیست. نمی دونم چی شد . حتی خودمم نفهمیدم . یکدفعه زانو زدم جلوی بابام و گفتم: 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین 📿 -به خدا آرش رو میشناسم اهل این حرفا نیست ... فقط باشرط اقاجون فکر کرده یه حامی داره نه به طمع ویلا جلو اومده نه ویلا اونو توی تصمیمش مصمم کرده ... ما از بچگی همبازی هم بودیم، مثل خودم میشناسمش ... اصلا اهل این حرفا و فکرا نیست. پدر نگاهشو ازم گرفت و سرش رو بالا برد. نگاش قفل شد روی سقف اتاق من. شاید داشت سقف آرزهای منو می سنجید که گفت: -باشه... اگه من به آرش اطمینان ندارم، به تو که اطمینان دارم... من قبول میکنم... ولی به یه شرط. حتی نفسم هم سکوت کرد تا پدر حرفش را بزند: _توی شرط و شروطی که من برای آرش میزارم دخالتی نکنی ... اگه واقعا دوستت داره باید قبول کنه. به زور لبام رو روی خط صافشون قفل کردم تا نیم دایره نزنند. پدر از جا برخاست و رفت سمت دراتاقم که گفت: -حالاواسه خاطر پررویی که پیش پدرت داشتی باید تنبیه بشی ... بشین تا اخر شب اتاقت رو تمیز کن ... چه خبره اینجا !! بازارشامه ...اگه قرار خواستگاری بزاریم، باید توی همین اتاق باهم صحبت کنید. دراتاق که بسته شد از شوک حرف پدر بیرون اومدم و هورای بلندی کشیدم که صدای بلند پدر برخاست: -الهه! شوهر ندیده ! این کارا زشته ! باز لبم رو به دندون گرفتم . از خجالت سرم رو توی شونه هام فرو بردم و گفتم: _وای شنید بالاخره بعد از تلفن آقاجون، زنگ زدن های پی در پی زن عمو، تلفن آرش و التماس به پدر، پدر قرار یه جلسه ی رسمی یا بهتر بگم خواستگاری گذاشت. دیگه توی قلبم عروسی بود. صدای پر ضربان قلبم تنها چیزی بود که حتی مادرم رو هم متوجه کرد. اما مدام غر و کنایه اش رو میزد: -خب حالا ... چه خبرته! مگه آرش کیه؟! یه بنگاه داره ... اینم شد شغل! 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
بهش گفتم: راضی‌ام شهیـد بشے ولی الان نه تو هنــوز جوونی!😔 تو جــواب بهم گفت لذتی که علی اکبر(ع) از شهــادت برد حبیــب ابن مظاهر نبرد☺️💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍃🌻 با دل مضطر می برم نام تو آقا کی تو میایی گل زهرا ❣اَلّلهُمّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
❤️✨الهی اگر بد بودیم یاریمان ڪن تا فردایے بهتر داشته باشیم خدایا به حق مهربانیت نگذار ڪسی با ناامیدی و ناراحتی شب خود را به صبح برساند ❤️✨شبتون آرروم✨❤️ 🍂❤️ ❤️🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌ .مولاجآنمـ♥️ بۍتـوچگـونہ مۍشود‌ازآسمان‌نوشٺ؟ ازانعڪاس‌سادهـ‌ۍرنگین‌ڪمان‌نوشٺ؟ ایݩ‌یڪ‌حقیقٺ‌اسٺ ڪه‌بۍتو،بهار‌مݩ! بایدچهارفصݪ‌زماݩ‌راخزاݩ نوشٺ...💔🍂 🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 👌کلیپ "دلدادگان فاطمی" 🔶روایتی دلنشین از وداع خانواده های شهدای لشکر در 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نمی خواستم جواب بدم وگرنه خوب میدونستم به مادر چه جوابی بدم. مادر دلش می خواست به جای آرش ، حسام میومد خواستگاری که خدارو شکر حسام پا پیش نذاشت وگرنه جفت پاهاشو قلم میکردم. اصلا حسام اهل عشق و عاشقی نبود. تموم زندگیش خلاصه شده بود توی کار و زیارت و دعای توسل و دعای کمیل . نه البته گه گاهی هم سفر می رفت البته فقط زیارتی. به نظرم یه خشک مقدس تمام عیار بود. خودش هم خوب میدونست که ما از یه جنس نیستیم که پا پیش نذاشت. اصلا وقتی عشقی نباشه ، پایی هم برای رفتن نیست. خلاصه که جلسه ی خواستگاری ارش فرا رسید. یه بلوز زرشکی با دامن مشکی راسته ی بلند پوشیدم . چقد بهم میومد اونقدر که خودم خودم رو چشم نمیزدم ، هنر بود. دل تو دلم نبود. نگام به عقربه های ساعت بود و گه گاهی به لباس خودم. گاهی هم که اتفاقی چشمم به پدر و مادر می افتاد با پوزخند پدر مواجه میشدم و غرغر های مادر. من نمیدونستم باید توی جلسه ی خواستگاری هم سر سنگینم باشم!! وقتی قرار خواستگاری گذاشته شده بود دیگه لزومی به غرغر کردن نبود! بالاخره صدای زنگ پایان اخم و تخم مادر و پوزخند های پدر شد. حالا من بودم و من . من با قلبی که داشت پوست تنم رو میشکافت و نذر قدوم ارش میشد. یه سبد گل بزرگ جلوی دیدم بود. حتی بزرگتر از دفعه ی قبل... بعد اون آقاجون وارد خونه شد و همه ما رو شوکه کرد. لبخندش چنان قشنگ و پرشوق بود که ذوق زده پریدم بغلش. دستی به سرم کشید و صورتم رو بوسید و نشست بالای مجلس. پدر و مادر هاج و واج مونده بودن. توقع اومدن آقاجون رو نداشتند. دیگه یادم نیست عمو و زن عمو و آرش چطوری وارد خونه شدند و چطوری جوابشون رو دادم . آقاجون برام همه چیز بود و حتی برگ برنده ای برای این پیوند. خودم طرف دیگه مبلی که اقاجون نشسته بود، نشستم که پدر با لحن جدی و شاید کمی عصبی گفت: -بلندشو شما برو پیش مادرت . آقاجون جدی گفت: -بذار الهه پیش من بشینه. و تمام . پدر دیگر حرفی نزد و سکوت کرد و بین همه ، همون سکوت سخت اقاجون فرمانروایی کرد . بالاخره آقاجون باهمون عصای چوبیش که تکیه داده بود بهش ، ضربه ای به زمین زد و گفت: -من امشب اومدم که همه چی رو خودم تموم کنم . هیچ کس حرفی نزد و آقاجون ادامه داد: -آرش خیلی با من حرف زده ... انگار شروط من داشته مانع رسیدن این دوتا جوون میشده واسه همین یه تصمیم گرفتم ... البته فقط و فقط بخاطر التماس های آرش ... من شرطم رو پس میگیرم . صدای هین کشیدن همه بلند شد. نگاه من چرخید سمت آقاجون که ادامه داد: _ویلای من کادویی بود که میخواستم باعث ترغیب ازدواج بین نوه هام بشه نه مانع ازدواجشون. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐دلتنگی و اشک‌های جانسوز دختر ۴ ساله شهید فاطمیون 💠از لشکر ‌فاطمیون‌ بیشتر از ۱۲ هزار نفر در دفاع از حریم اهل بیت(ع) شهید و جانباز شدن ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‏برخی طوری زندگی میکنند که حیف است بمیرند؛ مگر میشود گفت سردار سلیمانی در بستر از دنیا رفت؟! مگر میشود گفت ‎ در بستر فوت کرد ؟! بواقع حیف است پیشوندنامشان در تاریخ ﴿شهید﴾ثبت نشود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رویای صادقه یدالله روزی که به همراه مادرش برای خواستگاری آمدند.گفت می خواهد با من به تنهایی صحبت کند.چند مورد از خودش و از کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه.برام عجیب بود که چطور هیچ شرط و ملاکی مطرح نکرد.بعد ازدواج گفت: چند سال پیش،تو رو توی خواب دیدم که لباس سبز تنت بود وبهم گفتن همسر آیندت این خانم هست. )اون روزی که من رفته بودم مسجد جامع و برای اولین بار ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادر مانتو سبز تنم بود. قبل رفتن به سوریه هم برام لباس سبز خرید.) رضوان خدا به روح مطهر شهید "یدالله ترمیمی" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو ‌●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻ بَسِیج‌عِشق‌اَستُ‌و‌بَسِیجِی‌عاشِق"...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
°♥️° تماشاییـ↭ـتریݩ تصویر دݩیا میشوۍ گاهے••• دݪم میپاشد از ـہـم بس کہ زیبامیشوۍ گاهے••• خݩده ات طرح ݪطیفی ست کہ دیدݩ دارد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 لحظه ای به آرش نگاه کردم. شکارچی ماهری بود. نگاهم رو خوب شکار کرد و لبخند زد. صدای آقاجون باز بر مجلس حاکم شد: _می خوام ببینم حالا دیگه بهونه ی شما چیه؟ پدر که از حرف آقاجون دلخور شده بود، با رعایت ادب گفت: _آقاجون... ما فقط تردید داشتیم، ولی بهونه نگرفتیم. _خب، بسم الله... حالا که دیگه تردیدی هم نیست... پسرم آرش... شما چی به نام الهه می کنی. آرش کمرش رو صاف کرد و قاطع گفت: _من که خودم فقط یه ماشین دارم، همون اما پدرم قول ویلاش رو هم به عمو داده. آقاجون که انگار اومده بود تا فقط طرف آرش رو بگیره گفت: _بفرما... دیگه حرفتون چیه. پدر دستی به صورتش کشید و اشاره ای به مادر کرد. اینبار مادر به میدون اومد و گفت: _آقاجون ما حرفی نداریم فقط خودتون میدونید که ما نه تنها برای آرش برای هر کسی که بیاد خواستگاری الهه سخت گیریم... خب آخه ما فقط الهه رو داریم... بالاخره حق بدین که واسه آینده و خوشبختی اش بترسیم. _الان یعنی کمه؟! این حرف رو آقاجون زد و مادر سکوت کرد . یعنی بله ، کمه . پفی از این فکر کشیدم که عمو دلخوریش رو مخفی کرد و با لحنی که سعی در پنهون کردن ناراحتیش داشت گفت: _الان من باید شکر کنم ؟ شما گفتید به خاطر شرط آقاجون به خواستگاری آرش اعتماد ندارید ولی حالا خودتون... پدر فوری جواب داد: _سوء تفاهم نشه ... ما گفتیم شما ویلا به نام الهه بزنید؟ شما خودت این پیشنهاد رو دادی ، نظر من ملک بود توی تهران ولی شما حرف ویلای شمالت رو پیش کشیدی. زن عمو اینبار گفت: 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
حاج حسین یکتا: بچه‌ها! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره. یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه؛ یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ آقا حمید ما فقط یه پسر نداریم... نمیتونیم که همه ی اموالمون رو برای این پسرمون خرج کنیم ولی اگه شما با این کار راضی میشید، من سه دنگ از خونه ای که سهم خودمه رو به عنوان هدیه از سمت خودم و شوهرم به نام الهه می کنم. پدر سکوت کرد. سکوت دیگه چرا؟ یعنی بازم کم بود؟! واقعا شاخام داشت در میومد. پدر از طرفی می گفت پول خوشبختی نمیاره و از طرفی شرط و شروط مالی برای آرش میذاشت . سکوت پدر که طولانی شد، عمو با لحنی که اینبار دلخوری توش به وضوح شنیده میشد گفت: -باشه ... اینم برای نشون دادن حس نیتمون ، من که آخرش میخواستم به نام آرش بزنم ، اونو به نامه الهه میزنم ... چطوره؟ آقاجون فوری گفت: -چطوره حمید؟ پدر به آقاجون نگاه کرد و آقاجون بلند گفت: -کامتون رو شیرین کنید ... مبارکه. البته کام من شیرین شد ولی زن عمو و عمو نه . ناراحت بودند که آقاجون ادامه داد: -زن و شوهر شریک هم هستن، پس نگران نباشید هرچی به نام الهه کردید، مال آرشم هست ... الهه هم کسی نیست که بخواد از این مال و اموال سواستفاده کنه و بخواد سر شوهرش کلاه بذاره. آرش بلند خندید. خنده اش مرا هم به خنده وا داشت و کمی بعد عمو و زن عمو هم لبخند زدند . چایی آمد و شیرینی ها برداشته شد. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا نه نیاز به وقت قبلی دارد نه امروز و فردا می‌کند صبح باشد یا شب حالت خوش باشد یا ناخوش لبخند بزنی یا گریه کنی با لبخند همیشگی‌اش شنوندۀ تمام حرف‌هایت است شبتون خدایی 🙏
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی جواب میده . مادر باز با خونسردی گفت : _بواسیر که اضافه ی روده است ، اشکالی نداره . هومن با تعجب صداش رو بالا برد: _مادر ساده ی من ! ... اون آپاندیسه که اضافه است ...حالا ببین ها ... به من که رسید ، همه اعضای بدنم اضافه شد؟ بلند بلند خندیدم که مادر هم باخنده گفت: _خوبه حالا تو هم سر سفره ... بیا بیرون از این حرفا . لقمه ی دوم را میگرفتم که هومن کمی از چایش را سر کشید و با اخمی به مادر نگاه کرد: _این چایی یه بوئی میده . -لوس نکن خودتو هیچ بوئی نمیده ، تازه دم کردم. و نگاهش فوری برگشت سمت من و همزمان با او هومن هم خیره ام شد . فوری گفتم : _به خدا کار من نیست ... به جان بابا ... راست میگم . هومن چشم چپش را برایم تنگ کرد: _راستشو بگو امروز مسهل ریختی یا خواب آور؟ -به خدا هیچی . هومن از ترسش لیوان چای را کنار زد و گفت : _احتیاط شرط عقله ...اصلا چایی نخواستم . -بخور هومن میگه چیزی نریخته دیگه . -شما به این اعتماد دارید ! من اگه دوباره به شماره 2 بیافتم ، ایندفعه با اورژانس یه راست میرم اتاق عمل ها . صدای خنده ام برخاست که مادر چپ چپ نگاهم کرد. https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d پارتی از رمان کانال 😍👆😍👆😍 در این کانال هم یه رمان هیجانی و عاشقانه ازخانم داریم جانمونید که خیلی خاص و شیرینه🙈😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d