#دلبروووووون:...
ولو كان بيدي لأخفيتك بقلبي
خوفاً من أن يعشق عيناك أحداً غيري . .
اگردستمنبوددرقلبمپنهانتمیکردم؛
ازترساینکهکسیدیگرغیرازمن
عاشقچشمانتشود👀🌿((:
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عروسی کرده بودم و مثلاً میخواستم خانه داریم رو به روی شوهرم بیارم☺️
اون بنده خدا هم سرش شلوغ تو اداره ، خلاصه ماهم تلفن رو برداشتیم و زنگ زدیم به محل کار همسرجان و کلی هم عشوه و ناز سلام و احوالپرسی ، دیدم بنده خدا گفت کاری داشتی من هم گفتم شام چی میخوری برات درست کنم ، شوهرم هم که سرجلسه عصبانی بوده ، گفت کوف.. ته😒
من بدبخت هم دیدم خودم تازه از اداره اومدم و تازه وسایل کوفته مثل سبزیش رو ندارم به هر بدبختی بود کوفته رو درست کردم و وقتی که شب شوهرم اومد و سرسفره غذا رو دید یک دل سیر خندید 😂
و گفت که عصبانی بوده و خواسته بگه کوفت، که حرفش رو خورده و گفته کوفته. این هم از خودشیرینی تازه عروس ها😕😕😕
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
دست کشیدم رو چشماش و زمزمه کردم :
رنگ چشمات بارون رو به یادم میاره !
خندید و خودشم دست کشید رو چشماش و
گفتش : بارون مگه رنگ داره جانم ؟
دست زدم زیر چونه و حواسمو غرق کردم
تو قرنیهِ چشماش : نه نداره ، اما حس داره !
چشمات حس بارون رو داره ؛ نگاشون که میکنم
هم آروم میگیرم هم دلم آشوب میشه !
آروم میگیرم از بودنشون و آشوب میشم
از این همه آرامشی که اگه نباشی دیگه هیچوقت
نمیاد تو زندگیم ؛ چشمات مثل بارون یه حال
بدِخوبو میریزه تو وجودم^^👀♥️
#عشاقبخوانند
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
وقتی 17سالم بود یه روز صبح زنگ زده بودم آژانس منتظر بودم دم در
بعد پسر همسایمون اومد وایساد دم در گفت خانم فلانی بفرمائید (منظورش این بود برم سوار شم ) منم فک کردم میخواد همینطوری برسونتم گفتم نه ممنون منتظر آژانس هستم
یه نگاه یه جوری بهم کرد گفت من از آژانس اومدم
با اون حالت مسخرم رفتم سوار شدن:|
حالام ایشون شوهرمه😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خواهرم و شوهر خواهرم عقد بودن بعد مامانم مهمونی گرفته بود همه فامیل نشسته بودن خواهرم اومد بره حموم اومد احترام بزاره به شوهرش حواسش پرت شد با صدای بلند گفت صادق جان جات خالی من برم حموم
کل فامیل😐
مامانم 🤦🏻♀😑😤
من🤣😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووووون:.
- نوح تویی، روح تویۍ، فاتـح و مفتوح تویی
سینھ مشروح تـویی بر درِ اسـرار مرا .^^'
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
مثل کوردیا بهش بگید:
•تو رووناکی منی لە ناو ئەو
هەموو تاریکییە . .
•تونورمنیبیناینهمهتاریکی📖✨.
#زبانعشق
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خواستگار هیز داشتم...از اول که اومدن چشمش به من بود تا برن😕
بابامم بضی وقتا نگاش می افتاد بهش خیلی عصبانی بود😤
خلاصه مامان پسره مارو به زور فرستاد اتاق حرف بزنیم🤦♀
مااومدیم تو اتاق این پشت سرش داشت درو کامل میبست😐 که با نگاه بسیارخشمگین بابام روبه رو شد😡...خیلی ترسید،درو کامل باز گذاشت،یه اسباب بازی هم تواتاق رو زمین بود اونم گذاشت جلو در یه وقت بسته نشه🤣
بعد اومد چسبید به در حموم(تنهاجایی که از توهال دیده نمیشه)پادری جلو حمومم مامانم شسته بود نیمه خشک بود که باد و طوفان شد مامانم همونطور آورد انداخت گفت همینجا خشک میشه😱
اینم نشست روش بعد نیم ساعت که پاشدیم بریم بیرون دیدم پشت شلوارش خیسه🤣🤣
من به زور خودمو کنترل کردم تا رفت تو هال داداشم و پسر عموم زدن زیر خنده
پسرعموم همو پیش اونا به داداشم میگفت:ازترس بابات خیس کرده خودشو وبلند بلند میخندید
😂😂😂
پسره هم مرد از خجالت😰
حقش بود خاک برسر هیز😕😣🤧
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووووون:
أما بعد . .
لن أحب أحداً بعدك،
أما قبل . .
فأنا أساساً لم اعرف الحب إلا بك..!
⟨در موردِ بعد . .
بعد از تو هیچ کس را دوست
نخواهم داشت؛
در موردِ قبل . .
من اساساً عشق را بدونِ تو نمی شناختم..⟩🌱
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من کلا با خواستگار جماعت(مردا ) میونه خوبی نداشتم واسه همین هرکدوم از خواستگارا رو با ترفندای مختلف دک میکردم
دیگه صدای پدرومادرم دراومده بود چون با خواهر کوچیکم یکسال فاصله داشتم میگفتن لگد به بخت خودت که هیچ به خواهرت ضربه میزنی😔
خلاصه واسه خواستگاری آخری کلی میونم باهاشون شکرآب شد وبابام گفت که دیگه کاری بهت ندارم (بااینکه همه میدونستن من چقدر بابایی هستم)
خلاصه خواستگار جدید اومد ومنم جرات دک کردن نداشتم ومامان وبابام واسه اینکه روشونو زمین نزارم همچی روازطریق خواهر کوچیکم بهم میگفتن ،منم هیچی نگفتم فقط یه حرف میزدم حالا بگو باشه
ولی سرعقد منم که باید بگم بله اونجا میگم نه🙈🙈خلاصه همچی خوب پیشرفت بماند که ازهمون جلسه اول خواستگاری عاشقش شدم به هیچکس هیچی نگفتم😅🙈🙈خلاصه موقع عقد خوندن خطبه عقد سرمو بالا کردم و گفتم با اجازه پدرو مادرم وبزرگترها بله 😍😍😍ولی هرچی چشم انداختم مامان وبابام و خواهرامو ندیدم 🧐🧐🧐😢 بعدا ازشون پرسیدم شما کجا بودین آخه؟خواهرم گفت با تهدیدی که کرده بودی ما گفتیم الانه که بگی نهههههه🙈ومراسم بهم بخوره ماهم توی آشپزخونه قایم شدیم
همینکه صدای دست وکللللل اومده گفتیم خطر گذشت واومدیم😅😅😅(نکته:خیلی جدی تهدید نکنید باور میکنن😂😂🙈)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من یه دخترخاله دارم که سنش خیلی بالاس وبنده خداچون قیافه اش خیلی خیلی زشته اصلا خواستگار نداشت تو پنجاه سالگی بخاطرزشتی بیش ازحدش ازدواج نکرده بود😐😐😐یروزهمسری من اومدوگفت یه همکاردارم قیافه اش به دخترخاله تومیخوره ببریم خواستگاری👌🏿👌🏿👌🏿آقا ماشال وکلاه کردیم وبابچه هام که کوچیک بودن رفتیم خواستگاری که نه عروس نه داماد هیچ کدوم هم وپسند نکردن 😏😏😏فرداش بابچه هام رفتم خونه خواهرشوهرم اونجا هم جاری هام بودن من کلی کلاس گذاشتم گفتم دیروز رفته بودیم واسه دخترخاله ام خواستگاری یهو پسرم که هفت سالش بود جلوی همشون گفت عروس شکل هاپو کومار بود 😱😱😱😱😱قیافه من جلوی جمع خانواده همسری 😖😖😖😖🤥🤥🤥🤥قیافه فامیل همسری😏😏😏😏😏😏قیافه پسرم که انگار فتح خیبرکرده 🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#یڪروایتعاشقانہ
•قصهای با تو شد آغاز که پایان نگرفت•
خیلی مهربون و دست و دلباز بودن . .
اونقدر که براشون مهم نبود قیمت
چیزی که میخوان بگیرن چقدره
اصلا سوال نمیکردن قیمتش چنده؟
فقط کافی بود از چیزی خوشم بیاد
یا دلم هوای چیزی کنه، محال بود
اونو برام نگیرن!
بعضی وقت ها هم اگر میدیدن توی
حسابشون به اندازه کافی نیست
بهم میگفتن اول ماه دیگه حتما برات
میگیرم و میگرفتن( :
تمام تلاششون رو میکردن تا با
کوچیک ترین چیزا منو خوشحال کنن؛
از یه گل گرفته تا یه شکلات یا
خوراکی هایی که دوست داشتم . .
فقط نسبت به من هم اینجوری نبودن؛
نسبت به پدرومادر خودشون، پدرومادر
من، برادرشون و خواهرم و...
با همه مهربون بودن!
حتی یه بار که بیرون بودیم و برای
من گل گرفتن برای پدرومادر و
خواهرمم گل گرفتن و بهشون دادن.
یه شب که منو رسوندن گوشیمو
پیششون جا گذاشتم.
فردای اون روز با اینکه تازه از سرکار
تعطیل شده بودن و خسته بودن و
ماه رمضون بود، گوشیمو برام آوردن
در خونه با یه بسته توت فرنگی تا
برای افطار بخورم . .
منم همون موقع این ظرف رو که
توش کلوچه بود با یه گل دادم بهشون(:
ایشون وقتی داشتن برمیگشتن از
خوشحالی برام عکسشو گرفتن و
فرستادن. کلی هم تشکر کردن...
خلاصه که از مهربونی و دست و دلبازی
چیزی کم نداشتن.
تک و نمونه بودن!
خیلی مرد بودن خیلیییی💛((:
-بهروایتهمسرشهیدمحمداسلامی🌿.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿