#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
واسه عقدم کارت داشتیم پخش میکردیم خونه مادربزرگم بودیم خانوادگی خواهرم به مادرم گفت یکی بمن بده بدم به مادر شوهرم تا اینو گفت داد زدم نه حق نداری بدیا من حوصله خانواده شوهرتو ندارم😒😒😒😒
یهو سربرگردوندم دیدم دامادم اونجاست.😳😳😳😳
هنوزم یادم میاد لبامو گاز میگیرم😭😭😭😭😭😭😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
هیچی قشنگ تر از این نیست که
یکیو داشته باشی که هر روز به
بهش بگی با تو حال تمام روزام
عشقه♥️(:
#توییت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام
من تازه نامزد کردم و یه شب شام رفتم خونه نامزدم مادر بزرگ همسرم وقتی زنده بود پیش اونا زندگی میکرد الان یه 15سالی میشه که فوت کردن بنده خدا خیلی آدم خوبی بود و همه اونو دوست داشتن آدمی بود که خیلی صرفه جویی میکرد چیزی رو حروم نمیکرد یا بیخود دور نمیریخت
غروبش رفته بود باغ انار هایی که پای درخت ریخته بود و جمع کرده بود بعد نشست همه انار هارو دون کرد و خرابیهاشو به هزار زحمت جدا کرد من و مادر شوهرم و پدر شوهرم و همسرم مشغول نگاه کردن تلویزیون بودیم که من محو تماشا بودم مادر بزرگ همسرم بعد از دون گرفتن انارها به من گفت برو انارهایی که دون گرفتم و بشورو بیار من بخورم منم خوب متوجه حرفش نشدم نمیدونم عقلم آون لحظه کجا رفته بود که فکر کردم گفت بریزبن دور من همه انار های تمیز و ریختم تو سطل آشغال و سریع ظرفها رو شستمو اومدم کنار تلویزیون نشستم که مادر بزرگ همسرم گفت انار ها کو پس منم هاج و واج داشتم نگاش میکردم که گفتم ریختمشون تو سطل آشغال اونم گفت ای خدا دو ساعت داشتم دون میکردم خرابیهاشو جدا میکردم تو ریختی دور من این شکلی شدم😫😫😫😱😱😱
مادربزرگ همسرم 😏😏😏
بقیه خانواده هم از خنده ریسه میرفتن😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلبروووووون:
آنقدر دوستت دارم که به هنگام خواب
سرگرم شمردن مژه هایت می شوم
تا مبادا یک تار مژه از چشم های دلرباے تو
بر زمین بی افتد!🌱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_اعضا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من و دوستم با هم همکار شدیم ....
و چند وقتیه که درگیر یه خواستگاری هستن که بهش جواب مثبت دادن .....
توی آخرین جلسه خواستگاری که درباره مهریه صحبت میکردن بابای دوستم یه سوتی داد که تا نیم ساعت از خنده پخش زمین بودیم.
اول قرار بوده مهریه به تعداد سوره های قرآن ۱۱۴ تا باشه ولی خانواده داماد چونه زدن کمش کنن به ۸۵ تا سکه رسیدن.
بعد بابای دوستم که تُرک هست و به زبان فارسی زیاد تسلط نداره اومده بگه سر مهریه خیلی باهاتون راه اومدیم ،معادل فارسی این جمله رو پیدا نکرد گفت دختر از این ارزون تر دیگه پیدا نمیکنید..
شما خودتون قیافه ها رو دیگه تصور کنین😂
فقط خداروشکر عروس تو آشپز خونه بود نشنید وگر نه سکته رو زده بود🤕
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
- هر کس صدایم زد جز تو پاسخ ''هان'' بود
اصلا تلفظ کردن ''جان'' با تو میچسبد'♥️'
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بدترین خاطره ام اینکه رفته بودیم ازمایش بدیم واسه عقد...جواب ازمایش همسرم مشکوک دراومد...منم شک کردم بهش کهنکنه معتاده باهاش حرف نمیزدم فقط تو دلم به خودم فوش میدادم...به خانوادمم نگفتم
بهترینم =دوروز بعدش رفتیم دوباره ازمایشگاه و دوباره ازش ازمایش گرفتن و جوابش منفی درومد...جواب قبلیو که نشونشون دادمگفتن نترس بابا قرص مسکن خورده بوده اون باعث مشکوکیش شده بوده...بیچاره شوهرم تو این مدت هرچقد میگفت من باور نمیکردم😅😅عاشق شوهرم بودم و دوس داشتم بهش برسم😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
فقط اونجایی که جناب درویش میگه:
قطعه اي از من كنار توست و قطعه ای كنار خودم . .
و قطعاتم دلتنگ یکدیگرند !
میشود بیایی؟🤍(:
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
من یه بار تازه عقد کرده بودیم یادم رفت ازدواج کردم نصفه شب بلند شدم ترسیده بودم هی می گفتم این کیه شوهرم نمیدونست بخنده یا کمکم کنه یادم بیاد حالا ۲ سالم نامزد بودیما😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
یه تئورۍ عاشقانہ هست میگہ کہ:
شاید عشق همون حسیہ که قلبهاتون رو
باهم عوض میکنید بیقرار میشید . .
و برای همینہ کہ بدون هم حس بدۍ دارید !
«چون بدن میخواد که قلب اصلیش کنارش باشہ :)💕🌸»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ماه رمضون دایی بنده تازه نامزد کرد ما ترکا رسم داریم که مادرشوهر عروس جدیدشو با خانوادش پاگشا میکنه
مادر بزرگ منم زندایی جدیده رو با خانواده برای افطار دعوت کرد
اینا شیرینی خامه ای اورده بودن منو خالمم عشق شیرینی خامه ای 🧁
بعد افطار و شام شیرینی رو پخش کردم
از اونجایی که افطار و شام درست حسابی نخورده بودم
حسابی گرسنه بودم یه شیرینی کوچولو برداشتم (داشتم کلاس میذاشتم 😉)دیدم خیلی خوش مزس دلم میخواس دومیم بردارم اما دیدم زشته
خلاصه ظرف شیرینی رو جمع کردیم و بردیم اشپز خونه منو خالم سریع نفری یه شیرینی برداشتیم
داشتیم سریع میخوردیم که یهو یکی گفت ببخشید یه لیوان اب میخواستم
ما با دهن پر شیرینی 🧁چشای درشت 😳داشتیم به داداش زنداییم نگا میکردیم انقد هول کرده بودیم شیرینی نمیرفت پایین
خلاصه اینکه ابرو نموند جلو داداش زندایی جدیده
و با همون دهن پر یه لیوان اب دستش دادیم
الان هر وقت من و میبینه یه لبخند ملیح میزنه رد میشه 😁😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه روز بارونی توی اردیبهشت داشتم از دانشگاه برمیگشتم خیییللبییییی بارون شدید بود خیییلییییی دقیقا مثه موش اب کشیده شده بودم داشتم از کنار دیوار راه میرفتم که کمترخیس بشم دیدم یه ماشینی بوق میزنه اهمیت ندادم بازم بوق زد بازم اهمیت ندادم رفتم حلو تر که ازخیابون رد بشم دیدم پیاده شد گفت خانم بیاید بالا تا یه مسیری برسونمتون بارون شدیده نگاش نکردم فقط گفتم ممنون گفت خانم اینجا فرعیه اتوبوس و تاکسی گیر نمیاد بیاد بالا منم خیس شدم بیاید قصدم بد نیس فقط بدجوری خیس شدین
منم با اکراه رفتم سوار شدم اونم صندلی عقب😐😅
طفلک یه نگاهی بهم انداخت و سوار شد(بعدها گفت پیش حودم گفتم راننده آژانسشم انگار😅)
توی مسیر نه اون حرف زد نه من ولی انگار سنگینی نگاهشو حس میکردم نزدیک خونه بودیم گفتم ممنون پیاده میشم جلوتر نرید داداشم اینا میبینن گفت چشم و نگه داشت از هولم خداحافظی ام نکردم 🤫🙄😑
بعدا فهمیدم پیاده شده تو بارون خیس شده که ادرس مارو پیدا کنه 🤗
اومدن خواستگاری و باقی قضایا
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿