#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
واااای شب عقدمون بود ارایشگرم ناشی بود ارایشم خوب نشده بود شوهرم که اومد گفت بسم الله الرحمن الرحیم این جن کیه😨
یعنی همه میخندیدن بیشعورا🙁😂
بعد از یکسال واسه عروسیمون رفتیم یه ارایشگاه بهتر باز از در که اومد گفت باز الان قابل تحمل تر شدی 😐
تازه خنگ ذوق میکرد به همه هم میگفت خانومم عقد مث جن شده بود الان باز بد نیس
نمیگفت خوبه هاااا میگفت بد نیس ...
ولی اخر شب که اریشمو پاک کردم گفت من خودصورت طبیعیت رو دوست دارم ساده تر قشنگتری ..😍
اینو گفتم دختر خانوما مثل تو رمانا فانتزی نزنن که دوماد ببینتشون غش و ضعف کنه گاهیم بعضیا اینجورین😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿
من این قد خواستگار های کجو کوله دارم ک وقتی بحث خواستگار اومدن میشه بابام ی لبخند ملیح میزنه و .... 🤦♂
خلاصه ی خواستگار داشتم از اون داداچی هااا ک هیکل بدنسازی دارن (آمپولی🥴) با کلی ریش و پشم و ادعا 💪
قرار بر این شد ک قبل از این ک اینا رسمی بیان خونه و بزرگتر ها در مورد مسائل مهریه و.. اینا صحبت کنن من و ایشون همو بیرون ببینیم و تمام حرف هامون رو بزنیم
خلاصه ایشون همینجور ک نشسته بود و نطق میکرد اومد دستش رو بندازه پشت صندلی من و دستش خورد زیر چشمم و چون انگشتر دستش بود این قد از چشمم اشک میومد ک ریملم پخش شد
این مدادم میگفت حواسم نبود و از عمد نزدم و منم عصبی گفتم اگه از عمد میزدی لباساتو در میوردم و مینداختم اون ور خیابون 🙀
بعدش دیدم پسره همینجور داره نگاه میکنه ک من چی گفتم 😵💫
منم حالت قهر گرفتم و سوار تاکسی شدم و اومدم خونه خوب شد قسمت هم نشدیم چون بعد دوماه همو دیدیم و گفت من اتفاقی اینجام اگه عصبی نمیشی و لباسامو در نمیاری 🙅♀🤦♀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطرات_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
نامزد که بودم شوهرم زنگید گفت دارم میام ببینمت 😐منم گفتم دوساعت دیگه بیا رفتم خونه خالم 😬 در حالی با خالم تو شهر داشتیم میگشتیم ☹️ در همین حال که تلفن قطع شد ی نفر دستمو گرفت🤦♀نامزدم بود همونجا خودمو زدم به غش 😂😂😂 لیلی ١٧ ساله همدان😉😉❤️❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🌸
دیگر ز کریمی خدا هیچ نخواهیم!
معشوق سرش را به سر شانه ما زد😃
#علی_زیارانی
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
#خاطره_نامزدی
🌿🌿🌿🌿🌿
دوستم تعریف میکرد توی دوران نامزدی هر وقت خونه مادر شوهرم میرفتم خواهرشوهرم زنگ میزد نامزدش بیاد😐😂
میگفت یه جور احساس حسادت میکرد
اون بنده خدارو از سرکارش مجبور میکرد بیاد
میگفت یبار ما رفتیم زنگ زد همسرش بیاد اونم گفت که نمیتونم بیام داریم کابینت نصب میکنیم دستم بنده
گفت تو اتاق صداشو میشنیدیم به من فحش میداده که عروس فلان شدمون اینجاس یا میای یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی🙄🙄😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
میکِشد کار من
از فکر تو آخر به جنون . . 🔓🌱'!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه شب واسم خواستگار اومده بود تعریف از خود نباشه هرروز خواستگار داشتم بی نهایت ، مادرمم هرکی میومد میگفت عالیه و خیلی خوبه ، و منم خسته و عصبانی
اخه مدنظرم یچیزی بود ک خانوادم قبول نداشتن و منم همینکه میدیدم مادرم میخواد مجبورم کنه ، طی یه حرکت وقتی میرفتیم تو اتاق با پسره حرف بزنیم حالشونو میگرفتم (البته خدا منو ببخشه)
خلاصه وقتی رفتیم صحبت کنیم
شرایطش پسندم نبود ، مادرمم پیله ول نمیکرد
پسره شهر غریب درس میخوند و زندگی میکرد و از حرفاش فهمیدم کمبود محبت داره
عاقا ازم پرسید وقتی شوهرتون قهر کنه باهاتون ، میرید منت کشی و اشتی کنید
منم از دهنم پرید هههه گفتم کور شه خودش بیاد ، ولش میکنم تا خودش اشتی کنه والا
بدبخت مث اینکه اب یخ ریختن رو سرش فقط هنگ بود
وقتی رفتن ، اومدم بیرون
مامانم گفت دوباره چی گفتی به این بیچاره
گفتم چرا ؟ گفت همینکه اومد بیرون یه پا وایساد میگفت بریم فقط
ن میوه خورد ن هیچی
رفتن ک رفتننن 😂😂الحمدالله
تا باشه چرت نگه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
.
مجبوبِ من دلتنگی شب ها
کَلافیست که به دست شما
باز میشود🌙🌿..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل ازدواجم وقتی میخواستم با خانواده شوهرم حرف بزنم به تته پته میوفتادم انگار اگ حرف نمیزدم گردنمو با گیوتین میزدن...
ی بار بعد عقد برا اولین بار مادر شوهرم زنگ زد و دیگ اخرای صحبتمون بود و من خوشحال ازین ک چیز ابرو بری نگفتم
جمله آخرم اومدم بگم خدا شمارو حفظ کنه...
گفتم شما خدارو حفظ کنه.. 😐
اومدم درستش کنم گفتم خدا شمارو خفت کنه... 😐😐
خلاصه آبروم رفت دیگ نگم چ خفتی کشیدم... 😶
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
.• تو همان دلـبرِ معروف دلـم باش
منم آن دلدادهۍ مجنون و پریشان . .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۱۵ سالم بود عقد کردم هنوز حال و هوای بچگی و شیطنت داشتم
هرموقع میخواستم برم خونه مادر شوهر مادرم یکساعت با من حرف میزد که رفتی بچه بازی در نیاری ها بازی نکنیا سنگین بشین سنگین پاشو دیگه شوهر کردی😂
منم تند تند حاظر میشم میگفتم باشه باشه چشم میگفت رفتی کاری چیزی داشتن کمکشون بکنیا میگفتم چشم همین که شوهرم می یومد دنبالم میرفتیم با بچه خواهر شوهرم کشتی کج میگرفتم😂😂😂😂
با خواهر شوهرم لی لی بازی میکردم 😂توخونه بالا بلندی بازی میکردیم مادر شوهرمم بنده خدا هیچی نمیگفت میذاشت بچگیمو کنم😂
یه بارم تو بازی اسم فامیل با خواهر شوهرم که یکسال از من کوچیکتر بود دعوام شد موهاشو کشیدم میگفتم باید از اول بنویسی تقلب کردی 😂😂😂😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
اونجا که هوشنگ ابتهاج ميگه:
«تو را ميخواهم ای ديرينه دلخواه🖇»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿