فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💔🍃»
دنـیایعنۍحسین:)
🎞¦↫#استوری
💔¦↫#دلتنگڪربلا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_357
بعد از تعطیلات عید، خیلی ها سال جدید را با خوشی آغاز کردند.... جز من!
روزها زیر آفتاب بهاری توی بالکن حیاط می نشستم و در سکوت به گذشته ام خیره می شدم.
کم کم گریه ها، بغض ها و همه ی غم های گذشته ام داشت باز دوباره زنده می شد.
حالم خوب بود... اما حال روحی ام خراب.
گاهی هم خاله اقدس دیدنم می آمد و داغم را تازه می کرد.
مدام با دلتنگی که برای یوسف داشت به من نگاه می کرد و برای یونس گریه می کرد!
این طوری بود که حال غم انگیز من رو به بهبودی نبود.
اما بالاخره این حال خراب یک جای کارم را درست کرد.
اواخر فروردين ماه بود که بالاخره یک روز وقتی کنج حیاط روی زیراندازی که خاله برایم پهن کرده بود، نشسته بودم که
خاله کنارم آمد و بی مقدمه گفت :
_میخوام اجازه بدم که بری پایگاه...
چنان شوکه شدم که چند لحظه ای فقط نگاهش کردم و او ادامه داد:
_ میدونم که دلت خیلی برای پایگاه تنگ شده..... اینجا هم که باشی هر روز یه گوشه حیاط می شینی و گریه میکنی و خاطرات رو مرور میکنی.... نمیتونم بزارم و ببینم که جلوی چشمام این طوری زجر بکشی.
اشک شوق در چشمانم نشست.
چند ثانیه ای نگاهش کردم و بعد با گریه دستانم را دور گردنش آویختم و صدا زدم :
_ممنونم خاله.... خیلی ازت ممنونم.... بهت قول میدم مراقب خودم باشم.
او هم گریهاش گرفت.
_میدونم میدونم که حتما مراقب خودت هستی..... بیخودی حرف مفت نزن.... همین دفعه قبلی که رفتی منو خون جگر کردی..... توروخدا خوب از خودت مراقبت کن.
خندهام گرفت.
_باشه بهت قول میدم.... قول میدم که از خودم، خوب مراقبت کنم.... تو نگران من نباش.
با رضایت خاله طیبه، بالاخره کار من جور شد.
ساکم را بستم و راهی منطقه شدم.
حتی آنقدر وقت نکردم که از خاله اقدس هم خداحافظی کنم.
با یکی از آمبولانس هایی که برای پایگاه مقداری وسایل و دارو میبرد به منطقه اعزام شدم.
هیچ کس خبر نداشت که من قرار است دوباره به پایگاه برگردم.
وقتی آمبولانس در محوطه پایگاه توقف کرد، با شوق، ساکم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
اول سمت بیمارستان رفتم.
دلم برای عادله خیلی تنگ شده بود.
همین که وارد درمانگاه شدم، دیدم دکتر شهامت و عادله بالای سر یک مریض هستند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
«💚🍃»
بسمربالحسن|❁
پيشهرسفرهكهپهناستگدايینكنم
نانهرسفرهحراماستبهجزنانحسن:)
💚¦↫#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
🍃¦↫
«♥️🌹»
میگفت:میدونیتنهاکوچہای
کہبنبستیندارهکوچهیخداست.
توبرودرخونہخداروبزناگرگفت
دربازنمیکنمگردنمن:)
♥️¦↫#خــدا
🌹¦↫#قربونتبرمخدا
اگرکسیصدایرهبرخودرانشنود
بهطوریقینصدایامامزمانعج
خودراهمنمیشنود!
وامروزخطقرمزبایدتوجهتمام
واطاعتازولیخود،رهبرینظامباشد.
+حاجقاسم
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_358
دکتر گفت:
_ به نظرم این مریض باید حتماً منتقل بشه به عقب.
و عادله در جواب گفت:
_ شاید همین جا هم بتونیم نگهش داریم.
و من بدون آنکه بدانم در مورد چه مسئله یا چه کسی صحبت می کنند گفتم:
_ شاید هم با اومدن یه پرستار جدید بتونید این مریض رو اینجا نگه دارید.
نگاه دکتر شهامت و عادله سمت من که پشت سرشان بودم برگشت.
عادله با تعجب نگاهم کرد :
_وای فرشته تویی؟!
و دکتر شهامت لبخندی زد :
_سلام خانم عدالت خواه.... خوش آمدید.... خوشحالم که می بینم حالتون بهتر شده.
_بله خیلی بهتر شدم..... خاله ام اجازه نمی داد برگردم اما بالاخره تونستم راضیش کنم.... یه کم باید بیشتر از قبل مراقب باشم.... گرد و غبار و بوی الکل و خیلی چیزای دیگه میتونه باز حالم رو بد کنه.
عادله به سمتم آمد و دست دور گردنم انداخت و گفت :
_خودم مراقبت هستم..... برو وسایلت رو بذار خوابگاه و بیا که کلی کار داریم.
همین کار را کردم.
اما همین که ساکم را در خوابگاه مخصوص کادر بیمارستان گذاشتم، در راه برگشت به بیمارستان یوسف را در محوطه دیدم.
عصایش همراهش نبود اما با همان زانوی آسیب دیده اش داشت کمی می لنگید و در محوطه می چرخید.
نمیدانم چرا ایستادم و کمی نگاهش کردم و در یک لحظه نگاه او هم سمتم آمد.
دقت نکرد و نگاهش را باز از من گرفت که دوباره دو ثانیه نگذشته، نگاهش این بار متعجب سمتم چرخید.
ایستاد وسط محوطه و خیرهام شد.
با لبخند آرام و آهسته سمتش رفتم.
_سلام فرمانده....
_سلام.... اینجا چکار میکنی شما؟!
_اومدم بگم نامهتون رو بزنید چون من اومدم که بمونم.
هنوز گیج بود از دیدنم که با لبخند او را با آن حال متعجبش، تنها گذاشتم و سمت بیمارستان برگشتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از پروفایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_359
درمانگاه همیشه کار داشت اما این بار دکتر شهامت و عادله سعی می کردند که بیشتر کارها را انجام دهند.
کاملا مشخص بود که هوای مرا بیشتر از قبل دارند.
همان روز اول بعد از یک روز کاری پر مشغله، من رفتم سمت آشپزخانه ی پایگاه تا غذای خودم و عادله را بیاورم که در محوطه ی پايگاه یوسف را دیدم.
هر دو به سمت هم رفتیم.
و شاید برای اولین بار، خیره سرانه زل زدم به چشمانش و با پُررویی پرسیدم :
_زدید؟
آنقدر متعجب شد از سوالم که پرسید:
_چی؟!
_نامه رو دیگه.
با شنیدن این کلمه سرش را پایین گرفت.
_فرشته خانم.... ببینید....
و من نگذاشتم حتی حرفش را بزند.
_نه... شما ببین آقا یوسف.... نمیدونم با من چه سر جنگی داشتی و داری... اون از قضیه ی اعلامیهها که هنوز یادم مونده اینم از تهدید این دفعه.... اومدم که بمونم توی پایگاه، حالا شما فرمانده ی پایگاهی که باش... اگه واقعا میتونی، یا علی.... بزن نامهای رو که گفتی که میخوام ببینم چه طوری منو میخوای بفرستی تهران!
سر بلند کرد و چنان مظلومانه نگاهم که همان لحظه از حرفم پشیمان شدم. اما غرورم اجازه نداد که حتی یک ذره عقب نشینی کنم.
و باز گفتم :
_در ضمن..... دیگه هم لطف کنید محبت برادریتون رو در حقم تمام کنید و اصلا در هیچ زمینهای حتی اگه یه خمپارهای، بمبی، گاز شیمیایی زدن درمانگاه رو.... شما سمت درمانگاه نیایید.
همهی حرفهایم را زدم و یک راست رفتم آشپزخانه و غذا را گرفتم و برگشتم درمانگاه.
خیلی تند رفتم اما حرفهای خاله طیبه و شاید اعصابی که دیگر نداشتم، همه و همه دست به یکی کردند تا مرا دیوانه کنند.
آخر شب بعد از شام، عادله اصرار کرد که او کشیک درمانگاه خواهد بود و من با اصرار او به خوابگاه برگشتم.
اما یک چیزی حالم را بد میکرد!
هر جای پایگاه که بودم... باز همین حالم بود.
نگاه مظلومانهی یوسف بدجوری عذاب وجدانم را زیاد میکرد.
اما باز خودم را آرام میکردم که حقش بود. بایست یک بار حرفم را می زدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلطانقلبمـ¹⁰⁰¹
اِیڪاشوَقتینیستمدَربِیـטּزائــرها
یڪبآرهَمبآخودبگوییجآیِاوخآلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یافاطمةالزهـــراۜ❤️
نذر یڪ موے تو ڪردم محسنم را یاعلے
مجتبے زینب حسینِ من فدایت غم نخور
حاݪ و روزت قاتل زهرا شده مسمار نه
با تنی مجروح میافتم به پایت غم نخور
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسیݧجآنــ ❤️
𝑌𝑜𝑢'𝑟𝑒 𝑎𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑟𝑒𝑎𝑠𝑜𝑛 𝑜𝑓 𝑚𝑦 𝒉𝑒𝑎𝑟𝑡𝑏𝑒𝑎𝑡. . .
واسه تَپشِ این قلب همیشہ بهونهاے🫶🏼
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹