#دلبروووووون:
‹ اینجوری که سعدی دلجویی میکرده
هیچ بشری نمیتونسته دلجویی کنه :✨✨
« ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای؟» 🌿
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه عروسی دعوت شدیم که یکی از فامیلاشون قبلا اومدن خواستگاری من ومنم جواب رد دادم...اوناهم کلی فیس وافاده وغرور بهشون خیلی برخورد
من گفتم باید خیلی به خودم برسم که منو دیدن چشمشون دراد که عروسشون نشدم😁😏
خلاصه رفتم آرایشگاه کلی خوشگل کردم، رفتیم عروسی
یه پیرهن مجلسی خیلی شیک هم برده بودم بپوشم..
رفتم اتاق پرو لباسمو پوشیدم اومدم بیرون باچه قر وفری☺️
خواهرکوچیکم صدازد آبجی...محلش نذاشتم رفتم سر میزی که اون خانوم بادختراش وعروسش نشسته بودن...خیلی باغرور احوال پرسی کردم وهمینجور همه ی تالارو داشتم میگشتم که مامانم کشید بردم تو سرویس گفت خاک برسرت چرا هرچی صدات میکنیم جواب نمیدی؟این اداها چیه؟
آبروت رفت بیچاره🙌
گفتم چرا
گفت پشتتو ببین
واااااای خدا سر هیچکس نیاره دیدم پایین لباسم مونده توشلوارم..🤦♀
انقدر حالم بدشد نشستم گریه کردن
آرایشمم به هم ریخت شبیه جن شدم😰😭😭
بعدازاون زنه یه بار منو دید بایه لبخند خاصی گفت خوبی عزیزم...لباست خیلی بهت میومد
😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
تو شهرزاد قصهی،
هزار و یک شب منی
تمام دلخوشی من،
برای زنده بودنی .͜.✨✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نو_عروس:
🌿🌿🌿🌿
سلام دوستان..من تازه عروس هستم و هفته پیش تصمیم گرفتم خودنمایی کنم و کدبانوگریم رو به رخ خانواده شوهر بکشم..خلاصه همه رو دعوت کردم و یه شام مفصل درست کردم و سفره از این سر اتاق تا اون سر...😍
همه از سفره ی رنگارنگم تعریف میکردند و منم با غرور کنار همسری نشسته بودم و اونم توی گوشم میگفت:بهت افتخار میکنم😊
القصه شوهر من یه خواهرزاده فضول داره..رفت توی اتاق و وقتی بیرون اومد یه پلاستیک مشکی انداخت وسط سفره و گفت:زن دایی منم وقتی بچه بودم مامانم پوشکم میکرد...تو کی رو پوشک میکنی🤔🤔🤔
وااااای خانمها دیگه بقیشو خودتون حدس بزنید چی شد😭😭😭😭😭😭😭
از خجالت داشتم آب میشدم که مادرشوهرم بسته رو برداشت و برد توی اتاق... تمام بادم خالی شد😞😞😞
شوهرم بنده خدا قرمز شده بود...آخه ما خانواده به شدت مذهبی هستیم که جلو برادرشوهرمم چادر میپوشم توی خونه😭😭😭
خلاصه آبروم به فنا رفت... هنوز نتونستم برم خونشون😭😂😂
مگر اون بچه ی بی ادب رو تنها گیر بیارم،میدونم چیکارش کنم😤😤
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
- توی سریال خاتون
یه جایی شیرزاد به خاتون میگه :
تو شب خواستگاری، تو پاشدی بری
چایی بیاری؛ همونجا دلم برات تنگ شد
فهمیدم عاشقت شدم... "✨✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودیم شوهرمم کارش طوریه که اکثرا دکترها و پرستارا واسه هماهنگی بهش زنگ میزنن یه بار اونقدر بهش زنگ زدن حسودیم شد.....
با خودم گفتم باشه یه جایی تلافی میکنم ...
حالا یه روز رفتیم بازار تبریز و ما دست همو گرفته بودیم و داشتیم میرفتیم که یکی از همکلاسیهای پسر دوران دانشگاه جلوم سبز شد انگار دنیا رو واسم دادن که بالاخره منم میتونم به شوهرم نشون بدم که منم واسه خودم کسی ام .....
به همکلاسیه سلام دادم و شروع کردم به نامزدم معرفی کنم که هر کاری کردم اسمش یادم نیومد که نیومد ...
حالا جالبه این همکلاسی هم منو فقط از ظاهر شناخت و سلام و احوالپرسی کرد اسم منم یاد اون نمونده بود طوری شد که نامزدم فهمید ما زیاد هم همدیگه رو نمیشناختیم فقط به خاطر برانگیختن حس حسادت اون باهاش گرم گرفتم در کل من خیلی ضایع شدم😐
و بیچاره پسره مبهوت نگاه میکرد😳🙄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
یه دیالوگ تو فیلم موقعیتمهدی هست که میگه:
[ ببین من چقدر به کم داشتنت هم قانعم .! ]
همینقدر تلخ و قشنگ :)”☁️”
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام
روزی که خانواده شوهرم اومدن برای خواستگاری البته جلسه آخر و برای صحبت مهریه و ...
پدر من شرط گذاشت که داماد بیاد و بره ولی شب #ساعت_ده دیگه باید بره خونشون و همین طور اگه دخترم و بیرون برد ساعت ده برگردونه🙊🙊👍
خلاصه دو روز بعد جشن عقد تو خونه پدرم بود بعد مراسم وقتی مهمونا رفتن همسرم با کت و شلوار جلوی خانواده و سفره عقد رو زمین گرفت خوابید😜😂
و از اونجا که همسرم من هیکلی هست پدرم رو به مادرم گفت ایشون رو که دیگه نمیشه تکون داد خانم جای ما رو بنداز تو اتاق 😂😂😂😂
و این شد که یه شب یه شب راه باز شد برا هر شب 😁😁😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
-وقتیعاشقچشماششدینمثلمهدیفرهادی
بهشبگین:
زلیخا بود چشمت! قلبِ من پیراهن یوسف
دلم را پاره کردی و هم اکنون کنج زندانم..✨✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خونه ی پدر همسرم بودیم یه ساعت دیگه میخاستیم بریم محضر برای عقد💍
توی اتاق داشتم حاضر میشدم و خواهر شوهرم یه ارایش کمی انجام میداد🧖🏻♀💅🏻💄
یهو شوهرم اومد تو دسته گلی ک گرفته بود بده بهم 💐(لازم به ذکره که من روی مسائل محرم نامحرمی حساس بودم و اونا اصلللا)
منم جیغ زنان رفتم پشت در که برو بیرون یه ساعت طاقت بیار تا عقد😰😬😥
خواهر شوهرم درحالی که میخندید میگفت کشتی داداشمو از بس خودتو قایم کردی ازش بیا گلو ازش بگیر 😐😒😏
و من هی میگفتم ننن یه ساعت طاقت بیاره👀
طفلک همسرم نمیدونست من تو اون وضعیتم خجالت زده میخندید و گفت بیرون منتظرم زود بیا تا بریم این یه ساعتم تموم بشه🤕🤤
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووووون:
ببینحکایتشیرینِعشقبادلمن
چهکردهاست
کهفرهادمیدهدپندم!✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام ممنونم از کانال خوبتون
نحوه آشنایی من و همسرم این شکلی بود که خواهر شوهرم با دوستاشون میرفتن پیاده روی یکی از دوستاشون منو معرفی کردن منم که به هیچ وجه قصد ازدواج نداشتم پدرمم اجازه نمیداد هیچ خاستگاری بیاد خونمون تا یه روز منو برادر کوچیکم یه بحث کوچولو کردیم مامانم ناراحت شد گفت هر کی بیاد عروست میکنم بری همون موقع خواهرشوهرم زنگ زدن و اجازه خاستگاری گرفتن مامانمم اجازه داد
بیان منم به شدت ناراحت 😡😡
گفتم اگه بیان من از خونه میرم بیرون به هر حال هر جور بود منو بزور خونه نگه داشتن تا همسرم و خانوادشون اومدن همسرم میگه من از همون موقع که اولین بار دیدمت عاشقت شدم 😍😍😍
ولی من جواب منفی دادم تا بلاخره بعد کلی اصرار و پافشاری و حرف زدن و مشورت کردن با بزرگترا راضی شدم
والان خیلی خیلی خوشبختم و بی نهایت عاشق همسرم هستم🥰🥰 و ممنونم از مامانم که اون روز اجازه داد همسرم و خانوادشون تشریف بیارن
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿