خوشبختی سه ستون دارد:
فراموش کردن تلخی های دیروز
غنیمت شمردن شیرینی های امروز
امیدواری به فرصت های فردا
الهی همیشه غرق خوشبختی باشید🙏
#صبحتون_زیبا
💠 ڪــلام شهـــید
کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات میکند احساس کند که یک شهـــید را ملاقات کرده است.
🌷شهید احمد کاظمی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت61
نگاهم روی اعداد و ارقام برگه ها بود و داشتم با ماشین حساب روی میزم تک تک اعداد رو ثبت می کردم که موبایلم زنگ خورد.
-بله.
-سلام حسام جان ...خوبی مادر؟
-سلام مادر ... بله ممنون .
-ببین حسام جان ، من و هستی میریم خونه عمه منیژه .
تا مادرگفت ، خونه عمه ، دلشوره گرفتم :
_چیزی شده ؟
مادر نفسش رو توی گوشی خالی کرد:
_آره، الهه حالش خوب نیست .
ابروانم بهم نزدیک شد . از نگرانی بود:
_چی شده؟
-انگار دیشب عموش اینا اومدن خونشون ، برداشتند عکسای آتیله رو آوردن این دختره دیده ، معدش خونریزی کرده .
-وااای!
-آخه یکی نیست به این مرد بگه ، تو پسرت به اندازه کافی این دختر رو زجر داده ، واسه چی برداشتی عکسا رو بردی که ببینه .
نفسم حبس شد :
_منم میآم ...
-نه ... نمی خواد تو بیای ، من و هستی و پدرت میریم .
نمی دونستم چه جوری اصرار کنم که من هم می خواهم بروم اما وقتی مادر گفت :
-فقط بهت بگم اومدی خونه ، دیدی ما نیستیم نگران نشی .
مجبور شدم فقط بگم :
_باشه ... سلام برسونید .
گوشی موبایلم رو گذاشتم روی میز و نگاهم به جای اعداد و ارقام روی برگه ، اینبار رفت روی دیوار رو به رو . امواج افکاری پر دردسر ، توی سرم میچرخید .حرف هایی که وسوسه شدم بزنم اما هنوز یه ماه از رفتن آرش نمیگذشت . ترس داشتم . ترس از اینکه جوابم ، صبر برای برگشت آرش باشه . هنوز نگاهم روی دیوار بود و فکرم مشغول احساس قلبم که در اتاقم باز شد . مهندس بود . با دیدنش از جا برخاستم که نگاه دقیقی به من انداخت:
-امروز باز چرا پکری ؟
-هیچی جناب مهندس .
جلو اومد و گفت :
_چطور مهم نیست ؟! بهت گفته بودم دوست دارم منو مثل پدر خودت بدونی ...خودت می دونی که توی این چند ساله که حسابدار شرکتم بودی ، چقدر ازت خوشم اومده ... پسر خوبی هستی و قابل اعتماد ... تا یه ماه پیش که میگفتی دختر عمه ات ازدواج کرده و رفته واسه اون اعصابت داغونه ، دیگه رفته ... قسمت نبوده لابد ... ولی بالاخره باید توهم سر و سامون بگیری .
نگاهم روی صورت مهندس موند .موهای جو گندمی اش رو بدون سشوار ، شانه زده بود و در بین چین و چروک های ریز صورتش خوب می شد فهمید که چقدر از داغ پسرش که از دنیا رفته ، شکسته شده .
پنجاه سال سنی نبود که یه آدم رو پیر کنه ! وقتی سکوتم رو دید گفت :
-اصلا امروز حوصله کردم قصه بشنوم .
نگاهش کردم .از این رفتارش خوشم میومد .اینکه بی ادعا بود . مدیر شرکت بود ولی نه تنها بامن بلکه با تمام کارمندای شرکت راحت برخورد میکرد . هوای همه رو داشت .حال همه رو جویا می شد . هنوز منتظر شنیدن بود که مجبور به گفتن شدم . از رفتن آرش گفتم و از طلاق الهه . از نامردی آرش و گرفتن وکالت نامه تا فروش ویلای عمو و آقاجونِ الهه و مرگ ناگهانی آقاجون . تعجب درنگاه مهندس نشست. شاید تا اونروز چنین قصه ای از نامردی رو نشنیده بود .حتی از چهره اش همه خوب می شد فهمید که چقدر ناراحت شده .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ صـبح سـت
💚دلم هواییِ کرب و بلاست
💚ازجـانـب قلبِ من
✨بر آن خاڪ ســلام
♥️السلام علی الحسین
🖤و علی علی ابن الحسین
♥️و علی اولاد الحسین
🖤و علی اصحاب الحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
روایت سردار باقرزاده از وضعیت پیکر شهید قاسم سلیمانی و دیگر شهدا در محضر مقام معظم رهبری
به آقا عرض کردم: دیشب که خواستیم شهداء را کفن کنیم کربلا را دیدیم ، همه بدن ها اربا اربا بود، حاج قاسم پنج تکه شده بود، سر در بدن نداشت، بخشی ازکتف و دست راست وامعاء واحشاء و پای راست از مچ به پائین .
ابو مهدی مهندس هم فقط در ۴ الی ۵ کیلو گوشت .
عرض کردم : با اینکه برای کفن کردن همه وسائل را داشتیم ، پارچه داشتیم، پنبه داشتیم، پلاستیک ودیگر لوازم راداشتیم اما نمی توانستیم این پیکرها را خوب جمع و جور کنیم وبسختی تیمم داده و کفن کردیم، نمیدانم امام
زین العابدین در کربلا چطور جنازه سید الشهداء را با بوریا جمع کرد؟
🌷شهید حاج #قاسم_سلیمانی🌷
یاد شهدا با صلوات🌹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨امام خامنه ای حفظه الله✨
برای ڪسانے کہ اهل ارزش هاے اسلامے هستند، تصاویر شهدا از هر تصویری دلرباتـر است...
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حجابت ارزشش با خون شهید برابرے میڪند
مواظبشـ باش خواهرم
خواهرمـ سرمـ رفتـ
روسریٺ نرود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم تازه منتشر شده از سردار دلها
ببخشید شخصیت مهمی رو پامه!
مهر و محبت شهید حاج قاسم سلیمانی نسبت به یک نوزاد و شوخ طبعی شهید
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#عبودیـت
مقدمهی #پرواز است
و عروج بدون #اخلاص ممکن نیست
#نمازاول_وقت
#_دفاع_مقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت62
یک ماه شد . آرش یک ماه بود که رفته بود . اواخر مهر . فصل انارهای باغ آقاجون داشت می رسید و خود آقاجون زیر خاکی سرد خفته بود.
دلم نمی خواست باغ آقاجون فروخته بشه ولی با فوت آقا جون ، وکیل آرش راحت تر از قبل تونست ، ویلا رو برای فروش بذاره .
ویلای آقاجون با تمام وسایلش رفت برای فروش .دلم می خواست اونقدر از غصه آه می کشیدم که جگرم آب می شد و قلبم میایستاد.
دیگه بس بود . اینهمه غصه بس بود . یک ماه اشک ریختم .افسرده شدم .معده ام رو داغون کردم برای عشقی که رفته بود و فقط اسمش توی شناسنامه ی من و اثر عشقش روی جان من ، باقی مونده بود.
یه مدتی بود که معده ام زیادی اِرور میداد . غذای چرب ، غذای سرد ، نوشابه ، چایی ، میوه های سنگین ، همه معده ام رو تحریک می کرد تا حالم بهم بخوره .
توی همون اوضاع با اون حال خراب ، مادر پریشون تر از من شده بود . انگار می خواست چیزی بپرسه ولی روش نمیشد . تا اینکه بالاخره یه روز حرفشو زد.
صبحانه خورده بودم ولی نمی دونم باز نون لواش معده ام رو اذیت کرده بود ، یاپنیر ، یا شایدم چایی شیرین !
دویدم سمت دستشویی و عق زدم . مادر مثل هربار ، اومد دنبالم . در حینی که شونه هامو ماساژ می داد ، با نگرانی توی گوشم زمزمه کرد:
_چیزی نیست ... الان بهتر می شی .
آبی به صورتم زدم و سرم رو بالا آوردم .نگاهم صاف نشست توی آینه ی دستشویی . به چهره ام خیره شدم .این من نبودم ! همون دختر شیطونی که روزی از دیوار صاف بالا می رفت و حالا با اون چشمای غم گرفته شبیه آدمای روانی و افسرده شده بود؟!
صدای مادر رو همونطور که نگاهم توی آینه بود ، شنیدم :
_الهه ... می گم ... بیا بریم یه آزمایش بدیم .
-دیگه آزمایش چی بدیم ؟ دکتر گفت معده ام عصبیه . همین.
-نه ... آزمایش واسه ... بارداری.
چوب شدم . خشک و بی حرکت .
"وااای ... نکنه ... باردار باشم ؟"
این فکر مثل سرمای سیبری تموم رگ های تنم رو خشک و منجمد کرد . ناچار بودم .شاید باردار بودم . بچه ای بدون پدر! چشمام رو به زور روی دنیای نامرد بستم و بابغض گفتم :
_باشه .
رفتیم . بادلشوره رفتیم . هم من هم مادر دلشوره داشتیم . یعنی اگر بچه ای در راه بود ، بدترین اوضاع و شرایط ممکن پیش میومد.
من خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم حالا چطور باید وجود بچه ی آرش رو تحمل می کردم . بچه ای از یک مرد کلاهبردار !! از یک نامرد عوضی ! آه کشیدن ، تنها شیوه ی نفس کشیدنم شده بود . آه کشیدم و باز صبر کردن سخت ترین کار دنیا شد ، برای دانستن اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد??
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸