#تجربه_من ۱۱۳۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#باردار_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#برکات_فرزندآوری
#تحصیل
#مدیریت_اقتصادی
#قسمت_دوم
وقتی رفتم سونو، تمام شکم و پهلوم رو چک کردن یکدفعه گفتن چند وقتته؟
گفتم من؟؟ ۳۰ سالمه.
گفتن نه! چند وقتته؟؟
گفتم دخترم؟؟ آها ۷ ماهشه بالا بستریه مریض شده.
گفتن نه. چند وقتته؟؟
منم هاج و واج نگاه میکردم و درد داشتم. مسول سونو گفت: نمیدونستی دوماهه حامله ای؟؟ گفتم نههههههه!!
واقعا مبهوت شدم...
نههه... اصلا فکرشم نمیکردم.. پس شیر نخوردن دخترم بی دلیل نبود.
حالم خیلی بد بود. رفتم به همسرم گفتم مات مونده بودیم. مگه میشد! من ۱۲ هفته بودم و با وجود ویارای بارداری های قبلی این بار اصلا چیزی متوجه نشده بودم.
گفتم من دخترم کوچیه احتیاج به مراقبت داره، نمیتونم اینو نگهش دارم. خدا منو ببخشه چقدر ناشکری کردم. همسرم اصلا راضی به سقط نشد و هر بار دلداریم میداد به اینکه خدا بهمون کمک میکنه. گذشت و آذرماه زایمان کردم. یه دختر ناز و زیبا.
تماممم مدت بارداریم فقط مشغول دوخت و دوز بودم. بهترین مدلها و قشنگ ترین لباس رو دوختم برای دخترام، لباس ست دوختم. کاری که همیشه تو رویاهام می دیدمش رو انجام میدادم. برام مثل یه تراپی آرامش بخش بود😍 اونم منی که اصلا نمیتونستم پارچه برش بزنم و نکته ی جالب اینه که از وقتی زایمان کردم از جاهایی که فکرشم نمیکردم برامون پول می رسید. همیشه پیش خودم میگفتم این که میگن روزی میاد چه شکلیه؟؟ تا اینکه به چشم خودم دیدم.
دختر بزرگم واقعا کمکم هست البته که چالشهایی داریم، داشتن یه نوزاد دو ماهه و دو دختر ۱۶ ماهه و ۶ ساله در کنار روزمرگی ها و شرایط سخت شیر دادن و پوشک و غذا پختن و … اما شیرین میگذره خداروشکر خداروشکر...
اگه دغدغه تون مالیه ،واقعا میگم خدا لنگ نمیذاره. از خدا سالم و صالح بخواین. بچه ی سوم برای من دقیقا تربیت وجودیم و ارتقای شخصیتم بود، فرصتی برای اینکه خودم رو بیارم بالا و خیاطی بشم که همیشه آرزوش رو داشتم.
یه چیزی دیگه که فکر میکنم به برکت وجود دختر سومم هست، اینه که علیرغم تماممم تلاشایی که من و همسرم برای روشهای نوین فرزندپروری برای دختر اولم کردیم اما اصلا خوب غذا نمیخورد و این اصل نگرانی ما برای آوردن بچه بعدی بود. جالب اینه که دخترم از وقتی خواهر بزرگه شده تماممم کاراشو خودش میکنه، غذا خوردن، دستشویی و ..و واهی به خواهر دومیش کمک میکنه بهش غذا میده، مشغولش میکنه و بهش میگه آبجی بیا بریم ما بازی کنیم، مامان استراحت کنه و این دقیقا یعنی بهشت😍
حرف اخرم اینه که به خودش اعتماد کنین براتون بد نمیخواد. ممنون از کانال خوبتون
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#باردار_خداخواسته
من فرزند اول از یک خانواده ی شش نفره و تنها دختر خانواده هستم. اواخر دهه ۶۰ به دنیا اومدم. سال ۸۸ وقتی دبیرستان را تموم کردم و داشتم برا دانشگاه می خوندم، زمزمه ی خواستگار بلند شد
و با موافقت پدرم و مخالفت مادرم
اومدن خواستگاری، از فامیل های مادر و پدرم بودن (ازدواج مادرم و پدرم هم فامیلی بود)
مخالفت مادرم به خاطر این بود که بچه کوچیک داشت و کلا دوست نداشت ازدواج فامیلی باشه و موافقت پدرم به خاطر اینکه میگفت میشناسمش و ملاک های مورد نظر پدرم را داشت و من که کلا شناختی نداشتم ولی درکل مخالف هم نبودم چون میگفتم پدرم بهترین را برام میخواد.
خلاصه که ۱۸ اردیبهشت همون سال عقد کردیم و ۲۰روز بعد از اون هم ازدواج کردیم و چون تجربه ای و اطلاعی از اینکه جلوگیری بکنم نداشتم خیلی زود باردار شدم تو سن ۱۸سالگی، چون درد زایمان نداشتم مادر شوهرم طبق تجربه ی قدیم میگفت که باید درد بگیره بعد بری بیمارستان که اشتباه بود و من دیر رفتم بیمارستان و نزدیکای زایمان بچه مدفوع کرد و من سزارین شدم و در نهایت ۵ فروردین سال ۸۹ پسرم به دنیا اومد.
چه لحظه شیرین و به یاد ماندنی ای بود.
اولین سالگرد ازدواجم، پسرم سه ماه ش بود.😍
کلا تو یه اتاق بودم و هیچ امکاناتی نداشتم. حمام نبود، آشپز خونه نبود، آبگرم نبود، نان باید میپختم. پوشک اصلا فقط کهنه تمام نگه داری و همه چی دست خودم بود هیچ کس کمکم نبود. ولی خدا رو شکر از اونجا که علاقه ی شدیدی به بچه داشتم از پس همه کار بر میومدم. طوری که مادر شوهر و بقیه انگشت به دهن می موندن و تازه کلی کار دیگه هم مادر شوهر ازم می خواست و من بی چون و چرا انجام میدادم.
بگذریم همین ها باعث شد که من بعد از پسرم تا ۴سال ابدا به بچه فکر نکنم. جالب اینکه وقتی سال ۹۰ باردار شدم،همون سال دست به کار ساخت خونه شدیم.
خیلی خوشحال بودم که هم خونه ام درست میشه و هم باردارم ولی در هفته، گفتن قلب جنین تشکیل نشده و کورتاژ شدم😔
گذشت و من بعد ساخت خونه ام سخت دنبال بارداری بودم و می ترسیدم دیگه باردار نشم و دکتر رفتم و بعد از ۹ماه از اون سقط متوجه شدم که باردارم و دی ماه سال ۹۳پسرم دومم به دنیا اومد.
همه چی عالی بود یه پسر تپل و مپل و خشگل، بی نهایت عاشق بچه هام بودم دیگه امکاناتم هم خیلی خوب شد. بهترینش همین که دیگه تو خونه خودمون بودیم و ماشین هم داشتیم.
سخت مشغول بچه داری بودم که متوجه شدم انگار دوره ام عقب افتاده، به خیالی که چون بچه شیر میدم حتما به خاطر اونه اما خدا خواسته باردار شده بودم در حالی که بچه شیر میدادم.
فشار های مادرم خیلی زیاد بود که می گفت یه چیزی بخور سقط بشه ولی من گفتم توکل به خدا نگهش می دارم.
دخترم فروردین ۹۵ به دنیا اومد. با تولد دخترم سختی ها بیشتر شد و طبق معمول همیشه تنها و بدون کمک، پسر اولم پیش دبستانی و دو تا کوچیکه هر کدوم تو دوران خودشون دردسر و سختی هایی داشتن و بدتر اینکه هیچ کمکی نبود برای هر دکتر و واکسنی خودم تنها، شوهرم سرکار بود ولی موقعی که خونه بود در حدی که کارهای خودش را انجام بده کمکم می کرد یا مثلا بچه خواب باشه پیشش باشه تا من یه دوش بگیرم یا لباس ها و کهنه های بچه ها را بشورم و غیره
به سختی میگذشت و من چون ترسیده بودم مجدد باردار بشم از روش جلو گیری AUD استفاده کردم. و الان که سال ۱۴۰۳ هست با وجود مخالفت های شدید مادرم، میخوام یه فرزند دیگه بیارم که اگر خدا کمک کنه دختر بشه. همیشه فکرم اینه که دخترم در آینده مثل خودم تنها و بدون خواهر نباشه. دخترم هم مدام میگه که من آبجی میخوام.
خانواده ام میگن که هزینه ها زیاده و همه چی گرونه و نمیشه مثل زمان شما توی یه اتاق زندگی کرد و هیچ امیدی هم به خدا ندارن ولی من با اینکه بچه هام فوقالعاده شیطون و پر سر وصدا هستن همیشه، با هم در حال دعوا هستن ولی بازم میگم خونه با وجود نوزاد و کوچولو هستش که با صفا تر میشه و خیلی پشیمونم که چرا نزدیک ۱۰سال جلوی این کار را گرفتم و روز های طلایی عمرم رو از دست دادم. البته که هنوز ۳۵ساله هستم و فکر نمیکنم دیر شده باشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#باردار_خداخواسته
من فرزند اول از یک خانواده ی شش نفره و تنها دختر خانواده هستم. اواخر دهه ۶۰ به دنیا اومدم. سال ۸۸ وقتی دبیرستان را تموم کردم و داشتم برا دانشگاه می خوندم، زمزمه ی خواستگار بلند شد
و با موافقت پدرم و مخالفت مادرم
اومدن خواستگاری، از فامیل های مادر و پدرم بودن (ازدواج مادرم و پدرم هم فامیلی بود)
مخالفت مادرم به خاطر این بود که بچه کوچیک داشت و کلا دوست نداشت ازدواج فامیلی باشه و موافقت پدرم به خاطر اینکه میگفت میشناسمش و ملاک های مورد نظر پدرم را داشت و من که کلا شناختی نداشتم ولی درکل مخالف هم نبودم چون میگفتم پدرم بهترین را برام میخواد.
خلاصه که ۱۸ اردیبهشت همون سال عقد کردیم و ۲۰روز بعد از اون هم ازدواج کردیم و چون تجربه ای و اطلاعی از اینکه جلوگیری بکنم نداشتم خیلی زود باردار شدم تو سن ۱۸سالگی، چون درد زایمان نداشتم مادر شوهرم طبق تجربه ی قدیم میگفت که باید درد بگیره بعد بری بیمارستان که اشتباه بود و من دیر رفتم بیمارستان و نزدیکای زایمان بچه مدفوع کرد و من سزارین شدم و در نهایت ۵ فروردین سال ۸۹ پسرم به دنیا اومد.
چه لحظه شیرین و به یاد ماندنی ای بود.
اولین سالگرد ازدواجم، پسرم سه ماه ش بود.😍
کلا تو یه اتاق بودم و هیچ امکاناتی نداشتم. حمام نبود، آشپز خونه نبود، آبگرم نبود، نان باید میپختم. پوشک اصلا فقط کهنه تمام نگه داری و همه چی دست خودم بود هیچ کس کمکم نبود. ولی خدا رو شکر از اونجا که علاقه ی شدیدی به بچه داشتم از پس همه کار بر میومدم. طوری که مادر شوهر و بقیه انگشت به دهن می موندن و تازه کلی کار دیگه هم مادر شوهر ازم می خواست و من بی چون و چرا انجام میدادم.
بگذریم همین ها باعث شد که من بعد از پسرم تا ۴سال ابدا به بچه فکر نکنم. جالب اینکه وقتی سال ۹۰ باردار شدم،همون سال دست به کار ساخت خونه شدیم.
خیلی خوشحال بودم که هم خونه ام درست میشه و هم باردارم ولی در هفته، گفتن قلب جنین تشکیل نشده و کورتاژ شدم😔
گذشت و من بعد ساخت خونه ام سخت دنبال بارداری بودم و می ترسیدم دیگه باردار نشم و دکتر رفتم و بعد از ۹ماه از اون سقط متوجه شدم که باردارم و دی ماه سال ۹۳پسرم دومم به دنیا اومد.
همه چی عالی بود یه پسر تپل و مپل و خشگل، بی نهایت عاشق بچه هام بودم دیگه امکاناتم هم خیلی خوب شد. بهترینش همین که دیگه تو خونه خودمون بودیم و ماشین هم داشتیم.
سخت مشغول بچه داری بودم که متوجه شدم انگار دوره ام عقب افتاده، به خیالی که چون بچه شیر میدم حتما به خاطر اونه اما خدا خواسته باردار شده بودم در حالی که بچه شیر میدادم.
فشار های مادرم خیلی زیاد بود که می گفت یه چیزی بخور سقط بشه ولی من گفتم توکل به خدا نگهش می دارم.
دخترم فروردین ۹۵ به دنیا اومد. با تولد دخترم سختی ها بیشتر شد و طبق معمول همیشه تنها و بدون کمک، پسر اولم پیش دبستانی و دو تا کوچیکه هر کدوم تو دوران خودشون دردسر و سختی هایی داشتن و بدتر اینکه هیچ کمکی نبود برای هر دکتر و واکسنی خودم تنها، شوهرم سرکار بود ولی موقعی که خونه بود در حدی که کارهای خودش را انجام بده کمکم می کرد یا مثلا بچه خواب باشه پیشش باشه تا من یه دوش بگیرم یا لباس ها و کهنه های بچه ها را بشورم و غیره
به سختی میگذشت و من چون ترسیده بودم مجدد باردار بشم از روش جلو گیری AUD استفاده کردم. و الان که سال ۱۴۰۳ هست با وجود مخالفت های شدید مادرم، میخوام یه فرزند دیگه بیارم که اگر خدا کمک کنه دختر بشه. همیشه فکرم اینه که دخترم در آینده مثل خودم تنها و بدون خواهر نباشه. دخترم هم مدام میگه که من آبجی میخوام.
خانواده ام میگن که هزینه ها زیاده و همه چی گرونه و نمیشه مثل زمان شما توی یه اتاق زندگی کرد و هیچ امیدی هم به خدا ندارن ولی من با اینکه بچه هام فوقالعاده شیطون و پر سر وصدا هستن همیشه، با هم در حال دعوا هستن ولی بازم میگم خونه با وجود نوزاد و کوچولو هستش که با صفا تر میشه و خیلی پشیمونم که چرا نزدیک ۱۰سال جلوی این کار را گرفتم و روز های طلایی عمرم رو از دست دادم. البته که هنوز ۳۵ساله هستم و فکر نمیکنم دیر شده باشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
📌آبروی خدا....!
بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم. حتی نان خشک. ️فقط لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم.
وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم. باز آقا لبخندی زد.
بعد از نماز صبح گفتم. بعد از نماز ظهر هم گفتم. تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریمااااا.
اذان مغرب را گفتند. آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟ گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست...
آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟ خندیدم و گفتم : صد البته که هست. رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم.
پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا.
هنوز لیوان پر نکرده بود. صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در، آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود تعارف کن بیایند بالا.
همه آمدند. سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم بله آب در لولهها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم.
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند.
در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست،فراوان...
مرحوم نواب چیزی نگفت. یوسف رفت در را باز کند. وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد.
گفتم اینا چیه؟
گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده. گفت بگویم هر چی فکر کردند این همه غذای پخته را چه کنند؛ خانمش گفته چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها. گفته بدهند خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارد.
آقا یک نگاه به من کرد. خندید و رفت. و من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
کارشان که تمام شد، رفتند.
آقا به من فرمود، دو نکته:
اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد، چقدر سر و صدا کردی؟ دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود: مشکل خیلیها همینه. نه سکوت شون از سر انصافه، نه سر و صداشون. وقتِ نداشتن، جیغ می زنند. وقتِ داشتن، بخل و غفلت.
📚 جام عقیق
👈 حالا شده حکایت ما.
یک عمر بر سر سفره خدا نشسته ایم، کافیست یک مرتبه کمی تاخیر شود، سر و صدایمان بلند می شود. کاش همان شأنی که برای مردم قائل هستیم، برای خدا هم قائل بودیم و آبرو ریزی نمی کردیم.
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#ماه_رمضان
#شهید_نواب_صفوی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
.
#پیام_مخاطبین
شوهر من خرج عروسی قرض کرده بود و از همون اول ازدواج قرض داشتیم. مستاجر بودیم و ماشین نداشتیم. پشتوانه مالی نداشتیم. پدرو مادر من فوت کرده بودن، خواهر برادر نداشتم. تنهای تنها...
دختر اولم که باردار شدم. فامیل خوشحال شدن. دختر دومم که باردار شدم همه میگفتن دیوانه شدی نه خونه نه ماشین نه پول چه خبره فقط بچه میاری! زمان ما حتی بهداشت هم میگفت فقط یه بچه ..
خدایی میترسیدم بچه بیارم ولی خدا چیز دیگه ای در سرنوشت من قرار داده بود و در کمال ناباوری دختر سومم هم باردار شدم. خدا می دونه چه روزایی بهم گذشت، نه کسی داشتم که درد دل کنم، حرف دور بری ها هم داشت داغونم میکرد. شب و روز کارم گریه بود.
دختر سومم یک ساله بود که با اینکه خیلی مواظبت میکردیم ولی خدا صلاح دونست و دختر چهارمی رو بهمون هدیه داد. شوهرم بیکار، وضع مالی خراب خراب...
به خدا میگفتم بچه هام بزگ یشن من چطوری لباس و چادر و روسری بخرم براشون ...
حتی دور بری ها میگفتن روزی یکی میاری چه خبره مواظب باش دیگه😒😒 همین وضع ادامه داشت تا دختر بزرگم کلاس دوم شد و دختر چهارمم دو سه ماهه باور کنین یک جوری خدا درهای رحمتش به روی ما باز کرد، خونه خریدیم ماشین خریدیم خداروشکر☺️
من که غصه چادر و حجاب بچه هام رو داشتم، میگفتم دخترن چطوری این چیزا رو براشون بخرم، جوری بود هر دخترم دوتا سه تا چادر داره. چطوری درست شد کار ما بقول شوهرم میگه انگار خوابم من... خدا روزی بچه را بهمون داد و روزی مالی رو هم فراوان بهمون داد.
خداروشکر خداروشکر الان چهارتا داماد دارم، هم اهل مسجد، هم اهل زندگی ..
همین فامیل که هی مسخره میکردن
حالا میگن خوب بچه هات با حجاب و خوشگلن، عجب داماد هایی هم داری ...
دوست عزیزی هم که ناخواسته چهارمی رو باردار شدی، توکل به خدا کن. هیچ کار خدا بدون مصلحت نیست و دلیل این بارداری هم در سال های آینده متوجه میشین و مثل من از صمیم قلب تون روزی هزار بار میگین خدایا شکرت بابت چهارتا دست گلم😘😘
به نظر شما خدا نمیتوانست به شما دوتا بچه بده، عوضش اون دوتا بچه دیگه شمارو بده به اون زوج هایی که در بدر دنبال بچه هستن. حتما یه حکمتی هست که خدا درهای رحمتشو به روی شما باز کرده.
من یه چیزی را یقین دارم که ما هر لحظه در حال امتحان هستین. شاید هم شما دری امتحان میشی، هم به واسطه شما اطرافیان شما دارن امتحان میشن. شب و روز دعا کنین که خدایا مارا در امتحال الهی سربلند کن.
سوره واقعه هر روز بخونین برای برکت خیلی خوبه، شما در دوران بارداری در نزدیکترین حالت به خدا قرار دارین برای عاقبت بخیری بچه هاتون و رزق و روزی زندگیتون خیلی دعا کنین. ذکر استغفار رو زیاد بگین و شیطان رو لعنت کنین
#باردار_خداخواسته
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۵۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
من متولد ۵۷ هستم در خانواده روحانی در شهر قم بدنیا اومدم. اصالتا اهل گرگانیم که با اهل سنت همزیستی داریم. هم ترکمن هم بلوچ که اونا به کنترل جمعیت اعتقادی ندارن به خصوص بلوچها...
من با اقوام پدری ازدواج کردم که از سادات هستن، مردی بسیار خوب، باایمان و اهل زندگی (الهی قسمت همه ی خانمهای مرد خوب بشه) 🤲
بعد از ازدواج، ساکن گرگان شدم. سال ۸۲ خدا یه دختر خوشگل و تپل بهمون هدیه داد از رزقش ما بعد ۳ سالگیش خونه دار شدیم.
دخترم ۶ ساله شد دوباره خداوند یه گل پسر بهمون داد. به عشق امام علی که روز عید غدیر سید علی داشته باشم اسم آقاجانم رو روش گذاشتیم.
به قول اطرافیان جنسم جور بود. دیگه فکر بچه دار شدنم نداشتم. تا اینکه بعد ۴ سالگی پسرم دیدم دوستان اهل سنت ما دارن بچه سوم رو میارن و عجیب بود برام، آخه بعضیاشون تنشون به ماها خورده دوتا بچه میارن ولی انگار ی چیزی شده بود که همه سومی رو آوردن و من همچنان متعجب😳 با اینکه شوهراشون کارگر بودن زندگی سختی داشتن.
بعد متوجه
خلاصه شدم حضرت آقا فرمودن کنترل جمعیت یه خطر بزرگه و باید جمعیت زیاد بشه و این افراد زودتر اقدام کرده بودن.
من به شوهرم گفتم، برای بچه بعدی زیاد تمایل نداشتن و حتی خانواده شوهرمو خواهرخودم تا حدودی تند برخورد کردن😔 و بی خیال شدم.
بعد از ۲سال بخاطر بیماری پدرم رفتم پیش شون که ببینم و به مادرم کمک کنم که پدرم بهم گفتن چرا بچه نمیاری؟ شما که شوهرت سادات هستن، جمعیت شیعه اضافه بشه یار امام زمان بشه. حتی برادرم که روحانی هستن ایشونم بهم همین حرفا رو زدن و انگار که من دوباره به دلم افتاد یه کاری برای امام زمانم بکنم وقتی دوست شون دارم.
اقدام کردم تو دلم نیتم این بود من بچه نمیخواستم ولی فقط بخاطر شیعه امام علی و سرباز آقا دارم میارم چون بسیار بد ویارم، دائم حالت تهوع، در حدی که پشیمون میشم از بارداری و شوهرم از این سختی من ناراحت میشدن که بچه نیار اذیت میشی.
من با پیامبر و امام علی قرار گذاشتم که ویار نداشته باشم براتون بچه میارم خلاصه من باردار شدم بدون ویار شکر خدا🤲به جاش سردرد میگرنی گرفتم که وقتی بیرون میرفتم یا مهمون میومد خوب بودم کلا مدل بارداریم فرق داشت.
الحمدلله زایمان طبیعی بسیار خوبی داشتم و گل پسرم آروم بود. همه خانواده دوسش داشتن از بس خوش اخلاق بود.
گذشت پسرم ۲ ساله شد. ما به باغ خواهرم رفتیم روز نیمه شعبان با کل خانواده خودم، اونجا استخر داشت، همه جاش پوشیده بود، یکجا برای ورود باز بود تا سینه ی پسرم میشد. خواهرم دوقلو داشت دست من سپرد، پسرمم کنارم بود رفتم پوشک دوقلوها رو عوض کنم که از پسر خودم غافل شدم.
بعد از چند دقیقه دیدم مادرم رو به استخر داره شوهرخواهرمو صدا میزنه که بیا و نمیتونه چیز دیگه بگه، نگو که شُک بهش دست داده بود، انگار لال شده باشه و من دویدم طرف مامانم چشمم افتاد به استخر دیدم پسرم باد کرده روی آبه، جیغ زدم و شوهرخواهرم بچه رو درآورد.
خواهر بزرگم از طرف بسیج احیا و... یاد گرفته بود. رو کردم با خورشیدی که داشت به غروب نزدیک میشد تو دلم گفتم یا صاحب الزمان من بچه نمیخواستم بخاطر شما و اینکه سرباز شما باشه بچه آوردم، اگه ۲ سالگی بمیره که کاری برای شما نکرده چه اومدن و چه رفتنی بود😔
مدام استغاثه و گریه میکردم، تو شوک بودم که بچه مرد😔 و دائم بلند میگفتم یا فاطمه ی زهرا بچه ی منو برگردون یا صاحب الزمان بچه ی منو برگردون، روز تولدتون هست، خاطره بدی نمونه که یه دفه دیدم از دهن بچه آب و غذا ریخت بیرون و با ماساژ خواهرم چشماش یه کم باز شد. به همراه برادرو خواهرام بریدم اورژانس که الحمدلله بچه دیگه بهتر شده بود.
من برگشتِ پسرم رو تا ابد مدیون نظر لطف خانم حضرت زهرا و آقاجانم که خاک پای ایشون هستم میدونم رو تولدشون بهم عیدی دادن❤️❤️❤️🌺🌺
این بچه الان ۹سالشه، با دوتای دیگه فرق داره و اخلاقهای خاصی داره، عاشق هیئت و مسجده. همیشه با پدرشه، هوای پدرمادرش و بخصوص خواهرش رو داره، چون خواهرش بزرگش کرده ۱۲ سال تفاوت سنی دارن و عاشق هم هستن❤️ همه ی فامیل میگن اگه دخترت ازدواج کنه این بچه چکار کنه😍
همیشه میاد بهم میگه دوستت دارم. دست منو پدرش رو میبوسه، هرکاری تو خونه باشه کمک کاره. به همه فامیل کمک میکنه و خاله ها و داییاش عاشقشن با مرامه.
مادرشوهر پدرشوهرمم الان میگن چقدر خوب که این پسر اومده خیلی دوسش دارن و میگن بیارش ما ببینیم.
کاش بتونیم از اول زندگیمونو با آقا امام زمان شروع کنیم وقف اونا باشیم و فرزندآوری رو به نیت سرباز آقا داشته باشیم. من نظر خاص آقا رو تو این بچه بخصوص دیدم.
التماس دعا🙏
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
✅ معجزه استغفار
شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن»
شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن»
فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن»
🤔حاضران با تعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟!
👈فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
✨«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛
✨ از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📚مجمع البیان، ذیل تفسیر سوره نوح
#استغفار
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#کلاب_فوت
#کوتاهی_طول_سیروکس
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
من متولد ۶۸ هستم و همسرم ۶۵، من و همسرم دختر دایی پسر عمه هستیم و سال ۹۱ کاملا سنتی ازدواج کردیم.
من توی یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم که همیشه خدارو بابت این موضوع شکر میکنم ما۷تا خواهر هستیم و۲تا برادر پدرم خیلی پسر دوست داشته به همین خاطر ما الان ۹تا هستیم😅
من فرزند آخر حانواده هستم یا به قول خودمون ته تغاری خانواده، در کل آدم احساسی و دل نازکی هستم و عاشق بچه ها... اگه کسی جلو من بغض کنه من زودتر از اون اشکام میریزه😂
وقتی ازدواج کردیم چون هم، در خانواده خودمون و هم در خانواده همسرم مشکل ناباروری بود، اصلا جلوگیری نکردم و همون ماه اول حامله شدم اینقدر خوشحال بودیم که حد و حساب نداشت اما....
قسمت ما چیز دیگه ای بود هنوز خیلی از این موضوع نگدشته بود که خودبه خود سقط شد. خیلی ناراحت بودم و ۱ سال صبر کردیم و دوباره من حامله شدم و دوباره سقط شد و باز هم ۱سال جلوگیری و بارداری و سقط...
خیلی روز های بد و سختی بود. کلی دکتر رفتم، کلی آزمایش دادیم، هم خودم و هم همسرم. توی تمام آزمایش ها هیچ مشکلی نداشتیم اما قسمت نبود ما فعلا بچه دار بشیم. خدا میدونه که هر دفعه که سقط میکردم چقدر از لحاظ روحی و روانی به هم میریختم. تا این که برای دفعه۴ باز سقط شد. اینقدر حالم بد بود که احساس میکردم یه جوون ۱۸ ساله رو از دست دادم.
من خواهری دارم که بعد از ۹سال ناباروری خدا بهش یه پسر داد، اون بچه ۸ساله شد و از دنیا رفت😔 اون روزی که برای دفعه چهارم سقط کردم، خواهرم بهم گفت دوست داشتی الان سقط نمیکردی ولی بچت ۸ساله میشد میمرد؟
خدا تو رو خیلی دوست داره که الان سقط کردی ناراحت نباش قطعا توی همه کارهای خدا یه صلاح و مصلحتی هست که ما بنده هاش نمیدونیم خدا برای ما همیشه بهترین ها رو میخواد.
نمیدونین با این حرف خواهرم چقدر آروم شدم، دیگه خودمو سپرده بودم دست خدا تا اینکه اردیبهشت سال ۹۵ ما رفتیم کربلا تولد آقا امام حسین و اقا اباالفضل قسمت بود ما کربلا باشیم. نمیدونین توی اون سفر چه حالی داشتم و چقدر دل شکسته بودم هم خودم و هم همسرم اینم بگم روز آخر که کربلا بودیم مدیر هتل مون که خیلی عاشق امام حسین و اقا اباالفضل بود به همین مناسبت جشنی برگزار کرد که تو اون جشن من یه انگشتر طلا هدیه گرفتم. من اون انگشتر رو هدیه اقا امام حسین به خودم میدیدم.
گذشت تا این که برگشتیم و بعد از سفر من باردار شدم. تمام باردایم استراحت مطلق بودم و مرتب دارو استفاده میکردم.
توی این مدتی که حامله بودم خونه خواهرم بودم چون اون زمانی که من حامله شدم مادر و پدرم نبودن که من برای استراحت برم منزل شون، خونه خودمم نمیتونستم بمونم. خواهرم با آغوش باز از من استقبال کرد و چند ماه از من مراقبت کرد تا پدر و مادرم برگشتن.
من ۶تا خواهر بزرگتر از خودم دارم از همه شون ممنونم که بهم کمک کردن تا خدا به من یه بچه بده اما خواهر بزرگم هر وقت نوبت دکتر داشتم سونو،آزمایش هرکاری بیرون از خونه داشتم خواهر بزرگم انجام میداد، چون اون زمان ما ماشین نداشتم با موتور هم که نمیتونستم برم و خواهر دومیم مریم خانوم چند ماه منو روی چشماش نگه داشت و خیلی بهم محبت کرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم و همیشه از خدا بهترین هارو براش میخوام.
وقتی باردار بودم فهمیدم که طول سرویکسم کوتاهه و سرکلاژ هم شدم خلاصه گذشت تا اینکه در ۲۰بهمن سال ۹۵ خدا فاطمه خانوم رو به ما داد. زایمان خیلی خوب و راحتی داشتم خداروشکر و هیچ مشکلی نداشتم. البته به دلیل سقط هایی که داشتم سزارین شدم.
دخترم زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد با به دنیا آمدنش کار شوهرم بهتر شد به برکت آمدن دخترم از اونجایی که بودیم جا به جا شدیم و یه جای بزرگتر رفتیم.
دخترم کم کم بزرگ میشد و من دلم میخواست دوباره حامله بشم اما همسرم به شدت مخالف بود تا اینکه بعد از ۶سال بالاخره راضی شد و من حامله شدم که بازم سقط شد. چند ماه گذشت و من دوباره اقدام کردم که یه دفعه قسمت شد بریم مشهد خیلی استرس داشتم و نگران بودم اما خودمو سپردم دست خدا و رفتیم مشهد و اینم بگم بعد از چند سال وقتی که پنجمی رو سقط کردیم فهمیدیم که دلیل سقط های من چی بوده اسپرم و تخمک باهم لقاح پیدا میکردن اما مشکل داشتن و ضعیف بودن بدن به طور اتوماتیک وقتی که یه موجود ناقص رو در خودش میبینه اون رو میندازه بیرون😄
میخوام بگم که خدای ما چقدر همه کارهاش درست و از روی برنامه ریزیه این بچه هایی که من سقط میکردم همه ناقض بودن و مشکل دار و اگه قرار بود این جور بچه ها به دنیا بیان فاجعه بود اما بدن ما طوری برنامه ریزی شده که اتوماتیک این جنین ها رو سقط میکنه.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#کلاب_فوت
#کوتاهی_طول_سیروکس
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
دکتر به من گفت که این اتفاق ممکنه برای هر زنی پیش بیاد یعنی از هر ۱۰تا بارداری شاید یکیش اینجوری باشه اما در مورد من و همسرم از هر ۱۰تا بارداری احتمالا ۸تاش اینجوری باشه و ۲تاش سالم باشن و گفتم خوب من که یه بچه سالم دارم که؟ دکتر گفت این کاملا شانسی بوده...
گفت تو ۲تا راه حل داری، یا اینکه یه جور ivf هست که با IVF معمولی فرق میکنه و هزینه زیادی داره که بهش میگن ivf pgd که در این روش تک تک جنین ها از لحاظ ژنتیکی مورد آزمایش قرار میگیرن و جنین های سالم رو برام انتقال میدن، راه حل دوم اینکه اینقدر حامله شی تا بالاخره یکی بمونه.
وقتی مشهد بودیم اونجا تو داروشفا امام رضا رفتم دکتر و برام آزمایش نوشت که عدد بتا خیلی بالا بود که دوباره سر این موضوع هم خیلی نگران بودم. چون بتا خیلی بالا یا چند قلو هستش یا بارداری مول که خداروشکر مال من هیچ کدوم نبود.
چون فرزند اولم دختر بود، همسرم خیلی دوست داشت دومی پسر باشه اما من به شدت دختر میخواستم چون دلم نمیخواد دخترم تنها باشه. دلم میخواست دختر بشه تا اونم طعم خواهر داشتن رو بچشه اما خواست خدا این بود که دومی پسر باشه این دفعه هم دوباره طول سرویکسم خیلی کوتاه شد و من سرکلاژ کردم.
هر لحظه انتظار میکشیدم که زودتر بچم به دنیا بیاد و ببینمش تا اینکه در ۱ دی ۱۴۰۲ پسرم به دنیا امد. وقتی توی ریکاوری به هوش آمدم و میخواستن من رو بیارن تو بخش، پرستار بهم گفت که بچم مشکل داره. پسر من کلاب فوت بود.
نمیدونین شنیدین اینکه بچه آدم مشکل داره، اونم در اون لحظه چقدر سخت بود برام. کلاب فوت معمولا در سونوی آنومالی دیده میشه اما توی آنومالی دکتر سنوگرافی به من گفت که همه چیز خوبه و هیچ مشکلی نیست. به همین دلیل خیلی جا خوردیم.
چند روز اول خیلی حالم بد بود و ناراحت بودم. پسرمو بردیم پیش متخصص نوزادان جفت پاهای بچه رو گچ گرفتن تا بالا ۱هفته توی گچ بود. میرفتیم مطب گچ رو باز میکرد، ۱ ساعت ماساژ میدادیم، دوباره گچ میگرفت.
۳ هفته اینجوری بود، هفته ۴ که رفتیم یه عمل خیلی کوچولو و سرپایی روی پای بچه تو مطب انجام دادن و دوباره گچ گرفتن، ۳هفته باید تو گچ می موند.
بعد از اون باید بچه کفش بپوشه. ۳ماه کفش مخصوص که بین شون یه میله است و بهشون میگن کفش دنیس براون و بعد از اون دوباره یه کفش دیگه باید بپوشن...
کلاب فوت درمان داره اما خیلی درمانش طول میکشه و سخت میگذره بستگی به شدتش داره بعضی ها تا ۴ سالگی باید کفش بپوشن ۲۴ساعته شبانه روز فقط برای ماساژ و نظافت میتونن دربیارن...
من خیلی وقته کانال دوتا کافی نیست رو دارم و قبل از اینکه پسرم رو حامله بشم میخواستم تجربه سقط هام رو بنویسم و بفرستم که قسمت نشد. انگار قرار بود پسرم به دنیا بیاد و داستان پاهای پسرمم بنویسم براتون....
من همیشه دلم میخواست ۴تا بچه داشته باشم، ۲تا دختر ۲تا پسر اما زایمان دومم خیلی سخت بود به خاطر چسبندگی شدید تا ۱۰روز خیلی درد داشتم و مشکل پسرم واقعا منو ترسوند
خواهرای عزیزم که داستان من رو میخونید هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشید. مطمئن باشید در پس هر کاری حکمتی هست که ما بنده ها نمیدونیم. خدا هیچ وقت به بنده هاش نه نمیگه یا میگه صبر کن یا یه بهترش رو برامون در نظر داره...
اگر حامله نمیشید
اگه سقط میکنید
اگر بچه مریض دارید
بازم خداروشکر کنید برای منم دعا کنید
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
از همان ایام دبیرستان، همه دخترها در مورد خواسته هایشان و خواستگارهایشان میگفتند. نسل دهه هشتادی که تمام چشمانش با ویترین اینستاگرام پر شده بود.
اولین چیزهایی که به گوشم میخورد.
-دلم میخواد لباس عروسم جدید باشه؛میکاپم به روز باشه، جهیزیه ام برند باشه و ...
و من تنها چیزی که میگفتم: بچه ها بخدا اینا زود گذره، اصل زندگی مهمه. آخرشم با حرف هایم قانع میشدند ولی ظاهر انکار میکردند.
-عین مامان بزرگا حرف میزنی...
-فک کنم آخرش تو با یه طلبه ازدواج کنی.
برایم مهم نبود. هنوز هم به آن حرف ها هیچ بهایی نمیدهم. برایم نه تشریفات مهم بود نه رسومات جز به جزئی که اطرافیان در زندگیمان رصد میکردند.
دلم زندگی ساده و بانشاط می خواست اما نه آنگونه که همسالانم فکر میکردند. در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و عقایدم این بود هر چه ساده تر باشد، زندگی شیرین تر است. اما بی طعنه و کنایه نبود. بلاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. زخم زبان زیاد میشنیدیم.
همه چیز از یه معرفی ساده شروع شد. یکی از اقوام بنده پیشنهاد داد تا با یکی از دوستانشان که طلبه بودن صحبت های اولیه صورت بگیره.
در نگاه اول متوجه شدم روستایی هستن و کار کشاورزی دارن. گفتن پدرشون زود فوت شدن و با برادرهاشون زندگی میکنند.
خدا رو شکر مثل بقیه خواستگار هایم وعده وعید خونه ماشین نمیداد. میگفت من اولین باره جایی برای خواستگاری میرم شاید زیاد بلد نباشم چی بگم ولی من طلبه و اگه قسمت شد ازدواج صورت گرفت باید تا مدتی روستا زندگی کنیم، حقوق آنچنانی ندارم و ترجیحم اینه میخوام ساده زندگی کنم. راستشو بخوای تمایلی به گرفتن عروسی هم ندارم. قصد کردم هر کی قسمتم شد ببرش زیارت حرم امام رضا... متولد ۷۳ بود و من متولد ۸۲ بودم.
بعد از تحقیقات و صحبت خانواده ها جواب مثبت داده شد. حتی موقع خریدهای عقد پدر و مادرم سفارش میکردند به شوهرم فشار نیارم اما با اون حال سعی داشت هر چیزی که من میخوام رو برام فراهم بکنه.
یادمه حتی موقع خرید کفش ساده ترین کفش رو انتخاب کردم که خانمی کنار ما بود پرسید واقعا شما برای خرید عروسی آمدید؟ می دانم چقدر موفق بودم که قبح این رسومات مضحک را بشکنم ولی میتونستم بفهمم همه تعجب کرده بودن.
آذر سال ۱۴۰۱ عقد کردیم و اسفندماه رفتیم سرخونه زندگیمون. بجای عروسی هم مشهد رفتیم که فک و فامیل بی حرف نموندن و کلی کنایه بارمون میکردند.
خلاصه من رفتم توی روستایی زندگی کردم که سر رشتهی کار و زحمت روستایی نمیدونستم. البته مادرم قبل از عقد بارها به خانواده همسرم میگفت دخترم کار نکرده..😅
خانواده شوهرم رسمی داشتن که عروس داماد سر سفرهی پدر و مادر داماد باید بمونن تا مدتی. حتی جاری بزرگترم با وجود یک بچه با خانواده شوهرم غذا میخوردن. از بچگی چنین جمعی رو دوست داشتم دلم میخواست خونه ای که زندگی میکنم همیشه شلوغ باشه...
البته ضعف های انسان توی اجتماع نمایان میشه. مثل ضعف منی که کار روستایی بلد نبودم. هر جوری که بود سعی میکردم عیب هامو درست کنم اما گه گاهی گوشه کنایه میشنیدم که بلد نیست کار کنه گاهی اوقات واقعا دلگیر میشدم اما همسرم همه جوره منو حمایت میکرد که دلم نشکنه...
من با سن کمی که وارد خونه همسرم شدم واقعا از خیلی مسائل رنجور میشدم اما همسرم با صبوری من رو آرام میکرد و قانع میشدم. حتی گاهی اوقات مینشست کارهایی که بلد نبودم رو از اول توضیح میداد یا جلوی چشمم انجام میداد تا منم یاد بگیرم.
حتی توی هر کاری شروع میکردم به من کمک میداد. منو شوهرم تحت هر شرایطی با هم سازش میکرديم و همین سازش ها زندگی آدم رو میسازه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
همون اوایل زندگی قرار گذاشتیم زودتر بچه دار بشیم و ماه های اول ازدواجمون به خواستمون رسیدیم. نزدیک روز دختر بود که فهمیدم باردارم. این برام یه نشونه بود که بچمون دختره... نیت کردیم اگه دختر بود اسمش رو «رقیه»بذاریم و همینم شد.
ایام بارداری روزها دیر میگذشت. بوی هر غذایی به آستانهی بویایی ام میرسید سردرد میگرفتم و گاهی هم تهوع داشتم.
این شرایط برای منی که نه کار کرده بودم نه تجربه داشتم خیلی سخت میگذشت.
من با بد ویاری باید به موقع غذا رو حاضر میکردم تا شوهرم و برادر شوهر هایم به موقع غذا بخورن. مادر شوهرم هم به من توجه میکرد اما من باید با این شرایط آبدیده میشدم.
همسرم از همون موقع ها فکر خرید خونه داخل شهرمون بود. با خانوادمون صحبت کردند و گفتن برای جهیزیه من هزینه نکنند و با وام هر دوتامون قرار شد خونه بخریم. خلاصه به خریدن کالاهای اساسی اکتفا کردیم و هزینه اضافی نکردیم.
تا قبل از تولد دخترمون دنبال خونه میگشتیم تا تونستین سه ماه مونده به تولد دخترم خونه قولنامه کنیم اما پول خونه رو نتونستیم کامل بدیم.
دوتا چک به صاحب خانه دادیم هردو تقریبا تا تولد دخترم باید پاس میشد.
خیلی خیلی نگران بودیم که با دست خالی چطور چک صاحب خونه رو پاس کنیم.
ولی باور کنید چکمون پاس شد هم همسرم توی آزمون استخدامی قبول شد و رفت سرکار😍 درست قبل تولد بچه مون خدا رزق روزی دخترمون داد. رقیه خانم به دنیا آمد و با کلی رزق روزی....
الان رقیه جان یک سال و چهار ماهه ست. بعد از تولد دخترم، درست ده ماه بعد، سه قلو های قشنگ برادر شوهرم متولد شدم. 😍🥲
منو و همسرم بر این باوریم یکی دوتا کافی نیست. رزق روزیش رو هم خدا میده نه من و شما🌺🌺🌺
یا علی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
ble.ir/join/ECRwz3FzQ2
ble.ir/join/ECRwz3FzQ2
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
پدرم همیشه می گفتن بهار دختر ۲۸ سالگیه😁 انگار دلشون نمیخواست منو زود شوهر بدن جالبه که توی ۲۰ سالگی درست زمانیکه تازه ۲ سال از درس خوندنم می گذشت من جواب بله رو دادم😊ملاکم برای ازدواج اخلاق و ایمان بود و خداروشکر الان هم از زندگیم راضیم.
بعد از گذشت ۲ سال رفتیم سر خونه و زندگیمون دقیقا بعد از تموم شدن دوره کارشناسیم. سال اول زندگی رو بی خیال ادامه تحصیل شدم، دلم میخواست با خیال راحت همسرداری کنم آشپزی کنم و مسافرت و مهمونی و...
همه میگفتن زود بچه دار نشینا برین حسابی بگردین بعد😏 خلاصه این شد که من تازه ۲ سال بعد توی کنکور ارشد قبول شدم و با خیالی راحت ادامه تحصیل دادم. 😬
دیگه یواش یواش داشتیم به فکر بچه دار شدن می افتادیم که از قضا حدود یک سالی هم طول کشید تا باردار شدم، یک بارداری سخخخت از جهت ویار؛ خلاصه تقریبا تا ۵ ماه همین اوضاع بود ولی بعد از اون آروم آروم حالم بهتر شد، سرحال و شاداب و پرانرژی آخرین روزهای ترم آخر ارشد رو پشت سر گذاشتم و گل پسرم دنیا اومد😍
دیگه با خیال راحت مادری میکردم و ازش لذت میبردم ولی تصورم این بود که اختلاف سنی نه زیاد نه کم باشه و حدودا ۴ سال رو در نظر گرفته بودیم. البته بارداری سخت هم منو کمی ترسونده بود از اینکه زودتر اقدام کنیم، از اونجایی که همه چیز مطابق برنامه های ما پیش نمیره، وقتی پسرم ۳ ساله شد، اقدام کردیم ولی یک سری مشکلات پیش بینی نشده باعث شد که حدود یکسال و سه ماه بعدش بارداری دومم اتفاق بیفته و این بار هم خدای مهربون یه گل پسر دیگه بهمون عنایت کرد😍
این بار هم ویار سخخخت و البته زایمان سخت و نادر که به زایمان فیس معروفه نصیبم شد که البته به لطف آقای مهربانم امام حسین به خیر گذشت و گل پسرم به سلامت والبته با صورتی کبود😔 به دنیا اومد.
در بارداری دومم انقدر اذیت شدم که همش به خودم میگفتم مگه دوتا بچه چشه؟ کی گفته بیشتر بهتره؟ من که دوتا کافیمه😜 در واقع خودم رو دلداری میدادم که ناراحت نباشم چون من از اول به فکر ۳ تا بچه بودم ولی توی اون شرایط نمیخواستم بپذیرم که یکبار دیگه این سختی ها رو متحمل بشم.
مدتیه که با کانال زیبای دوتا کافی نیست آشنا شدم و نظرم نسبت به خیلی چیزا تغییر کرده و شاید اگر به عقب برمیگشتم توی بعضی موارد جور دیگه ای رفتار میکردم:
۱) دوران نامزدی رو کوتاه تر میکردم.
۲) بین ارشد و کارشناسی فاصله نمی انداختم و سریعتر بچه دار میشدم و وقت رو هدر نمی دادم و به این حرف که چند سال بگردید، بعد بچه بیارید توجه نمی کردم البته معتقدم زن و شوهر به یک سال تنها بودن و لذت زندگی دوتایی رو بردن نیاز دارن ولی بیشترش لازم نیست.
۳)بلافاصله بعد تموم شدن شیردهی برای بعدی اقدام میکردم چون الان میفهمم که چقدر اختلاف سنی کمتر برای بچه ها و پدر و مادر بهتره البته نه اون قدر کم که هم بچه اذیت بشه، هم پدر و مادر لذت بچه داری رو نبرن، به نظرم همون بعد دوسالگی که از لحاظ شیر و پوشک بچه مستقل میشه خوبه.
۴) نکته ی دیگه تعداد بچه هاست که بعد از آشنایی با این کانال زیبا تصمیمم روی ۴ تاست تا خدا چه بخواهد😊
به نظرم خیلی از خانومای هم نسل من یعنی دهه شصتی ها از روی تنبلی به بچه کم اکتفا میکنن من فکر میکنم بچه های ما حق دارن کودکی خودشون رو توی تنهایی سر نکنن، حق دارن توی آینده چندتا خونه ی امید داشته باشن که حداقل توی شادی و سختی دلشون بهش خوش باشه و به نظرم پدر و مادر ها هم حق دارن لذت چندین بار پدر و مادر شدن رو بچشن که صد البته بعدی ها شیرین تره😜 دیدن ارتباطات شیرین کوچولوها با همدیگه هم خیلی نشاط آور هست.
بعد از گرفتن مدرک ارشد از خیلی از اطرافیان شنیدم که با اون درس و رتبه و دانشگاه و رشته خونه نشین شدی؟! ولی هیچ وقت خودم رو درگیر کار نکردم و تنها به یک روز تدریس در هفته در دانشگاه اکتفا کردم.
تا مادری تمام وقت برای پسرهای گلم باشم و ازین تصمیم خودم اصلا پشیمون نیستم چون اولا روزی رسان خود خداست دوما هیچ چیزی ارزش سلب آرامش از من و همسرمو بچه هام رو نداره و در سایه آرامش هستش که اعضای خانواده رشد میکنن و سوما کسی نمیتونه جای من مادر رو برای بچه هام پر کنه.
من و همسرم معتقد بودیم که بچه با خودش روزیشو میاره و جالبه بدونید پسر اولم رو تا باردار شدم همسرم از قراردادی به پیمانی تغییر وضعیت داد و حقوقش تقریبا دو برابر شد😳 یعنی روزی اون فسقلی اندازه ی ما دوتا بود😁 و دائما مطالب، کانال و کتابهایی سر راهم قرار میگیره که گویی زوایای پنهانی از حقایق رو برام روشن میکنه😊
التماس دعا از همه دوستان برای توفیق افزایش نسل شیعه و ان شاءالله تربیت سربازان برای آقا امام زمان
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist