#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
متولد سال ۶۰ هستم و یک برادر کوچکتر از خودم دارم. پدرم به علت کارشان به شهرستان منتقل شدند، مادرم در غربت بر اثر یک شوک عصبی به وسواس شدیدی مبتلا شدند تا حدی که با گریه به من می گفتند: مدرسه نرو ،پیشم بمان تا بتوانم ظرفها را بشویم❗️یک بار یادم نمی رود که شستن یک تشت لباس از شب تا صبح طول کشید‼️ من در آن زمان هفت،هشت ساله بودم.🥺
مادربزرگ و پدر بزرگم بعد از خدای مهربان بزرگترین دلخوشی ما بودند و خیلی از نظر روحی و مالی به ما کمک می کردند، وقتی پیش ما می آمدند، دنیا برایمان رنگ و بوی قشنگی می گرفت. خداوند رحمتشان کند و در سرای جاوید برایشان بی نهایت جبران کند.🤲
خلاصه ما به خاطر مریضی مادرم به شهر خودمان برگشتیم اما با انتقال پدرم موافقت نشد، پدرم عصر پنجشنبه پیش ما می آمدند و بعدازظهرجمعه یا سحرگاه شنبه برمی گشتند، تا به موقع سر کار حاضر شوند.
از نظر مالی دو خرجه شده بودیم و زندگی به سختی می گذشت ولی خوشبختانه مادرم، با ایمان و قانع بودند و با همه ی مشکلاتی که داشتیم، لطف و عنایت خدای بزرگ همیشه شامل حالمان می شد.🥰👌
زمانی که دبیرستان بودم، دایی ام یکی از دوستانش را برای خواستگاری معرفی کرد، فاصله سنی ما حدودا ۱۴ سال بود اما دایی ام آن قدر اصرار و تعریف و تمجید کرد و سرانجام، این ازدواج سر گرفت.
در اتاق عقد مردهای فامیل و برادر شوهر هایم می خواستند برای کادو دادن بیایند. من تا متوجه شدم، گفتم برایم یک چادر آوردند و خودم را پوشاندم حتی چادر را کامل روی صورتم کشیدم، همان شب همسایه مان خواب می بیند که حضرت زهرا سلام الله علیها در اتاق عقد ما نماز می خوانند.🌸🌿✨😍
به خاطر مراسم ازدواج و خرید و ماه عسل و شاید سهل انگاری خودم رتبه ی کنکورم خوب نشد و در شهر دوری قبول شدم و امکان ادامه تحصیل نداشتم.
پدرم دیسک کمر عمل کردند و چند ماه مرخصی بدون حقوق گرفتند و بعد هم به علت از کار افتادگی با حداقل حقوق ، زودتر از موعد بازنشسته شدند. مشکلات مالی برای تهیه جهیزیه چند برابر شده بود. البته همسرم در این زمینه خیلی همراهی و کمک کردند.
بالاخره سال ۸۰ به منزل خودمان رفتیم و بعد از چند ماه، باردار شدم، در ماه سوم بارداری بعد از سونوگرافی دکتر تجویز کورتاژ داد، انگار دنیا روی سرم خراب شد ظاهراً جنین کامل تشکیل نشده بود.
بعد از سقط، روحیه ام خراب شد، دخالتها و حسادت هایی هم از طرف اطرافیان در زندگی ما می شد که برایم عذاب آور بود، از طرفی خیلی احساس پوچی می کردم چون همیشه شاگرد ممتاز بودم اما ادامه تحصیل نداده بودم و اکثر همکلاسی هایم دانشگاه می رفتند.
متأسفانه در آن سالها همسرم زیاد من را درک نمی کرد و خودم هم که حساس شده بودم، سر موضوعات بی اهمیت و گاهی مهم جر و بحث بی فایده و قهرهای طولانی مدت راه می انداختم.😵💫 اگر لطف و عنایت خدا و اهل بیت علیهم السلام نبود زندگی ما از هم می پاشید.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
در نهایت سال ۸۲ دخترم به دنیا آمد، بعد از یک بارداری پر استرس و استراحت مطلق، یک بچه ی بسیار، بد خواب و بد خوراک و بازیگوش، انرژی و وقت زیادی از من می گرفت، همیشه کمبود خواب داشتم و استرس اینکه بچه، بلایی سر خودش بیاورد و اگر یک لحظه غفلت می کردم ..🥴
عاشق بالارفتن از درخت و آتش بازی و کارهای خطرناک بود اما با تمام دردسرهایی که داشت دختر دوست داشتنی و زیبایی بود و همه دوستش داشتند.
اگر کمک ها و محبت های مادرم نبود بزرگ کردن این بچه واقعا برایم طاقت فرسا بود. همسرم بیشتر مواقع، صبح زود سرکار می رفت، ساعت دو می آمد بعد از نهار و استراحت، دوباره می رفت بیرون و من با دخترم تنها بودم.
دخالتها و حسادت ها و آزار برخی اطرافیان همچنان به قوت خود پا برجا بود و همچنان از نظر فکری آرامش نداشتم.😬 😓
سعی کردم خودم را از نظر روحی و معنوی تقویت کنم. تصمیم گرفتم بیشتر با قرآن مأنوس شوم و این أنس و تدبر در قرآن برکات بسیار ویژه ای برایم به همراه داشت، حضور خداوند را در کنارم حس می کردم و آرام تر شده بودم.💫
زمانی که دخترم یک سال و چهار ماهه بود و هنوز شیر می خورد متوجه شدم دوباره باردار هستم، واقعا اصلا انتظار نداشتم و نمی خواستم که به این زودی بچه دار شوم، همسرم هم با اینکه بچه دوست بود ولی می گفت همین یکی بسه !! شدیداً با سقط مخالفت کردم و می دانستم کشتن یک جنین بی پناه گناه و ظلم بزرگی است. و البته حمایت های مادرم و مادرشوهرم خیلی مفید و باعث قوت قلبم بود. (خدا حفظشان کند)🌹
بر خلاف بارداری دختر اولم این بار در دوران بارداری؛ استراحت و یا مشکلی نداشتم و دختر دومم در سال ۸۴ به دنیا آمد. برخلاف خواهرش بسیار ساکت و آرام بود و پا قدمش برای ما خیر و برکات بسیاری به همراه داشت، بسیار خوش روزی بود و همسرم هم خیلی دوستش داشت و دارد.
دختر دومم که پیش دبستانی رفت، تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. دانشگاه پیام نور با رتبه ی یک رقمی در شهر خودمان رشته ی الهیات قبول شدم. ترم اول ثبت نام کردم، اما همسرم مایل به ادامه تحصیل من نبود، مستقیم نمی گفت که درس نخوان چون در زمان ازدواج با ادامه تحصیل من موافقت کرده بود اما کاملا متوجه بودم که راضی نیست.
در دوراهی عجیبی قرار داشتم. با توجه به شناختی که از همسرم داشتم، باید بین زندگی ام و بچه ها و ادامه تحصیل، یکی را انتخاب می کردم.😔 خیلی دوران سختی بود ،عاشق تحصیل بودم و در یک قدمی آن قرار داشتم.
در نهایت تصمیم گرفتم با خدا معامله کنم ( ..تجارةً لَن تَبور)، من از علاقه ی خودم گذشتم و از خدا خواستم که خودش درهای هدایت و نور و معرفت را به رویم باز کند و به من آرامش و سعادت ارزانی کند. عجیب معامله ی پر سودی کردم و اگر هزاران بار به آن دوران برگردم باز هم همین گزینه را انتخاب خواهم کرد. خوشبختانه برادرم با وجود مشکلاتی که داشت تا مقطع دکترا به تحصیلش ادامه داد👌
در سال ۹۳، خدا خواسته پسرم هم مانند دخترا با عمل سزارین به دنیا آمد، اکنون همسرم به من و بچه ها محبت و توجه خیلی زیادی دارد.🥰
گاهی با خودم حسرت می خورم که چرا بچه های بیشتری نیاوردم و کاش به حرف بقیه توجه نمی کردم و یک یا دوتا بچه ی دیگر هم داشتم.
دخترهایم در دانشگاه تحصیل می کنند و پسرم چهارم دبستان است.
متاسفانه افرادی که در زندگی ما دخالت می کردند، زندگی خودشان خراب شد و ناباورانه از هم جدا شدند😱 که داستان مفصلی دارد.
✅ هر چند مانند بسیاری از مادران دغدغه هایی در مورد فرزندانم دارم و نگران ایمان و آینده شان هستم اما دلم روشن به ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و هیچگاه از دعا بر درگاه الهی ناامید نیستم.
اکنون کشتی زندگی ام با عبور از دریایی پر تلاطم در ساحل امن و زیبایی لنگر انداخته و از ثمره ی شیرین سالها صبوری راضی هستم و از خدای مهربانم بی نهایت سپاسگزارم.❤️
اللهم اجعل عواقب أمورنا خیرا🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۹۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
بنده ۳۸ سالمه و همسرم ۴۵ ساله، همسرم پسر بزرگ خانواده بود و دیرتر از برادرهاشون ازدواج کرد و برادهاشون بچه داشتند و ما که ازدواج کردیم همه مرتب میگفتند بچه بچه ...
ما هم از خداخواسته اما باردار نمیشدم ۲۰ سالم بود و کم تجربه و چون با مادرشوهرم زندگی میکردم روزهای سختی رو می گذروندم و استرس زیاد مانع بارداری شده بود.
دوسال گذشت و من باردار شدم ۳ماه که شدم یه روز رفتیم خرید تو راه یه ماشین به ماشینمون خورد و من از ترس زیاد همونجا احساس کردم اتفاقی افتاد. کمی که بهتر شدم شبش عروسی برادر شوهرم بود و اون موقع ها تالار رسم نداشتیم و نشستم ظرف های عروسی رو شستم.
چاره ای هم نداشتم تا میرفتم استراحت کنم مادرشوهرم و مادرشون از راه میرسیدن و با استرس کار میکردم. شبش درد شدیدی گرفتم. صبح کیسه آب پاره شد و جیگرگوشمو از دست دادم.
افسردگی شدید گرفتم تا۶ماه وبعد از یک سال مجدد پسرم رو باردار و سزارین شدم و بعد که پسرم ۴ سالش شد بهانه که دیگه خسته شدم با بچه مردم بازی کردم یه نی نی بیار ولی متاسفانه تومور تخمدان گرفتم و دکتر گفت باید عمل بشی.
خیلی شرایط سختی بود به باریکی مو جوابش که اومد دیدم خوش خیمه و دکتر گفت اگر باردار شدی که سلامتی اگر نه بیا مجدد مثل سزارین عمل شو تا کارهای لازم رو انجام بدن از ترس عمل توسن کم متوسل شدم به خانم فاطمه زهرا موقع عمل نیت کردم خدایا یعنی میشه تا سال بعد این موقع بچم به دنیا بیاد و دقیقا همین شد و حاجت گرفتم.
نام پسرم امیر رضا و دخترم معصومه هست الان پسرم ۱۶ و دخترم ۸ سالشون هست و می بینم همسرم هم کار نداره دیگه کفگیر به ته دیگ خورده اما میخوام به خاطر امر رهبری و سربازی آقاجان اگر قابل باشم یک فرزند دیگه خدا روزیم بکنه که شکر گزارش باشم،
شاید برخی به خاطر شرایطم که میدونن بخندن ولی اصلا برام مهم نیست. فقط نظر خدا و ائمه برام مهمه ان شاءالله نام فرزندان بعدی رو اگر پسر باشه محمد مهدی و دختر فاطمه جان می ذارم. 🤲
التماس دعا دارم خداحفظتون کنه به عشق آقا امام زمان و سید علی خامنه ای صلوات
🌹🌹🌹🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۰۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#اشتغال
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
من ۹ ساله که ازدواج کردم و به لطف خدا صاحب سه تا فرزند پسر هستم. پسر بزرگم محمد مهدی ۷ سال و نیم هست کلاس اول، پسر دومی محمد امین ۵ ساله، سومی هم محمد علی نزدیک یک و نیم ساله...
به عنوان معاون پرورشی شاغل هم هستم. آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم. جواب آزمون دیر اومد و من و همسرم برای باردار شدن مردد بودیم چون کلاس های دانشگاه شروع میشد. به خدا توکل کردیم و تصمیم به بارداری گرفتیم.
پسر اولم باردار بودم که کلاس های دانشگاه شروع شد و بعد هم رفتم مدرسه سر کلاس...
چون باردار بودم و وسط سال باید از مدرسه میرفتم خیلی از مدیران موافقت نمیکردند و چند تا مدرسه ی پر جمعیت بهم پیشنهاد شد که خدارو شکر خود مدیران هم قبول نکردن و دست آخر با دعای خیر مادر و اطرافیان یک مدرسه نزدیک تونستم برم.
پسرم که یکم بزرگ شد برای بارداری مجدد به خدا توکل کردیم و با وجودی که اطرافیان میگفتند شاغل هستی و اذیت میشی اقدام کردیم و نیت مون این بود که درسته اذیت میشیم اما خدا بزرگه و اینطوری بچه ها با هم بزرگ میشن.
سه ماه بعد از بارداری من، کرونا شروع شد و مدارس مجازی و به لطف خدا بچه به دنیا آمد و از آب و گل در اومد.
پسر سوم هم زمانی اقدام به بارداری گرفتیم که اومدم یک مدرسه نزدیک اما بسیار پرکار و مقطع تحصیلیم رو هم عوض کردم.
سه ماه اول مدرسه خیلی بهم سخت گذشت ولی از ماه چهارم که بارداری من شروع شد خدارو شکر اخلاق مدیر و همکاران خیلی متفاوت شد و مراعاتم میکردن و الحمدلله نتایج خیلی خوبی تو مدرسه برای من و بچه ها به دست اومد به طوری که مدیرمون برای سال بعد از مرخصی بازم منو به عنوان معاون خواست و الان هم که پسر کوچکم نزدیک یک سال و نیمش هست اینجا مشغولم...
نمیگم آسون هست ولی خداروشکر شیرینی های اون از سختی ها خیلی بیشتر هست
تو هر سه بارداریم قند گرفتم ولی الحمدلله بعدش خوب شدم. برای بارداری اولم خیلی سونوگرافی رفتم چون دکترم همش منو می ترسوند به خاطر قند بارداری ولی الحمدلله پسرم سالم و به موقع به دنیا اومد.
بارداری دوم و سوم بچه ها یکی هفته سی و چهارم و یکی هفته سی و پنجم به دنیا اومدن ولی خیلی سونو نرفتم به جز دو یا سه بار، البته قند بارداریم رو زیر نظر متخصص کنترل شده بود.
بچه ها با اینکه زود به دنیا اومدن الحمدلله هیچکدوم شون توی دستگاه نگهداری نشدن و شیر خودم رو خوردن😍
مادر سه تا فرزند پسر بودن و شاغل بودن اونم به عنوان معاون پرورشی سخت هست
ولی خدا رو شاهد میگیرم از موقعی که پسر سومم به دنیا آمده و بچه ها دارن بزرگتر میشن دغدغه های ما زیادتر شده
ولی به همون نسبت زندگی مون خیلی شیرین تر شده و بیشتر با هم میخندیم و خوش هستیم.
پسر سومم که به دنیا اومد و مرخصی زایمانم شروع شد پسر بزرگم پیش دو میرفت مهدالرضا و این مرخصی فرصت به من میداد که بیشتر باهاش درساش کار کنم و الحمدلله به عنوان روان خوان قرآن قبول شد و این پیشینه برای امسالش که کلاس اول هم هست خیلی کمک میکنه بهش
خداروشکر با اینکه مدرسه ی دولتی ثبت نامش کردیم تو کلاس معلمی هست که دوسال پشت سر هم معلم نمونه شده
و این یکی دیگه از الطاف خداوند به ما هست
از حق نگذریم خانواده ی همسرم خیلی کمک حال من بودن و مادر و پدر همسرم پرستاری و نگهداری بچه ها مون به عهده گرفتند که من همیشه دستبوس و ممنون ازشون هستم.
و اینم لطف خدا بود که اکثر همکاران میگن ما بچه ها رو پیش مادر خودمون می ذاریم و وقتی میشنوند بچه های من پیش مادر همسرم هستند تعجب میکنند.
پسر بزرگم با اینکه ۷ سالش بیشتر نیست ولی الحمدلله خیلی کمک حال و مسئولیت پذیر هست. هر چند اذیت های خاص خودش داره ولی خیلی خوشحالم که بچه های من همو دارن و با هم همبازی هستند و با هم بزرگ میشن
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#توکل_و_توسل
ماه مبارک رمضان بود. تو پاییز سرد سال ۷۹، من فرزند دوم یه خانواده ۹ نفره (البته یه ماهه شدیم ج نفر😍👧) به دنیا اومدم.
روزا میگذشت و زمونه، بد باهامون تا کرد زد و مادر عزیزتر از جانم گرفتار بیماری شد تقریبا ۷ماهگی من، مریضی هر روز بیشتر عود میکرد و مادرم، منه دو ساله و برادر ۷ سالم رو تنها گذاشت و رفت.
پدرم بعد از چهلم مادرم، ازدواج کردن (الان که نگاه میکنم بهترین کار رو کردن ... خواهشا در موردش قضاوت اشتباه نکنید🙏) و زندگی جدید ما شروع شد با یه دختر جوون غریب که شاید براش زود بود مادر دوتا بچه بشه.
زندگی ما، رو فاز غم پیش میرفت. چیزای خوبی نیست که براتون تعریف کنم ...
۱۵ سالم بود. مثل همیشه بعد از ظهر ها شال و کلاه میکردم و راه میفتادم سمت خونه مادربزرگم که شب تنها نمونه. تو راه یه پیرزنی بود که همیشه بهش سلام میدادم گاهی هم کمکش میکردم که بره خونه اش...
یه روز گفت با بابات کار دارم شمارش رو رو کاغذ برام بنویس منم نوشتم و خداحافظی کردم...
یه ماه بعد همسر بابامم گفت خواستگار داری، فردا شب میان نگی نه ها بابات تحقیق کرده و فلان و بهمان...
خلاصه شوخی شوخی من شدم عروس یه خانواده که پسرشون خیلی زبانزد مردم بود از بس کاری و زرنگ و هم فن حریفه...
اونوقت من کی بودم یکی که حتی اعتماد به نفس نداشتم حتی درست حرف بزنم 🤦♀ و باااااز شروع شد طعنه کنایه های اطرافیان...
یه سال خونه مادرشوهرم زندگی کردم دیگه کم کم به فکر بچه بودیم. ۹ماه اقدام بودیم ولی نمیشد شوهرم خیلی ناراحت بود.
یه روز گفت میخوام برم مشهد وسیله کار بخرم. گفتم منم میام همه مخالف بودن من برم ولی رفتم، تو راه یه نامه نوشتیم به امام رضا و قسمش دادیم به جوادش که حاجت ما رو بده ،خلاصه صبح رسیدیم یه زیارت و خرید و ظهر راه افتادیم سمت خونه .
دو هفته بعد بابام زنگ زد بیاید بریم مشهد باز 😍 منو شوهرمم از خدا خواسته قبول کردیم. وقتی برگشتیم دختر اولم رو باردار شدم.
اردیبهشت ۹۷ دختر گلم دنیا اومد، چهار ماهش بود که خونه مون رو ساختیم و مستقل شدیم.
فروردین ۹۸ متوجه شدم مجدد خدا خواسته باردار هستم و باز دختر گلم آذر ۹۸ به دنیا اومد البته سزارین اورژانسی شدم بخاطر مسمومیت بارداری😔
روزها توام با تلخی و شیرینی میگذشت، دست تنها دوتا بچه ام رو بزرگ کردم. کم کم بچه ها بزرگ شدن و دختر اولم پيش دبستانی میرفت خیلی شرایط مون بهتر شده بود.
یه روز تو گروه دوستام یکی گفت ما قرار گذاشتیم خواهرها و عروس ها برای خوشحالی دل رهبر یه کربلا بریم و بعد اقدام کنیم برای بچه ...
من دلم شکست گفتم منم اگه کربلا برم بچه میارم، به دوماه نکشید کربلای من که جزو محاااااالات بود جور شد🥺
کربلا رفتم و برگشتم به فکر اقدام بودیم که خواهرشوهرم خوشحال زنگ زد که برام سیسمونی بدوز باردار شدم😍 بهش تبریک گفتم، کلی حس خوب بهم داد خبرش...
خلاصه چکاپ رفته بودم. یه خورده بخاطر تیروئید دست دست کردیم که خدا صبرش تموم شد باز خدا خواسته باردار شدم😂
و درست هفته بعد ما خبر بچه دار شدن مون رو به خواهرشوهرم دادیم😅😂
بعد ها متوجه شدم خواهرمم باردار بوده
و سن بارداری هامون به فاصله یه هفته بود.😅
بلاخره موعد زایمان رسید و باااز دختر گلم مرداد ۱۴۰۳ به دنیا اومد😍.دخترم با پسر خاله و دختر عمه ش تو یه ماه دنیا اومدن.
یه ماه پیش متوجه شدم که هفتمین فرزند خانواده مون هم قراره دنیا بیاد و دو هفته پیش یه دخمل کوچولو به خانواده ما اضافه شد.
فقط میتونم بگم الحمدلله رب العالمین بخاطر این نعمت واقعا عظیم. ان شاالله که سرباز امام زمان بشن و مایه ی افتخار ما 🤲🥰
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۵
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#شرایط_اقتصادی
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
ما وقتی بچه نداشتیم خیلی شرایط مالی بدی داشتیم. میوه روزانه ام، هویج بود و برنج هم نمیتونستیم ایرانی یا حتی هندی بخریم.
یادمه اول عروسی یه برنج فکر کنم تایلندی بود که هر جور می پختم طعم و پخت بدی داشت، ولی چاره چه بود؟ صورت مون را سرخ می کردیم ولی دم نمی زدیم از نداری.
مادرشوهر من چندین بار به من کنایه زدن که بلد نیستی خورشت درست کنی و بارها به من طریقه درست کردن خورشت یاد می دادن.
گوشت یخی هم اگر روزی بود، تازه اون موقع همه چی از الان ارزون تر بود. ولی من چه زندگی ای کردم! تازه عروس، دخالتهای مادرشوهر و خواهر شوهر و یک شوهری که کلا هر چی مادرش می گفت را قبول داشت.
هر روز ما جنگ و دعوا داشتیم.
چه دعواهایییییییی😭 چه زندگی ای...
نمیتونستم بخاطر سن پدر و مادرم که بالا بود، طلاق بگیرم. حتی مشاوره هم منو به طلاق سفارش کرد و گفت تو نمیتونی با این شرایط ادامه بدهی و برات بهتره که جدا بشی ولی من زندگیم را دوست داشتم و همسرم و البته راهی برای بازگشت نداشتم.
سه ماه از زندگی من گذشته بود که برای موضوع بی اهمیتی رفتم دکتر و اونجا دکتر از جوشهای صورتم شک کرد و برام آزمایش تنبلی تخمدان نوشت. منم آزمایش را دادم و بلللللللله، تنبلی تخمدان شدید داشتم و دکتر توصیه کرد زودتر بچه بیارم تا دیر نشده...
منم سریع به همسرم موضوع را گفتم و
ایشون هم موافقت کردند، ناگفته نماند همسرم هم منو خیلی دوست داشتن،
ولی ما بلد نبودیم چطور زندگی کنیم.
ما هیچ کدوم هیچی بلد نبودیم و دخالتهای بیجای خانواده همسرم هم گره ایی بود روی گره ها 😭
خلاصه دختر اولم را به دنیا آوردم و باز هم دعواها ادامه داشت ولی کمتر شده بود، از لحاظ اقتصادی هم خدا را شکر روزی دخترم می رسید. نونی بود برای خوردن
گرسنه نمی موندیم. برنج ما حالا شده بود هندی...
خدا را شکر بعد از سه سال با سختی و قرض و فروختن طلاهام حتی حلقه ازدواجم خونه دار شدیم، اصلا باورش هنوز هم برام سخته 🤷♀
دخترم بزرگتر شده بود و ما هم همچنان با او رشد می کردیم. بعد از چهار سال دختر کوچولوی من تنها بود و دائم غر می زد و گریه می کرد و خواهر میخواست. ما هم اقدام کردیم.
با اقدامِ من همسرم شغلشون بهتر شد
آرامشمون بیشتر شد و خوشحال تر بودیم
پسر عزیزم یلدای ۹۴ خونه ما را روشن کرد
بعد از اومدن بچه ها و خوشی ما با بچه ها به دهنمون مزه کرد اما اتفاقی افتاد که بارداری مجدد من عقب افتاد.
پسرم مریض شد و ۵ سال طول کشید
و بعد از ۵ سال دومین دختر عزیزم پا به دنیا گذاشت. بماند که چون دختر بود دیدِ بقیه برام مهم بود و راضی نبودم و ناشکری من باعث دیابت ادامه دار ِمن بود.
دخترم را هر وقت می بینم به قدری انرژی مثبت داره که زندگی ما را از نو ساخته و انگار قبل از اون بچه ایی نداشتیم و شده مونس خواهر و هم بازی پسرم، واقعا دختر با پسر هیچ فرقی نداره و هر چی خدا بده بهترین هست همونطور که دخترای من و پسرم هیچ فرقی با هم ندارند.
با ورود دختر دومم و فرزند سوم زندگی من زیر رو شد. از اخلاقِ همسرم و آرامشِ من و وضعیت اقتصادی که ما هیچ وقت رنگ گوشت ندیده بودیم ولی الان از لحاظ مالی هزار برابر بهتر از اولی هستیم که بچه ای نداشتیم، هستیم.
الانم با اینکه ۴۰ ساله هستم ولی اگر خدا بخواد باز هم بچه میارم. اگر چه هنوز ۲۰ روز از سقط من میگذره و بچه بخاطر اینکه رشد نداشت خود به خود سقط شد. ولی باز هم به عشق سید علی رهبرم و امام زمان بچه میارم اگر خدا بخواد.
از همه ی شما میخوام برام دعا کنید و بدونید خدا خیلی بزرگه که نتونه رزق بنده هاش را بده.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ناباروری
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#معرفی_پزشک
#معرفی_مرکز_ناباروری
#قسمت_اول
سال ۹۴ با همسرم ازدواج کردم، ایشون سرباز بودن و هردو سن مون کم بود. با تموم سختی ها و بیکاری همسرم، سال ۹۶ زیر یک سقف رفتیم. بعد از یک سال همسرم شاغل شدند و یه خورده از پس خرج مخارج بر اومدیم، تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم.
حدودا یک سال از اقدام مون گذشت اما خبری نبود. شروع کردم به دکتر رفتن، اولین دکترم یه دکتر معروف در مشهد هستن، متاسفانه بدون سونو و آزمایش، داروهای قوی دادن که هورمونام به شدت بهم ریخت، دوره های نامنظم و...
چند ماهی گذشت مجدد با پرس جو پیش یه دکتر دیگه ای رفتم ایشون کلی آزمایش سونو انجام دادن و فهمیدن با مصرف دارو ها تنبلی شدید تخمدان گرفتم و درمان رو شروع کردن، شش ماهی گذشت از مصرف دکتر و دارو اما باز هم خبری نبود.
حدودا سه سالی میشد اقدام بودیم و به چندین دکتر مراجعه کرده بودم اما بی فایده، تصمیم گرفتیم مدتی رو دکتر نریم و دارویی مصرف نشه. اما خب گذشت و بازم خبری نبود.
چندین مرتبه داروگیاهی مصرف کردم، طبیب های زیادی رفتم که توی مشهد خبره بودن و خیلیا پیششون نتیجه گرفته بودن
از بادکش درمانی بگیرین تاااا طب سوزنی و طب گیاهی و.... اما باز هم نتیجه نداد.
دوباره تصمیم گرفتم دکتر برم با کلی تحقیق یک دکتر پیدا کردم که خیلیا نتیجه گرفته بودن و داخل مطب ای یو ای میکردن
رفتم پیششون و دوباره کلی آزمایش و سونو عکس رنگی هم من، هم همسرم انجام دادیم.
ایشون گفتن من تنبلی تخمدان دارم و همسرم اسپرم هاش ضعیفه، سه دوره دارو تجویز کردن و بعد از گذشت سه ماه، دارو برای ای یو ای رو شروع کردن. کسانی که توی این موقعیت هستند میدونن برای انجام ای یو ای چند سری باید سونوگرافی انجام بدی تا موعد انجام ای یو ای رو دکتر تشخیص بدن.
خلاصه روز موعود رسید و با کلی استرس و هیجان راهی آزمایشگاه و بعد مطب دکتر شدیم برای انجام ای یو ای، مراحل گذشت. دو روز استراحت مطلق داشتم و ۱۵ روز بعد میتونستم آزمایش بدم.
توی این مدت هم کلی دارو مصرف کردم روز ۱۵ ام رسید و آزمایش دادم اما منفی شد. دوباره کلی ناامید شدیم اما من تصمیم رو گرفته بودم و خیلی پیگیر بودم توی این مدت کلی نذر کردیم و بعد از منفی شدن آزمايشم، امام حسین خیلی یهویی مارو طلبید تا پیاده روی اربعین کربلا باشیم.🥺
بعد از اومدن از کربلا دوباره کل آزمایشا و سونو ها رو جمع کردم رفتم مرکز ناباروی نوین، اونجا رو معرفی کردن گفتن خصوصیه دکترش خیلی خوبه و...
مستقیم با کل مدارک رفتم پیش یه خانوم دکتر معروف دیگه در مشهد که از نظر من فقط اسمشون معروفه، ایشون با دیدن مدارک تشخیص دادن ناباروی نامشخص داریم و احتمال داره کلا بچه دار نشیم. ای وی اف هم ۵۰ درصد شاید جواب بده واسمون و...
هزینه ای وی اف توی اون مرکز سال ۱۴۰۱ حدودا ۳۰ میلیون بود و این مبلغ کمی نبود خلاصه پرونده ام رو گرفتمو اومدم خونه اما تموم راه کل حرفای دکتر توی ذهنم بود، کلا ناامید شدم. به همسرمم که گفتم گفت کلا بیخیال شیم، بریم بچه از بهزیستی بیاریم.
رفتیم دنبال کارای بهزیستی اما یکی از قانون های سرپرستی داشتن حداقل سن ۳۰ سال یکی از زوجین بود که منو همسرم شاملش نمیشدم. من ۲۵ ساله بودمو همسرم ۲۷ ساله، این راه هم بسته شد برامون😔
یکی دوماهی کلا ناامید بودم و شرایط روحی خوبی نداشتم تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستام مرکز ناباروی میلاد (بیمارستان امام رضا)رفتم این مرکز دولتیه و هزینه هاش خیلییی به نسبت بقیه مرکز ها کمه اما بهترین دکترها رو داره، دکتر هایی که مستقیم بهت نمیگن نمیتونی بچه دار شی تا جایی که میتونن محبت میکنن و میگن میشه از همه نظر آزمایش سونو انجام میدن واست تا بهترین درمان رو تجویز کنن.
اونجاویزیت شدم. دوباره آزمایشات تخصصی و سونوگرافی منو همسرم شروع شد. بعد اومدن نتیجه دوباره رفتم پیششون، اونجا برای اولین بار بعد پنج سال تشخیص دادن من کم کاری تیروئید دارم و علت اصلی ناباروریم همینه و توی این پنجسال هیچ کدوم از دکترهای معروف و مرکزها که رفتم نفهمیده بودن.
درمان رو شروع کردن، سه ماه قرص تیرویید مصرف کردم، بعد سه ماه دوباره آزمایش دادم که خداروشکر بهتر شده بود به پیشنهاد دکتر یک مرتبه دیگه ای یو ای گفتن انجام بدیم چون اعتقاد داشتن هر دو سالمیم و همین ای یو ای جواب میده.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ناباروری
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#معرفی_پزشک
#معرفی_مرکز_ناباروری
#قسمت_دوم
داروها و آمپول های ای یو ای شروع شد و بعد سونو گرافی تعیین کردن که چه روزی بیام برای پروسه انتقال، زمان سونوگرافی دکتر گفتند احتمال داره دویا سه قلو بشه بچه ها، مشکلی نداری منم گفتم نه فقط بشه. چون خیلیدوقلو دوست داشتم ذوق کردم از حرفشون و دعا دعا میکردم که واقعا اتفاق بیوفته.
روز انتقالم آخرین روز کاری اسفند ماه مرکز بود، صبح زود رفتیم کارها رو انجام دادیم و انتقال انجام شد. اونجا نیم ساعتی دراز کشیدم و بعد راهی خونه شدیم. اما این سری دکتر گفت نیازی به استراحت نیس و کارهای عادی رو میتونی انجام بدی اما سنگین نه.
من این سری رو کلا استراحت نکردم و اصلا به نتیجه فکر نمیکردم. راستش کلا ناامید بودم و هنوز حرفای دکتر قبلی توی ذهنم بود و میگفتم اصلا نتیجه نمیده، الکی رفتم.
سال تحویل اومد و ما تصمیم گرفتیم بریم مسافرت تا کلا به دور از استرس انتظار باشیم و تنها دارویی که مصرف میکردم شیاف پروژسترون بود.
با ماشین مسافرتمون رو رفتیم و بعد برگشت باید آزمایش میدادم. تو راه مسافرت یک روز لکه بینی داشتم و اونجا بدتر ناامید شدم، گفتم حتما منفیه کلا بی خیالش شدیم.
بعد سفر باید آزمایش میدادم اما خب من اونقدر منفی بود ذهنم که گفتم بیخیال آزمایش و به بی بی چک راضی شدم در عین ناباوری تست مثبت شد. فرداش آزمایش دادم اونم مثبت شد.😍
مرکز اونقدر پیگیر بود دقیقا روز ۱۶ام از مرکز ناباروری زنگ زدن و پیگیر شدن. گفتم آزمايشم مثبت شده، گقتن دوباره هفته بعد تکرار کنم و بعد بیست روز برم برای سونوگرافی داخل مرکز، توی این چند وقت هم گفتند شیاف رو ادامه بدم.
روز سونوگرافی رسید بعد سونو مشخص شد دوقلو باردارم و هردو سالم هستن و صدای قلبشون هم گذاشت واسم🥺
از اونجا آزمایشات اولیه بارداری رو واسم نوشتن و گفتن میتونم هر دکتر دیگه ایخواستم برم.
سه ماه اول با تموم ویارها و سختی هاش گذشت و وقت سونو غربالگری رسید. اونجا مشخص شد طول سرویکسم کم شده و باز هم استراحت داشتم و مشخص شد هر دو قل ها دختر هستن. خیلی خوشحال بودم ازین موضوع...
حدودا ۲۰هفته بودم، طول سرویکسم خیلی کم شد حدودا به ۲۱ رسید و باید سرکلاژ میشدم اما چون سن بارداریم زیاد بود هر دکتری انجام نمیداد دکتر خودمم گفت ریسکه انجام دادنش و نامه ای به استاد خودشون نوشت و از ایشون خواست تا انجام بدن واسم...
به صورت اورژانسی رفتم مرکز آفرینش مطب خانم دکتر تارا و فرداش راهی بیمارستان شدم جهت انجام سرکلاژ...
قبل سرکلاژ خیلی ترسوندنم که انجام ندم. گفتن احتمال داره کیسه آب پاره بشه یا بعد انجام اصلا نمیتونم بشینم راه برم همش باید دراز کشیده باشم و... اما اصلا اینطور نشد. این میگم تا خانومایی که توی این راه قرار میگیرن حتما انجام بدن هیچ دردی نداره و بعد انجام فقط وسیله سنگین نباید بلند کنی که اونم توی دوران بارداری کلا ممنوعه، پیاده روی زیاد نباید داشته باشی همین، من حتی خونه مون طبقه سوم بود و از پله هم استفاده میکردم.
حدودا هفته ۲۶ بودم که درد زایمان داشتم و دوباره راهی بیمارستان شدم یه هفته بستری بودم با سرم آمپول و... درد رو متوقف کردن تا بچه ها بزرگ تر بشن.
خداروشکر این سری هم بخیر گذشت اما حدودا ۳۰هفته بودم که برای وزن بچه ها به سونوگرافی رفتم و اونجا متوجه شدیم خونرسانی به بچه ها ضعیفه و وزن خیلی کمی دارن بچه ها و با توجه به نظر پزشک هر هفته باید سونو رنگی انجام میدادم تا ببینم خونرسانی چطوره. حدودا مهر ماه سال ۱۴۰۲، هفته ای ۳میلیون هزینه سونوگرافی میشد اما خب واجب بود و برای سلامتی بچه ها باید میرفتم تا ببینیم وضعیتشون چه جوره اگه وخیمتر شده که ختم بارداری بدن.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ناباروری
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#معرفی_پزشک
#معرفی_مرکز_ناباروری
#قسمت_سوم
رسیدم به هفته ۳۴ بارداری و یک شب کیسه آبم پاره شد و این سری برای زایمان راهی بیمارستان شدم. چون میدونستم بچه ها قطعا به دستگاه ان آی سیو نیاز دارن، تصمیم گرفتیم بیمارستانی بریم که هم دستگاه داشته باشه و هم هزینه زیادی برامون نداشته باشه و تنها بیمارستانی که می دونستیم نزدیکه و دستگاه و تجهیزات کامل داره و با توجه به بیمه تامین اجتماعی که داریم رایگان برامون میوفته، بیمارستان هفده شهریور مشهد بود.
طبق نظر پزشک اون شب بخاطر وزن پایین بچه ها سزارینم کردن و خداروشکر راضی بودم. بعد زایمان بچه ها رو آوردن پیشم و خداروشکر هردو سالم بودن اما بخاطر وزن کم (قل اولم ۱۹۵۰گرم و قل دومم ۱۳۰۰ گرم) و زردی که داشتن داخل دستگاه رفتن.
من خودمم بخاطر فشار خون بالا سه روز بستری بودم و نمیتونستم پیش بچه ها برم. بعد از سه روز که بهتر شدم مرخص شدم و مستقیم رفتم بخش ان آی سیو و سه روز هم اونجا بودیم با بچه ها و بعد همگی باهم مرخص شدیم و راهی خونه شدیم.
خداروشکر اون روزای سخت گذشت و دوتا دخترام سالم سلامت با هر سختی، تنهایی، شببیداری، کولیک و سخت تر از همه نوزاد نارس بزرگ کردن و.... گذشت و بزرگ شدن.
الان حدودا ۱۵ ماهه هستن و هر لحظه و هر ثانیه بابت وجودشون شکرخدا رو میکنم🥺
عذر خواهم اگه تجربه ام طولانی شد چون دوست داشتم همه خانومایی که توی شرایط من هستن، از تک تک تجاربم استفاده کنند.
مسیر ناباروری، بارداری چندقلویی، زایمان زودرس،نوزاد نارس همگی خیلی سخته خیلیییی و توی این مسیر فقط فقط صبر و توکل به خدا داشتن مهمه، من توی پنج سال ناباروریم فقط فقط توکل به خدا کردم و اگه دکتری هم میرفتم همیشه حرفم به اطرافیانم این بود اگه خدا بخواد میشه...
قطعا خدا به بهترین شکل در بهترین زمان پاداش صبر و تلاش رو میده و پاداش صبر من این دوتا دسته گلی هست که دارم🥺و همیشه بابتشون خداروشکر میکنم.
من از اول بارداریم زمانی که اصلا خبر نداشتم و راهی مسافرت شده بودیم عقیده ام این بود خدا بخواد میشه، حتی زمانی که تو بدترین شرایط بارداری بودم احتمال سقط دادن، بازم میگفتم خدا خودش بعد پنج سال بهم داده قطعا خودش مراقبشونه، به همین جهت میگم همه چی رو بسپرین به خودش که به بهترین شکل انجام میده. فقط باید صبر داشته باشین توی این مسیر و ناامید نشین.
من اکه اسمدکتر یا مرکز یا بیمارستان نام بردم به این جهت بود تا عزیزانی که چه تو مشهد چه شهرستان اطراف هستن از این مرکز ناباروری استفاده کنن، چون خیلیا بخاطر اینکه دولتی هست قبول ندارن این مرکز رو اما نمیدونن همین مرکز پیشرفته ترین لوازم رو داره و حتی از کشورهای دیگه و شهرای دیگه برای باروری به اینجا مراجعه میکنن.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#ناباروری_ثانویه
#سختیهای_زندگی
#تاخیر_در_فرزندآوری
من خانمی ۳۹ ساله هستم و دو فرزند دارم. بنده در سن ۲۳ سالگی در حالیکه اولین نوه خانواده بودم و نسبت به اقوام و همسایه ها زودتر ازدواج کردم. در سال۸۷( عقد) و در عید سال ۸۸ عروسی گرفتیم.
دانشجو بودم و همزمان با کار دانشگاه باید کار خانه داری را هم( که قبلا در مجردی انجام زیاد نمی دادم ) انجام می دادم.
همیشه میگم کاش زودتر با کانالتون آشنا میشدم. کاش بعد از ازدواج فرزندآوری را به تاخیر نینداخته بودم و تحت تاثیر اطرافیان که اول دورتون را بزنید بعدا اقدام کنید، نبودم.
از اون طرف هم با خودم میگفتم اول درسم تموم بشه، بعد بچه بیاریم. عاقبت با کلی ترس از حرف خانواده، بالاخره سال ۹۱ دخترم را بدنیا آوردم😊.( در ضمن دوران بارداری دور از خانواده بودم و خدا کمکم کرد گذراندم با تهوع و...) با کولیک شدید و شبها تا صبح بیدار بودم. گاهی همسرم کمک میکرد.
اما وقتی روزها میرفت سرکار تنها با یک موجود کوچک که دل درد شدید داشت گاهی خودم هم گریه میکردم. یکبار همسایه مون اومد کمک، وقتی صدای گریه بچه رو شنید خدا خیرش بده الان تو شهر ما زیاد کسی به کسی کار نداره.
بعد از بچه ی اول به دنبال خرید خانه بودیم، هرچند ته دلم بچه می خواست اما حرف اطرافیان نزدیک (حتی مادرشوهرم که بچه زیاد آوردیم و سختی زیاد داره و شما اینکار را نکن و پدر خودم که اگر کسی رو تو سن ما، پرجمعیت میدید، با توجه گرانیها ملامت میکرد و...) باعث شد به فکر بچه دوم نباشم. البته جو خانواده هم تاثیر داشت، طوری که هنوز خیلی از دخترهای همسایه یا ازدواج نکردند یاهنوز بچه نیاوردند.
دخترم داشت بزرگ میشد و نیاز به همبازی احساس میشد و اون موقع همسرم حوصله اش بیشتر بود و بچه رو بیرون میبرد و فکر میکردیم برای بچه دوم مشکلی نداریم.
بالاخره خانه خودمان را خریدیم و دخترم تازه پیش دبستانی می خواست بره و اقدام کردیم و متاسفانه بارداری خارج رحم شد به دلیل بسته بودن لوله ها و بیمارستان خوابیدم و خداروشکر بدون عمل جراحی رفع شد.
بعد از مدتی که برای بارداری دوم اقدام کردیم. متوجه ناباروری ثانویه خودم شدم و بعد از یکسال دوباره نزد دکتر ظهیری رفتم و کلی عکس رنگی لوله بسته را باز کرد و قرص و آمپول و....حتی اون ایام، کرونا تازه اومده بود اما تصمیمم را گرفته بودم و بعداز سه ماه خداروشکر با توسل به خدا باردار شدم الحمدلله...
در بارداری دچار قند بارداری شدم و مکرر آزمایش قند میدادم و چون کرونا بود باید مواظب می بودم و هرجایی نمیرفتم
تا بالاخره خداروشکر دختر عزیزم حسنا سال ۹۹ روز ولادت حضرت زهرا بدنیا اومد😊
همیشه میگم کاش فاصله دو خواهر کمتر بود نه ۹ سال چون وقتی فاصله سنی شون بالا میره کمتر همبازی میشن و خواسته هاشون فرق میکنه.
من بعد از زایمان تا دوسال پریود نمیشم بعد از دخترم دوم هم همین طور شد. و دکتر رفتم برای بچه بعدی که متاسفانه تا یکسال قرص ضد بارداری برای رفع کیست تخمدان و... مصرف کردم که نه تنها بهتر نشدم بدتر شدم و میوم هم گرفتم.
دیگه اونجا نرفتم و دوست نداشتم با آمپول باردار بشم رفتم( سراغ دکتر طب سنتی خانم رادمنش تیم پزشکی خانم دکتر یزدیان) و الان نزدیک چهار ماه تحت نظرشون هستم، هرچند بهتر شدم اما هنوز موفق به بارداری نشدم.
از همینجا از همه عزیزان خواهش میکنم فرزندآوری تون رو به تاخیر نیندازید و به نظرم فقط بحث مالی نیست، بحث فرهنگی خانواده ها هم خیلی تاثیر داره.
از شما التماس دعا دارم. ان شاالله همگی سلامت و در پناه حق باشید و بتوانیم سربازانی برای امام زمان (عج) بدنیا بیاوریم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#ناباروری_ثانویه
#سختیهای_زندگی
#تاخیر_در_فرزندآوری
من خانمی ۳۹ ساله هستم و دو فرزند دارم. بنده در سن ۲۳ سالگی در حالیکه اولین نوه خانواده بودم و نسبت به اقوام و همسایه ها زودتر ازدواج کردم. در سال۸۷( عقد) و در عید سال ۸۸ عروسی گرفتیم.
دانشجو بودم و همزمان با کار دانشگاه باید کار خانه داری را هم( که قبلا در مجردی انجام زیاد نمی دادم ) انجام می دادم.
همیشه میگم کاش زودتر با کانالتون آشنا میشدم. کاش بعد از ازدواج فرزندآوری را به تاخیر نینداخته بودم و تحت تاثیر اطرافیان که اول دورتون را بزنید بعدا اقدام کنید، نبودم.
از اون طرف هم با خودم میگفتم اول درسم تموم بشه، بعد بچه بیاریم. عاقبت با کلی ترس از حرف خانواده، بالاخره سال ۹۱ دخترم را بدنیا آوردم😊.( در ضمن دوران بارداری دور از خانواده بودم و خدا کمکم کرد گذراندم با تهوع و...) با کولیک شدید و شبها تا صبح بیدار بودم. گاهی همسرم کمک میکرد.
اما وقتی روزها میرفت سرکار تنها با یک موجود کوچک که دل درد شدید داشت گاهی خودم هم گریه میکردم. یکبار همسایه مون اومد کمک، وقتی صدای گریه بچه رو شنید خدا خیرش بده الان تو شهر ما زیاد کسی به کسی کار نداره.
بعد از بچه ی اول به دنبال خرید خانه بودیم، هرچند ته دلم بچه می خواست اما حرف اطرافیان نزدیک (حتی مادرشوهرم که بچه زیاد آوردیم و سختی زیاد داره و شما اینکار را نکن و پدر خودم که اگر کسی رو تو سن ما، پرجمعیت میدید، با توجه گرانیها ملامت میکرد و...) باعث شد به فکر بچه دوم نباشم. البته جو خانواده هم تاثیر داشت، طوری که هنوز خیلی از دخترهای همسایه یا ازدواج نکردند یاهنوز بچه نیاوردند.
دخترم داشت بزرگ میشد و نیاز به همبازی احساس میشد و اون موقع همسرم حوصله اش بیشتر بود و بچه رو بیرون میبرد و فکر میکردیم برای بچه دوم مشکلی نداریم.
بالاخره خانه خودمان را خریدیم و دخترم تازه پیش دبستانی می خواست بره و اقدام کردیم و متاسفانه بارداری خارج رحم شد به دلیل بسته بودن لوله ها و بیمارستان خوابیدم و خداروشکر بدون عمل جراحی رفع شد.
بعد از مدتی که برای بارداری دوم اقدام کردیم. متوجه ناباروری ثانویه خودم شدم و بعد از یکسال دوباره نزد دکتر ظهیری رفتم و کلی عکس رنگی لوله بسته را باز کرد و قرص و آمپول و....حتی اون ایام، کرونا تازه اومده بود اما تصمیمم را گرفته بودم و بعداز سه ماه خداروشکر با توسل به خدا باردار شدم الحمدلله...
در بارداری دچار قند بارداری شدم و مکرر آزمایش قند میدادم و چون کرونا بود باید مواظب می بودم و هرجایی نمیرفتم
تا بالاخره خداروشکر دختر عزیزم حسنا سال ۹۹ روز ولادت حضرت زهرا بدنیا اومد😊
همیشه میگم کاش فاصله دو خواهر کمتر بود نه ۹ سال چون وقتی فاصله سنی شون بالا میره کمتر همبازی میشن و خواسته هاشون فرق میکنه.
من بعد از زایمان تا دوسال پریود نمیشم بعد از دخترم دوم هم همین طور شد. و دکتر رفتم برای بچه بعدی که متاسفانه تا یکسال قرص ضد بارداری برای رفع کیست تخمدان و... مصرف کردم که نه تنها بهتر نشدم بدتر شدم و میوم هم گرفتم.
دیگه اونجا نرفتم و دوست نداشتم با آمپول باردار بشم رفتم( سراغ دکتر طب سنتی خانم رادمنش تیم پزشکی خانم دکتر یزدیان) و الان نزدیک چهار ماه تحت نظرشون هستم، هرچند بهتر شدم اما هنوز موفق به بارداری نشدم.
از همینجا از همه عزیزان خواهش میکنم فرزندآوری تون رو به تاخیر نیندازید و به نظرم فقط بحث مالی نیست، بحث فرهنگی خانواده ها هم خیلی تاثیر داره.
از شما التماس دعا دارم. ان شاالله همگی سلامت و در پناه حق باشید و بتوانیم سربازانی برای امام زمان (عج) بدنیا بیاوریم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
بنده متولد ۷۲ هستم و فرزند اول خانواده،
داداشم دوسال از خودم کوچیکتر هست و از همون بچگی با هم همبازی بودیم و ارتباط خوبی باهم داشتیم ولی من همیشه حسرت داشتن خواهر و فرزند بیشتر در خانواده رو داشتم چون دوتا بچه بودیم و میدیدم که خاله و عمه و اقوام همه چند فرزندی هستن و واقعا جو خانواده شاد و سر زنده تر بود.
یادم میاد شب ها با گریه میخوابیدم و به مامانم التماس میکردم برام یه خواهر دنیا بیار ولی مامانم مخالف فرزند آوری بودن و میگفتن که همین دوتا کافی هست.
اون زمان متاسفانه شعار فرزند کمتر زندگی بهتر خییلی رواج پیدا کرده بود حتی مرکز بهداشت، مامانم رو به عنوان مادر نمونه با فرزند کمتر انتخاب کردن و ازشون تجلیل کردن.😔
چند مدت بعد این مراسم بود که مامانم متوجه شد باردار هستش😄 بهورز تماس گرفت که خانم ما شما رو به عنوان مادر نمونه انتخاب کردیم حالا باردار شدید.😄
خیلی خوشحال بودم که بلاخره بعد از چندسال، خدا به ما یه کوچولو داده بود و خوش حال تر اینکه این کوچولوی خوش قدم قرار بود یه خواهر برای من باشه.
درسته ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم ولی بازهم خوشحال بودم، خواهرم که به دنیا اومد یک سال بعد مجدد خدا خواسته باردار شدن و باز هم یک خواهر دیگر😍
خیلی حس و حال خوبی داشت داشتن دوتا خواهر ولی خیلی دوست داشتم اختلاف سنی کمتری با هم داشتیم بلاخره با هر دوتا خواهرام ده یازده سال اختلاف سنی داشتم.
بعد از چند سال دانشگاه خوبی قبول شدم و این وسط هم پای خواستگارها به خونه باز شده بود. چندتایی رو همینجوری مامانم رد کرد چون میگفتم الان که وارد درس و دانشگاه شدم تا آخرش برم دیگه. چون سال اول دانشگاه هم بودم و واقعا فکری برای ازدواج نمیکردم، تا اینکه پسر عموم دوستشون رو به ما معرفی کردن و ازشون خیلی تعریف کردن که پسر اهل کار و مومنی هستش.
گفتن اجازه بدیم با خانواده بیان، حالا همدیگه رو ببینیم و آشنا بشیم تا بعد، آمدن خانواده همان، دلبسته شدن آقا پسر و خانوادشون و این وسط هم راضی شدن پدرم به این وصلت همان...
خلاصه پدرم با من صحبت کردن و بعد از انجام تحقیقات، نظر من هم جلب شد و عید سال ۹۳ من و همسرم به عقد همدیگه در اومدیم.
زمانیکه همسرم به خواستگاری آمدن تازه دو ماه بود که سر کار میرفتن و خونه و ماشین نداشتن. دوماه عقد بودیم و طی این دوماه خدا به ما برکت داد و تونستیم با وام و پس انداز وسایل زندگی مون رو آماده کنیم و بریم سر زندگی خودمون
بخاطر شرایط کاری همسرم از خانواده همسر و خودم دور بودیم و تنها در یه شهر دیگه زندگی میکردیم. روزهایی که همسرم محل کار بودن خیلی حوصله ام سر میرفت، بخاطر همین تصمیم گرفتیم که یه کوچولو داشته باشیم و بعد ازدواج خیلی زود باردار شدم.
با وجود اینکه خیلی بارداری سختی داشتم از همان اوایل ویار شدید و افت فشار داشتم. دور بودن خانواده هم خیلی اذیتم میکرد چون واقعا توان کار کردن در خانه رو نداشتم و در اون شهر هم غریب بودیم. گه گاهی مامانم بهم سر میزد و بیشتر مواقع هم همسرم مرخصی میگرفتن و به خانه پدرم میرفتم و چند روزی رو استراحت میکردم و دوباره به خونه خودمون بر میگشتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist