#تجربه_من ۴۶۶
#فرزندآوری
#خداخواسته
#سقط_جنین
#قسمت_دوم
وقتی دیدم فایده ای نداره حرف زدن، لباسهام روجمع کردم و رفتم خونه پدرم، تصورش رابکنید دختر بزرگم ۲۱ ساله، پسرم ۲۰ ساله، یکی از دخترام ازدواج کرده، من لباسام رو جمع کنم و برم خونه پدرم، واقعا برام خیلی سخت بود.
از طریق تلفن با همسرم در ارتباط بودم و باهاش حرف میزدم و او همچنان پافشاری میکرد تا اینکه برام پیام فرستاد که اگه بچه ها رو سقط نکنی طلاقت میدم، وقتی پیامک همسرم را دیدم واقعا دلم شکست و خیلی ناراحت شدم و گریه زیادی کردم، گوشیم رو خاموش کردم.
دوباره زیارت عاشورا خوندم و توسل کردم به امام حسین علیه السلام، خونه پدرم روضه داشتن، چون ایام محرم بود به روضه خوان گفتیم روضه حضرت علی اصغر علیه السلام بخونه و به همه گفتیم دعا کنن، دیگه هیچ ارتباطی با همسرم نداشتم فقط بچه هام بهم سر میزدن.
یک هفته گذشت و در کمال ناباوری دیدم که همسرم اومد دنبالم و بهم گفت واقعا نمیدونم چی بگم، من به خاطر خودت گفتم این بچه ها رو سقط کن ۳۹ سالته، بدنت ضعیفه، بارداری آخرت چقدر سخت بود و استراحت مطلق بودی... ولی واقعا نتونستم نظرت رو عوض کنم. بیا خونه ان شاءالله کمکت میکنم.
خدا رو شکر کردم، از امام حسین علیه السلام و حضرت علی اصغرعلیه السلام تشکر کردم و نذر کردم که ان شاءالله هر سال تو خونه مون روضه باشه والحمدلله به خونه برگشتم.
بعد از چند روز درد شکمم و کمرم شروع شد، رفتم دکتر گفت باید استراحت کنی و دارو برام نوشت، تا ۲۷ هفته استراحت مطلق بودم و دارو استفاده میکردم. هفته ۲۸ دردهای زیادی داشتم دقیقا مثل دردهای زایمان، بیمارستان که رفتم، گفتن احتمال زایمان زودرس هستش و بستری شدم.
خدا رو شکر دردها بهتر شد ولی دکتر گفت ما اینجا امکانات نداریم و بچه ها کوچیکن اگه باز درد داشتی باید بیمارستانی بری که nicu داشته باشه، چون شهری که من توش زندگی میکنم شهر کوچیکی هستش و تقریبا دو ساعت فاصله هست تاجایی که بیمارستان و امکانات بستری نوزاد نارس داشته باشه، مجبور شدم برم خونه خواهرم که تو مرکز استان بود و به بیمارستان نزدیک...
تو این مدت که استراحت مطلق بودم، چقدر همسرم و بچه هام کمکم کردند، غذا میپختن کارهای خونه را انجام میدادن، و...
خواهرم هم کوچیکتر از منه، وقتی خونه شون بودم خیلی به من محبت کرد و واقعا با تمام وجودش از من مراقبت کرد. خدا خیرش بده همیشه براش دعا میکنم.
دوباره دردهام شروع شد ولی ایندفعه با تدابیر طب اسلامی، الحمدلله باز هم دردهام قطع شد و تونستم بچه ها رو تا ۳۳ هفته نگه دارم.
خدا رو شکر بچه ها ۲۹ بهمن به دنیا اومدن و در بخش نوزادان دوهفته بستری شدن، و خدا رو شکر بچه هام الان وزن گرفتن و حالشون خوبه و همسرم خیلی خوشحاله و خیلی بچه ها رو دوست داره
درسته که همسرم اولش راضی نبود و میخواست که بچه ها رو سقط کنم ولی بعد که دید من راضی نیستم، خیلی کمک کرد. حواسش به بچه ها بود، به خصوص پسر ۵ سالم که خیلی بهانه گیر شده بود، آشپزی میکرد، ظرف می شست و...
خدا رو شکر وقتی دوقلوها بدنیا اومدن، یه پسر و یه دختر ناز و ریزه میزه، همه خیلی خوشحال شدیم بخصوص همسرم، درطول این دو هفته که بچه ها بستری بودن و من هم پیششون بودم در کنارم بود لحظه ای منو تنها نگذاشت، چقدر به من دلداری میداد، چون خیلی نگران بودم برای دوقلوها، الحمدلله وقتی مرخص شدن و به خونه رفتیم، بچه ها خیلی خوشحال بودن بلاخره مادرشون و دوقلوها بعد از تقریبا دوماه ونیم به خونه برگشتن.
کلا خونه مون حال و هوای دیگه داشت، پسر کوچیکم خیلی خوشحال بود و مرتب بچه ها رو میبوسد، همسرم و بچه ها خیلی کمکم کردند، دوقلوها خیلی کوچیک بودن و احتیاج به مراقبت بیشتری داشتن، خودم هم چون سزارین کرده بودم، زیاد حالم خوب نبود و بدنم خیلی ضعیف شده بود.
الان همسرم اینقدر این بچه ها رو دوست داره و ازشون مراقبت میکنه، من که مادرشون هستم اینقدر حساس نیستم. من و همسرم خدا را هزار مرتبه شکر میکنیم به خاطر نعمت فرزندآوری
درپایان میخواستم بگم هیچوقت به خاطر حرف مردم و یا خرج و مخارج زیاد و یا فشار همسر، بچه تون رو سقط نکنید، امیدوار باشید و با مشکلات بجنگید
الان و در این زمان واقعا فرزندآوری جهاد است، وقتی یه عمریه برای ظهور امام زمان عجل الله فرجه دعا می کنیم خدای بزرگ و مهربان من و همسرم رو امتحان کرد که آیا میتونیم برای ظهور حضرت سرباز آماده کنیم و میتونیم سختی های این مسیر رو تحمل کنیم.
عکس دوقلوهای تجربه ۴۶۶ را اینجا ببینید. 👇
https://eitaa.com/213345/10800
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۰
#سفر_اربعین_با_فرزندان
#نکات_کاربردی
یه چیزی که تو اربعین خیلی به دردم خورد
این S هایی هستن که از آبچکن ظرفشویی آویزون میکنیم برا لیوان. از اونا سه چهارتا بردم از دستگیرهی کالسکهش آویزون کردم. برا آویزون کردن مشمای کفشی، خوراکیی، نمیدونم کیف دستی کوچکی و... به شرطی که کالسکه تون دستگیرهش عصایی نباشه و بشه گیره آویزون کرد
یکی هم شربت غلیظ لیمو عسل .
این برا همه خوبه. یه بطری آب معدنی کوچیک، نصفش عسل نصف دیگه ش آب لیمو تازه. اینو هر صبح خودم و همسرم یکی دوقاشقش رو میرختیم تو آبجوش یا آب سرد میخوردیم. به بچه هم میدادم. واکسینه مون کرد تو کل سفر. به هرکس این توصیه رو میکنی تو کل راه دعات میکنه😉
برا تعویض پوشک بچه، شاید بین راه عمودها و یا تو راه اتوبوس، شیر آب پیدا نشه. یه آب پاش کوچولو با خودم بردم، بین راه تو کالسکه ش تعویض میکردم. آب میپاشیدم، با دستمال پاک میکردم و پوشک میکردم. این کار پوشک کردن رو برام خیلی راحت کرده بود. خیلی.
مثلا تو اتوبوس دختر من اسهال شد و پاش سوخت. نمیتونستم از دستمال مرطوب هم استفاده کنم که بدتر بشه. وسط جاده هم که شیر آبی نبود.
دارو هم هر چی که احتمال میدید لازم میشه ببرید. نگید اونجا هست. کو تا یه موکب پیدا بشه داروی مدنظر ما رو داشته باشه. مثلا حتما پماد سوختگی پای بچه رو ببرید حالا هرچی که خودتون استفاده میکنید. من روغن ماهی و کلیترومازول میزنم.
تب سنج، قطره استامینوفن کودکان، شیاف استامینوفن، شربت سرماخوردگی کودکان، شربت آیورا برا سرفه کودکان... و یه سری دارو برا خودتون: مثلا سرماخوردگی، چرک خشک کن، ژلوفن، پماد مسکن عضلانی،...
اگر وسایل بچه رو میخواید بذارید تو کوله خودتون یا همسرتون، حتما یه کیف کوچکتر با خودتون ببرید بذارید تو کالسکه. و وسایل ضروری بچه رو بذارید توش. مثلا دوسه تا پوشک. نمگیر. یه دست لباس و.. که اگر چندتا عمود از هم دور شدید دستتون تو حنا نمونه. حتی اگرم جدا نمیشید مجبور نشید بخاطر یه پوشک کل کوله رو باز کنید.
یه ظرف آجیل میبردیم همیشه؛ انجیر خشک برای اینکه تو سفر مزاج خوب کار کنه و بادام برای قوت بدن. اینم خیلی کار خوبیه. روزی چندتا هم آدم بخوره کافیه
نبات!
اونجا خیلی کم پیدا میشه. ما حتما با خودمون میبریم. یا خودمون استفاده میکنیم یا مردم. به درد وقتی میخوره که اگر غذایی به مزاج آدم نخوره و دل درد و گلاب به روتون...
پلاستیک فریزر که برا مادران بچه دار اوجب واجباته برا پوشک، برا مادری که بچهش به غذا افتاده، یه ظرف کوچیک دربسته با خودش ببره. فرنی، سوپ، غذای سبک و سالمی که تو راه دید بریزه تو این. چون شاید این زمانی که فرنی و سوپ و اینا تعارفمون میکنن بچه خواب باشه. یا سیر باشه. خب تا آخر شب که بچه غذا میخواد این لازمش میشه.
من البته با خودم علاوه بر ظرف ، سویقش رو هم بردم روزی یه بار رو میدادم بهش. و ازین سوپ آماده ها هم خوبه دوسه تا آدم ببره. وزنی هم نداره. به یه موکبی رسیدید با آبجوش قاطی کنین. یا بدید بذارن تو ظرف رو شعله.
بچه ی یکی دوساله هم برا سرگرم کردنش و تو کالسکه موندنش، ازین برچسب های عروسکی فانتزی کوچولو خوبه. که مادر بزنه رو کالسکه جلوی بچه، بچه هی با اون بازی کنه، ساکت شه سرگرم شه. یا حباب ساز کوچک. اسباب بازی هم اگر میخواید ببرید اسباب بازی ارزون و سبک ببرید. که اگر گم شد دلتون نسوزه. سبک هم باشه که جا نگیره. مثلا در بطری نوشابه و کاموا، یا لیوان های یه بار مصرف که همونجا میدن...
ما برا خودمون لباس و وسیله های غیرضروری رو حذف میکنیم اینا رو جاش میذاریم. با این وجود معمولا و نسبتا کوله ما از بقیه کمتر و سبک تر هست! کل بار سفرمون یه کوله پشتی مشترک و یه ساک بچهست(همون ساک سیسمونی).
این تجارب من بود. حالا هرکسی سبکش متفاوته. بعضی اوقات هم تجارب در تعارضن با هم! باید ببینید کدومش به سبک شما و نظرتون نزدیکه اونو اجرا کنید.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#سفر_اربعین_با_فرزندان
#وسایل_ضروری
#نکات_کلیدی
#سختیهای_سفر
خاطرات اربعین سرشار از سختی هاییه که هرچقدر بعدش بهشون فکر میکنی، دلت برای تحمل اون سختی ها غنج میره، دلت میخواد اربعین کربلا بری حتی اگه سختی های زیادی بکشی، اصلا دلت برای سختی ها تنگ میشه، اربعین تنها سفریه که به سختی ها واقفی ولی دلت پر میکشه برای اون سختی ها و خب مشخصه که اربعین کربلا رفتن با بچه سختی هاش چندین برابره...
الان همه مامانا از گرما میترسن برای بچه هاشون، میشه تدابیری کرد، ولی شرط اول پذیرفتن سختیه است.
تجربه اولی که میتونم خدمتتون عرض کنم اینه که یه جوری برنامه بریزید، مسیر شهرتون تا مرز رو تو روز حرکت کنید چون اینجا هوا بهتره و کولرم موجوده، شب مرز خلوتره، خنکتره و اون سمت راحتر ماشین پیدا میکنید. قبل سوار شدن به وَن، با راننده طی کنید که کولر روشن کنه
تجربه دوم اینکه تو شهر نجف زیاد نمونید
زیارت کنید و وارد مسیر بشید، امکانات مسیر بهتر از خود شهره، البته ایام اربعینه خواهشا تو کربلا هم موکب هارو زیادی اشغال نکنید و به فکر زوار دیگه هم باشید.
فقط از آب های بسته بندی شده استفاده کنید، آبلیمو با خودتون ببرید و تو بطری آب چند قطره آبلیمو بچکونید که طعم آب هم زیاد تغییر نکنه که بچه ها بخورن، هم عطشون رو میندازه، هم از گرما زدگی جلوگیری میکنه، نبات و عرق نعنا میتونه مفید باشه
وسیله زیاد برندارید چون تو گرما حمل وسایل سخته، ما همیشه یه دست لباس تنمون میکنیم، یه دستم اضافه میذارم تو کوله، فقط برای کوچولومون دو دست میذارم، هر وقت کثیف شد، میشورم در عرض نیم ساعت خشک میشه
چفیه خیلی کاربرد داره، هم خیس میکردیم مینداختیم رو سرمون هم به عنوان حوله، هم زیر انداز، هم سفره😂
هوا خیلی گرمه لطفا کفش برندارید، هم خودتون هم بچه هاتون دمپایی که تو پا راحته بپوشید، هم باهاش میشه حمام رفت، هم میشه راحت پاهای بچه ها رو شست خنکشون بشه
نه شلوار بیرونی بردارین نه شلوارای بچه ها رو خیلی خونگی گل منگولی، یه شلوار ساده راحت و نخی که عرق سوز نشند.
لباس مشکیاشونو بردارین و اگه لباس های دیگشون مشکی نیست، خواهشا لباس های تیرشونو بردارین، لباس قرمز برندارین
عراقی ها حتی تن نوزادهاشون مشکی می پوشونند.
اگه براتون مقدوره هدیه های کوچولو با خودتون بردارین به بچه های تو مسیر یا موکب ها هدیه بدید
لطفا غذایی رو بگیرید که میخورید، خیلی بده غذایی رو بگیرید جلوتر بندازید. کنار
غذاهای عربی خیلی ادویه دارند سعی کنید غذاهای کم ادویه به بچه ها بدین که حساسیت نکنند. خیلی تو مسیر خوراکی های مختلف به بچه ها ندین رودل کنند
خیلی از عرب ها فارسی بلدن، لطفا از گفتن این دست جملات که ما ایرانیا تمیزیم و اینجا اینطور نیست و از این صحبتها انجام ندین و باعث کدورت و ناراحتی نشید
دارو زیاد برندارید چون وقتی کوله هارو به باربند ماشین میبندن همه داروها جوش میاد😂
اگه قصد تشرف به کاظمین و سامرا دارید شب برید و برگردید در حد یه زیارت فقط .
بلافاصله بعد نماز صبح، قبل طلوع آفتاب تو گاراژ کربلا باشید که راحتر سوار کامیونها بشید. کامیونها تا وسط جاده ستونهای ششصد و خورده ای میارن، که اونجا ون به سمت مرزها موجوده
بخاطر بچه ها مدت زمان سفر رو کوتاه کنید. بچه هامون زائر کوچولوهای امام حسین هستند، سعی کنیم اونجا خیلی احترامشون کنیم. به نیت ظهور آقا سرباز کوچولوهامون رو ببریم. الهی که به حق پاکی این زائرها، آقا نظری هم به ما بکنند
هر جا خیلی خسته بودین روضه گوش بدین بسیار حال خوبی داره
برای ظهور آقا، برای آرامش و امنیت کشورمون، برای رهبر عزیزمون خیلی دعا کنید. در پایان از همه زائرین عزیز التماس دعا دارم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۲۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#رزاقیت_خداوند
#دخالت_بیش_ازحد_خانوادهها
من متولد ۷۴ و همسرم متولد ۶۶، دختر خاله پسرخاله هستیم و سال ۹۴ ازدواج کردیم و همیشه از وابستگی شوهرم به خانوادش ناراضی بودم و تصمیم گرفتم زود بچه دار بشم که حس استقلال بهم دست بده. بعد ۷ ماه باردار شدم و خییییلیییی خوشحال که آره من دیگه بزرگ شدم و مستقل هستم و صاحب خانواده و این حس خوبی بهم میداد.
چون از بچگی متاسفانه اعتماد بنفس خوبی بهم داده نشده یا کسب نکردم. خواستم اینجوری بدست بیارم که خانواده خودم و شوهرم یه جور دیگه بهمون نگاه کنن، ولی اونجور که میخواستم پیش نرفت نگاه شون عوض نشد که هیچی بدتر هم شد، چون به چشم یه بچه بی عرضه بهم نگاه میکردن که میخواد مادر هم بشه 🚶
خلاصه دخالت ها و حمایت های بیش از حد خانواده شوهر اضافه شد و اصلا نذاشتن بچه داری بهم بچسبه، فکر میکردن من حتی بلد نیستم بچمو بخوابونم و توی هر کاری مداخله میکردن مثلاً میخواستن کمک کنن که بچه داری برام آسون بشه ولی من سر بچه اولم خیلی داغون شدم. ارتباط و رشته محبت مادر و فرزندی بین ما درست شکل نگرفت و تا الان که ۷ سالشه و دو بچه دیگه دارم هنوز داغش تو دلمه.
ولی سر بچه دوم نذاشتم تو تربیت بچم دخالت کنن و رفت و امدمو محدود کردم و خدا رو شکر خیلی راضیام، تو رو خدا مادرشوهرا پدرشوهرا محبت و توجه حدی داره اگه از حدش بگذره زندگی پسر و عروستون رو خراب میکنید، اجازه بدین تازه مادرا با اینکه بلد نیستن با بچه ارتباط بگیرن و رشته محبت بینشون وصل بشه انقدر نپرید وسط رابطه مادر فرزندی، بزارید کم کم تجربه پیدا کنن که خیلی لذت بخشه.
من از ازدواج توی سن کم راضیام و فاصله سنی بچه هام هم خیلی خوبه،۳ سال تقریبا، ولی همیشه میگم ای کاش قبل از بچه آوردن، حداقل مدتی تلاش میکردم، مطالعه میکردم در مورد نحوه ارتباط درست با همسر و خانوادش و فرزند پروری بعد اقدام میکردم ولی با این وجود اعتقادم اینه هر چی فاصله سنی پدر و مادر با بچه ها کمتر باشه بهتره.
الان ۳ تا دسته گل دارم که همییییشششه خدا رو شاکرم بخاطر شوهر خوبم و بچه های عزیزم و در بارداری هر کدوم روزیشون پیش پیش میرسید بهمون و من با اعتماد کامل به خدا هیچ نگرانی درباره خرج و مخارج بچه ها نداشته و ندارم.
در مورد سن بچه ها خودم خیلی حساس بودم که بازه سنی بچه ها از ۳ سال بیشتر نشه چون واقعا هم توی سن پایین با هم همبازی هستن هم سن بالاتر یار و رفیق هم هستند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۱۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
متولد ۶۵ هستم، وقتی ۱۳ ساله بودم با پسر عمه ام که ازم خواستگاری کرد عقد کردم و تقریبا سه سال بعد در سن ۱۶ سالگی که همسرم هم ۲۱ ساله بودند ازدواج کردیم.
ایشون تازه سال سوم دانشگاه و منم سال سوم دبیرستان بودم، سربازی نرفته بودند، شغل نداشتند🥴 و فقط پنجشنبه جمعه ها کارگر بنا بودند، از لحاظ مالی بشدت در مضیقه بودیم و در خانه پدر من زندگی می کردیم.
تا اینکه وقتی دیپلم گرفتم باردار شدم و اولین فرزندم که پسر بودند رو در هجده سالگی به دنیا آوردم.
بعد از به دنیا اومدن پسرم، همسرم بالاخره به سربازی مشرف شدند😅 و من حالا باید خودم کار میکردم. با بچه هفت ماهه فروشنده بودم تو مغازه با حقوق ماهی پنجاه هزار تومان😢 که گاهی حتی باید به همسرم هم پول میدادم برای هزینه رفت و برگشت، البته خودش حقوق سربازیش چهل هزار تومان بود🤣حقوق من بیشتر بود😅
ایشون فوق العاده زحمتکش بودند، بعد از سربازی دیگه به من گفتن که سر کار نرو و بشدت پیگیر استخدامی بودند که موفق شدن و بعد چندین بار آزمون بالاخره جایی بطور رسمی شاغل شدند و ما زمانی که پسرم ۲/۵ ساله بودند، مقداری از وضعیت بغرنج مالی در اومدیم که من اینا رو بخاطر خوش قدمی پسرم میدونم (الهی شکر)
من تا هفت سال دیگه بچه نخواستم، چون ویار بشدت وحشتناکم، وضعیت بد مالی که نمیتونستم دکتر برم، یا سونو انجام بدم و.... منو ترسونده بود، اما کاش اینکار رو نمیکردم و بلافاصله باردار میشدم😔
تا اینکه بعد هفت سال بالاخره دلو به دریا زدم و اقدام کردم که خدا رو شکر بدون مشکل باردار شدم، باز هم ویار سخت 🥴 ایندفعه دوست داشتم فرزندم دختر باشه اما پسر بود و من ناشکری کردم و گفتم نمیخوامش که وقت به دنیا آمدن مقداری نقص جزیی برای پسرم پیش اومد که متأسفانه هنوز هم داره، باز هم خدا روشکر میکنم که از این بدتر نشد.
از یمن قدم پسر دومم هم خودم دانشگاه رفتم و هم صاحبخونه شدیم (مسکن مهر🤣)
ایندفعه دیگه نذاشتم بین بچهها فاصله زیاد بیفته دوران شیر دهی که تموم شد اقدام کردیم و دختر شد، بعدش دوباره اقدام کردیم و پسر شد که تونستم توی باردای بچه چهارم پیاده روی اربعین برم با تمام بچهها و تمام هم پیاده رفتم و خدا روشکر بدون هیچ مشکلی به دنیا اومد.
همسرم ارتقا گرفت و وضعیت باز هم بهتر شد، خدا رو شکر همسرم بشدت بچهها رو دوست داره، خلاصه دوباره اقدام کردیم و ایندفعه دختر شد.
خلاصه دوباره اقدام کردیم، البته اینم بگم سه تای آخری فقط به نیت سربازی امام زمان باردار میشدم. با خدا عهد کردم که تا جان در بدن دارم اقدام میکنم بشرط اینکه اولا همهی بچههام سرباز امام زمان عج بشن و حتی یکیشون خدای ناکرده منحرف نشه و دوم اینکه اون دنیا جایگاهم پیش ائمه اطهار علیه السلام باشه 😍
خلاصه بچه ششم رو باردار شدم و مجدد رفتیم کربلا ایندفعه با چهار تا از بچهها و یکی هم تو شکمم، فقط پسر بزرگم بخاطر اینکه حوزه درس میخونن نتونست بیاد، الان پسر چهارمم که فرزند ششم باشن چهار ماهه هستن😍
قصد دارم ان شاء الله مجدد اقدام کنم. البته اینم بگم که برای براداری کلی مسخره میشم یا حتی اذیت میشم، بخصوص توی بیمارستان ها، همین فرزند آخرم بهم گفتن که از اتباع هستی؟
از سختی های زندگی توی آپارتمان هم نگم براتون 😅😢 شايد بعضی دوستان فکر کنن که خونه ویلایی دارم، اما توی یه آپارتمان دو خوابه با شش تا بچه دارم روزگار میگذرونم که این مورد واقعا سخته، از دوستان میخوام دعا کنن که خدا کمک کنه و بتونیم بخاطر راحتی بچهها یه خونه ویلایی تهیه کنیم🙏
به دوستان عزیز کانال میخوام بگم که اصلا نترسید از هیچ چیز نه تربیت بچهها نه سختی های مالی و... فقط بسپرید به خدا که خودش حلال مشکلاته🌹🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#مشیت_الهی
متولد ۶۶ هستم و اولین فرزند خانواده، تک دختر بودم و سه تا برادر داشتم. ۱۹ سالگی با یک جوان ۲۰ ساله به طور سنتی ازدواج کردم.
هیچ وقت تصور نمی کردم روزی بتوانم چندتا بچه بیارم ولی همسرم که مذهبی بودن از اول میگفتن باید نسل شیعه زیاد بشه و قبل از اینکه حضرت آقا دستور جهاد بدن ما فرزندآوری رو شروع کردیم.
در سن بیست یک سالگی مادر شدن را تجربه کردم شرایط جوری پیش رفت که من در سن ۳۰ سالگی چهارتا بچه داشتم سه پسر و یک دختر...
حرف و حدیث تا دلتان بخواهد زیاد شنیدم ولی حالا که آقا امر کرده بودن مصمم تر بودم به این عقیده تا اینکه در سن ۳۲ سالگی ورق زندگیم برگشت و در یک حادثه تصادف سه تا از بچه هام رو از دست دادم و فقط بچه اولم که پسر ۱۱ساله بود برام باقی موند. یک پسر ۷ساله و دختر ۵ساله و پسر شیرخواره ام که نزدیک دوسالش بود رو خدا از ما گرفت.😭 تحمل این غم سخت وجانکاه رو فقط خداوند به من داد و راضی بودم به رضای خدا😔
ما در راه رفتن به زیارت امام رضا (ع) چپ کردیم و اون حادثه برامون رخ داد. حتی دختر پنج سالم که مرگ مغزی شد، چندتا از اعضای بدنش رو هم اهدا کردیم.
بعد از فوت بچه هام، چیزایی آرزوم بود که خیلی از مامانها قدر نمی دونن و گله دارن مثل سرو صدای بچه ها و اذیت کردن و گریه بچه ها که من حسرتش رو می خوردم.
خودم در تصادف کمر و لگنم شکسته بود. امیدی نداشتم به دوباره مادر شدن ولی از اونجایی که خداوند خیلی مهربونه، بعد از چندماه که بهتر شدم، تصمیم به بارداری گرفتم و خدا دختری به ما هدیه داد و دوباره صدای بچه توی خونه پیچید و تونست کمی از غم ما کم کنه.
دخترم ۷ماهه بود که متوجه شدم مجدد باردارم. اینبار هم خدا یک دختر دیگه به ما هدیه داد. بعد از اینکه دخترها کمی بزرگتر شدن، تصمیم به بارداری بعدی گرفتم که توی شش هفته خودش سقط شد و خیلی نارحت شدم ولی این ناراحتی دوومی نداشت چون بعد از دوماه دوباره باردار شدم و حالا یک ماه دیگه مونده تا یک دختر دیگه به جمع مون اضافه بشه و دوباره مامان چهار بچه بشم.
اینها همه از لطف خدای مهربونه که دوباره به من توان بچه دار شدن داد، یادمه روزی که اولین بچه م به دنیا اومد دکتر با توجه به وزن کمم گفت خانم شما تا ده سال استراحت کن و دیگه بچه نیار وگرنه میمیری ولی حالا من برای بار هفتم هم مادر شدم و زنده هستم😅
سختی خیلی کشیدیم. قبل از تصادف همه میگفتن چه خبره اینقدر بچه میارین فکر خرج هاش باشین و...ولی بعد از تصادف همه میگفتن یک بچه بیار تا حواست پرت بشه و... باز الان که دارم تندتند بچه میارم همون آدمها نیش و کنایه میزنن انگار یادشون رفته همه چیز رو.
مادرم بیشتر اوقات از بارداری من ناراحت میشد، میگفت تو خودت رو ازبین میبری، می گفت بذار بزرگ بشن، میفهمی اذیت هاشون بیشتر میشه و تربیتشون سخته ولی من به خدا توکل کردم تا الان که بچه های خوبی تربیت کردم.
پسرم الان ۱۷ سالشه و با اینکه من مدام درحال بچهداری بودم و به درسهاش نمی رسیدم، خودش به من وابسته نشد و یک شخصیت مستقل پیدا کرد، طوری که الان رشته ریاضی مدرسه تیزهوشان درس میخونه و خودش هم دوست داره خواهر و برادر زیاد داشته باشه.
ما اول ازدواج هیچی نداشتیم، نه خونه نه ماشین و نه شغل، همسرم فقط دانشجو بودن. بعد از به دنیا اومدن بچه اول، هم کار همسرم درست شد و هم دولت وام برای ساخت خونه میداد در زمینی که پدرشوهرم بهمون دادن تونستیم خونه بسازیم وحتی تونستیم یک ماشین پراید بخریم. روزی بچه هام خداروشکر زیاد بود.
همسرم خدا خیرشون بده خیلی همراه بودن و در بارداری و بچه داری کمک هم میکنن و این راه رو برای من هموارتر میکنه، ایشون کتاب فروشی دارن ولی خدا روشکر به اندازه یک زندگی معمولی میتونیم روی کارشون حساب کنیم. هیچ وقت توقع زندگی آنچنانی نداشتم و خدارو شاکرم.
من با اینکه تک دختر بودم و سه برادر داشتم ولی هیچ وقت متکی به خانواده ام نبودم. کارهام رو خودم میکردم و حتی بچه های من خیلی به ندرت خونه پدر مادرهامون برای نگه داری رفتن و حتی یک شب بدون ما جایی نشده بخوان بمونن،خداروشکر بچه داری من رو تبدیل به یک زن قوی کرده و به تنهایی از پس کارهام برمیام.
من همیشه از بی خواهری رنج میکشیدم و غصه میخوردم نکنه دخترم مثل خودم بی خواهر بمونه. الان خداوند بهم لطف کرده که سه دختر بهم داده و اینها دیگه تنها نیستن خداروشکر
من خواهشم از مردم اینه که اگر به ما خانواده های جمعیتی کمکی نمیکنید پس لطفا سرزنش و تحقیر هم نکنید که این دل شکستن های به ظاهر کوچک روز قیامت گریبان گیرتون نشه
امیداورم با فرزندآوری توانسته باشم کاری کوچک برای امام زمانم کرده باشم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_اول
من متولد ۸۳ هستم، با دوتا خواهر و یه برادر بزرگتر، پدرم هم روحانی هستن.
وقتی سال ۸۱ میشه خدا به مادر و پدرم یه آقا پسر میده و میگن دیگه بچه بسه
خب اون زمان، زمان فرزند کمتر زندگی بهتر بود.
بعد از یک سال و اندی مامانم متوجه میشه بارداره و خدا خواسته من بودم. سال ۸۳ به دنیا میام ولی بهم بیمه تامین اجتماعی تعلق نمیگرفت، فرزند اضافی بودم😅
ریا نباشه ولی با به دنیا اومدن من مادر و پدرم هم ماشین گرفتن و پدرم دکتری گرفت😌
خواهر بزرگم تو ۱۶ سالگی که من یک سالم بود ازدواج میکنه و من رو به جای اون میذارن و بعد از یه سال و خوردهای منم جزء مردم حساب میشم و بیمه دار😄
هردوخواهرم تو ۲۰ سالگی مامان شدن و تا الان هرکدوم سه تا بچه دارن، منم خالهی ۶ تا دسته گل بودم و اینطوری بود که بچههای زیادی رو دیدم.
مادر و پدرم میگفتن ما تو رو شوهر نمیدیم باید درستو بخونی، بابامم استاد حوزهست و ازونجایی که طلبهها آمار استادارو درمیارن خب میدونستن دختر داره.
منم خب بچه درسخونی بودم و حتی خواستگارارو بهم نمیگفتن چه برسه به اینکه تو خونه راه بدن.
گذشت و گذشت تا اینکه کنکوری شدم و ۱۷ ساله، یکی از اساتید حوزه که یه شهر دیگه بودن ولی تو بچگی با دخترشون دوست صمیمی بودم و روابط همسایگی داشتیم میان خونه یکی مهمونی که ماهم از قضا اونجا بودیم.
خانومش منو میبینه و یادش میوفته که بلهههه یه زمانی اینا یه دختر داشتن چرا یادم رفته بود و به یکی از طلبههایی که شاگرد همسرشون هم بودن، معرفی میکنن.
مادرم اونجا گفت میخواد درس بخونه و ازدواج نمیخواد بکنه و خودمم واقعا تو فاز ازدواج و اینا اصلا نبودم. ولی اینا خیلی پافشاری میکنن تا اینکه پدر و مادر همسرمو میفرسته بیان خونه ما...
همچنان ما (خودم و پدر و مادرم) نمیخواستیم ولی خب مهمون فرستاده بود و رسم مهمون نوازی ایجاب میکرد که من تو اتاق خودمو حبس نکنم.
حتی تو همون روز مادرو پدر همسرم گفتن دختر و پسر برن باهم صحبت کنن که پدرم اجاره نداد.
تا اینکه معرف خیلی اصرار میکنه بابامم مطمئن میشه پسر خوبیه به منم گفت قبول کنم ولی خب همچنان میگفتم نه ولی پدرم گفت آدم خوبیه قبول کن گفتم آدم خوب همیشه هست فقط این نیست که. گفت نه همیشه آدم خوب پیدا نمیشه. منم دیدم اینطوری گفتن، به پدرم اعتماد کردم و باخودم گفتم مطمئنا چندتا پیرهن بیشتر از من پاره کرده و خب حرفش حقه!
بعد از یه هفته همسرم اومد صحبت کنیم، خلاصه منی که اصلا قصد ازدواج نداشتم یهویی تو کمتر از یه ماه از دنیای مجردی وارد دنیای شیرین متاهلی شدم با یه طلبه بسیار درسخوان، دغدغهمند و بسیار با ایمان...
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_دوم
این یهویی وارد شدن، خیلی عجیب بود.
کاشکی معرف مون اینقدر واسه زود مراسم گرفتن اصرار نمیکرد.
مشاوره هم رفتیم و همه چی خوب بود ولی خب باعث شد من با خجالت تمام این مراحل رو پشت سر بذارم و شیرینی اون زمان رو نچشم ولی خب الان که فکر میکنم اون شرم و حیا از یه آقا پسر نامحرمی که دو هفته بعد، یک هفته بعد، فردا قراره بشه همه زندگیت شیرینی خودش رو داره.
آبان سال ۱۴۰۰ عقد کردیم و تا ۷ ماه حتی صمیمی ترین دوستم نمیدونست من ازدواج کردم.
نزدیک ۴،۵ ماه طول کشید به روال عادی زندگی برگردم و مثل قبل غذا بخورم و از همسرم خجالت نکشم.
تو ۱۸ سالگی با شروع سال تحصیلی و دانشگاه و حوزه یه عروسی ساده طلبگی گرفتیم و اومدیم قم که اونم هزینههاشو مامان و بابام خودشون تقبل کردن و نذاشتن همسرم وام و اینا برداره برای عروسی
از همون اوایل همسرم میگفت بچه دار بشیم، منم واقعیتش میگفتم الان من ۱۸ ساله مامان بشم؟
تازه ترم یک دانشگاهم، اون وقت درسمو چیکار کنم و از این قبیل حرفا تا اینکه راضی شدم ترم سه بچه بیاریم.
سال ۱۴۰۲ قسمت شد رفتیم کربلا و اونجا از امام حسین و حضرت ابوالفضل دوتا چیز خواستم، یکی اینکه تا سال بعد یه بچهای که سرباز امام زمان باشه و سالم و صالح یکی هم تا سال بعد داداشم ازدواج کنه و با خانومش بیاد کربلا
اولی خداروشکر با دعای این دو برادر مستجاب شد و دخترم ۷ شهریور تو دلم لونه کرد و دومیشم که داداش ۲۱ سالهم قصد تشکیل خانواده کرد ولی تا الان که ۲۲ سالشه حتی یه خواستگاری هم نرفتیم دخترا میخوان درس بخونن😅
هفت ماهه دخترمو باردار بودم که به لطف خدا ماشین دار شدیم، هرچند کار کردهست ولی باز لطف خدا و پا قدم دخترمون بود.
تو همون هفت ماهگی نیمه شعبان از حرم تا عمود ۹۴ جمکران پیاده رفتم و اونجا نیتم رو محکم تر بستم و دخترم رسما شد سرباز امام زمان و همچنین مادر سربازای امام زمان ان شاء الله
خلاصه که ترم سه و چهار باردار بودم و با اون حال با اتوبوس دانشگاه میرفتم، نه ماه تمام تو دانشگاه از آسانسور استفاده نمیکردم یکی از دوستان خبر داشت و بهم میگفت ماشالا چه فرزی ولی با آسانسور برو و من تا خود ۴ روز قبل زایمان با پله میرفتم کلاسا
خیلی نگران درسام بودم و نمیخواستم مرخصی بگیرم و به خاطر همین با خدا و امامم درد دل میکردم و میگفتم من به نیت سربازی امام زمان راضی به آوردن این دخترکوچولو شدم و به خاطر خودم نبوده پس شما کمکم کنید تا از درسم عقب نیوفتم و بشه غیرحضوری ادامه بدم که خداروشکر شد.
و دخترم فاطمه خانوم ساعت ۱:۵ بامداد جمعه روز ۰۳.۰۳.۰۴ به دنیا اومد.... اگه یه ساعت زودتر بود میشد ۰۳.۰۳.۰۳😒 که خب اشکال نداره اینم لاکچریه😂
ان شاء الله تو دوسالگی فاطمه خانوم هم که من کارشناسیم تموم میشه قصد بچه دوم داریم و هر دوسال یا هرسه سال اگه خدا بخواد یه سرباز به سربازای امام زمان اضافه کنیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#سفر_اربعین_با_فرزندان
#پیادهروی_اربعین
#اربعین
#قسمت_اول
دوسال پیش توفیق نصیبم شد تا به همراه همسر و پسرم و خانواده ای از نزدیکان راهی کربلا شویم. لب مرز مهران که رسیدیم همسر و پسرم کوله هاشون رو روی دوششان انداختند. من ساکی داشتم که اگر ویلچر همسفرمان نبود نمیدانم چطور حملش میکردم.
در میان بارها، کیسه ی بزرگ سفیدی هم بود که حجم زیادی داشت ولی وزن چندانی نداشت که توجهم را جلب کرد. وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم تعدادی ماشین اسباب بازی حدودا متوسط بودند برای هدیه به بچه های عراقی
از مرز عبور کردیم و با یک ون عراقی راهی نجف شدیم. در راه به همسفرمان گفتم چرا گلسر یا عروسک پارچه ای یا هدیه ای دخترونه نگرفتید که کوچکتر باشد؟ پاسخ داد چون اغلب زائرها وسایل دخترونه میآورند چون حجم کمتری دارد و سبکتر هست، ما تصمیم گرفتیم متفاوت باشیم و برای پسر ها هدیه بیاوریم.
گفتم خب چرا از این ماشین های کوچک نگرفتید حالا چه لزومی داشت اینقدر بزرگ باشند؟ گفت خواستیم به نحو احسنت عمل کرده باشیم.
قانع شدم دیگر هیچ نگفتم البته یادم رفت بگویم همسفر ما خودشان سه کودک شش ساله و چهار ساله و هشت ماهه داشتند.
در بین راه همسرم چون با عربی آشنایی داشت با راننده صحبت میکرد و متوجه شدیم راننده دو همسر و هفت فرزند دارد
از میهمان نوازی عراقی ها در مسیر دیگر نمیگویم که شاید بسیار شنیده باشید هرچند که شنیدن کی بود مانند دیدن
ما شب به نجف رسیدیم. موقع خداحافظی همسرم پرسید پسر چهار پنج ساله داری گفت بله و همسرم یکی از ماشین اسباب بازی رو با اجازه ی همسفرمان به راننده داد. البته ایشان نمیپذیرفت تا اینکه همسرم گفت این هدیه است از طرف سیدنا قایدنا الحسینی الخامنه ای حفظه الله که ایشون گرفت بوسید و روی چشم خود گذاشت و خوشحال شد.
چون خسته بودیم بعد از نماز و مختصری شام به یک منزل عراقی رفتیم و خوابیدیم. صبح قبل از اینکه راهی مشایه شویم یکجا نشستیم تا چای عراقی بخوریم که همسفرمان یکی از ماشینها رو به جوان عراقی که چای میریخت داد، چون متوجه شد یک پسر کوچک دارد.
دوباره به راه افتادیم در مسیر چند جا پسر بچه های عراقی بودند ولی وقتی به همسفرمان گفتم ماشینها رو بده تا زودتر تمام شود گفت نه چون اغلب زائرها بخاطر اینکه بارشون سبک بشه همین ابتدای مسیر هدایا رو میدهند ما نیت کردیم تا کربلا برسونیم.
خلاصه حدود ساعت ده یازده به یک موکب عراقی رفتیم تا استراحت کنیم حدود ساعت پنج بعد از ظهر که بچه ها رو بیدار کردیم تا راه بیوفتیم دیگر موکب خالی از زائر شده بود و خدام عراقی مشغول تمیز کردن موکب بودند. در موکب چند کودک عراقی با هم بازی میکردند. موقع حرکت همسفر ۴ ماشین رو آورد تا به خادم موکب بدهد. ابتدا خادم قبول نمیکرد، تا اینکه گفتیم این ماشینها هدیه ای از طرف امام سید علی خامنه ای هست که خوشحال شد و دعا میکرد و آنها رو به بچه ها داد که بچه ها خیلی خوشحال شدند.
شب باز در منزلی عراقی وارد شدیم که چون اکثر موکبها پر بودند ناچار شدیم جلوی درب حیاط بخوابیم. صبح هم با بالا آمدن آفتاب همه بیدار شدند و رفتند ما هم آماده ی حرکت شدیم که همسفرمون رفتند و دو تا ماشین دیگر به صاحب خانه داد یک زائر عراقی که متوجه کیسه ی ماشین ها شد جلو آمد و گفت یک پسر دارد و یک ماشین خواست که بهش دادیم.
برای اینکه در روز اربعین به کربلا برسیم از عمود ۲۱۸ ماشین گرفتیم و تا عمود ۱۰۸۰ رو با ماشین طی کردیم چون ماشینها جلوتر نمیتوانستند بروند و بقیة مسیر رو میبایست پیاده میرفتیم، پس انرژی رو گذاشتیم برای پایان راه
ماشینها به کربلا رسیدند. در مسیر چند ماشین دیگر هم دادیم به پسربچه های عراقی که در موکبها مشغول پذیرایی و کمک بودند. پسربچه ها اینقدر ذوق زده شده بود که نمیتوانستن خوشحالی شون رو پنهان کنن.
ماشینها هدیه شد و فقط ماند ۲تا، خب تو مسیر چند جا میخواستیم این ۲ تا رو هم بدیم ولی مسائلی پیش میآمد که منصرف میشدیم، انگار که طلسم شده بودند.
نهایتا گفتیم این دو تا هم در موکب بعدی که استراحت کردیم میدهیم. نزدیک ظهر بود و خسته و بیحال به دنبال یک جا برای استراحت وارد موکبها میشدیم ولی هرچه به پایان راه نزدیکتر میشدیم موکبها شلوغ تر بودند و جا برای استراحت به سختی پیدا میشد.
بالاخره موکبی پیدا کردیم و من به همراه دو کودک همسفرمان وارد موکب شدیم و نگاهی انداختم و یک جای خالی پیدا کردم و پرسیدم آیا اینجا برای کسی هست؟ یک خانم عرب زبان متوجه ما شد و بلند شد و پرسید چند نفر هستید من هم با اشاره ی انگشتان دست و به زبان فارسی گفتم به اندازه دو نفر هم باشد کافیه
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#سفر_اربعین_با_فرزندان
#پیادهروی_اربعین
#اربعین
#قسمت_دوم
اون خانم به دو تا دختر جوان کنارش به عربی گفت بلند شید یاالله یاالله. من ناراحت شدم و به ایشون گفتم لا لا بلندشون نکن من نمیخواهم کسی اذیت بشه همون جای خالی آنطرف موکب کافیمان هست که یک خانم دیگر که لباس عربی تنش بود ولی فارسی حرف میزد گفت ناراحت نشو ایشون خادم اینجا هستند و این دو دخترهای خودشان هستند. اون خادم به من کمک کرد تا به محل خالی بروم.
همسفر ما وارد موکب شد با دختر هشت ماهه اش و بطرف ما آمد و بچه را به من داد و رفت تا ساکها را بیاورد.
خادم عراقی مجددا پیش ما آمد و به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم اون خانم مترجم رو صدا کرد و گفت لباس بچه خیس هست و جلوی کولر هستید مریض میشود اگر لباس ندارد برایش لباس نو بیاوریم گفت به ما لباس هم داده اند برای بچه های زائرین که تشکر کردم و گفتم مادرش رفته ساکش رو بیاره.
همسفرمون که آمد لباس بچه رو عوض کرد من برایش داستان پیش آمده رو گفتم و اون خادم رو که کنار ما نشسته بود و دو کودک در دوطرفش نشسته بودند رو نشانش دادم.
همسفرمون گفت این دو تا بچه های خودش هستند گفتم نمیدانم ولی اینطور به نظر میرسد چون بچه ها سرشون رو روی پای مادر گذاشته بودند
همسفر مون بلند شد و رفت و دو تا ماشین باقی مانده را هم آورد و لای روسری به من داد و گفت این دو تا را هم یواشکی به این بچه ها بده چون موکب به شدت شلوغ بود و بچه زیاد و ما دیگر ماشین نداشتیم.
کیسه ی اسباب بازی ها را جلوی خادم عراقی گذاشتم و گفتم این هدیه برای شماست. اول قبول نمیکرد. با اصرار گفتم هدیه از طرف امام خامنه ای برای بچه های شماست.
خادم عراقی با تعجب پرسید بچه های من گفتم بله همین دو بچه ای که کنار شما هستند. مجدد با دستهایش به دو تا بچه ها اشاره کرد و پرسید اینها گفتم بله
بچه ها که هم سن و سال بنظر میرسیدند متوجه صحبت ما شده بودند بلند شدند و صاف نشستند یکی دختر بود و دیگری پسر، مادرشون کیسه رو گرفت و به آرامی لای اون رو باز کرد و انگار که اتفاقی افتاده باشد برای لحظاتی خشکش زد و به آرامی گفت سیاره.
دو کودک هیچان زده کیسه رو باز کردند و با خوشحالی میگفتند سیاره سیاره و هرکدام ماشینی را به بغل گرفت و خیلی سریع به چشم برهم زدنی جعبه ماشین رو باز کردند و به خوشحالی پرداختند.
برای لحظاتی اطراف ما سکوت شد خادمه عراقی به عربی و با گریه چیزهایی میگفت که ما نمیفهمیدم و من فقط تکرار میکردم هدیه از طرف امام سید علی خامنه ای هست. تا اینکه اون خانم مترجم رو صدا کردند آمد و صحبتهای خادم عراقی رو برایمان ترجمه کرد حالا ما خشکمان زده بود و شوکه شده بودیم.
داستان این بود که بچه ها از مدتها قبل به مادر اصرار میکردند که برایمان ماشین بخر مادر برای اینکه بچه ها را ساکت کند به آنها میگوید اگر ماشین میخواهید، باید اربعین بیایید برویم موکب خادمی زوار امام حسین را بکنیم تا آقا به شما ماشین بدهد و بچه ها پذیرفته بودند. مادر به خیال خودش گفته بود چند روز بچه ها پیش هم هستند و از ماشین یادشان میرود.
با توجه به اینکه فردا اربعین بود روز قبل میخواستند به شهر خودشان برگردند ولی بچه ها در عین ناباوری مادر میگویند که ما که هنوز ماشینی نگرفتیم پس به خانه نمیآییم.
خانم مترجم میگفت دیروز هرچه کرد این مادر این دوتا بچه گریه کردند و راضی به برگشت نشدند. به مادر بچه ها گفتیم چون سر دخترت هم شکسته و خون آمده شاید به صلاح نیست امشب بروی بمان تا فردا، فردا برو و حالا هم این دو تا ماشین در دستان این دو کودک پایان ماجرا بود.
حالا من چشمهایم پر از اشک شده بود به مترجم گفتم اینها نزدیک ۲۰ ماشین بوده که ما در مسیر هدیه دادیم این دو تا هم از دیشب هرچه کردیم مشکلی پیش آمد و نشد که هدیه بدهیم و برایمان هم عجیب شده بود ولی حالا فهمیدیم این دو تا روزی و سهم این دو کودک بودند هدیه ای از طرف امام حسین علیه السلام.
آنجا بود که احساس کردم من آمدنم به پا و خواست خودم نبود و ما ماموریتی داشتیم که باید انجام میدادیم چون اگر ما نبودیم با توجه به مشکلاتی که برای همسفرمان پیش آمد کرده بود شاید همان روز اول از همان عمودهای نخست برمیگشتند و این ماشینها اصلا به کربلا نمیرسیدند. تازه فهمیدم هرکدام از ما مانند قطعه ای از یک پازل بودیم، همه و همه میبایست رخ میداد تا ما در زمان مشخص در اون مکان مشخص قرار میگرفتیم.
حتی ما در موکبهای قبلی موقع خروج ماشینها را میدادیم ولی اینجا بدو ورود ماشینها را دادیم و چون خسته بودیم زود خوابمان برد وقتی بیدار شدیم دیگر اون خانم و فرزندانش رو ندیدیم شاید رفته بودند تا زودتر به منزل برسند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۴
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
من متولد شهریور ۶۴ هستم، مادر ۴فرزند.
دختر اول متولد تیر۸۴ هست و دانشجو مهندسی کامپیوتر،دختر دومم متولد بهمن ۸۸ و پسرم متولد بهمن ماه سال ۹۰ و پسر دومم متولد اسفند۱۴۰۳ که الان ۵ ماهشه خیلی شیرین شکر خدا..
من از سال ۹۱ دچار تنگی کانال نخاع شدم، خیلی دکتر رفتم، خیلی ام ای آر گرفتم هر سال فیزیوتراپی رفتم ولی همچنان درد داشتم.
تا پارسال دیدم همچنان درد دارم و انگار این کمر نمیخواد خوب بشه. خودم و همسرم خیلی دوست داشتیم که یک بچه دیگه داشته باشیم، مضاف بر اینکه رهبرم هم گفته بودند فرزندآوری جهاده، به همین دلیل تصمیم به بارداری گرفتم.
اطرافیان همه از مشکل کمرم خبر داشتند، وقتی فهمیدن که باردار هستم، چقدر سرزنش کردند که کمر درد داری برا چی باردار شدی؟ دوستم میگفت تو هم دخترداری، هم پسر! میخوای چکار؟ همسایه میگفت آقا گفته بچه بیارید.
بارداری خیلی سختی بود، هم اینکه این حرف ها بود هم اینکه به خاطر کمرم واقعا برام شرایط خیلی سخت بود ولی من امیدم به خدا بود میدونستم خداوند خواسته که این طفل باشه، پس خودش کمک حالم هست.
وقتی میگم سختی یعنی اینکه حتی تو خونه نمیتونستم راه برم بخاطر درد کمرم، سزارین خیلی سختی داشتم ولی هم همسر، خواهرام و بچه ها خیلی کمکم کردن و به امید خدا دوران بارداری به پایان رسید و تموم شد.
شکر خدا علیرضا اینقدر ناز و دوست داشتنی و شیرین هست که همون هایی که میگفتن بچه میخوای چکار، هر چند روز یک بار میان خونه مون و میگن دل مون برا علیرضا خیلی تنگ شده.
همسرم میگفت خدا با تولد علیرضا خواسته به همه ی فامیل و دوستانمون بگه تو ۴۰ سالگی هم میشه بچه به دنیا بیاری که خیلی شیرین و تو دلبرو باشه.
با اینکه مستاجر هستیم، حقوق همسرم هم زیاد نیست و بچه ها دانشجو و مدرسه ای هستند و هزینه هاشون زیاده و کلی هم وام داریم، خداروشکر داریم زندگی میکنم.
متاسفانه چون امید به خدا کم شده تو جامعه، میترسن بچه دار بشن بخاطر تامین کردنشون، اگه این باور رو داشته باشیم که همون خدایی که خلقش می کنه، همون خدا هم رزقش رو می رسونه، زندگی خیلی بهتر میشد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۹۵
#سفر_اربعین_با_فرزندان
#نکات_کاربردی_و_کلیدی
من متولد ۸۱ هستم و از سال ۹۳ به جز اون سالی که کرونا شدید بود، هر سال رفتم اربعین، تا قبل از ازدواج خانواده ام الحمدلله معتقد بودن که حضور خانوادگی در اربعین از واجباته و بعد ازدواج هم تو خواستگاری با همسرم شرط کردم و ایشون هم موافق بودند.
سال اولی که با همسرم رفتم یک ماه بود که رفته بودیم خونه ی خودمون و چون کرونا بود فقط با پرواز عراقی میشد رفت و اون اولین سفر هوایی من به اربعین بود چون همیشه با خانواده زمینی رفته بودم.
سال بعدش باردار بودم، ۴ ماه و نیم
و جرات مطرح کردن با همسرم و خانواده خودم هم نداشتم که ازشون بخوام منم امسال ببرن، فقط ساعت ها پای سجاده گریه و التماس امام حسین میکردم که معجزه شد و یک نفر نذر کرد من رو هوایی رفت و برگشت به کربلا بفرسته با تقبل همه ی هزینه ها...
امام حسین شاهده که چه قدر من توی اون سفر سجده شکر به جا آوردم. اون سال چون باردار بودم پیاده روی نکردم، مختصر زیارتی کربلا انجام دادم و بعد، سه روز نجف بودم و تو موکب کنار همسرم کمک میکردم و برگشتم. همون جا ازشون خواستم و گفتم سال بعد با بچه ۶ ماهه میام انشالله.
و سال بعد با تموم حرف و حدیث های اطرافیان که به بچه ظلم میکنی، شما دیوانه اید، همه تلاشمو کردم که بریم. ولی همیشه به هر کسی که با بچه میخواد بره میگم اینکه با برنامه ریزی بری و تمام تلاشتو برای آرامش بچه ها انجام بدی خیلی اصل مهمیه!
سال ۱۴۰۲ دخترم دقیقا ۶ ماهش بود که رفتیم، بلیط رفت هوایی گرفتیم و قصد داشتیم برگشت زمینی بیایم که از روزیِ دخترم اون سال هواپیماهای رایگان سپاه ایلام بود و تونستیم اونجوری برگردیم.
سال بعدش دخترم یک سال و نیمش بود که رفتیم و بهترین سفر کربلای ما اون سفر سه نفره بود.
چند تا نکته برای سفر اربعین با بچه هم بگم.
+ از کالسکه عصایی یا مسافرتی که راحت باز و بسته میشه استفاده کنید.
+ اگر شرایط شو دارید، حداقل رفت رو هوایی برید.
+ از جای نجف و کربلا مطمئن باشید
+ یک غذای آماده مثل سویق همراهتان داشته باشید و اگر بچه بزرگتر دارید پنیر و نون لواش، ممکنه غذاهای عراق به ضائقه بچه ها خوش نیاد و به خاطر گرسنگی زود مریض بشن.
+ حتما لیمو ترش (سبز باشه که دیرتر خراب بشه) و نمک دریا همراه داشته باشید و هرروز خودتون و بچه ها رو واکسینه کنید.
+ من پیشنهاد میکنم از کتونی جورابی برای بچه ها استفاده کنید و یک جفت دمپایی زاپاس برای استفاده ی دستشویی
+ خوراکی های سبک و سرگرم کننده برای بچه ها ببرید مثل لواشک و چوب شور، آبنبات چوبی و ...
+ اسباب بازی های چند نفره مثل لگو های کوچولو، دفتر نقاشی و مداد رنگی، منچ و ...
+ اگر آقا پسر دارید حتما پارچه ی کدری بدید خیاط و براش دشداشه بدوزید و اگر دختر خانم دارید با همون پارچه کدری که بسیار خنکه بلوز شلوارک بدوزید.
+ پنکه شارژی مه پاش هم برای تو ماشین ها و جاده خیلی جوابه
+ من اصلا موافق گوشی دادن به بچه ها نیستم ولی قبل از سفر یک کارتون مورد علاقه بچه ها رو دانلود کنید چون اونجا وضعیت اینترنت مشخص نیست و جایی که بچه به شدت کلافه است ارومش کنید
+ یه فلز هایی شبیه s هست که خیلی کارایی داره به دسته ی کالسکه که آویزون کنید
+ اسپری آب و گلاب برای گرما زدگی خیلی موثره من دائم به صورت خودم و دخترم میزدم.
در آخر هم میخواستم بگم من اعتقاد دارم ما اگر میخواهیم برای ظهور آماده بشیم یکی از کار ها حضور خانوادگی و گذر از آزمایشات سفر اربعینه و همیشه میگم یا امام حسین من خیلی ناتوانم برای تربیت بچه هام، میارم شون تو این راه که واکسینه بشن و شما عاقبت بخیرشون کنید (همونجوری که از بچگی هرسال خودم رفتم و هرسال معنای صبر و از خود گذشتگی و ... رو بیشتر فهمیدم.)
امسال هم باردار هستم و انشاالله که امام حسین بطلبن با دوتا دخترام بتونم راهی سفر اربعین بشم.❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075