#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
زمان عقدمون بود من هم اومدم عروس گوووول بازی در بیارم ظرفا رو بردم بشورم . بعد مادرشوهر بیچاره ام قابلمه ها رو جمع کرده بود که مثلا من نشورمشون . من هم خواستم سنگ تموم بزارم یه ماهیتابه رو برداشتم و دبساببببببب......... یه لحظه به خودم اومدم دیدم ماهیتابه نو نو تفلون رو چنان با سیم سابیدم که کلا تفلونش از بین رفته. هیچی دیگه افق نزدیک نبود که برم توش محو بشم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووووون:
- تعريف عاشق شدن فقط تعريف عباسمعروفی اونجا که میگه :
‹ همينجوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم ديگر نمیتواند در بدنِ خودش زندگی کند ، میخواهد پر بکشد . . )!'🧡'›
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
3یا4ماه بعداز عقدمون عروسی خواهرشوهر خواهرشوهرم بود چون فامیل دوره ماهم دعوت کردن بعد من چون تازه عروس بودم جو گیییر رفتم ارایشگاه موهومو فر کردم با ارایش غلیظ و پیرهن ماکسی رفتم تالار کلیم رقصیدم البته خواهرشوهرم بی تقصیر نبود چون اون تشویقم کرد ولی کلا خیلی ضایع بود خیلی😭😭😭😭😂
یه سال ۶ سالم بود زنگ زدم فامیلارو برای تولدم دعوت کردم مامانمم نمیدونست😐یهو همسون کادو به دست یکی یکی میومدن مامانم ماتش برده بود😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
وقت خواب از فكر تو ..
پهلوبهپهلو ميشوم!
اى نبينى خير از چشمِ سياهت،
شب بخير=)💙
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
مگر نمیگویی که هر آدمی
یک بار عاشق میشود!
پس چرا ....
هر صبح که چشمهایت را
باز میکنی دل میبازم
و باز هم عاشقت میشوم؟!😻♥️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند ماهی بود که عقد کرده بودم ی دفعه متوجه شدم ابروها وموهام داره ریزش میکنه نگران شدم به همسرم گفتم. قرارشد بریم دکتر پوست و مو .وقتی رفتم داخل ومشکلم روگفتم چند تا سوال کرد آخرش پرسید پدرت چطوره من جواب دادم خوبن الحمدلله.بعد دکتر گفت نه منظورم موهاشونه ،کم پشته ،کچله ....من که تازه متوجه منظور دکتر شده بودم ازخجالت آب شدم 😅اومدم بیرون برای همسرم تعریف کردم اونم مرد ازخنده و ی سوژه شد که توخانوادش تعریف میکرد ومیخندیدن به این سوتی من
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من اولین بار خانمم و تو دانشگاه دیدم داستان آشنایی خاصی نداشتیم همو دیدیم و خوشمون اومد از هم. دو سال عاشق هم بودیم سال سوم دانشگاه بودیم که گفت خواستگار داره خانوادش اصرار داشتن با یکی از فامیلهاشون ازدواج کنه منم که نمیتونستم از دستش بدم به زور خانوادم و راضی کردم بریم خواستگاری. از نظر خانوادم من وقت ازدواجم نبود تو مراسم خواستگاری که بیشتر شبیه مراسم قرآن خونی بالا سر مرده بود هیچکس با هیچکس حرف نمیزد همه دلخور بودن
خانمم به زور تهدید و خودکشی و هزار مکافات خانوادش و راضی کرد که ما بریم خواستگاری اونا هم انگار قصد کرده بودن که با رفتارشون خانواده من و بپرونن که موفق هم شدن حتی از ما پذیرایی هم نکردن فقط چایی دادن پدرش گفت میخواید ازدواج بکنید ولی من هیچی نمیدم نه جهیزیه نه خرید نه مراسم بابای منم گفت ااا اینجوریه منم هیچ کمکی نمیکنم. این شد مراسم بله برون ما، خودم و خانمم رفتیم دوتا حلقه بدلی خریدیم دست کردیم تا درسمون تموم بشه
هیچوقت نه خانواده اون راجع به من حرف زدن نه خانواده من راجع به اون، فقط پدرخانمم پیام داد اگه این دختر و میخوای بیا دستش و بگیر ببر وگرنه همه چی کنسله. خودمون دوتا رفتیم محضر و رزرو کردیم از سمت اونا فقط پدرش اومد که امضا کنه از این سمتم برادر بزرگم اومد که شاهد باشه ما حتی لباس نو هم نداشتیم خانمم یه روسری سفید داشت اونو سر کرد همینجوری عقد کردیم دو هفته بعدشم چمدون هامونو برداشتیم رفتیم تو یه سوییت سی متری که اجاره کرده بودم تازه پول همونم از برادرم قرض گرفته بودم
شاید باور نکنید ولی تنها وسایل ما یه گاز پیکنیکی یکم ظرف و ظروف یه تیکه موکت و یه دست رختخواب بود حتی تی وی هم نداشتیم. شب اول جفتمون از بی مهری خانواده هامون گریه کردیم خانواده من خیلی مرفه بودن پدرم بازاری بود پدر اونم خیر سرش استاد دانشگاه بود ولی ما از هر یتیمی یتیم تر بودیم.
من رفتم سربازی خانمم سرکار میرفت یه درآمد بخور نمیر داشتیم خیلی شبا یه تی تاب و نصف میکردیم میخوردیم این شاممون بود ولی خوشحال بودیم بارون میومد میرفتیم قدم میزدیم شبا حوصلمون سر میرفت باهم کتاب میخوندیم بازی میکردیم حرف میزدیم. خیلی طول کشید تا روپا شدیم تونستیم بعد دوسال یه یخچال بخریم. هیچکس کمکمون نکرد حتی یکبار خانواده ها نیومدن سر بزنن ببینن ما زنده ایم یا مرده. خداروشکر الان وضعمون خیلی خوبه خونه ماشین همه چی هست باهم کار کردیم همه چیو ساختیم
من قدردان خانمم هستم که پابه پای من اومد. جالبه هنوز بعد این همه سال با سه شنبه بچه پدر مادرامون ازدواج مارو قبول نکردن. هیچ دلیلی هم برای مخالفتشون ندارن
خانواده زنم میگن چرا با اونی که ما گفتیم ازدواج نکردی خانواده منم گفتن اونا تو خواستگاری به ما بی احترامی کردن
ولی خداروشکر رو پای خودمون وایسادیم و همه چیو درست کردیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
مثل میثم قاسمی خیلی زیبا به
دلبرتون ابراز علاقه کنید که میگه:
اِی شاخه نباتِ غزلِ حافظِ شیراز!
معشوقه مایی چه بخواهی
چه نخواهی!😌♥️
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:(خواستگاردزدی😐)
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ما توی یه کوچه زندگی میکردیم که هر خونه حداقل سه یا چهار یا بیشتر دختر داشتن
هر وقت برای یکی از دختران همسایه یا منو خواهرام خواستگار می اومد میرفتن و پشت سرشونو نگاه نمیکردن و دختران همسایه ها همه با پسران اقوام ازدواج میکردند
گذشت تا یه روز همسایمون به مادرم گفته بود یه هفته پیش یه نفر که میشناسمشون آدرس خونتونو از من پرسیده
منم آوردم سر کوچه و خونتونو نشون دادم
از دختراتون پرسیدن منم تعریفشونو کردم
حالا چی شد به نتیجه رسیدید
مادرم 😳😳گفته نه کسی نیومده ، گذشت بعد چند وقت دوستم ازدواج کرد همون خواستگار بعد از اینکه کسی جلوشونو میگیره و از ما بد میگه و میبره خونه دوستم و اینا ازدواج میکنن
خلاصه همون سال منم ازدواج کردم و بعد چندسال دوستمو دیدم که از زندگیش پرسیدم که گفت با سه تا بچه از شوهرش جدا شده و شکر خدا شوهرم آدم خیلی خوبیه و خدا رو شکر زندگی خوبی دارم
هرچی قسمتمون باشه همون اتفاق میفته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
رَبّنَا آتِنَا لحظه ای خوابش را..🌙!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿:
بچه ها من یه خواستگار داشتم جلسه ی اول بدبخت ازم پرسید این مدل ریش بهم میاد منم صاف صاف تو چشماش نگاه کردم گفتم نه اصلا خیلی زشت شدید
😕😕😕😕
مامانش فرداش زنگ زد گفت دیشب تا رفتیم خونه پسرم رفت حموم ریششو زد.از دخترتون خیلی خوشش اومده کی انگشتر بیاریم.😆😆😆 مامانش به مامانم گفته بود پسرم رفته به سلیقه خودش برای عروس خوشگلم پلاک و زنجیر خریده ماهم انگشتر گرفتیم کی اجازه میدید بیایم مامانم نظر منو خواست منم گفتم به هم نمیایم به دلم ننشست.
بارها اومدن ولی من دوسش نداشتم.
ببینید یه جواب رک چطور اون بنده خدا رو به دام انداخت😁😁
گاهی یادم میافته عذاب وجدان میگیرم از رک گوییم.خیلی بدجور زدم تو پر بنده خدا.🥲🥲🥲🥲
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مامانم توروستا بودن یه روز یه خواستگار از شهر براش میاد
مامان منم سنش کم بوده میره تو تاقچه دم در ورودی قایم میشه ، یهو خواستگارا که میان میپره از رو تاقچه میگه
پپپپخخخخخ👻👻👻👻👻
میگه همشون زدن زیر خنده 😂😂😂
داماد که سرخ شده از بس خندیده😂😂😂
هیچی دیگه بیخیال شدن گفتن هنوز خیلی بچس😆😆🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿