eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختی سه ستون دارد: فراموش کردن تلخی های دیروز غنیمت شمردن شیرینی های امروز امیدواری به فرصت های فردا الهی همیشه غرق خوشبختی باشید🙏
💠 ڪــلام‌ شهـــید کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات میکند احساس کند که یک ‌شهـــید را ملاقات کرده است. 🌷شهید احمد کاظمی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نگاهم روی اعداد و ارقام برگه ها بود و داشتم با ماشین حساب روی میزم تک تک اعداد رو ثبت می کردم که موبایلم زنگ خورد. -بله. -سلام حسام جان ...خوبی مادر؟ -سلام مادر ... بله ممنون . -ببین حسام جان ، من و هستی میریم خونه عمه منیژه . تا مادرگفت ، خونه عمه ، دلشوره گرفتم : _چیزی شده ؟ مادر نفسش رو توی گوشی خالی کرد: _آره، الهه حالش خوب نیست . ابروانم بهم نزدیک شد . از نگرانی بود: _چی شده؟ -انگار دیشب عموش اینا اومدن خونشون ، برداشتند عکسای آتیله رو آوردن این دختره دیده ، معدش خونریزی کرده . -وااای! -آخه یکی نیست به این مرد بگه ، تو پسرت به اندازه کافی این دختر رو زجر داده ، واسه چی برداشتی عکسا رو بردی که ببینه . نفسم حبس شد : _منم میآم ... -نه ... نمی خواد تو بیای ، من و هستی و پدرت میریم . نمی دونستم چه جوری اصرار کنم که من هم می خواهم بروم اما وقتی مادر گفت : -فقط بهت بگم اومدی خونه ، دیدی ما نیستیم نگران نشی . مجبور شدم فقط بگم : _باشه ... سلام برسونید . گوشی موبایلم رو گذاشتم روی میز و نگاهم به جای اعداد و ارقام روی برگه ، اینبار رفت روی دیوار رو به رو . امواج افکاری پر دردسر ، توی سرم میچرخید .حرف هایی که وسوسه شدم بزنم اما هنوز یه ماه از رفتن آرش نمیگذشت . ترس داشتم . ترس از اینکه جوابم ، صبر برای برگشت آرش باشه . هنوز نگاهم روی دیوار بود و فکرم مشغول احساس قلبم که در اتاقم باز شد . مهندس بود . با دیدنش از جا برخاستم که نگاه دقیقی به من انداخت: -امروز باز چرا پکری ؟ -هیچی جناب مهندس . جلو اومد و گفت : _چطور مهم نیست ؟! بهت گفته بودم دوست دارم منو مثل پدر خودت بدونی ...خودت می دونی که توی این چند ساله که حسابدار شرکتم بودی ، چقدر ازت خوشم اومده ... پسر خوبی هستی و قابل اعتماد ... تا یه ماه پیش که میگفتی دختر عمه ات ازدواج کرده و رفته واسه اون اعصابت داغونه ، دیگه رفته ... قسمت نبوده لابد ... ولی بالاخره باید توهم سر و سامون بگیری . نگاهم روی صورت مهندس موند .موهای جو گندمی اش رو بدون سشوار ، شانه زده بود و در بین چین و چروک های ریز صورتش خوب می شد فهمید که چقدر از داغ پسرش که از دنیا رفته ، شکسته شده . پنجاه سال سنی نبود که یه آدم رو پیر کنه ! وقتی سکوتم رو دید گفت : -اصلا امروز حوصله کردم قصه بشنوم . نگاهش کردم .از این رفتارش خوشم میومد .اینکه بی ادعا بود . مدیر شرکت بود ولی نه تنها بامن بلکه با تمام کارمندای شرکت راحت برخورد میکرد . هوای همه رو داشت .حال همه رو جویا می شد . هنوز منتظر شنیدن بود که مجبور به گفتن شدم . از رفتن آرش گفتم و از طلاق الهه . از نامردی آرش و گرفتن وکالت نامه تا فروش ویلای عمو و آقاجونِ الهه و مرگ ناگهانی آقاجون . تعجب درنگاه مهندس نشست. شاید تا اونروز چنین قصه ای از نامردی رو نشنیده بود .حتی از چهره اش همه خوب می شد فهمید که چقدر ناراحت شده . 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨‌‌‏ ‌‌‏صـبح سـت 💚دلم هواییِ کرب‌ و بلاست 💚ازجـانـب قلبِ من ✨بر آن خاڪ ســلام ♥️السلام علی الحسین 🖤و علی علی ابن الحسین ♥️و علی اولاد الحسین 🖤و علی اصحاب الحسین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت سردار باقرزاده از وضعیت پیکر شهید قاسم سلیمانی و دیگر شهدا در محضر مقام معظم رهبری به آقا عرض کردم: دیشب که خواستیم شهداء را کفن کنیم کربلا را دیدیم ، همه بدن ها اربا اربا بود، حاج قاسم پنج تکه شده بود، سر در بدن نداشت، بخشی ازکتف و دست راست وامعاء واحشاء و پای راست از مچ به پائین . ابو مهدی مهندس هم فقط در ۴ الی ۵ کیلو گوشت . عرض کردم : با اینکه برای کفن کردن همه وسائل را داشتیم ، پارچه داشتیم، پنبه داشتیم، پلاستیک ودیگر لوازم راداشتیم اما نمی توانستیم این پیکرها را خوب جمع و جور کنیم وبسختی تیمم داده و کفن کردیم، نمیدانم امام زین العابدین در کربلا چطور جنازه سید الشهداء را با بوریا جمع کرد؟ 🌷شهید حاج 🌷 یاد شهدا با صلوات🌹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨امام خامنه ای حفظه الله✨ برای ڪسانے کہ اهل ارزش هاے اسلامے هستند، تصاویر شهدا از هر تصویری دلرباتـر است... شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حجابت ارزشش با خون شهید برابرے میڪند مواظبشـ باش خواهرم خواهرمـ سرمـ رفتـ روسریٺ نرود 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم تازه منتشر شده از سردار دلها ببخشید شخصیت مهمی رو پامه! مهر و محبت شهید حاج قاسم سلیمانی نسبت به یک نوزاد و شوخ طبعی شهید 🏴سلام بر حسین شهید🏴 🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مقدمه‌ی است و عروج بدون ممکن نیست 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 یک ماه شد . آرش یک ماه بود که رفته بود . اواخر مهر . فصل انارهای باغ آقاجون داشت می رسید و خود آقاجون زیر خاکی سرد خفته بود. دلم نمی خواست باغ آقاجون فروخته بشه ولی با فوت آقا جون ، وکیل آرش راحت تر از قبل تونست ، ویلا رو برای فروش بذاره . ویلای آقاجون با تمام وسایلش رفت برای فروش .دلم می خواست اونقدر از غصه آه می کشیدم که جگرم آب می شد و قلبم میایستاد. دیگه بس بود . اینهمه غصه بس بود . یک ماه اشک ریختم .افسرده شدم .معده ام رو داغون کردم برای عشقی که رفته بود و فقط اسمش توی شناسنامه ی من و اثر عشقش روی جان من ، باقی مونده بود. یه مدتی بود که معده ام زیادی اِرور میداد . غذای چرب ، غذای سرد ، نوشابه ، چایی ، میوه های سنگین ، همه معده ام رو تحریک می کرد تا حالم بهم بخوره . توی همون اوضاع با اون حال خراب ، مادر پریشون تر از من شده بود . انگار می خواست چیزی بپرسه ولی روش نمیشد . تا اینکه بالاخره یه روز حرفشو زد. صبحانه خورده بودم ولی نمی دونم باز نون لواش معده ام رو اذیت کرده بود ، یاپنیر ، یا شایدم چایی شیرین ! دویدم سمت دستشویی و عق زدم . مادر مثل هربار ، اومد دنبالم . در حینی که شونه هامو ماساژ می داد ، با نگرانی توی گوشم زمزمه کرد: _چیزی نیست ... الان بهتر می شی . آبی به صورتم زدم و سرم رو بالا آوردم .نگاهم صاف نشست توی آینه ی دستشویی . به چهره ام خیره شدم .این من نبودم ! همون دختر شیطونی که روزی از دیوار صاف بالا می رفت و حالا با اون چشمای غم گرفته شبیه آدمای روانی و افسرده شده بود؟! صدای مادر رو همونطور که نگاهم توی آینه بود ، شنیدم : _الهه ... می گم ... بیا بریم یه آزمایش بدیم . -دیگه آزمایش چی بدیم ؟ دکتر گفت معده ام عصبیه . همین. -نه ... آزمایش واسه ... بارداری. چوب شدم . خشک و بی حرکت . "وااای ... نکنه ... باردار باشم ؟" این فکر مثل سرمای سیبری تموم رگ های تنم رو خشک و منجمد کرد . ناچار بودم .شاید باردار بودم . بچه ای بدون پدر! چشمام رو به زور روی دنیای نامرد بستم و بابغض گفتم : _باشه . رفتیم . بادلشوره رفتیم . هم من هم مادر دلشوره داشتیم . یعنی اگر بچه ای در راه بود ، بدترین اوضاع و شرایط ممکن پیش میومد. من خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم حالا چطور باید وجود بچه ی آرش رو تحمل می کردم . بچه ای از یک مرد کلاهبردار !! از یک نامرد عوضی ! آه کشیدن ، تنها شیوه ی نفس کشیدنم شده بود . آه کشیدم و باز صبر کردن سخت ترین کار دنیا شد ، برای دانستن اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد?? 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸