#خاطره_ازدواج:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یکی از اقواممون در شُرُف ازدواج بود، ماهم با کلی ذوق و کنجکاوی داشتیم سوال پیچش میکردیم ک خب کیه چجوریه چیکارس چندسالشه و فلان😍😁
این بنده خداهم گف والا پسر بدی نیس، خوبه فقط ی کم زیادی چاقه و شکم داره...
گذشت تا روز عقد رسید و ما بالاخره شادومادو دیدیم ولی در کمال تعجب دیدیم این بابا ک اصن شیکم نداره😳نکنه تو این چندوقت رژیم سخت گرفته😄
ب عروس گفتیم شوهرت ک خوبه، یکم توپره ولی شکم نداره ک...
با ی نگاه تهی گفت آره ولی تا زمانی ک گِنِشو درنیاورده باشه😳🙊😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
گر شود عالم نگارستان، نگارِ من یکیست:)💛
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_آشنایی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من نوزده سالم بود که به یک دختری تو راه مدرسه اش علاقه مند شدم از همون شیطنت های دوران جوانی.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
صبا سوم دبیرستان بود سه چهار سالی طول کشید این قضیه
تو این مدت هم من هم اون دانشگاه قبول شدیم. صبا خانواده سنتی داشت از وقتی که وارد دانشگاه شد باباش اصرار داشت که ازدواج کنه یکی دوسال خانواده شو پیچوند بخاطر من منم تو اون سن واقعا موقعیت ازدواج نداشتم دانشجو بودم کار نداشتم سربازی نرفته بودم ولی دوستش داشتم واقعا قصدم در موردش جدی بود به خانوادم گفتم بریم خواستگاری، مامانم گفت دختر رو از کجا میشناسی
نمیدونم رو حساب سادگی بود چی بود که از دهنم در رفت گفتم باهاش دوستم
ما خانواده سنتی نبودیم توقع همچین برخوردی رو از خانوادم نداشتم مامانم گفت وای مگه ادم دختری و که انقدر بی آبرو با پسر نامحرم حرف میزنه میگیرتش از کجا معلوم جز تو با صد نفر دیگه نبوده
درسته که سنم کم بود تجربه نداشتم ولی ته دلم ایمان داشتم دختر خوب و نجیبی اینکه با من دوست شده بود رو دلیلی بر بد بودنش نمیدونستم ولی خواهرام و مامانم و بابام دوره ام کردن گفتن این دختر به دردت نمیخوره اونها بگو من بگو هیچ کدوم حریف همدیگه نشدیم مامانم بدون اینکه به من بگه راه افتاد رفت در خونه بابای صبا گفت دختر فلانتو جمع کن پسر منو از راه به در کرده
ما هم شهرمون کوچیک بود آبروریزی راه انداخت باباشم صبا رو کتک زد و حبسش کرد تو اتاق و گوشی و همه چی و ازش گرفت دانشگاهم نذاشت بره منم از خانوادم قهر کردم رفتم خونه مامان بزرگم. شبها میرفتم پایین پنجره اشون برام نامه مینداخت پایین نامه منم با نخ میکشید بالا تا باز همسایه ها لومون دادن همون راهم قطع شد منم از باباش یک فصل کتک خوردم
یک آشنایی داشتیم خیلی مرد بود ریش سفید شهر بود یک روز اومد مردونه باهام صحبت کرد گفت تو فقط داری این دختر رو بی ابرو میکنی ادم کسی و بخواد اینجوری نیست الان تو بی غیرتی غیرت داشته باش خانواده ات و راضی کن یا غیرت به خرج بده ولش کن
حریف مامان و بابام که نشدم بابام تا میومد یکم راضی بشه مامانم سریع قیدشو میزد
خودم تنها پاشدم رفتم خواستگاری، باباش از همون جلوی در انداختم بیرون. قید دانشگاه و زدم رفتم تو یک کارخونه استخدام شدم قطعات ماشین تولید میکرد یکسال کار کردم خونه هم نمیرفتم پیش مامان بزرگم بودم تنها شانسی که آورده بودم بخاطر ابروریزی هایی که شده بود خواستگار درست حسابی برای صبا نمیرفت تو این مدتم ارتباطی باهاش نداشتم فقط گاهی از تو کوچه شون رد میشدم از دور میدیدمش ولی دورادور حواسم بهش بود بعد یکسال مامان بزرگم راضی شد باهام اومد خواستگاری دیگه بابای صبا هم کوتاه اومد یعنی چاره نداشت
یکم پول جمع کرده بودم مامان بزرگمم کمکم کرد یک عروسی جمع و جور تو خونه گرفتیم و همون جا یکی دوسالی پیش مامان بزرگم بودیم تا من تونستم یکجا رو بگیرم
خانواده من هیچوقت این ازدواج و قبول نکردن عروسیم نیومدن با مادربزرگمم قطع رابطه کردن حتی وقتی فوت کرد بابام که پسر بزرگش بود نیومد خاکسپاریش مامانمم بیکار نمونده بود هرجا میشست پا میشد میگفت اینا بچمو چیزخور کردن
چند سالی خیلی سخت گذشت حتی از راه دورم شر میکردن تو زندگی ما. اخرش یکم که دست و بالم بازتر شد از اون شهر رفتیم از دست همشون راحت شدیم خانوادم خیلی پشیمون شدن ظاهرا به دوست و اشنا میسپردن که بگو با ما تماس بگیره یکبار نرم شدم زنگ زدم مامانم با گریه گفت برگرد بیا طلاقش بده خودم پسرتو بزرگ میکنم، دیگه بعد اون گولشو نخوردم دیگه تماس نگرفتم درسته که دلم براشون تنگ میشه تو شهر غریب گاهی کم میارم دلم میخواد پشت و پناهم باشن ولی دیگه پشت دستمو داغ کردم که باهاشون کاری نداشته باشم
درست که من صبا رو دوست داشتم و دارم ولی به جز اون وقتی اونجوری ابروش رفت تو بوق و کرنا اگه ولش میکردم نامردی بود مطمئنم چوبشو از یک جایی میخوردم همونطور که خانوادم خوردن
میشنوم که داماد بزرگمون همون که سرش قسم میخوردن سرشون کلاه گذاشته خونه بابامو کشیده بالا خواهرمو با دوتا بچه ول کرده فراریه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز عقدم 💍بعداینکه از محضر اومدیم منو بردن شام خونه پدرشوهرم😅 بماند که جقد خجالتی بودم
شام خوردیمو دیه اخرای شب نشسته بودیم از فرط جیش همش به خودم😢🥴 میپیچیدم خیلیم خجالتی بودم حتی با شوهرمم راحت نبودم بهش بگم ببرتم دسشویی
دیگه یواشکی بهش گفتم که بریم دیگه دیر وقته
اقا ما خدافظی کردیم و من کفاشمو پوشیدم پاشنه بلنددد👠👠 تو سرمای بهمن ماه خودشم برف ❄️❄️اومده به زور پله های حیاطو رفتم پایین ولی کوچشون که سرازیری داره اونجا پام رفت روی یخ لیز خوردم 😫😫
خییییییلی بد بود خیییلی شوهرمم اینقد ناراحت شد نتوست منو بگیره همش عذرخواهی میکرد حیونکی🥰😘
منو رسوند خونمون زود لباسارو دراوردم پریدم دسشویی بعدش اومدم واسه خانواده تعریف کردم غش کردن😆😆 منم حرص میخوردم 🤨🤨همش میگفتم الان میره به خانوادش میگه دختره چه دستو پا چلفتیه🥴🥴
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
.‹ لٰكِنَّكَ أخَذَت قَلبی بِسهولة ›
ولے دل را تو
آسـٰان ربودۍ از من . .✨🕊:))'
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج
🌿🌿🌿🌿🌿
بچها من اوایل ازدواجم رفتم مکه با خانواده خودم چون بابام اسم نوشته بود تو مجردی
دیگه شوهرم نتوست بیاد
خلاصه براش از اونجا یه دشدشه ساتن سفید سوغاتی آوردم بعد باز کردم دیدیم خیلی اصطکاک داره به تن میچسبه سرکار بود با نرم کننده شستم انداختم تو چوب رختی اویزون کردم به دوش حموم تا خشک شه
شب خوابیدیم یهو با جیغ ممتد شوهرم از خواب پریدم بنده خدا سکته زد
پاشده بود بره دسشویی در حموم باز بود لباس سفید بلند براق تو هوا معلق فک کرده بود روحههه 🤣🤣🤣😋
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
یچکس جای مرا دیگر
نمیداند ڪجاست!
آنقدر در عشق او غرقم
ڪه پیدا نیستم🌝'♥️(:
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه بار عروسیه یکی از فامیلایه شوهرم بودو منم با بچه ها از صبح حنا بندون رفتم کمک
بعد چون عروسیشون تو خونه بود و غذا هم جوجه میدادن ،کلی مرغ آورده بودن که بشوریم واسه شب حنا بندونو فردا که عروسی بود
منم با چند نفر دیگه شلنگو آوردین تو ایوونو نشستیم سر چهار پایه که تا جوون داریم مرغ بشوریم 😀😀😀
ایوونشون دو تا پله از حیاط بالا تر بود منم چون جا نبود چهار پایه رو گذاشتم لبه ایوون و پشت به حیاط نشستم به مرغ شستن😑😑😑
یه چند دقیقه ای گذشتو منم کمرم درد گرفته بود و خسته شده بودم اومدم یه کشو قوسی به بدنم بدم که کشش زیاد شدو من از کمر به بالا از ایوون زدم بیرون😟😟😟 یهو تعادلمو از دس دادم و به پشت اومدم کف حیاط چهار پایه از زیرم در اومدو پرت شد اونورو یه صدایه بلند ازش در اومد 😵😵😵😵
من یه دو دقیقه ای همون جوری رو به آسمون بودمو کلا دستو پام قفل شده بود که یهو دیدم خواهر شوهرم اومد بالا سرمو گفت پاشو آبروت رفت 🤣🤣🤣🤣
بلند شدم تمام مردم داشتن بهم میخندیدن
شانس من حیاط پر بود از زنو مرد در سن هایه مختلف 😑😑🤣🤣🤣
منم وزنم زیاده کلا پخش شده بودم رو زمین 😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوستم میگفت واسه فیلم عروسی آخر فیلم ،
فیلمبرداره گفت به حالت خدافظی دست تکون بده تا فیلم تموم شه
اونم روشو کرده بوده سمت شوهرشو باهاش بای بای میکرده 😑🤦♀🤦♀
میگفت شوهرم و فیلمبرداره پخش زمین شدن شوهرش میگفته کجا میخوای بری بودی حالا😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
تو اگر به هر نگاهے ببرے هزار ها دل
نرسد بدان نگارا که دلے نگاه داری :)✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یکی از اقواممون در شُرُف ازدواج بود، ماهم با کلی ذوق و کنجکاوی داشتیم سوال پیچش میکردیم ک خب کیه چجوریه چیکارس چندسالشه و فلان😍😁
این بنده خداهم گف والا پسر بدی نیس، خوبه فقط ی کم زیادی چاقه و شکم داره...
گذشت تا روز عقد رسید و ما بالاخره شادومادو دیدیم ولی در کمال تعجب دیدیم این بابا ک اصن شیکم نداره😳نکنه تو این چندوقت رژیم سخت گرفته😄
ب عروس گفتیم شوهرت ک خوبه، یکم توپره ولی شکم نداره ک...
با ی نگاه تهی گفت آره ولی تا زمانی ک گِنِشو درنیاورده باشه😳🙊😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه ازدواج کرده بودم 😅
و جشن عقد یکی از بستگان شوهرم بود
یه دختر خانم هم کنارم نشسته بود و همسن بودیم تقریبا😊☺️باهاش دوست شده بودم
یه خانومی از اول مراسم وسط داشت میرقصید و خیلی هم ضایع بود 🤨🤨
منم هی مسخرش میکردم و باهم میخندیدیم🤪😂😄
اما اون هیچی نمیگفت و فقط میخندید☺️
تموم شد و چند وقت بعد که ببشتر با خونواده همسرم اشناشدم
فهمیدم اونکه میرقصیده خاله ی بغل دستیم بوده😱🥴🥴
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿