eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه خواستگارم داشتم سوپری داشت دم رفتن برگشت گفت ماکارانی روغن بار جدید اوردم زیر قیمت خواستین زنگ بزنین بیارم براتون😐بی شعور @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 رفته بودیم شهرستان خواستگاری یکی از فامیلامون موقع نهار دختره دیس قرمه سبزی رو چپ کرد رو سر دوماد همینطور ک بخار قرمه سبزی داشت بلند میشد از کلش و همه هول شده بودن و کاری میکردن  من یهو گفتم اشکال نداره اون کلش همینجور بوی قرمه سبزی میداد حالا دیگه مارکدار شد همه ترکیدن 😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 برام خواستگار اومده بود و قبلا مادرش منو پسندیده بود و پسره رو آورده بودند که اوکی بشه 😅 یک خواهر برادر شش و هشت ساله داشتم خیلی شیطون بودند 😁کلی تهدیدشون کردم که خرابکاری نکنن و کردمشون تواتاق چای بردم و نشستم دیدم صدای خنده این دو تا میاد 😂😂رفتم دیدم به کفش پسره میخندند آخه پسره قد بلندو چهار شونه و به عبارتی گنده مونده بود ، دوباره کردمشون تواتاق گفتم که بده و کلی تهدید و رفتم پیش مهمونا نشستم یک دفعه دیدم خواهر و برادرم کفش خواستگارو آوردند😳😳 تو سالن آبجی چقدر پاش بزرگه برادرم که هشت سالش بود و تازه داماد را دیده بود گفت وای آبجی دومادو... شما فکرشو بکنید ما سرخ و سفید شدیم 😰😥و مردیم یادش بخیر هنوزم یادشونه که چیکار کردند 😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
:. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 مامانم میگفت وقتی که اولین خواهرم رو حامله میشه میره به بابام خبر میده... بابام هم اینقدر ذوق میکنه و خوشهال میشه که مامانمو بغل میکنه شروع میکنه به چرخیدن.. اینقدر مامانمو میچرخونه که مامانم حالش به هم میخوره بالا میاره رو بابام  😁 بعد تازه بابام بیشتر ذوق میکنه میگه بچه داره اینطوری از تو شیکمت بهم سلام میکنه و من این لباسو نمیشورم میخوام رو بالشتیش کنم هرشب روش بخوابم و بوی بچمو میده و از این مسخره بازیا.. مامانم اینقدر میخنده دوباره حالش بد میشه استفراغ میکنه        😂😐😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من روز بعد از عقد شوهرم گفت بریم دوربزنیم  منم هررررچی گشتم یه جفت جوراب پیدا نکردم مجبوری جورابای داداشمو پوشیدم اونم ازین ساق بلندا که واسه فوتباله  حالا دم غروبم بود زارت مارو برد امامزاده یه آبخوری داشت خلوتم بود مجبور شدم همونجا وضو بگیرم تا جورابامو در آوردم آب شدم از خجالت اما به روی خودم نیاوردم  شوهرمم خندش گرف منم تحویلش نگرفتم حالا نمیدونم چه اصراری بود حتما جوراب پام کنم 😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: بھ‌قول‌فاضل‌نظرے: عشق یعنۍ در میان صدهزاران مثنوۍ بوۍِ یک تک بیت ناگھ مست و مدهوشت کند ♥️! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 همسایمون اول سالی دارن دعوا میکنن زنه داره به شوهرش میگه امسال واقعا سال توئه مرده گفت معلومه دیگه امسال بهت باج نمیدم گفت نه منظورم اینه سال گاوه دیگه صدای شکستن اومد نفهمیدم چی گفتن چیه این اسامی حیواناتو میذارین رو‌ سالها😐😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: - اخر چہ کند با دلِ من علم پزشکی وقتی ڪه به دیدار تو بسته ضربـ♥️ـانم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 تازه عقد کرده بودیمو حسابی از هم خجالت میکشیدیم بهم زنگ زدو گف بیابریم برات لباس بخرم یکم بافاصله ازهم راه میرفتیمو هرچند دقیقه یکی دوجمله کوتاه بینمون ردو بدل میشد خلاصه بعد اینکه چندتا مغازه رفتیم همسرم گفت من همینجا میمونم تو برو داخل مغازه ببین چیزی خوشت میاد منم رفتمو لباسایی ک زده بودن ب دیوار رو‌نگاه میکردمو عقب عقب میرفتم ک یهو ب یه چیزی برخورد کردمو تو ی لحظه فک کردم مانکنه و خواستم محکم بگیرمش ک نیفته😐 و دادکشیدم یاخدا مانکن نبود همسرم بود ک با صدای داد من هول شد خواست خودشو بکشه عقب و منم ک اصلا تو هپروت محکم کمرشو گرفتمو یهو دوتایی پخش زمین شدیم😕 فروشندهه بیچاره مونده بود چی شده منو همسرمم نشسته بودیم کف مغازه و مث کرولالا همو‌نگاه میکردیم😢 الانم ک ۸سال میگذره هر کاری میکنه میخندم میگه از مانکن ک بهتره😄 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ‹ ومَع‌كُل‌ذلك‌الحَذرأخذتني‌عيونها › و باوجود آن همه احتیاط‌ چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)' @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: یکی پرسیده‌ بود از کجا‌ بفهمم‌ عاشق‌ شدم؟ جـواب‌ داد: ‌عشق‌ زمانی‌ اتفاق‌ میفتد‌ کہ‌ معشوق‌ به‌ شما‌ قطعه‌ای‌ از‌ روحتان‌ را‌ می‌بخشد؛ که‌ هرگز‌ نمی‌دانستید‌ آن‌ را‌ گم‌ کرده‌ بودید : ) @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 میخوام یه خاطره از یه دوست تعریف کنم یه دوست داشتم که  شهرستانی بود و خواستگارش تهرانی  😊😊 که فامیل دور شون بود  ..بالاخره ایشون در شهر خودشون یعنی خونه ی دختر خانم جشن عقد  میگیرند و فک وفامیل بعد جشن همه میرن خونه هاشون یا بر میگردند تهران اونشب آقا داماد با مادر شون میخوابه خونه ی عروس خانم ... صبح ساعت ۶ که پدر عروس خانم سرویس تشریف میبرند 🚎🚎  مادر شوهر کار جوانمردانه ای کرده و میاد عروس شو میبره تو اتاق خواب پیش پسرش و تو رختخواب خودش 🤐🤐 و خودش تو سالن تو رختخواب  عروس میخوابه و سرشو میکشه که کسی متوجه نشه تا بعد از یک ساعت جابجا بشوند ..اما خوابش میبره و اونور که عروس وداماد دیروز عقد کرده زمان از دستشون در رفته 😱😱😱 بابای دختر خانم ساعت ۸ که از سرویس میاد به هوای اینکه دخترش زیر پتو هستش صدا میزنه بلند شو صبحونه رو آماده کن ..صدا درنمیاد ...🙈🙈🙈 چند تا لگد آبدار میزنه از مادر شوهر که بی پدر مگه با تو نیستم بلند شو😂😂😂 حالا نخور کی بخور 😳😳😳 😂😂😂😂😂 آخه چرا باعث محدودیت دخترهای عقدی میشین که همچی بلایی سرتون بیاد😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿