#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
همسر من شغلشون طوریه ک پنج روز محل کارشون هستن، پنج روز استراحت، ما تازه سه روز بود ک عقد کرده بودیم ولی همسرم برگشتن محل کارشون😢
روز اول من خیلی ناراحت بودم و حالم بد بود همسرم زنگ زد ک صحبت کنیم حالم بهتر بشه
بعد صدای آیفون اومد مامانم گفت محمد برگشته من باور نکردم چون داشتم باهاش صحبت میکردم 😕
ک دیدم همسرم اومدن بالا تو اتاقم و واقعا سورپرایز شدم😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
ولی به نظرم هیشکی دیگه مثل
محمود درویش دلتنگی رو قشنگ توصیف نمیکنه:
قطعه ای از من كنار توست و
قطعه ای كنار خودم!
و قطعاتم دلتنگ یکدیگرند . .
میشود بیایی؟(:⛅️
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خواهرم عاشق معجون بستنیه..
تو دوران نامزدی با همسرش میرن یه بستنی فروشی دومادمون ازش میپرسه شیر موز میخوری یا معجون؟
خواهرمم روش نمیشه بگه معجون چون گرونه میگه شیر موز...
دومادمونم میره واسه خواهرم شیر موز میگیره واسه خودش معجون😐
خواهرم میگه تا مدت ها با یاد اون روز اشک میریختم😆
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
ولی به نظرم هیشکی دیگه مثل
محمود درویش دلتنگی رو قشنگ توصیف نمیکنه:
قطعه ای از من كنار توست و
قطعه ای كنار خودم!
و قطعاتم دلتنگ یکدیگرند . .
میشود بیایی؟(:⛅️
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پنج سال پیش وقتی کلاس نهم بودم نامزد هم داشتم.یه روز امتحان عربی داشتم و حسابی خونده بودم معلم عربی مون هم به شدت بداخلاق😟انقدربداخلاق که منی که همیشه عربیم خوب بودرونمی دیدوفقط یکی از همکلاسی هام که دوست صمیمیم هم بود اونوقبول داشت چون نمره هاش ازبیست کمترنبود.روزامتحان معلممون شروع کرددعواکردن که شما تنبلیدوفلان وفلان ولی من داشتم کتابمومرورمیکردم واصلاحواسم به حرفاش نبود🤦♀باخودم میگفتم بامن که نیست من که درسموخوندم همین طور سرگرم کتاب بودم که معلممون گفت شمااینقدتنبلیدکه مطمئنم جوراباتونم مادرتون میشوره حالاکی دیروزمادرش براش جوراباشوشسته؟؟؟؟منم که حواسم به درسم بود ومتوجه حرفش نشده بودم فکرکردم گفت کی دیروزدرسشوخونده دستموبالاگرفتم همه هنگ کردن😳بعدیهوشروع کردن خندیدن که دوستم جریانو تعریف کرد
منم دستموپایین گرفتم همش دوست داشتم فرارکنم ازخجالت😭 خونه که اومدم شروع کردم گریه کردن مامانم بنده خدافکرکرده بودبانامزدم دعوام شده زنگ زده بود به نامزدمو تعریف کرده که من گریه میکردم ونصیحتش کرده بود نامزدمم ازم کلی معذرت خواهی کرد😂 میگفت من که یادم نیس چی گفتم ولی ازت معذرت میخوام 😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
اگه ازتون دوره و دیر به دیر
میبینیدش بهش بگید :
‹ در کوی تو معروفم و
از روی تو محروم!🙁🌿 ›
#یهنمہدلبری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من خیلی تباهم تو عروسیم جوگیرشدم بدجوری از اول تااخر ک وسط بودم به کنار.اهنگارو بلند بلند میخوندم هی بالاپایین میپریدم.ادا خواننده رو دراوردم.اصلا ی وضعیتی مثل این انسان های اولیه بودم
البته این اخر مجلس که همه خودمونیا بودیم اینجوری کردم .
فیلمای عروسیمونو میبینم میگم بزن بره نمیخوام بیینم همسرمم هنوز ک هنوزه هفته ای یکبار میاد میزاره میگ بیا نگات کنیم یکم بخندیم😒😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
أحبك وكأنك هواء مدينتي
وكأنك معجزة لن أتلقى بعدها شيئاً . .
«دوستت دارم چنانکه گویی تو
هوایِ شهرِ منی؛ چنانکه تو آن
معجزهای که پس از آن هیچچیزی
را نخواهم پذیرفت🌱»
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
من ۲۰سالم بود دوست بابام که تو کار تولید و نصب کابینت و کابینت بندی اینا بود که وضع مالشون هم توپ بود
قرار شد بیاد خونه ی ما که یع کابینت
بندی شیک کنه پسرش هم همراهش اومده بود😁
خانواده هم که به من نگفته بودن که دارن میان منم هول شدم اونا داشتن میومدن دو متر از زمین فاصله دار
دوییدم تو کمد(هول بودم نفهمیدم برم تو اتاق😁👍) تازه کلش و نصب کرده بودم و مشغول بازی و همین جوری که بازی میکردم به صحبت های اونا گوش میکردم مامانم گفت قهوهای باشه کابینتا منم دوست داشتم سفید طلایی باشه
دوست بابام گفت باشه الان میگم بیان بزنن من در یک حرکت انتهاری در کمد و باز کردم و عربده کشیدم :نه خیرم باید سفید طلایی بزنید😳وگرنه تولید کننده و نصب کننده و خود کابینتا رو از بلند ترین برج ایران پرت میکنم پایین مفهوم شد😒
بعد در کمد و بستم و نشستم توش
یه لحظه فهمیدم چیکار کردم
قیافم این جوری😳😳😓😭
لباسامم یه تاب و یه شلوارک😱
اومدم گندمو جمع کنم دوباره در و باز کردم خیلی محترمانه گفتم :اِوا کی مزاحم شدین لباس نپوشیدم جونتون بالا میومد یاالله بگید😠
دیگه موندنو جایز ندونستم در رفتم 😊👍😁
چند روز بعدشم پسر دوست بابام اومد خاستگاری و ما الان نامزدیم😁😊
هروز میگه عربدت منو عاشق کرد اصلا 😁😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووووون:
اونجا که هوشنگ ابتهاج ميگه:
«تو را ميخواهم ای ديرينه دلخواه🖇»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یبار ما تازه نامزد بودیم 💍
من شناسناممو گم کرده بودم
اون زمان هم یه موتور 🏍داشتیم که باهاش هرجا میرفتیم 😅
خلاصه اونروز شوهره من یه شلوار تنگ میپوشه همین که خواست از موتور پیدا یهو یه صدای وحشتناکی اومد😳 شترق برگشتم دیدم مث گچ سفید شده و شلوارش از وسط تا کمرش پاره شده 😝😬
حالا با این وضعیت باید میرفتیم ثبت احوال گفتم تو جلوتر راه برو من پشت سرت میام کسی نبینه 😄😄
با هزار بدبختی رفتیم و برگشتیم منم تو اداره از پشت شوهرم جم نمیخورم هر کی ازم سوال میپرسید از پشت سر شوهرم خم میشدم جواب میدادم 😂
فکر میکردن دیونه ام ، ولی مصیبت اصلی برگشتنی بود که شوهرم نمیتونست سوار موتور بشه😂😂
فکر کنم یکی دو نفر دیدن چون یواشکلی میخنیدن😬😬
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
ـ چھ صنمے با او دارے ؟
+جانان است . .
اين تن بـے او جان ندارد!🤍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿