eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
619 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۴۹ من یک دختر دهه ی هفتادیم که سال ۹۰ با یک پسر خوب و البته پولدار ازدواج کردم. همیشه از همون اوایل حسرت خیلی ها رو به زندگیم می دیدم. سال ۹۴ جشن عروسیمونو گرفتیم و با مشکلاتی که برا هر کسی پیش میاد، رفتیم سر خونه زندگیمون... سال ۹۵ بعد ازینکه یک سیسمونی خیلی خوب برای دخترم گرفتیم، صاحب دختر شدیم. اوایل بشدت کولیک داشت و منم افسردگی زایمان گرفتم. بیرون زندگی‌مون همچنان عالی بود و مورد غبطه ی خیلیا بودیم تا اینکه دخترم داشت کولیکش خوب می‌شد و زندگی‌مون میفتاد رو روال که دیدیم دخترم بی جهت کبود میشه، هی فکر میکردیم شاید از غذاهایی هست که من می‌خورم و می‌خواد خوب بشه ولی فایده نداشت، بدتر میشد اما بهتر نه... دیگه سر از آزمایشگاه‌ها درآوردیم و در مطب دکترها در رفت و آمد بودیم. روزای خیلی سختی بود، چون ندیده بودیم. اصلا گاهی حدسای پزشکا اینقدر وحشتناک بود که تا نتیجه ی آزمایش‌ها می مردیم و زنده می شدیم ولی شده بود برامون یک راز بزرگ که به هیچ کس نمی‌گفتیم. دیگه اون پیرهنای گل دار خوشگلی که پوشیده نبود رو نمیتونستیم تنش کنیم یا تاپ شلوارکاش، چون قرار نبود کسی وضعیت دخترم رو ببینه و من به دست و پاهای بچه های تمام کسایی که بهم حسرت می‌خورند، با حسرت نگاه می‌کردم که سالمه... چه پارادوکس عجیبی! من می‌گفتم خوشا به حال اونا اوناهم تو دل شون می گفتن خوشا به حال من... دیگه چندین سال بعد از درگیری با بیماری دخترم، فهمیدیم پلاکت های دخترم کیفیت نداره و این مسئله تا آخر عمر باهاشه اوایل خیلی سخت بود ولی خدا بهم فهموند که این دنیا قرار نیست کسی در آسایش و نعمت کامل باشه و اگر کسی از نظر پولی تامین هست حتما امتحانای مدل دیگه ای رو خدا براش در نظر گرفته که حتی حاضر باشی همه ی پولتو بدی ولی اون امتحانا برداشته بشه، فایده نداره که نداره... چند باری که رفتیم دکتر ژنتیک گفتند آزمایش باید آلمان فرستاده بشه و این مشکلات و بیماری ۲۵درصد احتمال اینکه هر بچه ای که بدنیا بیارین در هر بارداری هست، مگر اینکه در شرایط خیلی خاص و با آی وی اف بار دار بشین. این مسئله برای منی که با خیلی زود و راحت حامله میشدم، خیلی غیر قابل هضم و سختمه، خیلی دلم میخواد یک دختر دیگه خدا قابل بدونه و بده بهم که دیگه بی دغدغه خودمو تو خونه حبس نکنم که بچم خوب بشه بعد بریم و خیلی راحت بتونم باهاش یک زندگی معمولی رو سپری کنم. از بیان تجربم فقط خواستم بگم تورو خدا حسرت زندگی هیچ کسی رو نخورین که هنوزم که هنوزه من هیچکس از اقوام خودم و شوهرم رو نذاشتم بفهمند از سختی ها و مشکلاتمون، فقط بخدا توکل کنین و بدونین نعمت سلامتی چیزیه که خیلی خیلی بالاتر از نعمت پول و مادیاته و اگر خداوند بهتون سلامتی و فرزند سالم داده، شما هزاران دلیل برا شکرگزاری دارین و به هیچ عنوان پیشش گله ای نکنین خداوند همه ی مارو از امتحانات موفق بیرون بیاره و به تمام کسایی که در انتظار فرزند هستند، بچه های سالم و صالح عطا کند. آمین التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۵۰ من متولد ۵۷ هستم در خانواده روحانی در شهر قم بدنیا اومدم. اصالتا اهل گرگانیم که با اهل سنت همزیستی داریم. هم ترکمن هم بلوچ که اونا به کنترل جمعیت اعتقادی ندارن به خصوص بلوچها... من با اقوام پدری ازدواج کردم که از سادات هستن، مردی بسیار خوب، باایمان و اهل زندگی (الهی قسمت همه ی خانمهای مرد خوب بشه) 🤲 بعد از ازدواج، ساکن گرگان شدم. سال ۸۲ خدا یه دختر خوشگل و تپل بهمون هدیه داد از رزقش ما بعد ۳ سالگیش خونه دار شدیم. دخترم ۶ ساله شد دوباره خداوند یه گل پسر بهمون داد. به عشق امام علی که روز عید غدیر سید علی داشته باشم اسم آقاجانم رو روش گذاشتیم. به قول اطرافیان جنسم جور بود. دیگه فکر بچه دار شدنم نداشتم. تا اینکه بعد ۴ سالگی پسرم دیدم دوستان اهل سنت ما دارن بچه سوم رو میارن و عجیب بود برام، آخه بعضیاشون تنشون به ماها خورده دوتا بچه میارن ولی انگار ی چیزی شده بود که همه سومی رو آوردن و من همچنان متعجب😳 با اینکه شوهراشون کارگر بودن زندگی سختی داشتن. بعد متوجه خلاصه شدم حضرت آقا فرمودن کنترل جمعیت یه خطر بزرگه و باید جمعیت زیاد بشه و این افراد زودتر اقدام کرده بودن. من به شوهرم گفتم، برای بچه بعدی زیاد تمایل نداشتن و حتی خانواده شوهرمو خواهرخودم تا حدودی تند برخورد کردن😔 و بی خیال شدم. بعد از ۲سال بخاطر بیماری پدرم رفتم پیش شون که ببینم و به مادرم کمک کنم که پدرم بهم گفتن چرا بچه نمیاری؟ شما که شوهرت سادات هستن، جمعیت شیعه اضافه بشه یار امام زمان بشه. حتی برادرم که روحانی هستن ایشونم بهم همین حرفا رو زدن و انگار که من دوباره به دلم افتاد یه کاری برای امام زمانم بکنم وقتی دوست شون دارم. اقدام کردم تو دلم نیتم این بود من بچه نمیخواستم ولی فقط بخاطر شیعه امام علی و سرباز آقا دارم میارم چون بسیار بد ویارم، دائم حالت تهوع، در حدی که پشیمون میشم از بارداری و شوهرم از این سختی من ناراحت میشدن که بچه نیار اذیت میشی. من با پیامبر و امام علی قرار گذاشتم که ویار نداشته باشم براتون بچه میارم خلاصه من باردار شدم بدون ویار شکر خدا🤲به جاش سردرد میگرنی گرفتم که وقتی بیرون میرفتم یا مهمون میومد خوب بودم کلا مدل بارداریم فرق داشت. الحمدلله زایمان طبیعی بسیار خوبی داشتم و گل پسرم آروم بود. همه خانواده دوسش داشتن از بس خوش اخلاق بود. گذشت پسرم ۲ ساله شد. ما به باغ خواهرم رفتیم روز نیمه شعبان با کل خانواده خودم، اونجا استخر داشت، همه جاش پوشیده بود، یکجا برای ورود باز بود تا سینه ی پسرم میشد. خواهرم دوقلو داشت دست من سپرد، پسرمم کنارم بود رفتم پوشک دوقلوها رو عوض کنم که از پسر خودم غافل شدم. بعد از چند دقیقه دیدم مادرم رو به استخر داره شوهرخواهرمو صدا میزنه که بیا و نمیتونه چیز دیگه بگه، نگو که شُک بهش دست داده بود، انگار لال شده باشه و من دویدم طرف مامانم چشمم افتاد به استخر دیدم پسرم باد کرده روی آبه، جیغ زدم و شوهرخواهرم بچه رو درآورد. خواهر بزرگم از طرف بسیج احیا و... یاد گرفته بود. رو کردم با خورشیدی که داشت به غروب نزدیک میشد تو دلم گفتم یا صاحب الزمان من بچه نمیخواستم بخاطر شما و اینکه سرباز شما باشه بچه آوردم، اگه ۲ سالگی بمیره که کاری برای شما نکرده چه اومدن و چه رفتنی بود😔 مدام استغاثه و گریه میکردم، تو شوک بودم که بچه مرد😔 و دائم بلند میگفتم یا فاطمه ی زهرا بچه ی منو برگردون یا صاحب الزمان بچه ی منو برگردون، روز تولدتون هست، خاطره بدی نمونه که یه دفه دیدم از دهن بچه آب و غذا ریخت بیرون و با ماساژ خواهرم چشماش یه کم باز شد. به همراه برادرو خواهرام بریدم اورژانس که الحمدلله بچه دیگه بهتر شده بود. من برگشتِ پسرم رو تا ابد مدیون نظر لطف خانم حضرت زهرا و آقاجانم که خاک پای ایشون هستم میدونم رو تولدشون بهم عیدی دادن❤️❤️❤️🌺🌺 این بچه الان ۹سالشه، با دوتای دیگه فرق داره و اخلاقهای خاصی داره، عاشق هیئت و مسجده. همیشه با پدرشه، هوای پدرمادرش و بخصوص خواهرش رو داره، چون خواهرش بزرگش کرده ۱۲ سال تفاوت سنی دارن و عاشق هم هستن❤️ همه ی فامیل میگن اگه دخترت ازدواج کنه این بچه چکار کنه😍 همیشه میاد بهم میگه دوستت دارم. دست منو پدرش رو میبوسه، هرکاری تو خونه باشه کمک کاره. به همه فامیل کمک میکنه و خاله ها و داییاش عاشقشن با مرامه. مادرشوهر پدرشوهرمم الان میگن چقدر خوب که این پسر اومده خیلی دوسش دارن و میگن بیارش ما ببینیم. کاش بتونیم از اول زندگیمونو با آقا امام زمان شروع کنیم وقف اونا باشیم و فرزندآوری رو به نیت سرباز آقا داشته باشیم. من نظر خاص آقا رو تو این بچه بخصوص دیدم. التماس دعا🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۰۵۷ سال ۹۵ تو سن ۱۹ سالگی با همسرم که تو دانشگاه باهم همکلاس بودیم، عقد کردیم.۲ سال نامزد بودیم و دانشجو... همسرم شغل و درآمد مناسبی نداشت با همین شرایط تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم، چون دوران نامزدی حسابی خسته مون کرده بود، مخصوصا که شهرهامون هم از هم فاصله داشت. تا یکسال بعد از عروسی هم باهم میرفتیم دانشگاه و اصلا به بچه فکرم نمی کردیم. تا ۲ سال بچه نداشتیم و من عاشق بچه بودم برعکس همسرم که هیچ حسی به بچه نداشت و همش میگفت بچه مسئولیت داره و دنبال دردسر میگردی. ولی من عاشق بچه و بچه داری بودم تا اینکه کار همسرم تو یه شرکت جور شد و من دیگه پامو کردم تو یه کفش که بچه میخوام. با اصرار من اقدام کردیم و الحمدلله خیلی زود باردار شدم. بارداری سختی بود تا ۳ ماه ویار سخت که حتی یه لیوان آب تو معدم نمی موند و همش بالا میاوردم. اونقدر وزن کم کرده بودم که هرکسی منو میدید می‌ترسید. بعد از ۳ ماه کم کم بهتر شدم و تونستم غذا بخورم. دیگه مشکل خاصی نداشتم و پسر قشنگم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد یه پسره فوق العاده پر انرژی و البته زرنگ که خیلی شیطنت داشت ولی اونقدر شیرین بود که همه از دوست و آشنا دوسش داشتن ولی خوب خیلی ازم انرژی میگرفت و همسرمم زیاد کمک حالم نبود و اکثرا تنها بودیم. پسرم شب خیلی سخت میخوابید و روزام مدام فعالیت داشت و همه ی وسایل خونه رو تا جایی که دستش می‌رسید، شکوند😅 همه بهم میگفتن تو با این وضع دیگه بچه نیار و همین واسه پیر شدنت کافیه😆 خودمم با اینکه خیلی بچه دوست بودم، پسرم یه جوری بود که دیگه زده شده بودم و میگفتم حالا حالاها بچه نمیارم. مخصوصا که داشتم ادامه تحصیل میدادم و دانشگاه میرفتم. پسرم رو میذاشتم پیش مادرشوهرم یا یه وقتایی شوهرم دم در دانشگاه تو ماشین نگهش میداشت تا من برم و برگردم. سخت بود ولی چون درس خوندن رو دوس داشتم برام شیرین بود. بعضی وقتا پسرم گریه میکرد و مجبور میشدم وسط کلاس بیام بیرون اساتیدم دیگه پسرم میشناختن و باهام راه میومدن.😄 پسرم هنوز دوسالش نشده بود که فهمیدم باردارم. پسرم هنوز شیر میخورد خیلی شوکه شده بودم. اصلا آمادگیش رو نداشتم. پسرم کوچیک بود و شلوغ، در کنارش درس و دانشگام، تو فکر این بودم که با دمنوشی چیزی سقطش کنم. مدام گریه میکردم و میگفتم من بچه نمی خواستم. حالا همسرم میگفت این خواست خدا بوده و اینطور نگو و بذار نگهش داریم و منو برد پیش یه حاج آقایی ایشونم کلی باهام صحبت کرد و گفت اگه اینکارو کنی، پشیمونی ولت نمی کنه و... خلاصه من راضی شدم و از خدا خواستم کمکم کنه. با همون وضع دانشگاه میرفتم. کارای پسرمو می رسیدم. حتی تا دوسالگی بهش شیر دادم و میدونستم اینا همه بخاطر کمک های خداست و توانیه که خودش بهم داده. دختر نازم اسفند ۱۴۰۲ به دنیا اومد و زندگیمون رو خیلی قشنگ تر از قبل کرد. جوری که بعد از اومدنش هم پسرم آروم تر و عاقل تر شد، هم شوهرم خیلی بیشتر کمک حالم شد و نگاهش نسبت به بچه عوض شد و عاشق بچه شده😍 توی فک و فامیل و دورو بریای ما، زیاد بچه آوردن و پشت هم آوردن رو بی کلاسی میدونن و همه بهم میگن بسه دیگه بچه نیار، حالا که هم دختر داری هم پسر به فکر خودت باش. اما من و همسرم تصممیم داریم دوباره بچه بیاریم ترجیحا دوقلو😍🤭 نمیخوام وقتی مُردم و رفتم اون دنیا پیش حضرت زهرا خجالت زده باشم که راحتی رو ترجیح دادم با اینکه می تونستم، نسل شیعه رو اضافه نکردم در حالیکه یهودی ها، هر زن بیشتر از ۵ تا بچه میاره. خدا کمک کنه بتونیم نسل شیعه ی واقعی امیرالمومنین رو زیاد کنیم و بچه های خوبی تربیت کنیم که موثر در امر ظهور باشن و به اسلام و ایران خدمت کنند. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۶۷ من متولد ۶۸ هستم و همسرم ۶۵، من و همسرم دختر دایی پسر عمه هستیم و سال ۹۱ کاملا سنتی ازدواج کردیم. من توی یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم که همیشه خدارو بابت این موضوع شکر میکنم ما۷تا خواهر هستیم و۲تا برادر پدرم خیلی پسر دوست داشته به همین خاطر ما الان ۹تا هستیم😅 من فرزند آخر حانواده هستم یا به قول خودمون ته تغاری خانواده، در کل آدم احساسی و دل نازکی هستم و عاشق بچه ها... اگه کسی جلو من بغض کنه من زودتر از اون اشکام میریزه😂 وقتی ازدواج کردیم چون هم، در خانواده خودمون و هم در خانواده همسرم مشکل ناباروری بود، اصلا جلوگیری نکردم و همون ماه اول حامله شدم اینقدر خوشحال بودیم که حد و حساب نداشت اما.... قسمت ما چیز دیگه ای بود هنوز خیلی از این موضوع نگدشته بود که خودبه خود سقط شد. خیلی ناراحت بودم و ۱ سال صبر کردیم و دوباره من حامله شدم و دوباره سقط شد و باز هم ۱سال جلوگیری و بارداری و سقط... خیلی روز های بد و سختی بود. کلی دکتر رفتم، کلی آزمایش دادیم، هم خودم و هم همسرم. توی تمام آزمایش ها هیچ مشکلی نداشتیم اما قسمت نبود ما فعلا بچه دار بشیم. خدا میدونه که هر دفعه که سقط میکردم چقدر از لحاظ روحی و روانی به هم می‌ریختم. تا این که برای دفعه۴ باز سقط شد. اینقدر حالم بد بود که احساس میکردم یه جوون ۱۸ ساله رو از دست دادم. من خواهری دارم که بعد از ۹سال ناباروری خدا بهش یه پسر داد، اون بچه ۸ساله شد و از دنیا رفت😔 اون روزی که برای دفعه چهارم سقط کردم، خواهرم بهم گفت دوست داشتی الان سقط نمیکردی ولی بچت ۸ساله میشد میمرد؟ خدا تو رو خیلی دوست داره که الان سقط کردی ناراحت نباش قطعا توی همه کارهای خدا یه صلاح و مصلحتی هست که ما بنده هاش نمیدونیم خدا برای ما همیشه بهترین ها رو میخواد. نمیدونین با این حرف خواهرم چقدر آروم شدم، دیگه خودمو سپرده بودم دست خدا تا اینکه اردیبهشت سال ۹۵ ما رفتیم کربلا تولد آقا امام حسین و اقا اباالفضل قسمت بود ما کربلا باشیم. نمیدونین توی اون سفر چه حالی داشتم و چقدر دل شکسته بودم هم خودم و هم همسرم اینم بگم روز آخر که کربلا بودیم مدیر هتل مون که خیلی عاشق امام حسین و اقا اباالفضل بود به همین مناسبت جشنی برگزار کرد که تو اون جشن من یه انگشتر طلا هدیه گرفتم. من اون انگشتر رو هدیه اقا امام حسین به خودم میدیدم. گذشت تا این که برگشتیم و بعد از سفر من باردار شدم. تمام باردایم استراحت مطلق بودم و مرتب دارو استفاده می‌کردم. توی این مدتی که حامله بودم خونه خواهرم بودم چون اون زمانی که من حامله شدم مادر و پدرم نبودن که من برای استراحت برم منزل شون، خونه خودمم نمیتونستم بمونم. خواهرم با آغوش باز از من استقبال کرد و چند ماه از من مراقبت کرد تا پدر و مادرم برگشتن. من ۶تا خواهر بزرگتر از خودم دارم از همه شون ممنونم که بهم کمک کردن تا خدا به من یه بچه بده اما خواهر بزرگم هر وقت نوبت دکتر داشتم سونو،آزمایش هرکاری بیرون از خونه داشتم خواهر بزرگم انجام می‌داد، چون اون زمان ما ماشین نداشتم با موتور هم که نمیتونستم برم و خواهر دومیم مریم خانوم چند ماه منو روی چشماش نگه داشت و خیلی بهم محبت کرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم و همیشه از خدا بهترین هارو براش می‌خوام. وقتی باردار بودم فهمیدم که طول سرویکسم کوتاهه و سرکلاژ هم شدم خلاصه گذشت تا اینکه در ۲۰بهمن سال ۹۵ خدا فاطمه خانوم رو به ما داد. زایمان خیلی خوب و راحتی داشتم خداروشکر و هیچ مشکلی نداشتم. البته به دلیل سقط هایی که داشتم سزارین شدم. دخترم زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد با به دنیا آمدنش کار شوهرم بهتر شد به برکت آمدن دخترم از اونجایی که بودیم جا به جا شدیم و یه جای بزرگتر رفتیم. دخترم کم کم بزرگ میشد و من دلم میخواست دوباره حامله بشم اما همسرم به شدت مخالف بود تا اینکه بعد از ۶سال بالاخره راضی شد و من حامله شدم که بازم سقط شد. چند ماه گذشت و من دوباره اقدام کردم که یه دفعه قسمت شد بریم مشهد خیلی استرس داشتم و نگران بودم اما خودمو سپردم دست خدا و رفتیم مشهد و اینم بگم بعد از چند سال وقتی که پنجمی رو سقط کردیم فهمیدیم که دلیل سقط های من چی بوده اسپرم و تخمک باهم لقاح پیدا میکردن اما مشکل داشتن و ضعیف بودن بدن به طور اتوماتیک وقتی که یه موجود ناقص رو در خودش میبینه اون رو میندازه بیرون😄 میخوام بگم که خدای ما چقدر همه کارهاش درست و از روی برنامه ریزیه این بچه هایی که من سقط میکردم همه ناقض بودن و مشکل دار و اگه قرار بود این جور بچه ها به دنیا بیان فاجعه بود اما بدن ما طوری برنامه ریزی شده که اتوماتیک این جنین ها رو سقط میکنه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۷ دکتر به من گفت که این اتفاق ممکنه برای هر زنی پیش بیاد یعنی از هر ۱۰تا بارداری شاید یکیش اینجوری باشه اما در مورد من و همسرم از هر ۱۰تا بارداری احتمالا ۸تاش اینجوری باشه و ۲تاش سالم باشن و گفتم خوب من که یه بچه سالم دارم که؟ دکتر گفت این کاملا شانسی بوده... گفت تو ۲تا راه حل داری، یا اینکه یه جور ivf هست که با IVF معمولی فرق میکنه و هزینه زیادی داره که بهش میگن ivf pgd که در این روش تک تک جنین ها از لحاظ ژنتیکی مورد آزمایش قرار میگیرن و جنین های سالم رو برام انتقال میدن، راه حل دوم اینکه اینقدر حامله شی تا بالاخره یکی بمونه. وقتی مشهد بودیم اونجا تو داروشفا امام رضا رفتم دکتر و برام آزمایش نوشت که عدد بتا خیلی بالا بود که دوباره سر این موضوع هم خیلی نگران بودم. چون بتا خیلی بالا یا چند قلو هستش یا بارداری مول که خداروشکر مال من هیچ کدوم نبود. چون فرزند اولم دختر بود، همسرم خیلی دوست داشت دومی پسر باشه اما من به شدت دختر میخواستم چون دلم نمیخواد دخترم تنها باشه. دلم میخواست دختر بشه تا اونم طعم خواهر داشتن رو بچشه اما خواست خدا این بود که دومی پسر باشه این دفعه هم دوباره طول سرویکسم خیلی کوتاه شد و من سرکلاژ کردم. هر لحظه انتظار میکشیدم که زودتر بچم به دنیا بیاد و ببینمش تا اینکه در ۱ دی ۱۴۰۲ پسرم به دنیا امد. وقتی توی ریکاوری به هوش آمدم و میخواستن من رو بیارن تو بخش، پرستار بهم گفت که بچم مشکل داره. پسر من کلاب فوت بود. نمیدونین شنیدین اینکه بچه آدم مشکل داره، اونم در اون لحظه چقدر سخت بود برام. کلاب فوت معمولا در سونوی آنومالی دیده میشه اما توی آنومالی دکتر سنوگرافی به من گفت که همه چیز خوبه و هیچ مشکلی نیست. به همین دلیل خیلی جا خوردیم. چند روز اول خیلی حالم بد بود و ناراحت بودم. پسرمو بردیم پیش متخصص نوزادان جفت پاهای بچه رو گچ گرفتن تا بالا ۱هفته توی گچ بود. می‌رفتیم مطب گچ رو باز می‌کرد، ۱ ساعت ماساژ می‌دادیم، دوباره گچ می‌گرفت. ۳ هفته اینجوری بود، هفته ۴ که رفتیم یه عمل خیلی کوچولو و سرپایی روی پای بچه تو مطب انجام دادن و دوباره گچ گرفتن، ۳هفته باید تو گچ می موند. بعد از اون باید بچه کفش بپوشه. ۳ماه کفش مخصوص که بین شون یه میله است و بهشون میگن کفش دنیس براون و بعد از اون دوباره یه کفش دیگه باید بپوشن... کلاب فوت درمان داره اما خیلی درمانش طول میکشه و سخت میگذره بستگی به شدتش داره بعضی ها تا ۴ سالگی باید کفش بپوشن ۲۴ساعته شبانه روز فقط برای ماساژ و نظافت میتونن دربیارن... من خیلی وقته کانال دوتا کافی نیست رو دارم و قبل از اینکه پسرم رو حامله بشم میخواستم تجربه سقط هام رو بنویسم و بفرستم که قسمت نشد. انگار قرار بود پسرم به دنیا بیاد و داستان پاهای پسرمم بنویسم براتون.... من همیشه دلم می‌خواست ۴تا بچه داشته باشم، ۲تا دختر ۲تا پسر اما زایمان دومم خیلی سخت بود به خاطر چسبندگی شدید تا ۱۰روز خیلی درد داشتم و مشکل پسرم واقعا منو ترسوند خواهرای عزیزم که داستان من رو میخونید هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشید. مطمئن باشید در پس هر کاری حکمتی هست که ما بنده ها نمیدونیم. خدا هیچ وقت به بنده هاش نه نمیگه یا میگه صبر کن یا یه بهترش رو برامون در نظر داره... اگر حامله نمیشید اگه سقط میکنید اگر بچه مریض دارید بازم خداروشکر کنید برای منم دعا کنید "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۶ از همان ایام دبیرستان، همه دخترها در مورد خواسته هایشان و خواستگارهایشان می‌گفتند. نسل دهه هشتادی که تمام چشمانش با ویترین اینستاگرام پر شده بود. اولین چیزهایی که به گوشم میخورد. -دلم میخواد لباس عروسم جدید باشه؛میکاپم به روز باشه، جهیزیه ام برند باشه و ... و من تنها چیزی که میگفتم: بچه ها بخدا اینا زود گذره، اصل زندگی مهمه. آخرشم با حرف هایم قانع می‌شدند ولی ظاهر انکار می‌کردند. -عین مامان بزرگا حرف میزنی... -فک کنم آخرش تو با یه طلبه ازدواج کنی. برایم مهم نبود. هنوز هم به آن حرف ها هیچ بهایی نمی‌دهم. برایم نه تشریفات مهم بود نه رسومات جز به جزئی که اطرافیان در زندگیمان رصد می‌کردند. دلم زندگی ساده و بانشاط می خواست اما نه آنگونه که همسالانم فکر می‌کردند. در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و عقایدم این بود هر چه ساده تر باشد، زندگی شیرین تر است. اما بی طعنه و کنایه نبود. بلاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. زخم زبان زیاد می‌شنیدیم. همه چیز از یه معرفی ساده شروع شد. یکی از اقوام بنده پیشنهاد داد تا با یکی از دوستانشان‌ که طلبه بودن صحبت های اولیه صورت بگیره. در نگاه اول متوجه شدم روستایی هستن و کار کشاورزی دارن. گفتن پدرشون زود فوت شدن و با برادرهاشون زندگی می‌کنند. خدا رو شکر مثل بقیه خواستگار هایم وعده وعید خونه ماشین نمی‌داد. می‌گفت من اولین باره جایی برای خواستگاری میرم شاید زیاد بلد نباشم چی بگم ولی من طلبه و اگه قسمت شد ازدواج صورت گرفت باید تا مدتی روستا زندگی کنیم، حقوق آنچنانی ندارم و ترجیحم اینه می‌خوام ساده زندگی کنم. راستشو بخوای تمایلی به گرفتن عروسی هم ندارم. قصد کردم هر کی قسمتم شد ببرش زیارت حرم امام رضا... متولد ۷۳ بود و من متولد ۸۲ بودم. بعد از تحقیقات و صحبت خانواده ها جواب مثبت داده شد. حتی موقع خریدهای عقد پدر و مادرم سفارش می‌کردند به شوهرم فشار نیارم‌ اما با اون حال سعی داشت هر چیزی که من می‌خوام رو برام فراهم بکنه. یادمه حتی موقع خرید کفش ساده ترین کفش رو انتخاب کردم که خانمی کنار ما بود پرسید واقعا شما برای خرید عروسی آمدید؟ می دانم چقدر موفق بودم که قبح این رسومات مضحک را بشکنم ولی می‌تونستم بفهمم همه تعجب کرده بودن. آذر سال ۱۴۰۱ عقد کردیم و اسفندماه رفتیم سرخونه زندگیمون. بجای عروسی هم مشهد رفتیم که فک و فامیل بی حرف نموندن و کلی کنایه بارمون‌ میکردند. خلاصه من رفتم توی روستایی زندگی کردم که سر رشته‌ی کار و زحمت روستایی نمی‌دونستم. البته مادرم قبل از عقد بارها به خانواده همسرم می‌گفت دخترم کار نکرده..😅 خانواده شوهرم رسمی داشتن که عروس داماد سر سفره‌ی پدر و مادر داماد باید بمونن‌ تا مدتی. حتی جاری بزرگترم با وجود یک بچه با خانواده شوهرم غذا میخوردن. از بچگی چنین جمعی رو دوست داشتم دلم میخواست خونه ای که زندگی میکنم همیشه شلوغ باشه... البته ضعف های انسان توی اجتماع نمایان میشه. مثل ضعف منی که کار روستایی بلد نبودم. هر جوری که بود سعی میکردم عیب هامو درست کنم اما گه گاهی گوشه کنایه می‌شنیدم که بلد نیست کار کنه گاهی اوقات واقعا دلگیر میشدم اما همسرم همه جوره منو حمایت می‌کرد که دلم نشکنه... من با سن کمی که وارد خونه همسرم شدم واقعا از خیلی مسائل رنجور میشدم اما همسرم با صبوری من رو آرام می‌کرد و قانع می‌شدم. حتی گاهی اوقات می‌نشست کارهایی‌ که بلد نبودم رو از اول توضیح میداد یا جلوی چشمم انجام می‌داد تا منم یاد بگیرم. حتی توی هر کاری شروع می‌کردم به من کمک می‌داد. منو شوهرم تحت هر شرایطی با هم سازش می‌کرديم و همین سازش ها زندگی آدم رو میسازه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۶ همون اوایل زندگی قرار گذاشتیم زودتر بچه دار بشیم و ماه های اول ازدواجمون به خواستمون رسیدیم. نزدیک روز دختر بود که فهمیدم باردارم. این برام یه نشونه بود که بچمون دختره... نیت کردیم اگه دختر بود اسمش رو «رقیه»بذاریم و همینم شد. ایام بارداری روزها دیر می‌گذشت. بوی هر غذایی به آستانه‌ی بویایی ام می‌رسید سردرد می‌گرفتم و گاهی هم تهوع داشتم. این شرایط برای منی که نه کار کرده بودم نه تجربه داشتم خیلی سخت می‌گذشت. من با بد ویاری باید به موقع غذا رو حاضر میکردم تا شوهرم و برادر شوهر هایم‌ به موقع غذا بخورن. مادر شوهرم هم به من توجه میکرد اما من باید با این شرایط آبدیده میشدم. همسرم از همون موقع ها فکر خرید خونه داخل شهرمون بود. با خانوادمون صحبت کردند و گفتن برای جهیزیه من هزینه نکنند و با وام هر دوتامون قرار شد خونه بخریم. خلاصه به خریدن کالاهای اساسی اکتفا کردیم و هزینه اضافی نکردیم. تا قبل از تولد دخترمون دنبال خونه می‌گشتیم تا تونستین سه ماه مونده به تولد دخترم خونه قولنامه کنیم اما پول خونه رو نتونستیم کامل بدیم. دوتا چک به صاحب خانه دادیم هردو تقریبا تا تولد دخترم باید پاس میشد. خیلی خیلی نگران بودیم که با دست خالی چطور چک صاحب خونه رو پاس کنیم. ولی باور کنید چکمون پاس شد هم همسرم توی آزمون استخدامی قبول شد و رفت سرکار😍 درست قبل تولد بچه مون خدا رزق روزی دخترمون داد. رقیه خانم به دنیا آمد و با کلی رزق روزی.... الان رقیه جان یک سال و چهار ماهه ست. بعد از تولد دخترم، درست ده ماه بعد، سه قلو های قشنگ برادر شوهرم متولد شدم. 😍🥲 منو و همسرم بر این باوریم یکی دوتا کافی نیست. رزق روزیش رو هم خدا میده نه من و شما🌺🌺🌺 یا علی "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 ble.ir/join/ECRwz3FzQ2 ble.ir/join/ECRwz3FzQ2
۱۱۷۲ سال ۶۳ با همسرم ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو ختر و یک پسر هست. دختر اولم سال ۶۴ بدنیا اومد و سال ۶۹ پسرم و سال ۷۱ دختر آخرم بدنیا اومد ولی این ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم قصه زندگی دختر اولم نسیم هست. اون بعد دیپلم در سال ۸۲ به عقد پسر یکی از خانواده همسرم دراومد و در سال ۸۳ عروسی کرد. دخترم ۱۹ سال داشت و داماد ۲۰ ساله بود. من بعد از چند ماه به دخترم گفتم هم تو کم سن هستی و هم همسرت پس فعلا بچه دار نشید ولی دخترم با خجالت و خنده گفت مامان من حامله هستم. خلاصه اینکه هم خوشحال شدم و هم نگران بودم. بارداری دخترم به خوشی و راحتی می‌گذشت تا هفته ۳۴ که درد داشت. به دکتر مراجعه کردیم اولش دکتر گفت محاله درد زایمان باشه ولی وقتی معاینه کرد گفت درسته بچه داره بدنیا میاد و چون تو سونو قبلی بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود، مجبور شدن سزارین کنن. دختر خوشگل مون بدنیا اومد و من در سن ۳۷ سالگی اولین نوه نازمو بغل کردم. این بهترین هدیه ای بود که خدا بهم داده بود. الینا اسم نوه نازم شد. الینا وقتی ۵ ساله شد روی بدن دخترم کبودی زیاد دیده می‌شد و ما نگران بودیم نزدیک به یک ماه دکتر آزمایش و....ادامه داشت. یکی می‌گفت مشکوک به سرطان خون یکی دیگه... خلاصه آزمایش آخری که از مغز استخوان دادن معلوم شد دختر لوپوس داره و دکتر تاکید کرد اصلا باردار نشه که این بیماری شعله ور میشه. دخترم تحت درمان قرار گرفت که بگذریم ما چه ها کشیدیم وقتی الینا ۱۰ساله شد من خیلی نذرونیاز کردم که دوباره دخترم بتونه باردار بشه تا اینکه مرداد سال ۹۴ دخترم آزمایش داد و جواب مثبت بود. (البته با مشورت با دکتر روماتولوژی خیلی آزمایش داده بود که بیماری کنترل شده و از بند ناف به بچه انتقال پیدا نکنه ) و دوباره در هفته ۳۴ علی نوه دوم من بدنیا اومد و خداروشکر هم حال مادر و هم حال بچه خوب بود. خلاصه اینکه دیگه دکتر به دخترم گفت فکر بچه دار شدن رو کلا از سرت بیرون کن و اینطور شد که کلا گفتن دیگه بچه نمیخوایم ولی از اونجایی که خدا بخواد کار نشد نداره، سال ۱۴۰۳ دختر معده درد شدید داشت و هرچه می‌خورد بالا می‌آورد. آخر رفت آزمایش داد که شاید میکروبی چیزی تو معدش رفته ولی در کمال ناباوری دیدیم دخترم دوباره بارداره... وقتی بهم گفت که ناخواسته باردار شده، گفتم تورو خدا سقطش نکنی، گفت نه خودم و نه همسر اصلا به سقط راضی نیستیم. البته اینم بگم چند روز هم خودش و هم شوهرش تو شوک بودن ولی بلاخره خودشونو جمع وجور کردن، گفتن حتما حکمتی داشته. با دکترش تماس گرفت و دکتر براش آزمایش تخصصی نوشت. وقتی آزمایش جوابش اومد معلوم شد از نظر بیماری هیچ مشکلی نیست و خدارو شکر ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ دخترمون ارغوان خانوم ناز بازم مثل بارداری‌های قبلی دخترم این دفعه تو هفته ۳۴ بدنیا اومد و حال مادروبچه هردو خوبه خداروهزاران بار شکر... البته یه نوه دختری از پسرم و یه نوه دختری هم از دختر کوچیکم دارم. شاکرم به درگاه پروردگارم به خاطر بچه های خوبم عروس خوبم و دامادای خوبم و نوه های نازم... امیدوارم تو این دنیا کسی بدون بچه نباشه البته به همه گفتم به دوست آشنا فامیل بچه زیاد نعمته. حق نگه دارتون باشه انشالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۳ من متولد سال ۶۷ و همسرم ۶۵ هستن. سال ۹۱ کاملا سنتی باهم آشنا شدیم و عقد کردیم، دو سال بعد هم ازدواج کردیم. یه کم که از زندگیمون گذشت دلمون بچه میخواست اما حدود یکسال گذشت و خبری نشد، دکتر رفتن های ما شروع شد. یه جا میگفتن تنبلی داری، یه جا میگفتن همسرم خیلی ضعیفه، خلاصه یکسال طول کشید و هیچ نتیجه ای نداشت. کم کم حرف های بقیه هم به گوش می‌رسید که بچه بیارید و... به پیشنهاد یکی از دوستانم رفتم طب سنتی، این پروژه خیلی طولانی بود، از داروها بگیر تا اعمال حجامت و بادکش و.... هر پزشک طب سنتی و طب نوین که هر کسی معرفی می‌کرد، میرفتیم. کم کم دچار یاس و افسردگی شدم، خیلی ناراحت بودم. همه ش به خدا میگفتم مگه نمیگی از تو حرکت از من برکت، من این همه تلاش می‌کنم چرا هیچ دری به روم باز نمیشه. حرفا و کنایه های دیگران هم بیشتر شده بود و حالا ۶ سال از ازدواجمون میگذشت، خیلی حال روحیم بد بود، شروع کردم یاد گرفتن کلاس های هنری، خیاطی، تریکو بافی، باشگاه....تا شاید یادم بره، اما تا خانم باردار میدیم داغ دلم تازه میشد🥺هر وقت خبر بارداری افراد خانواده به گوشم می‌رسید آه از نهادم بلند میشد، نه به خاطر اینکه حسودی کنم، نه، به خاطر اینکه دوباره من نشانه قرار میگرفتم که تو چراااا نمیاری،و من چی باید میگفتم🥺 کم کم دیگه مهمونی نمی‌رفتم بهانه میاوردم، از جمع های خانوادگی کناره میگرفتم، چون واقعا اذیت میشدم. همه به چشم ترحم بهم نگاه میکردن دکتر بهم معرفی میکردن و منی که دم نمیزدم. حتی سعی می‌کردم اصلا به شوهرم غر نزنم همه توی دلم بود و خدا میدونه که جز خودش و اهل بیت با کسی درد دل نمیکردم، چون واقعا کسی جای من نبود که درک کنه، خلاصه یه خانم دکتر طب سنتی بهم معرفی شد که خیلی بهم امیدواری داد، با اولین دوره استفاده از داروهایی که برام تجویز کرد باردار شدم، من و همسرم سر از پا نمیشناختیم خیلی خوشحال بودیم،تا اینکه این خوشحالی زیاد دوام نداشت و توی ۸ هفته با تشکیل نشدن قلب سقط شد و اون حال بد قبل با شدت بیشتری اومد سراغم، باز هم خانم دکتر گفت همین که باردار شدی یعنی امیدواری، پس بازم میشه نگران نباش جالب اینکه آزمایش چکاپ که بعد اون سقط دادم خیلی خوب بود و سونو نشان از تنبلی نمی‌داد، سه ماه بعد به طور کاملا طبیعی باردار شدم، اما ای کاش نمیشدم، بعد دو هفته شبی که فردا میخواستم برای سونو گرافی مراجعه کنم با یه درد عجیبی سمت راست شکمم مواجه شدم. همسرم زنگ زد اورژانس و رفتیم بیمارستان و اونجا متوجه شدیم که بارداری خارج رحم بوده و لوله سمت راستم پاره شده که عمل جراحی شدم، دو روز بعد با شکمی که مثل سزارین باز شد و حال روحی خراب مرخص شدم و راهی خونه مادرم شدم. بعد چند روز اومدم خونه خودم،کارم همش گریه بود، به خصوص اینکه همینطوری سخت باردار میشدم حالا یه لوله هم از دست داده بودم و بارداری برام سخت تر شده بود، ماه ها گذشت و بارداری و بچه داری برای من آرزوی دست نیافتنی بود، دیگه حتی اگه کسی بهم میگفت انشاالله خدا فرزند روزتون کنه مامان بشی، میگفتم از من گذشته دعای دیگه ای در حقم بکن اون زمان سال ۱۴۰۰ کرونا هم بود، بعد اون اتفاق من و همسرم دچار کرونا سخت شدیم. همسرم که کارش به بیمارستان کشید. خدا میدونه چه حالی داشتم. جسم خراب و روحی هم خراب تر،تا مدتها هم با عوارض کرونا دست و پنجه نرم مي‌کردم. خلاصه سال بعد یعنی ۱۴۰۱ به گفته دوستانم حوزه شرکت کردم که هم سرم گرم بشه و هم ادامه تحصیل باشه برام، رفتن به حوزه و درس خوندن شد تنها دلخوشی زندگیم، کم کم حالم به واسطه معنویت اونجا بهتر شد، یه استاد داشتیم که کار مشاوره هم انجام میداد، باهاش صحبت کردم و از اتفاق های زندگیم بهش گفتم. یواش یواش داشت حال روحیم بهتر میشد. سه سال بود که داشتم میرفتم حوزه درس میخوندم. خیلی حالم بهتر بود. روحیه ام عوض شده بود،نصف روز خونه نبودم، اون مابقی هم کارهای خونه رو انجام می‌دادم و درس میخوندم چون کار همسرم طوري بود اغلب اوقات خونه نبود، من سرم گرم درس و بحث میشدم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۳ اغلب توی حوزه فهمیده بودن که من بچه دار نمیشم اما واکنش خاصی بهم نشون نمیدادن منم حساسیت قبل رو نداشتم،یه استادی داشتیم یه بار بحث شد سر کلاس گفتن که یه امام زاده ای هست توی مشهد اردهال معروفه به کربلای ایران، کلی از مقام ایشون گفتن و اینکه خیلی مجرب هستن، گفتن ایام عید نزدیکه میتونید یکی دو روزه برید و برگردید اما از این امامزاده غافل نشید. این پیشنهاد خیلی به دلم نشست. پارسال عید سال ۴۰۳ با همسرم راهی شدیم، وقتی وارد حرم شدیم یهو بغضم ترکید گفتم مگه من از خدا چی میخواستم که نشه، مگه بچه من جای کی رو توی این دنیا تنگ کرده، من چه گناهی کردم که خدا نخواد من مادر بشم. یکی از خادمای حرم دید خیلی حالم بده، دوتا نبات بهم داد و گفت غصه نخور اینقدر بودن دست خالی اومدن و دست پر برگشتن، امیدت به خدا باشه. دو روز اونجا بودیم و آمدیم و اما عجیب آروم شدم. خیلی حالم بهتر و بهتر از قبل شد و انگار نور امید تو دلم جوانه زده بود، من فروردین ماه مشرف شدم به اون امام زاده و خرداد ماه متوجه شدم باردارم، اولش خیلی استرس داشتم که نکنه دوباره سقط و خارج رحم باشه، بلافاصله بعد آزمایش بارداری رفتم دکتر و سونو، خدارو شکر جاش خوب بود و قلب داشت. شنیدن صدای قلبش بهترین صدایی بود که شنیدیم. با همسرم به دکتر گفتیم ما ده ساله منتظر این صدا هستیم. خدارو شکر بارداری زیاد سختی نداشتم و دختر کوچولوم بهمن ۴۰۳ به دنیا آمد و چراغ دل و خونه مون رو روشن کرد. الان که براتون داستان زندگیم رو مینویسم نزدیک به چهار ماهشه بغلم خوابه، خواستم بگم که هیچگاه از رحمت خدا ناامید نباشید و بدونید اگه صلاح بدونه حتما اجابت خواهد کرد. هر حاجتی رو فقط و فقط از خدا بخوایید و به اهل بیت متوسل بشید، انشاالله که هر کسی در آرزوی فرزند هست خدا دامنش رو سبز کنه، برای منم دعا کنید که خدا بازم منو لایق بدونه و فرزندان سالم و صالح بهمون عطا کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۳ من آدم مذهبی نیستم یعنی بودم خیلی وقت بود که خودمو خدارو گم کردم. عزیزانمو از دست دادم و عصبانیم از بی کسی و دربدریم ولی خدا معجزشو برام نشون داد. بعد چندسال بیماری سخت مادرمو از دست دادم. پدرمم دوسال پیش شبونه رفت خرید، یه لات از خدا بی خبر بهش حمله کرده پدر عزیزم با اون قلب مهربونش پر کشید💔 چندسال پیش به انتخاب خودم و رضایت پدرم و برادرم ازدواج کردم. هرکسی میدید میگفت شما خیلی خوشبختید ولی همسرم دوقطبی بود و خیلی اذیتم میکرد. همش بهم میگفت نازا، کلی دکتر رفتیم حتی دیگه خسته شد و خودم دکترای مختلف و درمانای مختلف رو امتحان میکردم تا اینکه بهم‌ گفتن اصلا تخمک ندارم و باروری من غیر ممکنه و همسرم بدتر شد. دیگه جدا شدم، دوسال بود تنها زندگی میکردم. افسردگی گرفتم و فقط دو شیفت میرفتم سرکار و خونه برام خوابگاه بود. فقط میخواستم تو سکوت و تنهایی زندگی کنم تا پسری خیلی پاپیچم شد. محل کارمو چندبار عوض کردم. پیگیرم بود خانوادمو پیدا کرد. پدرم بعد چندبار مخالفت، بهش گفت دختر من بچه دار نمیشه، قیدشو بزن اما ایشون گفتن برام اهمیتی نداره من قبلا ازدواج کردم یه دختر دارم و بچه نمیخوام. ما ازدواج کردیم و همون ماه اول متوجه شدم باردارم. پدرمو که از دست دادم پسرم رو باردار بودم. الانم ۵روزه دختر دومم بچه سومم دنیا اومده و اگر این معجزه نیست پس چیه🥲 اطرافیان خیلی آزارم میدن، حرف میزنن که چه خبره و بچه نیار. ۳۰سالت نشده ۳تا بچه زیاده ولی من به همه میگم من ۵تابچه میخوام. اصلا حرفاشون برام اهمیت نداره. من پدرمادر خواهر ندارم. برادرم ارثمو کشیده بالا، اما حالا من خانواده دارم و نمیخوام بچه هام مثل من تنها باشن. لااقل اگر روزی من نبودم همدیگرو داشته باشن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
پدرم همیشه می گفتن بهار دختر ۲۸ سالگیه😁 انگار دلشون نمیخواست منو زود شوهر بدن جالبه که توی ۲۰ سالگی درست زمانیکه تازه ۲ سال از درس خوندنم می گذشت من جواب بله رو دادم😊ملاکم برای ازدواج اخلاق و ایمان بود و خداروشکر الان هم از زندگیم راضیم. بعد از گذشت ۲ سال رفتیم سر خونه و زندگیمون دقیقا بعد از تموم شدن دوره کارشناسیم. سال اول زندگی رو بی خیال ادامه تحصیل شدم، دلم میخواست با خیال راحت همسرداری کنم آشپزی کنم و مسافرت و مهمونی و... همه میگفتن زود بچه دار نشینا برین حسابی بگردین بعد😏 خلاصه این شد که من تازه ۲ سال بعد توی کنکور ارشد قبول شدم و با خیالی راحت ادامه تحصیل دادم. 😬 دیگه یواش یواش داشتیم به فکر بچه دار شدن می افتادیم که از قضا حدود یک سالی هم طول کشید تا باردار شدم، یک بارداری سخخخت از جهت ویار؛ خلاصه تقریبا تا ۵ ماه همین اوضاع بود ولی بعد از اون آروم آروم حالم بهتر شد، سرحال و شاداب و پرانرژی آخرین روزهای ترم آخر ارشد رو پشت سر گذاشتم و گل پسرم دنیا اومد😍 دیگه با خیال راحت مادری میکردم و ازش لذت می‌بردم ولی تصورم این بود که اختلاف سنی نه زیاد نه کم باشه و حدودا ۴ سال رو در نظر گرفته بودیم. البته بارداری سخت هم منو کمی ترسونده بود از اینکه زودتر اقدام کنیم، از اونجایی که همه چیز مطابق برنامه های ما پیش نمیره، وقتی پسرم ۳ ساله شد، اقدام کردیم ولی یک سری مشکلات پیش بینی نشده باعث شد که حدود یکسال و سه ماه بعدش بارداری دومم اتفاق بیفته و این بار هم خدای مهربون یه گل پسر دیگه بهمون عنایت کرد😍 این بار هم ویار سخخخت و البته زایمان سخت و نادر که به زایمان فیس معروفه نصیبم شد که البته به لطف آقای مهربانم امام حسین به خیر گذشت و گل پسرم به سلامت والبته با صورتی کبود😔 به دنیا اومد. در بارداری دومم انقدر اذیت شدم که همش به خودم میگفتم مگه دوتا بچه چشه؟ کی گفته بیشتر بهتره؟ من که دوتا کافیمه😜 در واقع خودم رو دلداری میدادم که ناراحت نباشم چون من از اول به فکر ۳ تا بچه بودم ولی توی اون شرایط نمیخواستم بپذیرم که یکبار دیگه این سختی ها رو متحمل بشم. مدتیه که با کانال زیبای دوتا کافی نیست آشنا شدم و نظرم نسبت به خیلی چیزا تغییر کرده و شاید اگر به عقب برمیگشتم توی بعضی موارد جور دیگه ای رفتار میکردم: ۱) دوران نامزدی رو کوتاه تر میکردم. ۲) بین ارشد و کارشناسی فاصله نمی انداختم و سریعتر بچه دار میشدم و وقت رو هدر نمی دادم و به این حرف که چند سال بگردید، بعد بچه بیارید توجه نمی کردم البته معتقدم زن و شوهر به یک سال تنها بودن و لذت زندگی دوتایی رو بردن نیاز دارن ولی بیشترش لازم نیست. ۳)بلافاصله بعد تموم شدن شیردهی برای بعدی اقدام میکردم چون الان میفهمم که چقدر اختلاف سنی کمتر برای بچه ها و پدر و مادر بهتره البته نه اون قدر کم که هم بچه اذیت بشه، هم پدر و مادر لذت بچه داری رو نبرن، به نظرم همون بعد دوسالگی که از لحاظ شیر و پوشک بچه مستقل میشه خوبه. ۴) نکته ی دیگه تعداد بچه هاست که بعد از آشنایی با این کانال زیبا تصمیمم روی ۴ تاست تا خدا چه بخواهد😊 به نظرم خیلی از خانومای هم نسل من یعنی دهه شصتی ها از روی تنبلی به بچه کم اکتفا میکنن من فکر میکنم بچه های ما حق دارن کودکی خودشون رو توی تنهایی سر نکنن، حق دارن توی آینده چندتا خونه ی امید داشته باشن که حداقل توی شادی و سختی دلشون بهش خوش باشه و به نظرم پدر و مادر ها هم حق دارن لذت چندین بار پدر و مادر شدن رو بچشن که صد البته بعدی ها شیرین تره😜 دیدن ارتباطات شیرین کوچولوها با همدیگه هم خیلی نشاط آور هست. بعد از گرفتن مدرک ارشد از خیلی از اطرافیان شنیدم که با اون درس و رتبه و دانشگاه و رشته خونه نشین شدی؟! ولی هیچ وقت خودم رو درگیر کار نکردم و تنها به یک روز تدریس در هفته در دانشگاه اکتفا کردم. تا مادری تمام وقت برای پسرهای گلم باشم و ازین تصمیم خودم اصلا پشیمون نیستم چون اولا روزی رسان خود خداست دوما هیچ چیزی ارزش سلب آرامش از من و همسرمو بچه هام رو نداره و در سایه آرامش هستش که اعضای خانواده رشد میکنن و سوما کسی نمیتونه جای من مادر رو برای بچه هام پر کنه. من و همسرم معتقد بودیم که بچه با خودش روزیشو میاره و جالبه بدونید پسر اولم رو تا باردار شدم همسرم از قراردادی به پیمانی تغییر وضعیت داد و حقوقش تقریبا دو برابر شد😳 یعنی روزی اون فسقلی اندازه ی ما دوتا بود😁 و دائما مطالب، کانال و کتابهایی سر راهم قرار میگیره که گویی زوایای پنهانی از حقایق رو برام روشن میکنه😊 التماس دعا از همه دوستان برای توفیق افزایش نسل شیعه و ان شاءالله تربیت سربازان برای آقا امام زمان "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist